عده ای می گویند که رضا شاه هر چه بود و هر چه کرد، بهر حال، خدمت کرد! فرض را بر این می گذاریم که اینگونه بوده است. و باز فرض را بر این می گذاریم که ایشان با کودتای انگیسی بر مسندِ قدرت ننشسته بود و تجربۀ انقلاب مشروطه را سقط جنین نکرده بود و هیچکاری جز خدمت نکرده و مرتکب هیچگونه فساد و دزدی و جنایت و خیانتی هم نشده بود، و هر چه کرد، جز خیر مطلق، نبود. ولی سؤال اساسی، برای اندیشمندی که مدرنیته و حقوق مداری و حقوند شدن ایرانی ها را هدف قرار داده است، این است که ایشان چکاره بودند که بخواهند خدمت بکنند؟
مگر نه اینکه بر اساس قانون اساسی مشروطه، ایشان باید سلطنت می کردند، و نه حکومت؟ قانون اساسی مشروطه که حاصل مبارزات و فداکاری های عظیم بود، با وجود نقص ها و کمبودها، بسیار شفاف بیان می کرد که شاه مشروطه، بر خلاف شاهانِ قبل از مشروطه، تنها سلطنت می کند، و نه حکومت. و حکومت کردن و خدمت کردن، فقط و فقط، وظیفۀ نخست وزیر منتخب مجلس، و دولت او، است. به سخن دیگر، ایشان تنها و تنها می باید سلطنت می کردند، و کاری جز وظائف سمبلیک، مانند افتتاحِ این سد و آن مدرسه و کارخانه، نمی باید می داشتند.
متأسفانه با این که بیش از یک قرن از انقلاب مشروطه می گذرد، هنوز حتی در ذهن بسیاری از تحصیلکرده های وطن، از استاد ،روشنفکر و اهل قلم، مقوله ای به نام حکومت قانون و حقوق، جا نیافتاده است و هنوز متوجه نیستند که بدون تحلیل و نگاه و قضاوت از منظر قانون، مستبدها باز هم خواهند آمد و دمار از روزگار مردم در خواهند آورد، و در کنار آن، چند ساختمان و سد و دانشگاه خواهند ساخت و بعد فرزندان کسانی که دمار از روزگارشان در آورده شده بود، خواهند گفت، “دیکتاتور روحت شاد” و اینکه دیکتاتور خدمت هم کرد.
با این نوع نگاه، هیچ تعجب نباید کرد که فردا هم عدهای شعار خمینی/خامنهای روحت شاد را بدهند و اینکه آنها هم خدمت کردند و درصد با سوادان را دو برابر جمعیت دوران پهلوی کردند و برق را به دهکده هایی که ۹۸٪ درصد آنها برق نداشتند رساندند و ۱۵۰ کیلومتر اتوبانی که شاه ساخته بود را به ۷۰۰۰ کیلومتررساندند و تعداد دانشجویان را از زیر ۲۰۰ هزار نفر در سال ۵۷ به بالای ۴ میلیون نفر رساندند و تعداد دانشگاهها را از ۲۲۰ به ۲۶۰۰ و … و.
مگر اینگونه نگاه، ما را به نتیجه ای جز این می تواند برساند؟ با این نوع نگاه، چگونه می توانیم، خمینیسم و خامنه ای ایسم و ولایت مطلقه ایسم را انتقاد کنیم و دچار دو رویی و نفاق و یک بام و دو هوایی نشویم؟ چگونه می توانیم رضا شاه قلدر را، که مردم و حقوق مردم و حقِ حاکمیت مردم را به پشیزی به حساب نمی آورد، قهرمان مدرنیسم! توصیف کنیم و مستبدان مذهبی را ضد مدرنیسم؟! مگر تفاوت مدرن و ضد مدرن بودن، در ریشِ دو تیغه و کراوات زدن است، با ریش و عبا و عمامه؟
مگر نه اینکه ستون پایۀ نظام مدرن را ملت و رأی ملت تشکیل می دهد و این مردم و رأی مردم هستند که منشاء مشروعیت و قانونیت می باشند؟ مگر نه این است که نظامی که این اصول راهنما را به کنار می اندازد، از ضد مدرن ترین نظام ها می باشد؟ و مگر نه اینکه، هم استبداد رضا شاهی (و پسرش)، و هم استبداد مذهبی، این اصول راهنما را نقض کردند، و می کنند، و در اصل از یک جنس می باشند و بنابراین، از ضد مدرن ترین نظام ها می باشند؟
آخر یک متفکر مسئول و وامدار حقیقت، چگونه می تواند چنین یک بام و دو هوایی عمل کند و اینگونه ابهام در حافظۀ تاریخی جامعه ایجاد کند؟ مگر، از جمله نتایجِ ایجادِ این ابهام نیست که بعضی از یک سو، شعار “رضا شاه روحت شاد” سر می دهند، و از سوی دیگر در کنارش شعار “مرگ بر دیکتاتور؟ آیا دنیا، به این میزان از بی مایگی و بی سوادی سیاسی این شعاد دهندگان نمی خندد؟ آیا مسئول اصلی ایجاد این تحمیق سیاسی که منجر به سر دادن شعارهای متضاد شده است، همین نوع از اساتید و “روشنفکران” و اهل قلم و سخن، یعنی کسانی که هنوز در ذهنیت آنها قدرت و زور حرف اول را می زند، نیستند؟
تا نوع نگاه ما تغییرنکند و قضاوت های ما از منظر حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی و حکومت قانونی که منعکس کنندۀ این حقوق است، انجام نگیرند، سرنوشت وطن و مردم، جز این نخواهد بود که مانند آونگی از “روحت شاد” یک دیکتاتور، تا به “روحت شاد” دیکتاتوری دیگر، حرکت کند.
مسئلۀ اساسی این است که هنوز این عده، با وجودی که سخن گفتن از مردمسالاری و حقوق بشر، گه گاه، لق لقۀ زبانشان می شود، ولی از آنجا که این “قدرت” است که به جای”حقوق و قانون”، اندیشۀ راهنمایشان می باشد، به ستایش دیکتاتورهایی می پردازند که آنها را پشیزی بحساب نمی آوردند و در بهترین حالت، آنها را مانند آقای خمینی، “ایتام و صغیر” بحساب می آورد.
البته این مختص رضا شاه نیست، بلکه نفس ایجاد دیکتاتوری بر این باور بنا شده است. توجیه دیکتاتورها برای دیکتاتور بودن، این است که مردم فاقد شعور و فهم و درک می باشند و در واقع حکم گله و رمه ای را دارند و آنها هم چوپان آن مردم می باشند.
آخر انسان چقدر باید دارای شخصیت حقیر شده ای باشد که ستایشگر کسانی شود که او را پشیزی، بحساب نمی آورده اند؟ در واقع ستایشگری از دیکتاتور، نشانگر شخصیت تحقیر شده ای است که گرفتار عقدۀ بد خیم حقارت و روانشناسی زیر سلطه می باشد و در نتیجه از یکطرف، به ستایش تحقیر کنندۀ خود می پردازد (روانشناسی برده)، و از طرف دیگر، مردم را حقیر و نادان می داند (مگر نه این است که این دسته کوشش می کنند که نسلی را قانع کنند که علت انقلاب آنها، هیچ نبود، جز نادانی و جهل و عقب مانده گی؟). در غیر اینصورت، انسانی که به کرامت ذاتی و حقوق انسانیِ خود عارف باشد و حاکمیت را از آن مردم بداند، محال ممکن است که خفت ستایش گری دیکتاتور را بپذیرد.
بعد از انتشار این نظر، در فضاهای مجازی خودم، عقل های توجیه گر سلطنت طلبان بکار افتاد و مؤدب ترین آنها، از جمله نوشت:
“قانون مشروطیت دارای اشکالات اساسی بود، از جمله اینکه، پنج آخوند باید قوانین را مطابق شرع می کردند. اگر رضا شاه به آن گردن می نهاد، ما اکنون، همان چند قدمی که او برداشته هم، برنداشته بودیم. مضافاً، اگر پیشرفتی هم با قانون مشروطه حاصل می شد، الان آخوندها آن را در شیپور می کردند و به خود نسبت می دادند.
در ضمن، ایشان در پی جمهوری بود، اما همین آخوندها اعتراض کردند و نگذاشتند. چون فکر می کردند، با آمدن جمهوری، باید بساط شان را جمع کنند، ولی رضا شاه، فریب آنها را نخورد و پس از به قدرت رسیدن، همۀ آنها را به نجف اخراج کرد. اگر این کار را نمی کرد، ما اکنون در همان صد سال پیش، بسر می بردیم.
نتیجه اینکه، قانون مشروطه، یک قانون ضد دموکراسی و ضد مردمی بود”.
در اینجا می بینیم که هموطن سلطنت طلب ما– برای دفاع از دیکتاتوری که از صفت دیکتاتور در بارۀ خود به افتخار استفاده می کرد-، چنان عقل توجیه گر را بکار گرفته است که او را به این نتیجه رساند که: “نتیجه اینکه، قانون مشروطه، یک قانون ضد دموکراسی و ضد مردمی بود”.
چنین نوع نگاهی، البته بر این پیش شرط بنا شده است که رضا شاه، انسانی دموکرات و آزادیخواه بود و از آنجا که قانون اساسی مشروطه، سبب باز سازی استبداد می شد، به ناچار آن را به دور انداخته است. به بیان دیگر، از آنجا که قانون اساسی مشروطه، ضد دموکراسی بود، رضا شاه برای جلوگیری از حاکمیت قانون اساسیِ ضد دموکراسی، دیکتاتوری خود را بر پا کرد.
اینگونه عقلِ توجیه گرِ خود را دچار تناقض کردن، یاد آور سخن معروف آن افسر آمریکایی در جنگ ویتنام می شود که در توجیه ویران کردن شهر “بن تره” در ویتنام جنوبی، بوسیلۀ بمب های ناپالم و دیگر بمب ها و به قتل رساندن صدها نفر و زخمی کردنِ بیشترِ بسیاری، گفت:
“برای نجاتِ شهر، لازم شد که آن را نابود کنیم” (١).
دیگر اینکه عقلِ توجیه گرِ معترض به نظرات اینجانب، لازم دیده است، آزادی های سال های اول حاصل از انقلاب مشروطه و قانون اساسی آن و چند مجلس اول، و نیز آزادی های بی سابقۀ دوران نخست وزیری مصدق را که بر اصل راهنمای “شاه باید سلطت کند، و نه حکومت” را نادیده بگیرد. و نیز هیچ توجه نکند که اگر قانون اساسی مشروطه، ضد دموکراسی بود، دیگر دو شاه پهلوی، چه نیازی داشتند که برای دیکتاتوری خود، قانون اساسی “ضد دموکراسی” را به دور بیاندازند، و چرا این قانون اساسی ضد دموکراسی را به نفع خود بکار نگرفته و دیکتاتوری خود را به صورت قانونی، و نه سرکوب و کشتار، مستقر نکردند؟
پاورقی: