اگر انقلاب را در کانتکست/ context زمانی مشخصی محدود کنیم، قادر به دیدن واقعیت و پروسه و اثرات آن، آنگونه که رخ داد و ادامه یافت، نخواهیم بود و در نتیجه تصویر کج و معوجی از انقلاب نصیبمان خواهد شد. برای مثال اگر دیکتاتوری روبسپیر/ Robespierre را پایان انقلاب فرانسه فرض کنیم، آنگاه از این انقلاب تصویری جز خشونت و خون نخواهیم داشت. ولی اگر این پروسه را در تحولات دائمی آن که سرانجام اصل جمهوریت و آزادی و حقوق شهروندی را در فرانسۀ مستقل نهادینه کرد و در واقع جهان معاصر را وارد دوران آزادی کرد، نگه داریم، تصور و تصویرمان دچار تحولی بنیادی خواهد شد.
سه بار انقلاب و هنوز در زیر یوغ استبداد:
نگاهی به جنبش های اجتماعی یک قرن و نیم اخیر در سطح جهان بما می گوید که ایران، انقلاب خیز ترین و جنبش خیز ترین کشور در سطح جهان است. البته انقلاباتی که همیشه اندیشۀ راهنمایشان، استقلال و آزادی و دموکراسی بوده اند. بعد از ایران، کشور چین قرار دارد با جنبش های بسیار بخصوص در اواخر و بعد از آخرین سلسلۀ سلطنتی حاکم، یونگ. ولی، با وجود جریان هایی دموکراتیک و بیشتر در نزد نخبگان، چین تا جنبش میدان تیانانمن/ Tiananmen در سال ۱۹۸۹، فاقد جنبشی عمومی بوده که گفتمان حاکم آن مردم سالاری بوده باشد. با این حال سؤال این است: چگونه است که در پی سه انقلاب و جنبش، استبداد، در ایران، موفق به بازسازی خود شده است؟ و اینکه آیا استبدادی سرکوبگر تر، سرنوشت محتوم هر انقلابی است و حق با تئوریسین های مدرنیست و یا ساختار گرا مانند تدا اسکاچ پل/ Theda Skocpol است که انقلاب ها همیشه به ساخت استبدادی دیگر در شکلِ دولتی قدرتمند تر منجر می شوند؟ و بنابراین چاره ای جز این نیست که خود را به اصلاح کردن اصلاح ناشدنی محکوم کرده و بسوزیم و بسازیم؟
در میان دیگر انقلاب ها، انقلاب های اواخر سال های هشتاد و اوائل نود میلادی در اروپای شرقی (که در روش، با الهام از انقلاب ١٣۵۷ ایران در مرحلۀ بر اندازی و با بکار گیری روش های غیر خشن این انقلاب صورت گرفتند) نیز بما می گویند که اینگونه نیست و انقلاب ها می توانند بدون اینکه به استبدادی دیگر منجر شوند، ساختارهای دموکراتیک را مستقر کنند. به بیان دیگر، اصلاح طلبانی که با طرح این نظر که همیشه انقلاب ها به استبدادی دیگر منجر می شوند و با دادن نمونه هایی که به استبداد منجر شده و سانسور نمونه هایی که به دموکراسی منجر شده، از روشِ بکار بردن، نمونه برداری متعصبانه/ Biased sampling، استفاده می کنند در واقع طرفداران خود را فریب می دهند. به این معنی که نمونه هایی را بکار می گیرند که بکار آنها می آید و نمونه های دیگری که ضعف بحث آنها را معلوم می کند، سانسور می کنند. این در حالیست که ما جنبش های رفرمیستی نیز داریم که سراسر خشونت هستند (مانند “دیکتاتورهای مدرن” آمریکای جنوبی). بنابراین این خشن یا غیر خشن بودن جنبش، هیچ ربط مستقیمی به ماهیت انقلاب و یا رفرم ندارد، و هر دو می توانند متوسل به روش های خشن یا روشهای غیر خشن شوند.
علت روش بکار بردن نمونه برداری متعصابانه چیست؟:
علت اصلی که اصلاح طلبان حاضر در رژیم با استفاده از این روش نسل جوان را از انقلاب می ترسانند و آن را عین خشونت تعریف و تفسیر می کنند این می باشد که اکثریت آنها ضد انقلاب هایی بودند که انقلاب را گرفتار خشونت کردند و حال بجای مسئولیت پذیری، تقصیر را به گردن انقلاب می اندازند. این مانند آن است که فرض کنیم که انقلاب، هیولایی بوده است که آنها را در کنترل گرفته و به خشونت های غیر قابل وصف مجبور کرده است. این مسئولیت ناپذیری در بهترین حالت وضعیت کودکی را دارد که هنوز رشد روحی و فکری لازم را برای مسئولیت پذیری، نکرده است. فکر کنم گفتگویی که یکبار با یکی از حقوقدانان اصلاح طلب که از دوستان عزیز اینجانب بودند، داشته ام، می تواند موضوع را روشن کند:
یکبار در دانشگاه با این حقوقدان که برای انجام دکترا به انگیس آمده بود، گفتگویی در رابطه با انقلاب داشتم و در ادامه با تعجب گفتند که ما از انقلابی گری خود استعفا دادیم، ولی عجیب است که شما هنوز از انقلاب دفاع می کنید و حرف از ادامۀ آن می زنید. پاسخ دادم که واقعیت این است که امر بر شما مشتبه شده است و در واقع شما ضد انقلاب بوده اید و حال از ضد انقلابی بودن خود است که استعفا داده اید. ادامه دادم که انقلابی بودن تعریف خاص خود را دارد و آن عمل کردن بر طبق اصول راهنمای انقلاب می باشد. در انقلاب ما این اصول راهنمای انقلاب، استقلال بود و آزادی و مردم سالاری و رشد و عدالت اجتماعی. البته هر عملی در این راستا انجام بگیرد، عملی انقلابی است، و هر عملی بر خلاف این راستا عمل کند، عملی ضد انقلابی. در اینجا می بینیم که شما، با شرکت در کودتای ٣٠ خرداد بر علیه اولین منتخب تاریخ ایران، در واقع همراه کودتا بر ضد جمهوریت نظام بوده اید. شما، با شرکت در از بین بردن آزادی های بدست آمدۀ در نتیجۀ انقلاب، مرتکب بازسازی استبداد و سرکوب ها که همه در نقض اصول راهنما و اهداف انقلاب ایران بوده و همه اعمالی ضد انقلابی بوده اند، شده اید. و حال، شما، برای فرار از مسئولیت پذیری و عدم پذیرش اینکه از جمله کودتا چیان بوده اید، دست به سانسور این کودتا زده اید. بنابراین شما از جمله ضد انقلابیون بوده اید و حال از این ضد انقلابی بودن خود است که دست کشیده اید. انقلابی، امثال ما بودیم و هستیم، چرا که تمامی گفتار و رفتارمان در راستای دفاع از اهداف انقلاب و آزادی ها و مردم سالاری بوده و هست.
منظور اینکه، وقتی اصلاح طلبان نسل جوان را از انقلاب می ترسانند، در بهترین حالت، از مسئولیت پذیری و اذعان به اینکه همه شان ضد انقلاب بوده اند و اینکه آزادی ها را از بین بردند و سانسور و سرکوب را روش خود کردند، می گریزند. در بدترین حالت، این سانسور را از این جهت انجام می دهند که فکر می کنند در صورت مسئولیت پذیری و کودتا را از سانسور خارج کردن، در نظام بعدی هیچ نقشی نخواهند داشت و بقولی، سرشان بی کلاه خواهد ماند که هیچ، مغضوب طرفداران خود که حال به فریب خوردن خود پی برده اند، خواهند شد. به بیان دیگر، برای اینها سرنوشت خودشان بسیار از سرنوشت وطن، مهمتر است.
انقلاب فرانسه بما چه می آموزد و آموزه های آن؟:
یکی از نمونه هایی که اصلاح طلبان بسیار بکار می گیرند، انقلاب فرانسه است که منجر به دوران سیاه و کشتار به نام دیکتاتوری آزادی و بعد دیکتاتوری ناپلئون شد. البته جالب این است که انقلاب فرانسه درس هایی را بما می دهد که اگر فراگیریم، پاسخ به سؤال چه باید کرد را از درون آن خواهیم یافت. توضیح اینکه وقتی در مورد انقلابات اجتماعی صحبت می کنیم، همانقدر که می شود در بارۀ نقطۀ شروع آن اجماع داشت، بر روی نقطۀ پایان/ terminus آن اجماع سخت انجام می شود، و در مورد مانند انقلاب فرانسه که اصلاً انجام نمی شود، چرا که هنوز بحث بر سر این است است که نقطۀ پایان آن کجاست:
فرانسیس فورت/ Francois Furet یکی از معتبرترین متخصصان انقلاب فرانسه، نشان می دهد که بعضی از تاریخ دانان، پایان انقلاب فرانسه را همان سال ۱۷۸۹ که سرنگونی سلسلۀ بوربون/ Bourbon هاست می دانند. کسانی، پایان انقلاب را سال ۱۷۹۴، یعنی زمانی که معمار کشتار و وحشت، روبسپیر، اعدام شد، در نظر می گیرند. کسانی دیگر، پایان انقلاب را سال ۱۸۷۷، یعنی سالی که جمهوری خواهان سلطنت طلبان را شکست کامل دادند، می دانند. در این بین کسانی پایان انقلاب را در سال های ۱۷۹۹ و کودتای ناپلئون و دیگران، سال ۱۸۱۵ که بطور موقت بوربون ها به سلطنت بازگشتند، می دانند. و باز کسانی پایان را سال۱۸۳۰، یعنی سالی که سلطنت مقید به قانون اساسی شد، دانسته اند. و نیز کسانی پایان را سال ۱۸۴۸ می دانند که سلطنت اورلان ها/ Orléans به پایان رسیده و جمهوری دوم مستقر شد. و باز دیگر متخصصان، پایان انقلاب را کودتای لویی ناپلئون بر ضد جمهوری دوم در سال ۱۸۵۱ می دانند. عده ای سال ۱۸۷۰ را که جمهوری سوم برقرار شد، پایان انقلاب می دانند و عده ای نیز هستند که پایان انقلاب را اوائل سال های ۱۹۸۰ می دانند، یعنی زمانی که گفتمان چپ و راست بر سر دو اصل آزادی و برابری به توافق رسیدند (۱). سخن معروف مائو تسه تونگ را نیز داریم که وقتی از او پرسیدند آیا فکر می کند که انقلاب فرانسه به نتیجه رسیده است، یا نه؟ پاسخ می دهد که هنوز زود است که به این سؤال پاسخ داده شود.
منظور اینکه، انقلاب قبل از آنکه یک حادثه باشد، یک پروسه و جریان است که نقطۀ عطف آن، سرنگونی استبدادی است که انقلاب را سبب شده است، ولی نقطۀ پایان آن، یعنی استقرار هدف هایی که اندیشۀ راهنمای انقلاب را تشکیل داده، نانوشته است و در انتظار نوشته شدن. و البته این بستگی به آگاهی و تصمیم و شجاعت و ارادۀ نسل های بعدی دارد که آیا از راه بکارگیری عقل نقاد و از طریق تصحیح ضعف ها و آنها را به نقاط قوت تبدیل کردن، انقلاب را ادامه خواهند داد، یا نه؟ به بیان دیگر، قلمی که خواهد نوشت که چه باید بشود و چگونه باید بشود، در دست مردم و بخصوص نسل جوان است. در مورد ایران نیز، این مردم هستند که نیاز دارند تصمیم بگیرند که آیا در پی واقعیت بخشیدن به اهداف انقلاب که همان استقلال و آزادی و مردم سالاری و رشد و عدالت اجتماعی بودند، می باشند، یا نه؟
باز انقلاب فرانسه بما می گوید که اگر انقلاب را در کانتکست زمانی مشخصی محدود کنیم، قادر به دیدن واقعیت و پروسه و اثرات آن، آنگونه که رخ داد و ادامه یافت، نخواهیم بود و در نتیجه تصویر کج و معوجی از انقلاب نصیبمان خواهد شد. برای مثال اگر دیکتاتوری روبسپیر را پایان انقلاب فرانسه فرض کنیم، آنگاه از این انقلاب تصویری جز خشونت و خون نخواهیم داشت. یا اگر پایان انقلاب را دیکتاتوری ناپلئون فرض کنیم، باز چنین تصویری از نتیجۀ انقلاب نصیبمان خواهد شد. ولی اگر این پروسه را در تحولات دائمی آن که سرانجام اصل جمهوریت و آزادی و حقوق شهروندی را در فرانسۀ مستقل نهادینه کرد و در واقع جهان معاصر را وارد دوران آزادی کرد، نگه داریم، تصور و تصویرمان دچار تحولی بنیادی خواهد شد.
حال از دید مردمی که در انقلاب فرانسه، بعنوان واقعیت در حال انجام، شرکت کرده بودند به مسئله نگاه کنیم: اگر انقلابیونی که در دوران روبسپیر و دوران کشتار “دیکتاتوری آزادی” و یا در دوران دیکتاتوری ناپلئون که حتی کاربرد کلمۀ دموکراسی را ممنوع کرده بود، زندگی می کردند، بجای کوشش در ادامۀ انقلاب، خود را در تلۀ “انتخاب” بد و بدتر انداخته و در نتیجه “انتخاب” بین استبداد بد (بوربون ها) و استبداد بدتر (استبداد آزادی! روبسپیری) را سرنوشت محتوم خود پنداشته و پذیرفته و اینگونه از کردۀ خود پشیمان شده بودند، مطمئنا استبداد در فرانسه ادامه می یافت و فرانسه مهد آزادی و جمهوریت و الهام بخش جنبش های آزادی بخش در جهان نمی شد.
درس دیگری که انقلاب فرانسه بما می دهد این است که ساختارهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی فرهنگی و روانی استبداد چند هزار ساله، با یک جنبش، ضعیف می شوند، ولی از هم فرو پاشیده نمی شوند. بنابراین، نه نیاز به پشیمانی و توبه کردن و حتی از استبدادی که انقلاب را سبب شد، دوران طلایی ساختن، است، بلکه نیاز به پیگیری و ممارست و از طریق بکارگیری عقل نقاد، اشتباهات را به تجربه برای ادامۀ مبارزه تبدیل کردن است، یا به عبارت دیگر “کار را آن کرد که تمام کرد”. انقلاب فرانسه بما می گوید که همیشه افراد و جریان هایی بودند که هیچوقت امید را بعنوان اسلحه ای برای مبارزه، حتی زمانی که دچار استبداد سهمگین تری شدند، از دست ندادند و تجربه را به نسل های بعدی انتقال دادند و نسل های بعدی نیز مسئولیت را پذیرفتند.
اثر کوشش در ادامۀ انقلاب فرانسه در دوران استبداد بعد از انقلاب را در ادبیات عظیمی نیز که انقلابیون خلق کردند، براحتی می شود دید. شناخته ترین نمونۀ آن، رُمان بینوایان ویکتور هوگو است که در رابطه با انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه می باشد که هنوز که هنوز است نمایش آن در تئاتر ها و سینماها دل ها را می لرزاند و اشک ها را از چشم جاری و امید به زندگی در آزادی را شکوفا می کند.
سهمگینی استبداد، حتی در دهه های بعد از انقلاب فرانسه، آنگونه بود که وقتی آلکسیس توکویل/ Alexis de Tocqueville، فیلسوف و تئوریست سیاسی قصد مطالعه در مورد دموکراسی را کرد، اینکار را نه در فرانسه که در آمریکا انجام داد.
آموزۀ دیگر انقلاب فرانسه:
آموزۀ دیگر انقلاب فرانسه این است که علت اصلی بروز و عود چند بارۀ استبداد در بعد از انقلاب این بود که هنوز فرهنگ استبدادی با وجود انقلاب برای آزادی، در میان بسیاری از نخبگان و بخش بزرگی از جامعۀ فرانسه ساری و جاری بود و هنوز فرهنگ آزادی در جامعۀ ملی فرانسه ریشه نیافته بود. به همین علت بود که روبسپیر توانست سخن از بازسازی استبداد و اینبار به نام “دیکتاتوری آزادی” بزند و یا ناپلئون با حمایت بخش وسیعی از جامعه دست به کودتا بر علیه جمهوری زده و تاج امپراطوری را که بقول خودش بر زمین افتاده بود، برداشته و بر سر بگذارد و حتی کاربرد کلمه “دموکراسی” را ممنوع کند.
این تجربه به ما می گوید که فرهنگ آزادی به یکباره و با انقلاب، درونی جامعه ای که تاریخش با استبداد عجین شده بود، نشده و زمان بُرد و در این زمان، اول نخبگان باورمند به آزادی و مردم سالاری بودند که از طریق نوع زندگی خود و کوشش در رشد فکری جامعه و گسترش ادبیات آزادی، توانستند دموکراسی را در فرانسه نهادینه کنند (البته رشد بی سابقه راست افراطی نژاد پرست ضد خارجی در حال حاضر بما می گوید که این فرهنگ با خطر جدی عود فرهنگ قدرت و استبداد روبروست).
آموزۀ دیگر انقلاب فرانسه بما می گوید که انقلاب یک پروسه است و روش به نتیجه رسیدن به اهداف آن، نه پشیمانی و نه خود زنی و خود را در تله بد و بدتر گرفتار کردن، می خواهد، بلکه چشم از هدف بر نداشتن، می خواهد و به قدرت اصالت ندادن و اینگونه خود را در مقابل مشتی مستبد، ضعیف و بیچاره فرض نکردن. اینگونه بودنی از طریق شناسایی توانایی های خود و پرودن امید که نتیجۀ این عارف شدن به توانایی خود است.
ادامه دارد …