نمیدانم تو را درخواب دیدم
یا در بیداری
در خم کوچه ایستاده بودی
و چشم بر آسمان داشتی
پنداشتی از شمارش ستاره ها
خسته شده ای
کاسه سرخ آسمان،
درچشمانت نشسته بود
دست که بلند می کردی
می توانستی ستاره ای را بگیری
ایستاده بودی،
اما هنوز،
از سحرگاه خبری نبود،
که طلوع خورشید را
نوید دادی.
گفتی:
از خم کوچه عبور خواهم کرد
و سر پیچ بعدی،
به باغ اقاقیا خواهم رسید
گفتی:
خورشید بر من طلوع خواهد کرد،
هنوز هم در خم کوچه ایستاده ای
و چشم به آسمان داری
گویی هنوز
تیرگی شب
از جانت بیرون نیامده…
با صدای بلند می خوانمت
چه می کنی در این تیرگی قیر اندود
ای شب زده…
رحمان