یک جمع به کُلّی از خِرَد آزادند
زین رو به خدایی جهالت شادند
یک قوم اسیر درد و رنجند و نفاق
یک قوم دگر به بندگی معتادند !
□
هیهات ندانم به کدامین علّت
اینگونه فتاده میهنم در ذّلت
کز گرگ به گرگ میگریزد برّه
کز شیخ به شیخ میپناهد ملت !
□
تا چند گرفتارِ توهّم باشی؟
در وادی ی جهلِ خویشتن، گُم باشی؟
گر طعمۀ مار و مور و کژدُم باشی
به زانکه شکار ِ شیخ، در قُم باشی!
□
دیریست که روزگار، غارتکدهای ست
ایمان، کالا و دین تجارتکدهای ست
سردستۀ رهزنان ربود آنچه که بود
وز بهرِ تو گورِ او زیارتکدهای ست !
□
چون این سرِ پر درد که سامانش نیست
دردی وطنم راست که درمانش نیست
تاعقل ز خاک کشورم کوچیده ست
جز بختِ بد و حال ِ پریشانش نیست
□
دین آمد و گفت مقصدش آزادی ست
چون راه خدا، خلافِ استبدادی ست
گفتیم خوش آمدی، بفرما بر تخت
ثابت کردیم: جهل، مادرزادی ست !
□
دین آمد و گفت حسن نیت با ماست
آزادی و صلح و معنویت باماست
ما رأی تو را از آسمان میگیریم
صندوق از ما و اکثریت با ماست !
□
آن رأی که شرع، خواستار است او را
در کار جهان، به «حق» چه کار است او؟
آزادی و حق ز اهل ِ دین چشم مدار
هرچند کتاب ِ حق، شعار است اورا !
□
در جلدِ متاع حق فروشان «حق» نیست
ور هست حقیقتی از آن مشتق نیست
باطل به بهای حق به بازار آرند
زینروی دکان شرع، بیرونق نیست !
م. سحر
۲۵/۸/۲۰۱۳
و هشت رباعی دیگر
□
دستار به زهد و نان به خون آلایند
شب را به توحش و جنون آلایند
چون دیدن خورشید بر آنان صعب است
هرلحظه بر او لجن فزون آلایند
□
آنانکه مُقلّدِ تبهکارانند
بر یاوه گمان برند هشیارانند!
استاده در آستان آزادی و عشق
نشگفت اگر به کف تبر دارانند
□
این طایفه گوهر از تباهی دارند
زیر از بَد و رو ز رو سیاهی دارند
دزدند و امین اهل ایمان گردند
شیخند و به سر هوای شاهی دارند
□
تا قُفل به عقل و هوش انسان بندند
با جهل و جنون و کینه پیمان بندند
سرهای بریده را به قرآن بندند
تا خوش به تنور آزِ خود، نان بندند
□
با زورق دین به شطّ خون میرانند
آن سویتر از مرز جنون میرانند
پستی و دنائت از خدا میجویند
شرم و شرف از خویش برون میرانند
□
از شیخ مگو که خارج از تعریف است
ناراستیاش فراتر از توصیف است
در مذهب او نام رذالت تقوی ست
در مشرب وی خوردن خون، تکلیف است
□
دنیا طلبانِ آخرت گویانند
بدخیم دلان عافیت جویانند
از خون دلِ خلق وضو سازانند
با آبروی وطن، گُنه شویانند
□
ر منبرِ دین، قهر و جنون میبینم
بیداد از اندازه برون میبینم
در بادِ ستم، ز خاک، خون میجوشد
با آتش کین، در آب، خون میبینم
م. سحر
پاریس
۱۰/۹/۲۰۱۳