١٣٩٢/٠٧/٢٠- جبران خلیل جبران: زندگی جزیره ای ست در میان اقیانوس تنهائی… جزیره ای که صخره هایش امیدهایمان، درختهایش خوابهایمان، گُلهایش تنهائی مان، و جویبارهایش آرمانها و آرزوهای پُر شورمان هستند…
زندگیِ شما، دوستان من، جزیره ای ست دور افتاده و پرت… دور از مناطق و جزایر دیگر… علی رغم کشتیهائی که از سواحلتان به سوی سرزمینهای نامعلوم دور می شوند و علی رغم ناوگانهائی که بر کرانه هایتان لنگر می اندازند، شما همیشه یک جزیرۀ تنها باقی خواهید ماند… یک تنهای دردمند و هراسان از وحشت و عذاب تنهائی… و “تنها”ئی در آرزوی شادکامی… انسانی گمنام و دور از همدلی و درک دیگران…
دوست من، دیده بودمت نشسته بر تلی از طلا، شاد از ثروت و غنا… مغرور از گنجینه ها و مستقر در این یقین که مُشتی زرِ اندوخته، رشته ای ست نامرئی برای پیوند اندیشه و میل دیگران به تو…
در تخیّلاتم ترا فاتح بزرگی می دیدم، راهنما و هادیِ سربازان، و قاطع و مصمّم برای در هم کوبیدن دژهای دشمنان… ولی در دیدار بعد، چیزی جز یک قلب تنها نبودی… ضعیف و ملول در پشت صندوقهای زر… پرنده ای گرسنه در قفسی طلائی با دانه دانی تُهی از دانه…
دیده بودمت، دوست من، نشسته بر سریر شکوه و جلال… احاطه شده با ملّتی که عظمت و اقتدارت را تحسین نموده و آوازی در ستایش از اعمال پُر ارجت، سر میدادند… وبا مدح خرد و کاردانی ات، آنگونه به تو می نگریستند که گوئی در حضور پیامبری بودند… با روحی سر کشیده از وجد، به سوی گنبد ملکوت…
و نشانه های سعادت و قدرت و پیروزی را، هنگامی که به آنها می نگریستی، در چهره ات دیدم… گوئی که “جان” بودی در جسمشان…
ولی در دیدار بعد، ” تنها” ئی بودی در تنهائی ات… ایستاده در کنار تخت پادشاهیت… به سان تبعید شده ای که دستش به هر سوئی دراز می شد… در تمنّای لطف و رحمت از اشباح نا پیدا… در التماس یک پناهگاه… حتّی اگر شده فقط هدیه ای ازمهر و دوستی و گرما…
دیده بودمت دوست من، شیفتۀ زنی زیبا و قلبی به ودیعه گذاشته در محراب زیبائیِ او… وقتی که دیدمش چگونه با مهربانی و عشق مادرانه به تو می نگرد، با خود گفتم: « زنده باد عشق !… که چگونه تنهائیِ این مرد را دور نموده و قلبش را به قلب دیگری پیوند داده است.»… با این وجود، با نگاهی دیگر، در میان قلب عاشقت، قلب دیگری دیدم، قلبی تنها… که بیهوده میکوشید اسرارش را بر “دیگری” فاش کند؛ و در پشت جان لبریز از عشقت، جان دیگری دیدم… جانی تنها… مثل ابری سرگردان، در آرزوی واهیِ تبدیل خود به اشکی در چشمان “محبوب”ت.
زندگی تو، دوست من، “منزل” ی تنها و پرت در میان دیگر منزلها ست. خانه ای که چشم هیچ همسایه ای به درونش نفوذ نخواهد کرد…
اگر غرق در تاریکی ست، چراغ همسایه قادر به روشن کردنش نخواهد بود.
اگر از آذوقه تُهی ست، ذخیرۀ همسایه لبریزش نخواهد نمود.
اگر این مأوا خشک و بیابانی ست، تو قادر به نهادن آن در باغ دیگران نخواهی بود… باغی شخم زده و سرسبز گشته با دستانشان…
اگر این “منزل” در قلّۀ بلندیهاست، تو قادر به پائین آوردنش در میان درهّ ها نخواهی گشت… درهّ های زیرپای دیگر انسانها…
قطعات زندگیِ سرشت و اندیشه ات، دوست من، گردآوری شده از تنهائی ست… و بدون این تنهائی و انزوا ، آنچه که هستی نمی بودی… همانگونه که من نیز آنی نمی بودم که هستم… بدون این تنهائی و این انزوا، هرگز با شنیدن صدایت ودیدن چهره ات، قادر به داشتن یقین این باور نبودم که این صدای من ست که سخن می گوید و این چهرۀ من ست که خود را در آینه می نگرد…
گزیده ای از کتاب: صدای خرد جاودانه
جبران خلیل جبران
مترجم: فروغ طاعتی
تصویر: اودیون رُدُن
منبع: صفحه فیس بوک فروغ طاعتی