نمایشگاه کتاب غلغله بود. همهمه بود. از مترو مصلی که پیاده شدم تا دم در، نه راه پس بود و نه راه پیش. سیل جمعیت به جلو میبردت. زن و مرد، کوچک و جوان. بچههای شیرخوار هم همراه مادران آمده بودند. در کالسکه یا بیکالسکه. هواگرم بود. نفسم گرفت در راه تا به غرفهها برسم. جمعی انبوه. بیشتر بچهها راه را بند آورده بودند. جلوی غرفهای جمع شده بودند. گفتم چه خبر شده؟ گفتند که بانک جایزه میدهد. هدیه میدهد. بادکنکهای رنگی هدیه بانک بود به بچهها…
از بلندگو تبلیغ کتاب و کتابخوانی به گوش میخورد. بساط پفکنمکی و آبنبات و خرتوپرت هم فراوان. حال خوشی نداشتم. خواستم برگردم اما نمیشد و نمیتوانستم. هم برای معرفی کتابهای «لئونی» باید به «نشرشهر» میرفتم و هم آقای اقبالزاده عزیز گفته بود که فیض آقای فیاض موجب شده که به دقت و سرعت کتاب «جانیرو داری» درآمده و قول داده بودم نسخهای از آن را شب توسط مسافری برای مترجمش به رم بفرستم.
کمی ایستادم کنار پردههای تبلیغی تا خستگی در کنم. کنارم عاقلهمردی بود. چند کتاب به دست داشت. «بگذار بگریم» گفتم چه میکنی؟ گفت کارگر فنی بودهام. دستهایم را ببین. دیگر نمیتوانم پیچ و مهرهای سفت کنم. بیکار شدهام. زندگیام را نوشتهام. این کتاب زندگینامه من است. کتاب را دیدم. ششهزارتومان قیمتش بود. گفت هربار از ناشر 20 جلد به امانت میگیرم. اگر فروختم، درصدی نصیبم میشود. بیکاری بد دردی است. داشت دیر میشد. راه افتادم به شبستان رفتم. «نشر قطره» آخر سالن بود. غرفهها شلوغ بود. کتابها درهم و برهم. همه در هم میلولیدند. پارسال هم گفتم نمایشگاه در همه جای دنیا جای تازههاست؛ تازههای کتاب. کتابهای تازه. اما در اینجا تفکیکی صورت نمیگیرد که بینندگان کتاب تازه را ببینند. نو و کهنه در کنار هم است. تفکیک کتابها کار سادهای است. ربطی هم به استکبار جهانی ندارد.
چند غرفه را سرراه دیدم. ناشری بیهیچ رخصتی و اجازهای کتابم را و کتابهای بسیاری را به صورت CD میفروخت. اعتراض کردم گفت خدمت فرهنگی میکنیم! خدمت فرهنگی یا سرقت فرهنگی؟ حوصله جروبحث نداشتم. آمدم بیرون به نشر شهر رفتم و بعد به سراغ آقا محمود، نویسنده کتاب «بگذار بگریم» گفتم آقا محمود چندتا کتاب تا حالا فروختی؟ گفت پنج تا. خدا را شکر. هنوز وقت هست.
محمود نویسنده بود اما نویسندهای نبود با شامههایی تیز که بداند باد از کدام سو میوزد. محمود نویسنده- ناشری نبود که به موسسات دولتی و غیردولتی و نیمهدولتی هزاران جلد کتابش را بفروشد و از الطاف خفیه برخوردار شود.
محمود مترجمی نبود که یک خط زبان خارجی را نتواند بخواند و صحبت کند اما کتابهایش به نام مترجم درآید. محمود ویراستاری نبود که از ویرایش تنها حذف را خوب بلد باشد. محمود از آنانی نبود که روزی بر موی صورت میافزایند و روزی بر شارب. محمود شاعری شهیر نبود که نه کرسی فلک زیر پا نهد تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند. محمود آفتابپرست نبود که بر آفتاب زرد دمی به رنگ سرخ درآید دمی به رنگ سبز. محمود ناشری غنی نبود که از نوشتن دو خط ساده بازماند و اندک حقوق عرقریزان روح نویسنده و مترجم را امروز و فردا کند و نپردازد. محمود دل و زبانش یکی بود. محمود یک نویسنده بود. خودش بود. همین.
منبع: روزنامه شرق ۱۳۹۲/۲/۲۵