به یاد دوست نازنینم و همراه وفادارم و همسفر راه خورشیدم هوشنگ کشاورز صدر.
یکشنبه به دعوت خانواده هوشنگ، زریون نازنین همسر او، عشق همیشگیاش و مازیار پسر برومندش و بهارهی نازنین دختر همراهش، مجلسی هست در پاریس که متاسفانه من به علت بیماری و وضع جسمانیام و توصیه پزشکان نمیتوانم به پاریس بروم و دوستانم در پاریس هم میگویند نروم. متاسفم که چند کلمهای را از طریق این گفتوگو به عرض حضار محترم، همهی خانمها و آقایانی که در مجلس یادبود هوشنگ حضور دارند برسانم.
من با هوشنگ دوستی طولانی داشتم. دوستی ما از جوانی و دوران دبیرستان قبل از کودتای 28 مرداد در همراهی با جنبش آزادیخواهانهی زمان که اکثر جوانان با آن همراه بودند شروع شد. هوشنگ در چهارچوبهی همان سازمانی فعالیت میکرد که من هم در آن عضو بودم. بعد از کودتای 28 مرداد هوشنگ در ایران ماند و تمام فعالیت خود را در چهارچوب جبههی ملی ایران متمرکز کرد و به رشد جنبش ملی ایران چه در چهارچوب دانشگاه تهران و چه بعدها بسیار کمک کرد.
امروز صبح که خبر درگذشت هوشنگ را من از طریق فیس بوک دختر نازنینش بهاره همراه با عکسی از پدر شنیدم، با این نوشته که: پدر درگذشت. باورم نمیشد. به یکباره زمین زیرپایم خالی شد. چون باورم نمیشد چنین سرمایهای به این زودی از دست جامعه ما و آیندهی کشورمان گرفته شود. به باور من هوشنگ یکی از محبوبترین چهرههای روشنفکری ایران بود. در بارهی هوشنگ بسیاری از دوستان و آشنایان و نیروهای سیاسی صفات بسیاری را به حق به وی نسبت دادند و وی را به عنوان فردی صدیق و با اخلاق انسانی که مرادش مصدق بود بازشناساندند. او به لحاظ اخلاقی تحت تاثیرِ استادش دکتر صدیقی بود. ولی من سیمایی دیگری هم از هوشنگ میشناسم. او در عین حال شاگرد وفادار دهخدا (دخو) بود و طنز او را در کلام با خود داشت و بیشتر در کلام همراه دهخدا استاد بزرگ قزوینی بود. روزی که هوشنگ ما را ترک کرد باورم نمیشد. چون من هوشنگ را به عنوان عاشقترینِ عاشقان میشناخنتم و می شناسم. عجبا که روز عشاق را روز وداع با ما انتخاب کرد و رفت، و دریغ. هوشنگ انسانی بود دوستداشتنی که وجودش گرمی میبخشید. به هر جهت هوشنگ امروز در میان ما نیست، اما باور من بر این است که روشنایی خاطرهاش همیشه با ما است و من حیرت زده هستم که «این چه رازی است که هر بار بهار با عزای دل ما میآید.» هوشنگ هم در آستانه بهار ما را ترک کرد و امروز همه به یاد او و بزرگیهای او در پاریس جمع شدند، و من افسوس دارم که نتوانستم حضور داشته باشم.
بگذارید یک صفت برجسته هوشنگ را که به باور من از مهمترین صفاتش بود بگویم. هوشنگ به یک کلام به زبان ما تهرانیها انسانی بامعرفت بود. بامعرفت به معنای تمام کلمه، نه فقط از لحاظ علم، دانش، شناخت، جامعه و .. بلکه انسان بامعرفتی بود. این معرفت او بود که در حقیقت آتش دوستی او را به سمت هرکس میبرد، و ما دیدیم وقتی هوشنگ از این دنیا رفت موجی که ایجاد شد در تسلیت و اظهار همبستگی با خانوادهاش و به یاد او، موجی بود که از یکسوی نیامده بود از دست راست تا میانه تا چپ (ا لحاظ سیاسی میگویم) زن و مرد و همگی کسانی که هوشنگ را میشناختند، دریغ و افسوس خوردند که چرا او بیشتر عمر نکرد و به این زودی ما را ترک کرد. امروز تنها سخنی که میتوانم بگویم آن است که من شوگوارم و بعد از دوازده سیزده روز که زانوی غم بغل گرفته بودم شاید از دیروز و بعد از صحبتم با بعضی دوستان به خصوص با دخترش بهاره و همسرش کمکم خودم را از آن حالت درآوردم تا شاید بتوانم چند کلمهای بگویم.
اما بزرگترین ودیعهای که هوشنگ برای نسلِ جوان ایران گذاشت، همان وفاداری و عاشقیاش بود به همهچیز به ویژه به سرزمینش ایران. هوشنگ یکی از سمبلهای ایرانی به تمام معنی بود. من یاد دارم وقتی ما فرار میکردیم از ایران. هوشنگ تمام ایران را وجب به وجب میشناخت. کار کرده بود در بین عشایر، سیستان بلوچستان، کردستان، همه ایران را مثل کف دست میشناخت. من غریبه بودم با آن کشور چون سالهای درازی بیرون بودم. به هنگام عبور از کویر وقتی به سمت مرز پاکستان میاومدیم. چمدانهایی به همراه داشتیم. هوشنگ قبول کرد چمدان بزرگتری را حمل کند که متعلق به دیگری بود چون گفت شما نمیتوانید در این شنزار راه بروید. چمدان را روی سر گذاشت و من و او با هم کمی عقبتر از دو نفر دیگر راه میرفتیم در یک لحظه با آن طنز خاصی که داشت گفت من نمیدانم تو این چمدان چیه؟ گردن من داره میشکنه، منی که یک عمر باربر بودم. مثل اینکه صاحب چمدان فکر کرده با پانآمریکن داره میره نیویورک! این چیه توش لامصب!. یک لحظه چمدان را بر زمین گذاشت تا کمی استراحت کند. ناگهان دیدم مثل پهلوانهایی که تو گود زورخانه میچرخند و ابزار تنسازی کباده را بر زمین میگذارند تا میل را بردارند. چرخید به سمت آفتاب. لحظهای بود که خورشید داشت غروب میکرد. نگاهی به خورشید کرد چشمانش پراشک شد و گفت خورشید خانم آفتاب کن ما بر میگردیم ما با آفتاب تو زندهایم و این جا زنده خواهیم ماند و من در آن لحظه دیدم که هوشنگ به سختی دارد از میهناش جدا میشود در واقع گریز ناگزیر. همانگونه که در کتاب گریز ناگزیر خاطرات خودش را با تمام رنج و درد توانسته بیان کند. هوشنگ یکی از فرزندان برومند ایران بود. من امیدوارم هوشنگ بتواند سرمشق خیلی از بچههایی باشد که همنسل ما نبودند و بعد از انقلاب به دنیا آمدند. هوشنگ انسان بلندطبعی بود در سختی ها مقاومت کرد. هیچگاه در زندگیاش سرمست قدرت و کسب قدرت نبود من فکر میکنم که با رفتن هوشنگ، ارثیهای که از وی باقیمانده همانا ایرانگرایی او و دوستیاش با ملتش و وفا به سرزمینی بود به نام ایران. او رفت و من جا دارد که تکهای از شعر نیما را با یاد او بخوانم.
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه میگویند: “میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران. “
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دندههای نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش میترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
………………………………………………………………………
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد