back to top
خانهدیدگاه هاچند رباعی و یک غزل (از تازه ترین سروده های م.سحر)

چند رباعی و یک غزل (از تازه ترین سروده های م.سحر)

Sahar mآنان که به خدعه قصد خونت کردند

با حربۀ دین خوار و زبونت کردند

دل باختۀ سِحر و فسونت کردند

از چاله به چاه سرنگونت کردند

دین آوردند و سحر و افسون کردند

در بادۀ ایمان تو افیون کردند

تا عقل به ترکِ روزگارت گوید

مهر وطن از دل تو بیرون کردند

آنان که وطن به دین فروشان بودند

خنجر به کف و ردا به دوشان بودند

با خیل دراز دستِ کوته فکران

پیرِ خِرَدِ درازگوشان بودند !

چونست که ایران به ستم معتاد است؟

ملت به پریشانی و غم معتاد است؟

با گوهرما چه رفته کاین هستی ما

گویی که به سایۀ عدم معتاد است؟

بی‌دین که وطن دوستی‌اش کردار است

صد بار به از بی‌وطن دیندار است

ای مؤمن بی‌وطن بزرگی مفروش

نامت چون ننگ، پَست و بی‌مقدار است

گر دل به فریب اهل دین دادستی

افسار و عنان به جهل و کین دادستی

یک هیچت از آسمان فرستاده ستند

تو آنچه که بودت از زمین دادست !

گر دین و سیاست به هم آمیخته‌ای

با مهرِ وطن دشمنی انگیخته‌ای

در بیضۀ اسلام درآویخته‌ای

از کشور خویش آبرو ریخته‌ای

کی می‌شود این خدا خدایی یابد

دوران با عدل آشنایی یابد

اوهام و خرافه از میان برخیزد

وین مُلک ز اهلِ دین رهایی یابد؟

کی می‌شود این وطن وطن گردد باز؟

باغ گل و یاس و نسترن گردد باز؟

آن پیکر مجروح مداوا جوید

وان جان گریزنده به تن گردد باز؟

کی می‌شود این ستم ز ما دور شود؟

احکامِ جنون و جهل در گور شود؟

آزادی و عقل و آدمیت برخاک

سدِّ رهِ تزویر و زر و زور شود؟

کی می‌شود از ننگ بپرهیزد خلق؟

زینگونه در اوهام نیاویزد خلق؟

از خویش قیامتی برانگیزد خلق

کاخ ستم و ظلم فرو ریزد خلق؟

چون بود که دشمنان به ما چیر شدند؟

بر منبر کین صاحب شمشیر شدند؟

در دامن زادبوم ازینگونه حقیر

ما برده شدیم و شبروان میر شدند؟

چون بود که تن به بردگی داده ستیم؟

وینگونه به خاک ذلت افتاده ستیم؟

آزادی ما به رهن دین رفت چرا؟

ما چون دگران مگر نه آزاده ستیم؟

اهل وطنیم و خصم جان وطنیم

آیندۀ قوم ِ خویش را گور کنیم

دادیم عنان به اهل دین تا گویند

ما ییم که خشتِ خامِ بیت الحَزَنیم !

ما نان تنور دین به خون آلودیم

آمال وطن را به جنون آلودیم

هرگز بنپرسیم چرا چونین شد؟

تا خود بندانیم که چون آلودیم ؟

نان از درِ دین به خون ناب آلایند

یک لقمه به عالمی عذاب آلایند

اخلاق و شرف به منجلاب آلایند

تا رسم ِ تباهی به ثواب آلایند !

آنان که عنان درکف آینان دادند

نز بهر خدا که از درِ نان دادند

خاطر به خطا وطن به ایمان دادند

وین روز سیه به اهل ِ ایران دادند !

درداک خرافه سُلطه بر دوران داشت

نادانی وجهل، با خدا پیمان داشت

هرچند به چاه جمکران آب نبود

بر سفرۀ اهلِ شرع، باری نان داشت 

مشتی نادان که درس دین خوانده ستند

خود چون خرِ خود به گِل فرومانده ستند

از بهرِ که طبلِ خون در ایران زده‌اند؟

وز بهرچه حکم بر وطن رانده ستند؟

کشور زچه رو به اهل دین باید داد؟

باجِ رهِ دین تاج و نگین باید داد؟

با مدعیان آسمان بهر چه را

خون و شرف و آب و زمین باید داد؟

کی گفت خدا، فقیه سلطان گردد؟

معمار شکنجه‌گاه و زندان گردد؟

قرآن کی گفت شیخِ نادان باید

فرمان فرمای کل ایران گردد؟

دین تو چرا تو را ریاست داده ست؟

پَستی ت به جامۀ قداست داده ست؟

تاتار وش از چه رو بر این عرصۀ ظلم

خونین به کفت تیغ سیاست داده ست؟

از بهر چه مستبدّ دورانِ منی؟

ویرانگر میهن من، ایران منی؟

دینت به کدام حق، حکومت فرمود؟

وز بهر چه سازندۀ زندانِ منی؟

 □

دین تو چرا زیاده خواه است چنین؟

با حرص و طمع پای به راهست چنین؟

از چیست که پنداشته‌ای کشور من

در آخور آزت جو و کاه است چنین؟

 □

دین تو چرا به میهنم چنگ زده است؟

با ظلمتِ شب به زندگی رنگ زده ست؟

آئینۀ آرمان آزادی را

دزدیده ز نسلِ من و بر سنگ زده ست؟

دین تو چرا مرا هدف می‌گیرد؟

با دشمنی‌ام دشنه به کف می‌گیرد؟

از چیست که این شیوهء وحشت شب و روز

ره بر خِرَد و شرم و شرف می‌گیرد؟

این نسل من، آن مسیحِ مصلوب من است

رنجِ وطنی قصۀ مکتوب من است

از چیست که سودِ تو زیانِ دگران

وزبهر ِ چه را دین تو سرکوبِ من است؟

آنان که مرادشان یکی بی‌وطن است

بیدادگری کینه وری  شیوه زن است

نشگفت اگر مدینۀ فاضله‌شان

چون وادی ما جهنمی در لجن است

ای داده همه هستی ایران بر باد

تا دین شودت آب و گِل ِ استبداد

خود هیچت از آن فصلِ جنون آید یاد

کان «هیچ» به لب، بی‌وطنت بود مراد؟

 □

درداک خرافه سُلطه بر دوران داشت

نادانی وجهل، با خدا پیمان داشت

هرچند به چاه جمکران آب نبود

بر سفرۀ اهلِ شرع، باری نان داشت

بی‌دین که وطن دوستی‌اش کردار است

صد بار به از بی‌وطن دیندار است

ای مؤمن بی‌وطن بزرگی مفروش

نامت چون ننگ، پَست و بی‌مقدار است

 

م. سحر

 ۱۴/۹/۲۰۱۳۲

17/9/2013 و 

 

غزل

 

چون جانِ تشنه‌ای که به دریا نمی‌رسد

دیگر قدی به قامت رؤیا نمی‌رسد

 

دیریست کز چراغ پیامی و پرتوی

در این فضای شب زده زی ما نمی‌رسد

 

گویی کز آن شرر که به دل شعله می‌کشید

معنا نمی‌تراود و گرما نمی‌رسد

 

از عشق و آرمان سخنی ماند و غُصه‌ای

دردا که قصه را لب گویا نمی‌رسد !

 

باری سرود من زدل من جدا فتاد

زانجا که اوست، نغمه به اینجا نمی‌رسد !

 

تنهایی است و سایۀ ما وین شگفت نیست

تن‌ها اگر به سایۀ تنها نمی‌رسد

 

زان سوی دره‌های گریزنده از عبور

زی راهیان صدای من آیا نمی‌رسد؟

 

م. سحر

پاریس

۱۶/۹/۲۰۱۳

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید