برای وارد شدن به بحث ، نیاز به تعریفی از استقلال که تنظیم کننده رابطه ملت با دولت در هر جامعه می باشد داریم.
اصل نهم: «در جمهوری اسلامی ایران، آزادی و استقلال و وحدت و تمامیت اراضی کشور از یکدیگر تفکیک ناپذیرند و حفظ آنها وظیفه دولت و آحاد ملت است. هیچ فرد یا گروه یا مقامی حق ندارد به نام استفاده از آزادی، به استقلال سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، نظامی و تمامیت ارضی ایران کمترین خدشهای وارد کند و هیچ مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور آزادیهای مشروع را، هر چند با وضع قوانین و مقررات، سلب کند.»
این اصل، با کودتای خرداد 1360 که به روایت به سرقت رفته انقلاب ایران تبدیل شد، دقیقتر بگوییم با حمله به سفارت آمریکا و گروگانگیری و سازش پنهانی آقای خمینی و سران حزب جمهوری اسلامی با دستگاه ریگان بر سر گروگانها نقض شد. آن سازش پنهانی «اکتبر سورپرایز» نام گرفت. از آن زمان ببعد، ایران دارای رژیمی شد که اگر چه از منظر صوری و شعاری دارای استقلال است، ولی از آنجا که هم استبداد را جانشین آزادی و مردم سالاری کرده است و هم سیاست داخلی را تابع سیاست خارجی کرده است (در دموکراسی ها سیاست خارجی تابع سیاست داخلی می باشد)، در واقع در شمار وابسته ترین رژیم ها است:
چرا که در بعد اقتصادی، مصرف و رانتخواری را محور هرگونه فعالیتی گردانده است. راست بخواهیم، اقتصاد دوران شاه را که برپایه صدور نفت خام و واردات مصنوعات خارجی شکل گرفته بود باز سازی کرده است، به ترتیبی که رانت به حداکثر برسد. در بعد سیاسی نیز با محور کردن آمریکا در سیاست داخلی و خارجی و در پیش گرفتن رویه ستیز و سازش با این قدرت، نه تنها استقلال سیاسی بدست آمده به یمن انقلاب را برباد داد، بلکه با قبول سلطه روسیه و نیز چین، کشور را تحت سلطه دو جانبه قرارداد. در نتیجه سیاست خارجی و داخلی خود را تابع متغیر استراتژی این دو طرف گرداند و بر وابستگی خود افزود. برای نمونه، وابستگی رژیم به روسیه سبب شد که در قفقاز و آسیای مرکزی تابع سیاست خارجی روسیه شود تا جایی که در جنگ ارمنستان و آذربایجان، با وجودی که جنگ تجاوزکارانه را برای جدا کردن قراباغ از آذربایجان، ارمنستان شروع کرده بود، از آنجا که بنای دولت روسیه بر حمایت از ارمنستان بود، به حمایت از ارمنستان پرداخت. ضربهای سخت بر احساسات ایران دوستانه مردم آذربایجان وارد کرد. این مردم که داشتند خود را از سلطه روسیه رها میکردند، چند ماه پیش از جنگ بر سر قرهباغ، در باکو با تجمع یک میلیون نفری خود خواستار الحاق به ایران شده بودند. آن زمان، حیرت آنها و شگفتی ایرانیان آگاه اندازه نمیشناخت. نتیجهاش وضعیت امروز آذربائیجان تحت حاکمیت خانواده الهام اف است.
حال با این محکی که تعریف استقلال در دموکراسی ها است، گفتمان هایی را معرفی می کنیم که از اواخر دوران قاجار تا حال حاضر با اصل استقلال وارد رابطه تضاد شده و به توجیه وابستگی پرداختهاند:
گفتمان فراماسونری:
فراماسونری یکی از قدیمی ترین و مرموز ترین سازمانها در غرب است. شعار اولیه اش در شکل برادری جهانی شناخته شده است. این سازمان که در ایران با اسم فراموشخانه تاسیس شد، بسرعت به علت روانشناسی زیر سلطه، به سازمانی مخفی تبدیل شد. محل پرورش نخبگان ایرانی وابسته و توجیه گر وابستگی گشت. وظیفه اصلی این سازمان تربیت نخبگان در خدمت منافع انگیس ( بعد از کودتای 28 مرداد، لژ آمریکا نیز به آن افزوده شد.) شد. فراماسونری ایران مرام را وسیله توجیه وابستگی به امپراطوری کرد. به تدریج، مقامهای حساسی را در سه قوه از آن خود کرد. بگونهای که در مجلس آخر قبل از انقلاب بیش از نیمی از اعضای دو مجلس سنا و شورای ملی به لژهای انگیسی و آمریکایی تعلق داشتند. مقامهای اول مجلس و قوه مقننه و قوه قضائیه از آن فراماسونها شد: در سلطنت پهلوی، دو نخست وزیر، هویدا و شریف امامی، ریاضی مجلس شورا و تقیزاده حکیمی و شریف امامی، رؤسای مجلس سنا و دکتر اقبال رئیس کل شرکت ملی نفت همگی فراماسون بودند.
گفتمان فرماسونها از آن که نوعی جهان وطنی از اصول راهنمایش بود و این اصل را وسیله توجیه وابستگی میکرد، به انگستان نقش مادر وطن متمدن را میداد. در این فراموشخانه ها بود که نظریات متفکران لیبرال انگلیس مانند جان استوارت میل پذیرفته و بکار توجیه وابستگی ایران به امپراطوری گرفته میشد. میل و دیگران با استقرار لیبرایسم سیاسی در کشورهای زیر سلطه که به نظر آنها “غیر متمدن” بودند، مخالف بودند و “استبداد پدرانه”/ paternal despotism را برای “رشد” دادن این کشورها پیشنهاد می کردند. این نظر را فراماسونها وسیله توجیه استبداد پهلوی کردند و به خدمت رژیم پهلوی درآمدند. فرماسونها که همان لیبرالیسم را هم از خود بیگانه کرده بودند، در توجیه ضدیت خود با استقلال و آزادی، کسانی چون مصدق که به استقلال و آزادی بمانند دو روی یک سکه و به مردمسالاری معتقد بودند، را تخطئه میکردند و دیدگاه آنان را از واقعیت جهانی بریده و درونگرا و ارتجاعی و ضد رشد تبلیغ میکردند.
گفتمان چپ استالینیستی:
اگرچه مارکس در زمانهایی به مقوله ناسیونالیسم نگاهی ابزاری داشت و برای مثال از ناسیونالیسم لهستانی و مجارستانی در انقلابات 1848 حمایت می کرد، ولی با ناسیونالیسم چکها و کرواتها مخالفت می کرد. علت هم این بود که ناسیونالیسم اولی ها را در بسیج کننده جنبش انقلابی ارزیابی می کرد و ناسیونالیسم دومی ها را مروج ضد انقلاب میانگاشت. ولی نگاه کلی او همانگونه که در “مانیفست کمونیسم” بیان کرده بود، این بود که مقوله کشورها و ملیت باید از جا بر خواسته و جای خود را به کمونیسم جهانی بدهد:
“کارگرها کشور ندارند. ما نمی توانیم آن چیزی را که ندارند از آنها بگیریم. از آنجایی که پرولتاریا باید به برتری سیاسی دست یابد، باید بپا خاسته و طبقه رهبری کننده کشور بگردد. باید برخیزند و خود را به عنوان طبقه رهبری کننده، باید خود را به عنوان ملت ایجاد کنند….”
از اولین ازخودبیگانه گردان های مارکسیسم توسط استالین، این بود که در مقابل تروتسکی که به «انقلاب دائمی» معتقد بود، نظریه «سوسیالیسم در یک کشور» را مطرح کرد و توضیح داد که اول باید ساختار اقتصادی و سیاسی سوسیالیسم را در یک کشور ایجاد کرد و بعد به صدور آن دست زد. البته این کشور روسیه شد و روسیه مادر شهر مارکسیست- لنینیست – استالینیستهای جهان گشت. مارکسیست لنینیستهای ایرانی نیز روسیه را مادرشهر خویش گرداندند. در این رابطه بود که برای حزب توده، وطن دوستی ایرانی، بر پایه موازنه عدمی که بیانگر آن مصدق بود که استقلال را وضعیت نه مسلط نه زیر سلطه میدانست و با ناسیونالیسم سلطه جویانه بورژوازی غرب و نیز ناسیونالیسمهای اخذ شده در تضاد بود، را تبدیل به ناسیونالیسم بورژوازی کرده و مصدق نماینده این بورژوازی گشت. این توجیه آشکارا ساختگی و ضد واقعیت، توجیه کننده وابستگی حزب به روسیه بود. این حزب نیز هدف شناختن استقلال توأم با آزادی را هدف ارتجاعی و از مد افتاده و سنتی که به قرون گذشته تعلق داشت تبلیغ کرد. در وارونه بینی واقعیت، حزب خود را مجبور میدید بر تحول ایدئولوژی بورژوازی غرب نیز چشم ببندد. در حقیقت، در سیر تحول جامعههای اروپائی و پیدایش مقوله دولت- ملت/nation- state در اروپا، نخست، استقلال، توجیه کننده کوشش طبقه فئودال برای رهایی از سلطه مطلقه کلیسا بود. هنوز ناسیونالیسم، از انقلاب کبیر فرانسه بدینسو، نیز تحول کرد. ابتدا، استقلال معنی حمایت کننده از مالکیت خصوصی کارفرماها، هم در برابر دولت (آزادی منفی در انگلستان) و هم حمایت از آنها در برابر رقیبان بیگانه بود. اما در دوران استعمار، به ناسیونالیسم سلطهگر و توجیه کننده استعمار بدل شد. در دوران نهضت ملی ایران، این ناسیونالیسم جهت دهنده به سرمایهداری غرب بود. استقلال بر پایه موازنه منفی وقتی با آزادی توأم میشد و عدالت اجتماعی هم میزان میگشت، دیگر ترجمان حقوق تمامی مردم، غیر از اقلیت کوچک صاحب امتیاز و وابسته میشد و شد.
در نظر حزب توده، استقلال و نیز آزادی ضد ارزش و «انترناسیونالیسم سوسیالیستی» ارزش میشد. ادعا این بود که روسیه شوری، بدینخاطر که دولتی سوسیالیست دارد، امپریالیست نیست و دوستی با اتحاد جماهیر شوروی، ضرور است. چرا که در برابر اردوگاه سرمایهداری به سرکردگی امپریالیسم امریکا، اردوگاه سوسیالیسم به رهبری شوروی قرار میگیرد. از اینرو، حزب همه گونه کوشش در جهت تأمین منابع و امکانات مورد نیاز مادر شهر سوسیالیسم، ضرور میدانست. نخستین راهپیمائی و میتینگ برای واگذاری نفت شمال به روسیه را این حزب به راه انداخت. طرح مصدق که مجلس آن را تصویب کرد و واگذاری امتیار به کشورهای بیگانه را ممنوع میکرد، حزب برنتافت . و چون جنبش ملی نفت اوج گرفت و طرح ملیکردن صنعت نفت توسط جبهه ملی به رهبری مصدق تسلیم مجلس شد،حزب توده که نخست میگفت چون نفت جنوب در اختیار انگلستان است، نفت شمال هم باید به شوروی داده شود تا تعادل برقرارگردد، نقش اول در مبارزه با ملی کردن صنعت نفت و به شکست کشاندن حکومت مصدق را برعهده گرفت. در واقع، برای حزب توده، تحقق استقلال و آزادی، این حزب را بدون پایگاه و مانع از آن میشد که حزب توان خدمت به مادر شهر سوسیالیسم را پیدا کند. بنا براین گرفتار شکست گرداندن حکومت مصدق را ضرور میدانست. همین امر، عامل مهم تقابل کادرها و اعضای عادی با رهبری حزب، بخصوص بعد از کودتای 28 مرداد شد و سرانجام رهبری حزب را مجبور کرد در پلنوم چهارم به انتقاد از خود بنشیند. بدینسان بود که حزب توده، به آلت فعل روسیه «شوروی» در ایران تبدیل شد.
گفتمان جهانی شدن:
جهانی شدن به معنی آزادی جریان سرمایه، سرمایه گذاری، محصولات تکنولوژی و اطلاعات و نیز مهاجرت، در سطح جهان و دارای چهار بعد اقتصادی و اجتماعی (از جمله تغیرها که از رهگذر مهاجرت استعدادها پدید میآید)، سیاسی و فرهنگی می باشد. اگرچه اصطلاح جهانی شدن از اوائل سالهای هفتاد ظاهر شد، ولی شروع جهانی شدن را بعضی از محققان به دوران اکتشافات اروپاییها مانند “کشف” آمریکا و اقیانوسیه میدانند و بعضی دیگر،آغاز آن را از دوران قبل از میلاد و توسعه امپراطوری رم در سه قاره میانگارند. برای مثال، به جاده ابریشم از منظر اقتصادی و فرهنگی به یکی از نمونه های بارز جهانی شدن در جهان قدیم اشاره میکنند. از این منظر، ایران، از آغاز در قلب جهانی شدن قرار داشته و محل برخورد فرهنگهای غرب و شرق بوده است. ولی مقوله جهانی شدن در ابعاد بسیار وسیعتر از قرن هجده شروع و در دهه های اخیر سرعت و ابعاد بیسابقهای یافته است. اما حقیقت آناست که جهانی شدن در محدوده رابطه مسلط – زیر سلطه، گویای سلطه ماوراءملیها نه تنها بر اقتصاد جهان که بر سه بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی جامعهها از رهگذر مهار نیروهای محرکه در سطح جهان است.
از این منظر که بنگریم، جهانی شدن عامل ضعیف شدن اصل ملت-دولت و البته استقلال کشورها است. به این مقوله، حداقل از دو منظر می توان نگریست:
پروسه دموکراتیزه کردن سیاست در درون کشورها و در روابط بین ملل به روابط مسلط – زیر سلطه، محدود می شود. جامعه جهانی با مدیریتی دموکرات نیز متحقق نمیگردد. سازمان ملل وجود دارد. اما توانا به عمل به وظایف خویش نیست. میباید مانع از وقوع جنگها میشد اما جنگها بطور مداوم جریان دارند. دموکراسیها در بخش بزرگی از جهان صوری هستند. در غرب نیز، دموکراسی در حال بسط نیست در حال قبض است. کشورهای بزرگ به تعهدهای خود عمل نمیکنند. دولتهای تحت حمایت این قدرتها نیز به تعهدهای خود عمل نمیکنند. چند دهه است که کنفرانسها برای نجات کره زمین از آلودگیها تشکیل میشوند اما محیط زیست همچنان آلودهتر میشود. باوجود این، سازمانهائی در سطح جهان توسط جامعههای مدنی پدید میآیند برای دفاع از دموکراسی، از حقوق انسان، از حقوق طبیعت، برای مبارزه با تبعیضها و نابرابریها. ما ایرانیها با یکی از آنها که عفو بینالمللی است از زمان شاه، آشنائی داریم. این سازمان برای جلوگیری از شکنجه و اعدام میکوشید. سازمان بینالمللی دیگر وجود دارد که رعایت شدن کرامت انسان را وجه همت خود ساختهاست. جلوگیری از ساخت و بکار گیری بمب اتمی و جلوگیری از بیماری و گرسنگی در سطح جهان، موضوع کار مؤسسههای دیگرند.
پروسه جهانی کردن سرمایه: این جریان با ظهور اقتصادی که نئولیبرالیسم توجیهش میکند، در صحنه جهانی، این اقتصاد، با ریگانیسم و تاچریسم، مهار خود را بر نیروهای محرکه کاملتر کرد و برشدت نابرابریها افزود. در این دوره، بنابر ایجاد حداکثر امکانات برای تمرکز و تکاثر و انباشت سرمایه شد. سود هر چه بیشتر بیش از پیش، جهت یاب فعالیت سرمایه گشت. سیاست مقررات زدایی از سرمایه پیش گرفته شد که از جمله نتایج آن سرمایه داری وحشی و در موضع دفاعی قرار گرفتن دولت- ملت است. نتیجه ایناست که سرمایه و تکنولوژی در مهار ماوراء ملیها است. شیوه زندگی را هم آنها تعیین میکنند. چون دولتها، خاصه دولتهای استبدادی، بر سرمایهها که در کشورها ایجاد میشوند مهار ندارند و هزینههای دولتها آنها را نیازمند منابع درآمد جدید میکند، بیش از بیش، خود را نیازمد سرمایه گذاری خارجی میکنند (نمونه ایران). این سرمایه گذاری تنها زمانی بعمل میآیند که قوانین آن کشور در راستای توقعات سرمایهداری مسلط بر اقتصاد جهان تغییر کنند. بدینسان است که منافع دولت- ملت تابع منافع سرمایه میشود که در کنترل شرکتهای چند ملیتی است. به بیان دیگر، دست برداشتن از اصل استقلال، بهایی است که هر کشور برای رشد که در واقع فقیرتر شدناست را باید بپردازد. این آن واقعیت است که چشم ما را باز میکند و چشمان باز ما میتواند ببیند که جهانی شدن، از منظر اقتصادی، به معنی کمرنگ شدن و یا برداشته شدن مرزهای کشورها نیست، بلکه این مرزها را در اختیار سرمایه داری جهانی قراردادن است. همانگونه که میبینیم سرمایهداری جهان را دو قطبی میکند: %1 درصد، بقیمت فقیر کردن %99، ثروتمند میشوند.
حکومت جهانی/Global Governance، در سه شکل سازمان ملل، گروه هشت و گروه بیست، همگی بر اصل راهنمای دولت- ملت شکل گرفته اند و بدون چنین واحدیحکومت جهانی معنی و مفهوم ندارد. اهمیت استقلال و حاکمیت ملی در شکل ملت-دولت نزد افکار عمومی چنان است که دونالد ترامپ در آمریکا و جریانهای دست راستی در انگیس، از طریق دادن اطلاعات غلط و سوء استفاده از احساسات بر ضد جهانی شدن اقتصاد این دو کشور و اینکه استقلال این دو کشور به خطر افتاده است، توانستند اولی را به ریاست جمهوری آمریکا برسانند و دومی را مبتلا به برگزیتی کنند که در واقع رأی به فقیر و منزوی شدن بود. جهان نیازمند سیاستی جهانی بمعنای اداره مردمسالار جامعه جهانی بر اصل موازنه عدمی است.این مدیریت نیازمند باز و تحولپذیر شدن نظامهای اجتماعی جامعهها است (نظریه سیاست جهانی از بنیصدر، کتاب سیر اندیشه در سه قاره). بنابراین، دولت/ملتها هرگاه بخواهند از جبری بگریزند که سرمایهسالاری تحمیل میکند، راهکار دارند.
استقلال، با وارد اتحادیههای منطقهای و جهانی شدن، از اهمیتش کاسته نمیشود. هنوز این دلبستگی به استقلال و وجدان به اهمیت آن است که سبب شده است تا سرمایه داری وحشی نتواند جهانیان را به مهار خود درآورد. برای مثال، امانوئل ماکرون، رئیس جمهور فرانسه، با وجودی که کشورش، نقش محوری را در اتحادیه اروپا دارد، در مراسم سالگرد حمله به زندان باستیل از اهمیت استقلال فرانسه سخن گفت و تأیید کرد که استقلال و آزادی که شهروندان ما از آن بهره مند هستند حاصل فداکاری هایی بسیاری می باشد.
جهانی شدن چه ربطی به وابسته شدن دارد؟:
می بینیم که جهانی شدن وقتی سلطه ماوراء ملی ها بر جامعه ها معنی نمی دهد، بدون برخورداری ملت ها از استقلال و آزادی، تحقق پیدا نمی کند. وابسته شدن به قدرت های خارجی و خود را در اختیار آنها برای تغییر رژیم از طریق تحریم اقتصادی و حمله نظامی قرار دادن، سوء استفاده از کلمه «جهانی شدن» و جانشین کردن جهان شدنی که جریان آزاد اندیشه ها و دانش ها و فن ها و هماهنگ شدن رشد انسان و طبیعت در مقیاس جهان است. هدف واقعی وابسته ها رسیدن به قدرت به قیمت ویران شدن کشور و محرومیت بازهم بیشتر مردم از حقوق و کرامت خویش است. شگفت آور اینکه همان کشوری که این وابستگان خود را به خدمت آن در آورده اند، تحت اداره رئیس جمهوی است که خود و اطرافیانش به علت روابط پنهانی با روسیه در جریان انتخابات و نقض استقلال سیاسی آمریکا تحت تعقیب هستند. او از حقوقدانان می پرسد: آیا می تواند از اختیارات رئیس جمهوری برای عفو کردن خود و نزدیکانش استفاده کند!؟ آیا می تواند با عفو کردن، خود را از بند استیضاح احتمالی و حتی محاکمه شدن به جرم خیانت به استقلال آمریکا برهاند؟
در واقع، وابستگان که برای توجیه نقض استقلال وطن به گفتمان جهانی شدن متوسل می شوند، همان کاری را با این گفتمان انجام می دهند که استبداد حاکم، با اسلام انجام می دهد. همانگونه که استبداد حاکم بر وطن از اسلام، به قیمت از خود بیگانه کردنش، برای پوشش دادن به جنایت ها و فسادها و خیانت های خود استفاده می کند، این وابستگان نیز با از خود بیگانه کردن گفتمان جهانی شدن، آنرا در توجیه وابستگی به قدرت های بیگانه و دشمنی با استقلال، بکار می برند.
بدین تریب، دیروز، نخبگانی که قدرت را اسطوره کرده و پرستشش می کردند و بمثابه زیر سلطه، خویشتن را گرفتار عقده حقارت می ساختند، دست نشاندگی، بنابراین نقض استقلال کشور را رویه می کردند و با گفتمانی از خود بیگانه توجیه می کردند. فرماسون ها با گفتمان لیبرال که خود، آنرا از خود بیگانه کرده بودند و استالینیست ها با گفتمان مارکسیسم – لینینیسم – استالینیسم، باز از خود بیگانه، وابستگی را توجیه می کردند. امروز، فرزندان سیاسی آنها نقض استقلال را از طریق گفتمان جهانی شدنی که خود آنرا از خود بیگانه کرده اند، توجیه می کنند.