١٣٩٢/١٠/٠٧- محمد جلالی چیمه( م.سحر):
شیخکی داشت یک کلید به دست
دسته اش را به ریشِ خود می بست
گاه و بیگه به گونه اش می خورد
گاه نوکِ دماغ او می خست
قفل اما به جای دیگر بود
نزد قدّاره بند، زنگیِ مست
روزی از روزها گشودن را
رفت و پهلوی قفلدار نشست
گفت با قفلبان : بده رخصت
تا بدانم کلید از این قفل است؟
قفلبان از وی آن کلید گرفت
کرد در قفل و پیچ داد و شکست
همچنان قفل، بسته باقی ماند
شیخنا از غمِ کلید برست
***
قفلبان تا امامِ خامنه ای ست
با کلیدی که نیست، قفلی هست!
م.سحر
25/12/2013