سفرت به خیر «سیمین
غلامرضا امامی
روزنامه شرق ، آرام و سبکبار و سبکبال پرکشیدی و رفتی… بیخبر. سفر به خیر، آخرین سفر، به خیر. در بهاران زاده شدی. چهار فصل عمرت را به زیبایی گذراندی و در پایان زمستان به سفر رفتی. دیدگان درشت مهربان سیاهت، به روی هم قرار گرفت و دوستانت را تنها گذاشتی. داستانهایی زیبا آفریدی. ترجمههایی بدیع نگاشتی. سالها از زیبایی سخن گفتی اما زیباترین داستان، داستان زندگیات بود
زندگی را میستودی و انسان را گرامی میداشتی. حرمت کلام را پاس میداشتی و گوهر کلمه را گرامی. با دروغ و دغل و دورویی بیگانه بودی و با راستی و پاکی و یکرنگی یگانه. مویز کس نخوردی و مجیز کس نگفتی… نقابی به چهره نزدی و دکان دونبشی نگشودی. دل و زبانت یکی بود و دستت آماده بود همیشه برای گشودن گرهای و نمودن راهی. دلت به گستردگی دشتهای سبز و سرسبز شیراز، همه را پناه میداد و زبان گرمت آنگاه که سخن میگفتی، یخ غم را آب میکرد و رودی از شادی و مهر، در جان روان میساخت.
به نوجوانی از شهر شعر و شادی، شیراز، گذشتی و به تهران سفر کردی. اما ای زایر کوچههای عشق! تا پایان عمر عطر گلهای نرگس، سبزی سروهای سبز باغ ارم، رایحه خوش بهار نارنج، در کلامت و نگاهت جاری بود
بانوی بزرگ! به سر زلف سخن شانه زدی… زبان زنان این سرزمین پاک شدی. تصویری از غمها و شادیها، حرمانها و امیدها را بر صحیفه تاریخ نقش زدی. دنیا را زیبا میدیدی… شادی را برای همه میخواستی… گوهر آزادی را پاس داشتی و شعله آگاهی را برافروختی. تو ماندی. تو هستی
به نام تو و به یاد تو در سالگشت پروازت، عصر هجدهم اسفند، در خانه هنرمندان، گرد هم میآییم تا از تو سخن گوییم و بیاموزیم… تا از آن خورشید، قبسى برگیریم و از آن دریای پرمهر جرعهای بنوشیم. در غیاب تو، ما دوره میکنیم «شب را و روز را و هنوز را…» تو بذر سخن را در کشتزار دلها پراکندی
ایمان داریم، بر مزارت درختی خواهد رویید ریشه در ز آگاهی و آزادی. دانش و بینش. زیبایی و نیکی… که در سایهسار شاخسارانش، دختران و پسران این خاک پاک، دنیایی میآفرینند، شاد و آباد و آزاد. و مرغکان صلح، بر آن لانه خواهند زد و به ترنم، به شور و شوق، سخن خداوندگار سخن، حضرت مولانا را زمزمه میکنند و میسرایند
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟