١٣٩٢/٠۶/١٣- نعمت آزرم:
غم سرو صنوبر گفتنی نیست
دگراندیش هرگز کشتنی نیست
همانا رنگ ننگ این جنایت
به آب هفت دریا شستنی نیست
بیست و پنج سال از شهریور۱۳۶۷ گذشت… پائیز ۱۳۶۷ در میهن عزیز ما، پائیزی یگانه بود. این پائیز، همزمان با برگریزانِ موسمی درختان، فصل ِخونبارترین برگریزان تاریخ سیاسی ایران هم بود: پائیزی که رگبارهای مداومش در فضای زندانهای سیاسی ایران، پیاپی بر روی هزاران نسترن و شمشاد جوان ناباورانه فرو میریخت و اندامهای جوان و برومندشان را در خون میشکست. آزادگانی که تنها جرمشان اعتقاد به آزادی و برابری ِانسان بود و دروغ و تسلیم را باور نداشتن و نپذیرفتن… پائیزی که سیاهی شبانۀ خیابانها پیوسته از عبور کامیونهای انباشته از اندامهای خوچکان گلگون میشدند…
در میان خبرهای هولناکی که روزانه از این بیسابقهترین توّحش حکومتی به خارج میرسید، آمده بود: در یکی از گورهای جمعیِ شبانه، بولدوزرها فرصت نیافته بودند تا خاکهای فرو ریخته بر اندام جانباختگان را در گور جمعی ، با غلتک سفت کنند. باران شبانه خاکها را فرو برده بود و خورشید بامداد: «بر نیم قوسِ حلقۀ زرینِ پیوندی» و «طرُۀ گیسوی بانوئی به روی خاک» تابیده بود تا ساعاتی بعد خانوادههای در جستجویِ عزیزانشان را نشانهای باشد…
آن باران شبانه میتواند خونهای فرو ریخته از کامیونها را شسته باشد اما چه کسی میتواند ادعا کند که بارانهای همۀ فصلها و نسلها میتواند کارنامۀ سیاه و خونین جمهوری اسلامی را از برگهای تاریخ ایران پاک کند…؟؟
گلزار خاوران در فردائی که دیر است و دیر نیست زیاتگاه ملی ایران خواهد بود…
این تیره شب ستم نماند چندان
دادهست سپیده مرگ اورا فرمان
زودآ که سپاه داد و دانش خیزد،
خورشید ز خاوران دَمَد بر ایران
با شعله افروزان زرین و بنفش ِ بیشه زار ِ شامگاهان
میشود آغاز.
در دوردستانِ بیابانهای ناگاهان مزارستان،
آن گورکن آهن تنانِ چنگ پولادین،
شبکاری پوشیده را غرّان،
با پنجههای ناشتا
گوداشیارِ ژرفنای مرگ میکاوند.
هم از برای عاشقان
زیباترین فرزانگانِ میهنِ من
میهنم ایران:
آنان که آزادی انسان را
و آبادی خاک نیاکان را
زنجیر بر دستان
همانا استواران
ایستاده اند باری بر سرِ پیمان.
دیگر
پدرها نیک میدانند،
کاندر تکاپوشان برای جُست و جوی گور فرزندان،
با پشته خاکِ تازهای
بینام
در هر جا،
میعاد باید داشت.
وان پشتهها را میتوان هر بار،
نامیدن و افروختن با شعلۀ اشکی به نام و یادِ دلبندان.
و مادران و همسرانِ سوگ
آن نسترنهای شکسته
داغدارانِ شقایقها
دانسته اند این را که ناچارند،
در دستهای جُست و جوهاشان،
گلهای پرپر را رها سازند روی بالهای بادها با نام فرزندان.
با یاد هم عهدان.
باد پریشان سحرگاهی،
هنگام کان گلبرگها را بر فرازِ گورهای با همان یاران
آهسته میگرداند از این رو به دیگر رو،
تقویم میهن میشمارد برگهای آخر ِ فصل شقاوت را
تا صفحۀ پایان!
تاریخم از اندامِ مجروحش،
حیران،
غبار آزمونِ آذرخشی استخوان افروز را آزرده میروبد
با این چنین
سنگین ترین
تاوان!
شبگیر
دیگر کارها پایان گرفتهاند
آکنده اند اینک درازاها و گوداها
از عاشقان
آن مهربانان
خفته بیداران.
بر کشتهها
از خاکِ تازه
پُشتهها هر سوی
و گورکن ها، تا به هنگامی دگر، از صحنه روگردان.
مبهوت اِستاده سحرگاهان
نگاهش مات و سرخابی
گره خورده ست،
بر نیم قوسِ حلقۀ زرین پیوندی
نیمش درون خاک و نیم دیگرش رخشان
و طرّۀ گیسوی بانویی به روی خاک
رازی برون افتاده از پنهان.
اینجا
کتاب واژگان،
فرهنگ،
شرمنده از ناداریِ لفظی،
شایستۀ نامیدن این هستنِ در وهم، ناگنجا
افسرده برهم میگذارد پلکهای پیر جلدش را
چون بر جگر دندان.
از نقش باز، آئینه ساران ِ سپیده دم،
ناباورانه
با نگاهش
موجهای شعله و توفان،
افشان به روی خاک،
بر میدمد خورشید
افروزان.
پاریس، آذرماه ۱۳۶۷
منبع: کتاب از سنگلاخ و صاعقه و کاروان