back to top
خانهدیدگاه هاخاطره گویی و شعر خوانی منیر طه در رابطه با...

خاطره گویی و شعر خوانی منیر طه در رابطه با نهضت ملی و دکتر مصدق در «کانون گفت و گو» در ونکوور

Taha-Monir-1 خانم منیر طه هم زمان با سخنرانی آقای محمد امینی به دعوت کانون در ونکوور کانادا ( شنبه 21 سپتامبر 2013 ) از خاطرات خود مربوط به دوران نهضت ملی گفت و  چند موردی از اشعار خود خواند:

 

آقای امینی عزیز به شهر ونکوور خوش آمدید و به گرد هم‌آیی ایرانیان این مجلس خوشتر.

 هم میهنان ارجمند، آقای هوشمند دوست سی سال مهاجرت و اقامتم در شهر ونکوور از من خواسته‌اند به سبب تنگی وقت، فشرده و کوتاه از خاطرات و اشعار خودم مربوط به دوران  نهضت ملی و دکتر مصدق بگویم و بخوانم. خاطرات و شعر های من در این زمینه اندک نیست اینجا به یکی دو مورد قناعت می‌کنم.

  دلبستگی و گرویدنِ من به اندیشه و راهِ مصدق از سال پایانی دبیرستان و آغاز دانشگاه شروع می‌شود که هنوز هم ادامه دارد و خواهد داشت.

  دکتر مصدق شخصیتی‌است که استقلال، ‌آزادی و سرافرازیِ سرزمینی را که نامش در کنار نام ما و مهرش در هر پاره از دم و دوام ما می‌درخشد، با خود حمل می‌کند.

  در آن زمان‌که خلیل ملکی مصدق را حمایت و با معاندانش دست و پنجه نرم می‌کرد، به راه‌پیمایی‌های «زنان پیشرو» به سرپرستی خانم ملکی صبیحه گنجه ای، می‌پیوستم و شعرهایم در «نیروی سوم» چاپ می‌شد. ولی عضو هیچ حزب، گروه و سازمانی نبودم عضو بودن در جایی شرط اعتقاد و اعتبار نیست چه بسا بودند و اعتباری نداشتند چه بسا نبودند و اعتقادشان برجاست‌.

 

 

 

 

 

در نخستین گردهم آیی بهارستان چهارم مهر ماه 1330 شیفتۀ استقامت و عظمتش شدم. گویی خون راکد و ایستاده در رگهایم، حرکت کرد. گویی نفسِ فرومانده‌ام برآمد. گویی قد کشیدم و سرم از سرِ آسمان هم گذشت.

 

 

 

 

mosadegh baharestan 02102013

مصدق در میدان بهارستان ( جلوی مجلس )

” ای مردم، شما مردم خیرخواه و وطن‌پرست که در اینجا جمع شده‌اید، این مجلس

است و آنجا (اشاره به مجلس) که یک عده مخالف مصالح مملکت هستند، مجلس نیست.”

سینه برافراخته به میدان آمد

دیو درانداخته به دیوان آمد

شیرِ دمان بند درگسسته خروشید

با نفسِ داغِ بهارستان جوشید

دست برافراشت گفت: مجلس اینجاست

ملّت هرجا که هست دولت آنجاست

پنجشنبه چهارم مهر ماه 1330

 

  در آن وقت موج کوچکی بودم در این اقیانوسِ جوشان و خروشان و این نخستین قدمِ مبارزه ملّی و میهنیِ من بود برای حرکت، استقلال و رهایی سرزمینم از چنگال خودکامگان و بیگانگان، افتخار و سرافرازی به نامی به نامِ دکتر محمد مصدّق که بنای جاودانۀ آزادی و آبادی ایران را در دل‌ها برافکند، و نام بلندش به جاودانگی نام ایران پیوست.

تماشای تصویر مصدق در برابر مجلس، صَدای رسا، سخنان قاطع و دستِ‌ برافراشته‌اش برای ‌اعتراض به ‌معترضینِ حقوق ملت به عنوان دولت و نمایندگانش، نیرو و امیدِ نوجوانی را به من باز می‌گردانَد، شور و التهاب استقلال و آزادی وطنم را در رگ و ریشه‌ام می‌گسترانَد. 

آنهایی‌که عشق و گرایش به راه، استقامت و مبارزه مقاوم مصدق را به بت پرستی تعبیر و تفسیر می‌‌کنند، جواب این است که: من بت نمی‌پرستم ـ من بت‌شکن پرستم. مصدق بتی را شکسته و در انداخته و ملت را با پوچی و بیهودگی ‌آن روبرو ساخته بود. در آن نخستین قدم‌های پائیز (4 مهر 1330) که تب و تابِ تابستان هنوز فروکش نکرده بود، بهارستان می‌جوشید اما همه نفس‌هایشان را مهارکرده بودند تا نفس به خشم و به آزار برآمده او را بشنوند و سپس به پهنای زندگی و درازای عمرشان نفس بکشند غافل از اینکه نفس بُرها به نظاره میدان نشسته‌اند. من هم رفته بودم ببینم چه خبر است، چه می‌گوید. هر وقت این تصویر را تماشا می‌کنم به دنبال خودم ‌می‌گردم ولی در اقیانوسی‌که آنچنان می‌جوشید و می‌خروشید مگر می‌شد کسی کسی را بیابد ‌که من حالا در تصویرش‌ خودم را بیابم. با حرکت و موجِ جمعیت از دوستانم جدا افتادم دیگر دست خودم نبود گاه به چپ گاه به راست، عقب‌،جلو کشانده می‌شدم ولی همه نیرو و کوششم در این بود که او را ببینم و آنقدر روی ‌انگشتان پاهایم فشار آورده بودم ‌که ‌گویی هنوز هم‌‌ کوفتگی و فشردگیِ مطلوب آن را احساس می‌کنم.

من فکر می‌کنم آنچنان نیرومندی در این تصویر هست که نمی‌توان بیانش کرد ولی می‌توان گفت نمادی‌ست از یک حقیقت بزرگ. نمادی‌است از دِلیری که پیشانی بلند دارد. برخاسته است. پای کوفته و دست افراشته است و ‌اینچُنین ملتی بر او‌ گرویده‌ چشم در چشمش دوخته وگوش بر‌ کلامش سپرده و آنچه امید و آرزوست نثارش می‌کند. ‌در این تصویر نیروی وصف‌ ناپذیری هست این تصویر حماسه یک بُرد و باخت است. بُردِ خردمندی که ایستاد ‌و از پای ننشست، باختِ  نابخردی که به اراذل و اوباش پیوست. با برداشتِ این احساس از این تصویر، آن روز شعری را که در زیر تصویر آورده ام نوشتم.

این تصویر می‌گوید امروز هم به مانند دیروز ایران کسی را لازم دارد که با هم‌گامی و همراهیِ ملتی تجربه اندوخته به دِلیری به میدان درآید و با همین قاطعیت دستش را بالا برد و با همان درستی و راستی با مردم روبرو شود.

آنکه پیشانیِ بلند دارد برخواهدخاست

یک روز ملت ایران پارک ملت را خواهد ساخت،

به بزرگیِ هر آنچه ایران است

گلبوته های دشت های آزاد را بر چهره‌اش خواهد نگاشت

سبزه زار ها را در دامنش خواهد کاشت،

و رنگین کمان را بر سرش خواهد افراشت

بچه ها با آب پاش های سه رنگشان سبزه ها را آب خواهند داد

بزرگ ها آب فواره ها را تا پنجۀ آفتاب خواهند کشاند

آفتاب کفش های طلائیش را خواهد پوشید،

و برای پروانه ها خواهد رقصید

پروانه ها دُورِ گل ها خواهند چرخید،

و بچه ها به دنبالشان خواهند دوید

آنکه پیشانی بلند دارد بر خواهد خاست

و پای خواهد کوفت

جوانان به او خواهند پیوست

پیران بر جای نخواهند نشست

آسمان از سرِ شوق خواهد گریست

زمین شادمانه خواهد زیست

کبوتر ها آزادی را نقاشی خواهند کرد

 ونکوور، 26 / 8 / 2007

خاطرۀ دیگر این است که بشیر فرهمند، مدیر ‌کل رادیو، استودیویِ سیّاری در یکی از ساختمان‌های خیابانِ شاه‌آباد، برقرار کرده بود یادم نیست چگونه خبردار شدم همینقدر یادم می‌آید که به آنجا رفتم و شعری را که برای مصدق نوشته بودم نشانش دادم شعر را خودش نخواند دستم را گرفت و‌ در حالی که با دست‌های گشاده‌اش ‌همکارانش را پس می‌زد مرا پشت دستگاه پخش صدا برد. شعر را خواندم، صدایم ‌در بهارستان پیچید و هر آنجایی که مصدق هم بود. پر درآوردم و در حالی‌که گونه‌هایم گُل انداخته بود به سوی بهارستان پرواز کردم. دلم می‌خواست همه بدانند که من آن شعر را خواندم ولی همه ندانستند جز همکلاسی‌هایم.

آن شعر را برای مصدق فرستادم. نامه‌ای آمد با تصویرِ امضا شده‌اش که‌ درخواست کرده بودم. نامه پس از ذکر نام با عبارتِ «منظومه شریفه …» شروع می‌شد و با این عبارت خاتمه می‌یافت «از خداوند توفیق خدمت می‌خواهم» این نامه و آن عکس را به وقت خروج از ایران (1980) به مادرم سپردم نمی‌دانم چه بر سرش آمد مادرم در قید حیات نیست‌ و من هم در این سی سال مهاجرتم به ایران نرفته‌ام.

شاهِ مملکت علیه نخست‌ وزیر خردمندش کودتا کرده بود. نخست‌وزیری، که در جدال با مدعی پیروز درآمده آنهمه سرافرازی و افتخار برای ملت و سرزمینش ارمغان آورده بود.  نخست‌وزیری، که نیروی خرد و ارادۀ سنگینش را فرا راهِ استقلال

و آزادیِ ملّت و سرزمینِ والایش‌کرده و عصای آهنینش را تکیه‌گاه دست‌های کهنسال و توانایش.

غمِ حادثه چون کوه، دانشکده پیچیده در غبارِ اندوه. نه آفتاب را تابِ تابیدن نه ماهتاب را توانِ آرمیدن. آسمان آبستنِ فریاد، زمین خشک و ترک خورده از بیداد، شکارِ دانشجو اشتها آفرینِ کاخِ رفته بر باد. دل ها تکیده از تطاول و غارتگری پاییز، سرها خمیده از بلای کودتایِ آفت‌خیز، که گِردهم آییِ غروب بود و سخن از چراها و چگونه‌ها. یکی می‌گفت، یکی می‌خواند و یکی هم گوش می‌گرفت. شعرِ تند و تیزی نوشته بودم و خواندم. گرفت ببَرد رونویس کند، که‌ سطح‌ دانشکده سیاه شد و کماندوها چرخان و ‌غلتان به کارِ بگیر ببند و بزن بکُش. او هم در میان اسرای آن غروب بود. شعر من هم در آن غروب که غروب سلطنت را به دوش می‌کشید، پس از نوش جان کردنِ چندین و چندان باتوم به همراهِ دارنده‌اش داخل کامیون شد. نیروی جوان و سازندۀ دیروز را رویِ هم انباشتند و بردند تا امروز را ویران کنند.

هراسان نعشم را به خانه رساندم. اسارت شعرم ردّ پایِ شعورم بود. چه خواهد شد؟ شب چگونه خواهد گذشت؟ آیا خواهد گذشت؟ کِی در به صدا در خواهد آمد؟ کِی از جا کنده خواهد شد؟ دل نداشتم تا هول و هراسِ دلم را با کسی در میان نهم       آن شب نخوابیدم اگر هم خوابیدم یادم نیست با چه کابوسی دست به گریبان شدم هراس نفس‌هایم در سینه‌ام می‌تاخت و زنجیر گیسوانم دست‌های اسیرم را می‌گداخت.

دانشکده نرفتم. سرگردان، نگران، کمتر در خانۀ خودم و بیشتر در خانۀ دیگران، هفت روز گذشت خانواده‌ام از اینهمه تشویش هرگز آگاه نشد با آنکه باوری مشترک و دیرینه داشتیم و اندوهی ‌همانند در سینه.

بچه‌ها نوبتی آزاد می‌شدند و به دانشکده می‌آمدند و باز همان آش بود و همان‌کاسه اندکی بیش ‌از یک ماه او هم به دانشکده آمد تکیده بود و در عمق ‌نگاهش هزاران‌ حرف و سخنِ ناشنیده. در میان گرفتندش و شادی‌‌ها نثارش کردند چشم‌هایش را کاویدند و نوشخندِ رهائیش را نوشیدند. به امید دیدارِ فردا، نگاهم در نگاهش، رهاییِ شعرم را می‌جستم. دریافت: «به وقتِ انباشتن، خوردَمش.»

  دیگر از خوشوقتی های من این بود که خانه مادرم نبش میدان کاخ بود در خیابان کاخ دو سه خانه با خانه مصدق فاصله داشت و این فرصت را برای من فراهم می‌آورد که هر وقت پیش مادرم می‌رفتم روزی چند بار خیابان کاخ را بالا و پایین می‌رفتم و از آن خانۀ شوق و شور پیش از کودتا، که صاحبخانه‌اش در سعادت و سلامت ایران و ایرانی می‌کوشید دیدار می‌کردم و بر آمرین و عاملینِ آن در هم شکستۀ آزرده و رنجور بعداز کودتا، که در ها و دیوارهایش را به آتش کشیده، درخت هایش را سوزانده، کبوتر هایش را حلق آویز کرده و ماهی هایش را به توپ و تانک بسته بودند، لعن و نفرین می فرستادم.

  در خانۀ پامنار هم، بن بستِ کوچۀ صدیق الدوله نارنجستان صدیق الدوله (خانۀ عمه‌ام که با او می‌زیستم)، با دکتر صدیقی وزیر کشور مصدق، همسایۀ دیوار به دیوار بودیم و من بساط درس و مشقم را پشت این دیوار می‌گستردم ممکن نبود کسی وارد خانۀ ما شود و من حرف و سخن را به این دیوار نکشانم و کلی حسرت در دلش ننشانم. در کلاس های درسش هم نام‌ نویسی ‌کرده بودم نه برای اینکه این رشته را هم در کنار ادبیات فارسی به پایان برم برای ‌اینکه در کلاسش باشم و کلام مستحکم و استوارش را بشنوم و آن رشته را به پایان نبردم.

  بعداز اینکه از زندانِ کودتاچی ها آزاد شد و به دانشکده آمد، بچه های دانشکده گل در مسیر قدم‌ هایش ریختند شب اول انقلاب تلفن کردم گفت: «اینطور نمی‌خواستیم». گفت فردا صبح بیایید خانه (پنج و نیم صبح). با شناسائی که از ثبات و نظم و ترتیب وجودش داشتم برای اینکه سر وقت آنجا باشم زودتر از موعد در نبش خیابان منتظر بودم تا سر ساعت مقرر در بزنم که دیدم از سر چهار راه به طرف خانه می‌آید رفته بود روزنامۀ صبح را بخرد در اندک مدتی که پیشش بودم پریشان و نگران بود (در این وقت در دانشگاه تدریس می‌کردم).

  بخت بلندی داشتم که در فراز و نشیب آن تاریخ شکوهمند و هم زمان در دانشکده ای که دانشکدۀ « گل و بلبل » نامیده می‌شد و می‌خواهم بگویم شکوفاترین و غنی‌ترین و با شکوه ترین دورۀ دانشکدۀ ادبیات بود بالیدم.

آنچه آن روز در آن مجلس سخنرانی گفتم بسی کوتاه تر و فشرده تر از این نوشته بود.

 

                ******************************************************************

 

 

بنگر سواران را

 

وقتی بهارستان، سرود افشان

به شوق و شور می‌جوشید،

وقتی‌که تابستان شراب خانگی را

از لبِ خورشید می‌نوشید،

وقتی که پیر احمدآبادی

عصای آهنین برداشت

کفش آهنین پوشید،

من هم به همراهش به راه افتادم و رفتم

سر را به توفان دل به دریا دادم و رفتم

وقتی که دستِ سرزمینم را

گرفت و گفت بر پا خیز

دیگر نیارم دیدنت از خون دل لبریز‌

قد راست کن با اهرمن بستیز

تن را رها کن از دهانِ گرگ دندان تیز

دستی که می‌افشاند دستی پرکرامت بود

پایی‌که می‌افشرد پای استقامت بود

من هم به همراه همین دست و همین پا راه می‌رفتم

چون من هزاران‌ها هزاران‌ها در این ره راه می‌رفتند

پا بپا همراه می‌رفتند

با اینهمه برخاستن، هم باز، افتادن

آسودن از دندان گرگ و در دهان اژدها ماندن

با اینهمه،

بنگر ستیغ کوه را، بنگر سواران را

که چون بر توسنِ دل نا شکیبا پای می‌کوبند

بنگر خروشِ رودباران را

که چون خاشاک و خس را از ره رهوار می‌روبند

 

 منیر طه / ونکوور، 30  تیر 1385 ـ 21 جولای 2006

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید