١٣٩٢/٠٩/٢٣- جبران خلیل جبران: زندگی، روی بالهایش بلندم کرد و بر قلۀ بلندیهای “جوانی” قرار داد. سپس با اشاره ای به پشت سر، مرا به نگریستن دعوت نمود…
برگشتم و شهر غریبی را دیدم… توده های دود تاریک و رنگارنگی از آن بر میخاستند و به سان اشباح، به آرامی می جنبیدند… ابر نازکی تقریباً تمام شهر را از نظرم محو نموده بود…
بعد از لحظه ای سکوت با حیرت فریاد کشیدم: زندگی! این چیست که می بینم؟
و زندگی پاسخ گفت: شهر “گذشته” هاست… تماشا کن و بیندیش…
حیران در این نمایش جادوئی، موجودات و بناهای بسیار دیدم:
تالارهائی برای “عمل”، بنا شده چون موجوداتی غول پیکر در زیر بالهای خواب…
معابدی برای “سخن” که گوئی اشباحی در اطرافش از یأس زوزه سر داده و آواز امید می خواندند…
مناره های “اندیشه” که چون گدایان دست دراز کرده بودند…
خیابانهای بلند “هوس” را دیدم، به سان جویبار های جاری در میان درّه ها…
و انبارهای “اسرار” را در پناه قراولهای ریا و کتمان و پنهانکاری و غارت گشته با دزدان راز و آگاهی…
و برجهای “قدرت” را… برپا شده با جرئت و شهامت و نابود گشته با بیم و وحشت…
و معبد “رویا”ها را… آراسته با خواب و ویران شده با هشیاری…
و کلبه های کوچک مسکون “سستی”ها…
و مساجد ایثار و تنهائی…
و انجمن های روشن گشته با درک و فهم و فرو رفته در ظلمت نادانی را…
میخانه های “عشق” را دیدم… آنجا که عشّاق از یکدگر مست می شوند و پوچی و فنا بر آنها ریشخند می زند…
و اینچنین بود شهر “گذشته” ها…
چه دور و چه نزدیک…
و به زحمت نمایان در میان ابرهای تاریک…
سپس زندگی اشاره ای کرد و گفت: به دنبالم بیا! بیش از اندازه در اینجا درنگ کرده ایم…
پرسیدم: زندگی! به کجا می رویم؟
و زندگی پاسخ گفت: به شهر “آینده”…
گفتم: زندگی! رحم کن به من! به ستوه آمده ام! پاهایم کبود گشته و نیرو ترکم نموده است…
و زندگی با تندی جواب داد: به پیش رفتن ادامه بده، دوست من…
بی حرکتی، جز پستی و ترس نیست…
در تماشای “گذشته” متوقّف شدن، جز نادانی و ضعف نیست…
به دور دستها بنگر… شهر “آینده”، خاموش، صدایت می کند…
گزیده ای از کتاب : صدای خرد جاودانه
جبران خلیل جبران
مترجم : فروغ طاعتی
تصویر : اودیون رُدُن (Odilon Redon)
منبع: صفحه فیس بوک فروغ طاعتی