شاید بشود گفت که “ایمان” در “حیرت” جوانه می زند، در “ترس” مطلق می شود، در “شک” رشد می کند و در “عشق” به گل می نشیند. هر چند که حرکت بطرف ایمان، حرکتی خطی از یکی به دیگری با نقطۀ شروع مشخص نیست و یکی از این عناصر، هم می تواند نقطۀ شروع باشد، و هم نقطه پایان. در واقع این عناصر چنان در هم پیچیده شده اند که جدا و ریسه کردن آنها کاری است بس مشکل.
کوهستان های سر به فلک کشیدۀ تیان شان و آب و هوای کوهستانی آنجا، مطابق معمول زمستان بسیار سختی را بر شهر بیشکک که دانشگاه در آن قرار داشت، تحمیل کرده بود. تنها یازده سال از فروپاشیِ شوروی گذشته بود و این فروپاشی، در نگاه اولی که از فرودگاه به شهر رفتیم، کاملاً قابل مشاهده بود. شاید از طریق جرثقیل های از کار افتاده و زنگ زده که در شهر نیمه تمام و در کنار ساختمان های نیمه تمام به حال خود رها شده بودند، می شد روز و ساعت و حتی دقیقۀ فروپاشی امپراطوری را یافت.
بر خلاف بسیاری از دیگر مناطق تحت کنترل شوروی، قرقیزستان نه تنها شاهد هیچ جنبشی برای استقلال برای جدایی از شوروی و تبدیل به کشور نبود، بلکه بیشترین کوشش را کرد تا شوروی که حال روسیه شده بود، آن منطقه را از آن خود بداند. شاید علت اصلی این بود که قرقیزستان از معدود مناطقی بود که شوروی سابق نه تنها از آن سودی نمی برد، بلکه با دادن یارانه، کمک بسیاری به رشدش کرده بود، و می دانست که بدون این کمک، منطقه در فقر فرو خواهد رفت. در نتیجه، این روسیه و اقتصاد در هم پاشیدۀ آن بود که سبب شد قرقیزستان را از خود دور کند و با این دور کردن ده ها هزار روسی و اوکراینی در این کشور به حال خود رها شوند و در کنار قرقیزها و ایغورها در فقر فرو روند. البته این در فقر فرو رفتنِ روس ها، بخصوص پیران و باز نشستگانِ آنها، بسیار بیشتر از قرقیزها و ایغورها و تاتارها قابل رویت بود. چرا که روابط تنگاتنگ قبایلی و فامیلی قرقیزها و دیگر اقوام سبب شده بود که به کمک یکدیگر بشتابند و فقیر ترها و بخصوص پیران را با احترام، حمایت مالی و روانی کنند. در حالیکه به علت نبود و یا ضعف این نوع روابط در میان روس ها، بسیاری از پیرهای روسی به حال خود رها شده و بنابراین در کنار خیابان و گذرگاه ها به گدایی مشغول شده بودند.
در چنین وضعیتی بود که هر روز در راه دانشگاه و در سرمای سخت، بسیاری از روس های پیر را می دیدیم که در کنار دیوار و روی پیاده روهای انباشته از برف و یخ ایستاده و کمک مالی می خواهند. البته در هنگام برگشت به خانه، چراغ های خاموش و تاریکی و سرمای بیش از حدِ شب، سبب می شد که پیاده روها از آنها خالی شوند.
بعضی شب ها وقت برگشت، به فروشگاهی به نام یوروپا که به علت گران بودن اجناس، بیشتر مشتریان آن خارجی ها بودند و یا کسانی که برای مؤسسات خارجی کار می کردند و تا دیر وقت باز بود، برای خرید می رفتیم. در بیرون فروشگاه بیشتر وقت ها خانمی پیر روسی را می دیدیم که پالتوی ضخیمی به خود پیچیده و مقوایی را در زیر خود گذاشته بر روی پله های مغازه می نشست که مطابق معمول کمکی به او می کردیم. در یکی از این شب ها بود که خانم روسی با همسرم شروع کرد به حرف زدن، و من که روسی بلد نبودم، با لبخندی در کنار ایستادم تا حرفشان که احتمالاً جز سلام و علیک و خوش و بشِ معمول نمی توانست باشد، به پایان برسد و به خانه برویم. ولی دیدم که انتظارم در حال طولانی و طولانی تر شدن است و کم کم سرما از پوتین دارد هر چه بیشتر به انگشتان پاهایم سرایت می کند. سعی کردم نگاه سارا را به خودم جلب کنم تا با اشاره بفهمانم که خوب است هر چه زودتر سر و ته گفتگو را هم بیاورد. ولی شرم و ادب همیشگی همسرم سبب می شد که هیچ کوششی در به پایان بردن گفتگو نکند و منتظر باشد تا خانم پیر روسی حرف را تمام کند. دیگر بطور کامل کف پاهایم یخ زده بود و به تمام بدنم رسیده بود که بالاخره گفتگو به پایان رسید و در آخر کار خانم روسی یک کتابچۀ خیلی کوچک و ورق ورق شده را به سارا داد و خداحافظی انجام شد.
در راه در حالی که سعی می کردیم تا برای گرم شدن تندتر راه برویم و هم روی یخ ها لیز نخوریم، از او پرسیدم که موضوع گفتگو چی بود؟ گفت، هیچی، می خواست من را مسیحی کند و این کتابچه را هم مبلغان مسیحی که از آمریکا به آنجا آمده بودند، به او داده اند. ادامه داد که به آن خانم گفتم که من در خانواده ای که هقت پشتش مسیحی است متولد شدم و به مدرسۀ کاتولیک ها رفتم و مسیحیت را خوب می شناسم و مشکلات خودم را با آن دارم. ولی آن خانم سعی می کرد به من بگوید که هیچ مشکلی وجود ندارد و فقط باید دلت را باز کنی و جهشی از روی ایمان بکنی/ leap of faith، تا حضرت مسیح در دلت جا بگیرد.
برایم عجیب بود که خانم روسی چنان به آنچه میسیونرها به او آموخته بودند باور آورده و سعی شدید برای به دینِ خود در آوردن می کرد. یاد بخش آخر سخن مارکس در مورد دین که آن را تریاک توده ها می دانست و در ادامۀ آن گفته بود که “دین، روح دنیای بی روح است”، افتادم.
وقتی به خانه رسیدیم و گرمای مطبوع آپارتمان را که از طریق سیستم حرارت مرکزی شوروی که تمامی شهر را گرم می کرد، حس کردیم، و بعد از آماده کردن کارهای دانشگاه برای روز بعد، مطابق معمول شروع کردم به نوشتن پیام هایم به دوستانم در دانشگاه در لندن که با عنوانِ “مشاهدات و تأملات” برایشان می فرستادم. در آن نوشته با رجوع دادن به گفتگوی سارا با خانم پیر روسی، به صحبت راجع به مقولۀ “ایمان” پرداختم. گفتم که خانم روسی به امیدی که در دلش روشن شده، آن سختی را تحمل می کند. باور کرده که سختی که در این زندگی می کشد، بهایی است که برای رستگاری آن دنیا باید بپردازد. در واقع این جاودی دین است که تلخی رنج کشیدن را می تواند به شیرینی تبدیل کند و البته خطر در همینجا نهمفته است. چرا که هیچ رابطۀ جبری بین رنج در این دنیا که نتیجۀ ورشکستگی ساختار و روابط اقتصادی- اجتماعی است، و رستگاری، وجود ندارد. اینگونه رنج ها، دست ساز انسان ها بوده و نتیجۀ وارد کردن قدرت در روابطی است که “واقعیت اجتماعی” را می سازند، و ربطی به واردِ ابتلاء و آزمایش برای رستگار شدن، ندارد. در واقع رستگاری هیچ نیست، جز از روابط قوا خارج شدن و غلبه کردن بر نفسانیت؛ و اینگونه زندگی و رشد در آزادی و رها از هرگونه سانسور درونی و برونی، میسر می شود.
چه ربطی این سخن ها با رنج آن خانم پیر روسی دارد؟ مطمئن نیستم، ولی شاید این را بتوانم بگویم که شکاف بین تجربۀ رنج بردن و تفسیر رنج بردن، از رنجی که او در آخر عمر می برد، می کاست. شاید او حتی از رنجی که می برد، لذت می برد، چرا که فکر می کرد هر چه در این دنیا رنج بیشتر ببرد، در آن دنیا به رستگاری و پاداش بیشتری دست خواهد یافت. البته این وضعیت من را به این سؤال می رساند که ایمان چیست؟
شاید بشود ایمان را اینگونه تعریف کرد که صاحب ایمان باور دارد که زندگی دارای هدفی می باشد. هدفی که معنی آن در خارج از مدار مادی قابل فهم است. باور دارد که انسان در بعد مادی اش خلاصه نمی شود و آنچه که به انسان و زندگی معنی می بخشد، بعد معنوی می باشد. در واقع معنوی نه در رابطۀ تضاد با بعد مادی، که در راستای آن قرار دارد.
البته یک پوزوتیویست تنها آنی را باور دارد که قابل مشاهده است، که از طریق خاص و “علمی” تحقیق وجودش ثابت می شود، و هر چه خارج از آن قرار دارد، هیچ نیست جز خرافاتی که متعلق به زمان قبل از انقلاب های علمی می باشد. البته لازم به گفتن است که در نتیجۀ تحولات علمی، پوزوتیویسم خود وارد دوران بحران شده است و اجماعی که در حدود دو قرن قبل با آگوست کامت (Auguste Comte) شروع شده و در میان دانشمندان وجود داشت، در دهه های اخیر شکسته شده است. از جمله به این دلیل که محلِ عمل و تحقیق کوانتوم فیزیک، محل نامرئی و نامحسوس می باشد. بنابراین پوزوتیویسم و در کل علم، هر روز از روز قبل از تبخترش کاسته و فروتن تر می شود.
ولی هنوز به پاسخ شفاف تری در رابطه با اینکه، ایمان چیست، نیاز داریم. از نظر من، باور، موضوع و بودنی یکپارچه نیست و حداقل پنج عنصر در ایمان وجود دارد: عشق، ترس، حیرت، شک و امید. در مراحل مختلفِ استفسار، یک یا دو عنصر پر رنگتر می شوند. شاید بشود گفت که “ایمان” در “حیرت” جوانه می زند، در “ترس” مطلق می شود، در “شک” رشد می کند و در “عشق” به گل می نشیند. هر چند که حرکت بطرف ایمان، حرکتی خطی از یکی به دیگری با نقطۀ شروع مشخص نیست، و یکی از این عناصر، هم می تواند نقطۀ شروع باشد، و هم نقطۀ پایان. در واقع این عناصر چنان در هم پیچیده شده اند که جدا و ریسه کردن آنها کاری است بس مشکل.
در کل و به نظر من علت اصلی اینکه فلاسفه و روانشناسان و دین شناسان و دانشمندان اجتماعی دیدگاه های متفاوتی از ایمان دارند، بیشتر برمی گردد به اینکه “ایمان” را به یکی از این عوامل کاهش داده اند، کاری که انسان را به یاد داستان نابینایان و فیل مولوی می اندازد که هر یک از نابینایان به عضوی از اعضای فیل دست زدند و اینگونه هر کدام تصویری متفاوت از فیل بدست آوردند.
با این حال، بعد از آشنایی با خانم پیر روسی، عنصر دیگری را در کنار دیگر عناصر شکل دهنده به ایمان نشاندم و آن عنصر “نیاز بسیار شدید”، می باشد. چرا؟ این خانم مانند میلیون ها نفر دیگر جنگ جهانی دوم را به خود دیده و عمری را در شوروی کار کرده و حتی احتمالاً به بهشت وعده داده شدۀ سوسیالیسم باور داشته است. و بعد که در آخر عمرِ کاریِ خود، انتظار بازنشستگی و زندگی راحتی و نشستن در بغل جوی و گذر عمر دیدن را داشته است، ناگهان شاهد فرو پاشی شوروی شده و اینگونه ناگهان رویاهایش نابود شده و باورش به قدر قدرتی دولت از هم پاشیده است. و به ناگهان زن روسی مغرور، خود را در فقری یافته که باید تنها با ماهی ۱۲ دلار سر کند. در این حالت است که نیاز شدید به این دارد که وضعیت جدید که خوابش را هم نمی دید، بفهمد. توضیحات و تفسیرهای سیاسی، اجتماعیء اقتصادی برایش قانع کننده نیستند و حتی اگر هم باشند، از این احساسش هیچ کم نمی کند که “این عادلانه نیست”. چرا اینگونه شد؟ باید دلیلی برای این سقوط ناگهانی وجود داشته باشد. در چنین زمانی است که میسونرهای مذهبی مسیحی از آمریکا با ترکیبی از اخلاص و سفت و سختیِ دینی خود از راه می رسند و دلیل رنجی را که به ناگهان بر او وارد آمده به او می گویند. به او می گویند که علت سقوط او از زندگی راحت، به فقر و رنج، این است که حضرت مسیح با اینکار او را به آزمایش کشانده است تا رستگاری آن جهان را نصیب او کند و اگر او این رنج را با “بزرگواری” تحمل کند، رستگاری نصیبش خواهد شد.
شنیدن این سخنان برای او که نیاز شدید به توضیح هبوط ناگهانی خود دارد و راه خروج، چنان بر دلش می نشیند که در سرمای سوزناک کوهستان های تیان شان و در دل تاریک شب، بر روی مقوایی می نشیند تا دیگران را هم به این راه بخواند. چرا که حال برای زندگی و سرنوشتی که نصیبش شده است، به تعبیر و تفسیری دست یافته که تلخی فقر را بر مذاقش شیرین می کند، و اینکه حال که نمی تواند خود را از فقر برهاند، ولی می تواند فقر را به کلیدی تبدیل کند برای ورود به گلستان رستگاری.