١٣٩٢/٠٣/١۵- زندگی ما را ربوده و با خود از مکانی به مکان دیگر می برد…و سرنوشت، مدام در حال تغییر این مکان از جائی به جای دیگر… و ما سرگشته در میان این دو، جز صداهای مهیب نمی شنویم و
جز پابند و زنجیر بر سر راه نمی بینیم.
زیبائی نشسته بر سریر شکوه و جلال، بر ما نمایان می گردد… ولی ما با شهوت به او نزدیک شده و تاج پاکی و خلوصش را بر میگیریم و دامنش را با شرارتمان آلوده می سازیم.
عشق از کنارمان میگذرد…سر براه و آرام…ولی ما وحشت زده از او میگریزیم…یا اینکه در تاریکی پنهان می شویم و یا به تعقیبش پرداخته تا خلافی را به نامش مرتکب شویم.
حتی عاقلترین مان نیز در زیر سنگینئ بار عشق خم میشود در حالیکه او به نرمی و لطافت نسیم بازیگوش لبنان است.
آزادی در ضیافت با شکوه خود پذیرای ماست… آنجا که می توانیم در طعام لذیذ و شراب نابش سهیم باشیم…ولی همینکه بر سر سفره نشستیم با حرص و ولع تا خرخره می بلعیم.
طبیعت با آغوش باز به سویمان گام برمی دارد و ما را به تحسین زیبائی اش فرا می خواند…ولی ما از سکوتش می هراسیم و شتابان راهئ شهرهای شلوغ میشویم، برای چپیدن در آن به سان گوسفندان در حال گریز از گرگ درندّه.
حقیقت احضارمان میکند، از ورای خندۀ معصوم یک بچه… و یا بوسۀ آنی که دوستش داریم… ولی ما در را محکم به رویش می بندیم و دشمنش می پنداریم…
قلب، فریاد زنان یاری می طلبد… جان تمنای رهائی دارد…ولی ما توجّهی به فریادشان نداریم، چرا که نه میشنویم و نه می فهمیم … و آنی را که میشنود و میفهمد دیوانه می پنداریم و از او میگریزیم.
شبها چنین میگذرند و ما در بی خبری، در حالیکه روزها بر ما درود می فرستند و در آغوشمان میگیرند، ولی ما زندگی را در ترس مداومی از روز و شب میگذرانیم.
ما محکم به زمین می چسبیم در حالیکه در دروازۀ ورود به قلب خداوند کاملاً باز است …
نان زندگی را لگد مال میکنیم در حالیکه گرسنگی قلبمان را میجود…
چه خوب است “زندگی ” برای انسان! و با این وجود چه فاصله ای بین انسان و زندگی …
گزیده ای از کتاب “صدای خرد جاودانه “: جبران خلیل جبران
منبع: صفحه فیس بوک فروغ طاعتی