دیریست که آزادی ما بستۀ شیخ است
تقدیر وطن در گرو هستۀ شیخ است
باطل به ریا دم زند از «حق مسلم»
وین بانگ توحش سرِ گلدستۀ شیخ است
□
دیریست که ایران به گرو گان فقیه است
این «هستهگری» یکسره دکّان فقیه است
با نام انرژی و اتُم، ملت ایران
سوزد به تنوری که در او نان فقیه است
□
دیری ست که در کشور ما از بدِ تقدیر
آزادی ابنای وطن بسته به زنجیر
شیخ آمده و چنگ نهاده ست به شمشیر
مرگ است به جولان و حیات است زمینگیر
□
دیریست که خون میچکد از ابر ِ سیهکار
جنگل به فغان آمده از دست ِ تبر دار
شیخان همه شاهند و سفیهان همه سردار
گویی که ازین فتنه خدا نیست خبر دار!
□
دیریست که دستان شریعت به چماق است
وحشت به وفور است و لی قحط وفاق است
زینگونه زن و مرد وطن را به تباهی
فرصت همه تاریکی و طاقت همه طاق است
□
دیریست خدا دشنه صفت آلت دست است
در پهلوی ابنای وطن دشنه نشسته ست
شیخ است که پیوسته به خمخانۀ تزویر
از خون جوانان وطن سرخوش و مست است
□
دیریست که قرآن شده اسباب تباهی
تقوا شده بدخواهی و شیخی شده شاهی
با حکم شریعت چه بخواهی، چه نخواهی
خون میچکد از ابر به شمشیر الاهی
□
دیریست که شب، تیرهتر از ظلمتِ پَست است
شمشیرِ شریعت به کف ِ زنگی مست است
شوم است طنابی که بر آن دست تو بسته ست
برخیز ، اسیری که نشسته ست، نرسته ست
م. سحر
۱۳/۱۰/۲۰۱۳
چهارگانه
تازه ترین رباعیات سحر
ای مدعی فکر و مددکار فقیه
روی از چه کنی به آبِ دانش تنزیه؟
دین تو شده ست دشمنی با وطنت
این فاجعه را چگونه سازی توجیه؟
□
کی در دل این فضای قیر اندوده
گردد وطنم ز اهلِ دین آسوده؟
شیاد نگوید که : «پیمبر گفته است
جلاد نگوید که : «خدا فرموده !»
□
با قدرت اهل دین به بیآزرمی
قتل و ستم و شکنجه شد سرگرمی
تأیید چگونه گردد این بدنامی؟
توجیه کجا پذیرد این بیشرمی؟
□
آنان که وطن به پای دین باختهاند
شمشیر کشیده و سر انداختهاند
بیشرم به شرم و آبرو تاختهاند
بر نطع زمین جهنمی ساختهاند !
□
آنان که به اهل دین سواری دادند
دست و دل و تن به نابکاری دادند
زان در عجبم که عقل و وجدان و شرف
دادند ولی به نام باری دادند !
□
ای وطن، کین حلقه بر در کوفته ست
دشمنت بر سینه خنجر کوفته ست
ریشۀ دردت برون از خانه نیست
دشمنِ خنجرکِشت بیگانه نیست !
□
ای بیوطن،ای که دین ترا تزویر است
در دست تو قرآن و خدا زنجیر است
یک لحظه ترا رها نخواهم کردن
تا شعر دری درکف من شمشیر است
۱۳. ۱۰. ۲۰۱۳
□
ای شیخ که تیغ کینه ات در دست است
فرمان تو چون روح رذیلت پَست است
هرچند زشش جهت به دوزخ باز است
راه تو به سوی آدمی بن بست است
□
آنان که کمر بسته ء درگاهِ تواند
جاروکش خیمه گاه و خرگاه تو اند
تا راه کنند زی جهنم کوتاه
بر دلو تو بنشسته و در چاه تو اند
□
در بیع و شرای علم از بس جَلَبند
با نام علوم، نان دین میطلبند
دنیا جویانِ آخرت پندارن
نان از درِ جهل و جور و کین میطلبند
□
از بهرِ عوام حمدِ سُبحان خوانند
وز بهر خواص، علمِ انسان خوانند
تا از در ِ نوکری مُرادی طلبند
بر سفرهٔ خونین تو قرآن خوانند
□
میدانی و منکری که دست اندر دست
دیریست که با ستمگرت بوده و هست
این کبرِ مذبذبان دون از پی ِ چیست؟
ای بوده بسی مُریدِ نامردمِ پَست !
□
در گوش فلک فلسفهها میخوانند
بافیس و افاده و ادا میخوانند
روی چمنِ دانشِ نو مدعیاند
کاواز خر از بهر خدا میخوانند
□
پیوسته به قوّتی که مقدور من است
آن کس که مراد توست منفور من است
دانم که کدام ننگ، ارباب تو بود
دانی که کدام دیو منظور من است !
□
جز آنکه قبای دین بود بر تن تو
این کبر مدال کیست بر گردن تو؟
این برتری از چه میفروشی با من؟
ایران وطن من است و دین موطن تو !
□
دین تو بلای کشورم ایران شد
وینگونه حصار پا به زنجیران شد
از آز تو بود اگر به غارت شد مُلک
وز غدر تو بود اگر وطن ویران شد
□
دین موطن توست و موطنت دکانت
قوت تو تریدِ خون بود بر خوانت
شرم و شرفت نه لیک آزت چونان
چاهی ست که پر نمیشود درجانت
□
ای آنکه وجودت از شرافت عاری ست
دین معدۀات از برای انسانخواری ست
از پشت پدر، به سودِ مرگ آمده ی
زانروست که با زندگیات خون جاری ست
□
با دانهء دین سحر و فسون میکاری
بیداد تبر به باغ خون میکاری
در میهن من، باش که طوفان دِروی
زین باد که با جهل و جنون میکاری
□
ای آنکه وجودت از شرافت عاری ست
دین معدۀات از برای انسانخواری ست
از پشت پدر، به سودِ مرگ آمده ی
زانروست که با زندگیات خون جاری ست
□
ای آنکه خیال و خاطرت آسوده ست
کاین حکم که میکنی خدا فرموده ست؛
جز آنکه ولادتم در این کشور بود
بر خاک مرا گناه ِ دیگر بوده ست؟
□
دین هست ترا، آدمیت اما نیست
این مایه ستم بر اهل ایران از چیست؟
از بهر چه با کین تو میباید مُرد
وز بهرچه با جور تو میباید زیست؟
□
دین هست ترا برای جنگ افروزی
فرهنگ کُشی، کتاب و دفتر سوزی
بهر ِ تو حضورمرگ فتحی ست مُبین
نزدِ تو غیاب ِ زندگی، پیروزی !
□
دین هست ترا تا ز هنر کینه کِشی
وز علم و ادب کینه ء دیرینه کشی
شوق تو همین است که با ظلمت شب
درجشن زفاف ِ دیو، آئینه کِشی
□
دین هست ترا تا به وطن غدر کنی
با کودک و پیر و مرد و زن غدر کنی
خوش غدر کنی به بذر شادی در دشت
با گل به پرنده با چمن غدر کنی !
□
دین هست ترا تا به شرف پشت کنی
آزادگی و وطن فرامُشت کنی
تا خنجرت از خونِ جوان مست شود
با مرگ اشارهء سرانگشت کنی !
□
ای آنکه شرف نداری و دین داری
وآن هم به کف تو نیست جز ابزاری
تا بهره بری ازآن به تزویر و فریب
در کار ستمگری و مردم خواری !
□
دینِ تو که سروری به اوباش دهد
شوکت به معمم و مکلّاش دهد،
با رهرو علم و هنر و درک چه جز
ای حسرت وای دریغ وای کاش دهد؟
□
دینی که تو را دنائت و پستی داد
در کشتن این و آن فرادستی داد
نامردمی آوردت و سگ مستی داد
درخدمت مرگ و نیستی، هستی داد
□
دین تو اگر دینِ «امام» است ترا
دنیای ستمگری به کام است ترا
کین، مائدهای علی الدوام است ترا
نامردمی و غدر مرام است ترا
□
بر قلب بشر جراحتی ناسوری
در پیکر او چو وصلهای ناجوری
دعوی ست ترا که با خدا نزدیکی
ثابت کردی کز آدمیت دوری
□
زینگونه که غدّاری و مردم خواری
وز توست به خنجرِ دغا خون جاری،
دردی ست گران که چون تو نامردم پَست
هم عصر منی و نام انسان داری !
□
پیوسته کتاب آسمانیت به دست
چون تیغ بود که در کف زنگی مست
با آن سرِ عاشقان بریدن خواهی
ای بدکنشِ بیشرفِ خویش پرست
□
ای آنکه هنر نیست ولی دینت هست
مغزِ سبک و معده ء سنگینت هست
از دختر رز شراب درجامت نیست
وز خون کسان سفرهء رنگینت هست
□
بیداری این شعله نمیرد تا هست
وین صاعقه آرام نگیرد تا هست
این آینه پیش روی نامردمیات
زنگار سیاهی نپذیرد تا هست
□
این شعله نه آنست که خاموش آید
با سیرتِ مردم ِ دغاپوش آید
این خامه شکسته باد اگر قصه ء ما
در نامدگانِ ما فراموش آید !
□
من شاعر شمع و گل و پروانه نیم
مرغ سحرم که بسته ء دانه نیم
نیمی از عمر خویش دور از خانه
یک لحظه ولی به دور از خانه نیم
□
دین تو اگر دینِ «امام» است ترا
دنیای ستمگری به کام است ترا
کین، مائدهای علی الدوام است ترا
نامردمی و غدر مرام است ترا
□
نسلی که به کام دشمنان سوخته است
درجان من آتشی برافروخته است
خاکستر من نیز سخن خواهد گفت
زان راز که روزگارش آموخته است
□
از مار بدُی در آستین، مار تَرک
بد یُمن تراز افعی و بدکار ترَک
از دین تو ایران به بزرگی نرسید
اما ز خباثت تو شد خوار ترَک !
۲۲/۱۰/۲۰۱۳
□
حُکمِ تو اسارتگه انسان سازد
در روح بشر حصار و زندان سازد
یک روزه اگر به امر، فرمان یابد
بنیانِ هزار ساله ویران سازد !
□
چونان تو به عالمِ توحش، دَد نیست
ددخوترتر از آنکه با تو پیوندد نیست
تاریخ بَدان دیدم و تاریخ و دَدان
دَد نیز چنین بد که تو باشی بد نیست !
□
پستانِ سگِ حُکمِ تو پُر شیر بوَد
زانرو، سرِپستان طلبان زیر بود
این مایه حقارت که در آنان بینی
زان گردنِ بستهشان به زنجیر بود
□
همزادِ رذالت خدادادهء خویش
در خون کسان خوشند و سجادهء خویش
با سکّهء سرخی که به آنان بخشی
تقدیم تو میکنند قلّادهء خویش
□
چون باربران در آستانت به صفاند
مجذوبِ جو و کاه و قصیل و علفاند
زینگونه که تن به گاریات داده ستند
در آخور خود درخور صدها اسفاند
□
هرجا که روند، صلح از آنجا کوچد
پویندگی ی مو ج ز دریا کوچد
آزادگی از شهر گریزد در غار
وز آدمیت ارزش و معنا کوچد !
م. سحر
۲۰. ۱۰. ۲۰۱۳