١٣٩٣/٠٣/١٧- محمد جلالی چیمه (م.سحر):
دورۀ آخر الزّمان آمد
تودۀ خاک از آسمان آمد
تربت کربلا ، غبار ِ نجف
بر سرِ اُمت ارمغان آمد
گَرد یثرب ز راه مکُه رسید
جانب چاه جمکران آمد
سپس از جمکران به تهران شد
شاکر و شوخ و شادمان آمد
معنویت که وعده می دادند
جاری و ساری و روان آمد
آدمیت که رفته بود به اوج
سوی دروازۀ زمان آمد
کشور آبستن از مروت بود
حالیا وقت زایمان آمد
آنچه کشتند اهل دین در شهر
اینک از حاصلش نشان آمد
نکبت و رنج و خشکسالی و مرگ
هدیۀ اهلِ کاروان آمد
دین به دولت رسید و شیخ به شاه
مار از تخم ماکیان آمد
۲۰۱۴.۰۶.۰۵
***
تهران زیر غبار
دیگ غم است و به بار است
کشور به قهر دچار است
دست دراز تبر زن
در باغ و بیشه به کار است
در کوچه رونق اندوه
در خانه قحطِ قرار است
نصری که هست به رُعب است
فتحی که هست به دار است
دام و دروغ و تباهی
بیرون ز حد و شمار است
قیّم ولیّ فقیه است
ملت حقیر و صغار است
ایران اسیر ظلام است
تهران به زیر غبار است
۲۰۱۴.۰۶.۰۳
***
ایــــــــــران
مستعمرۀ قُم است ایران
مغلوب ِ تهاجم است ایران
افتاده به آفتابِ سوزان
در ظلمتِ شبِ گُم است ایران
یا مرتع دشمنان مردم
یا مقتل مردم است ایران
افکنده به خاک ، زیر نعلین
سرکوفتهء سُم است ایران
درداکه به انفجار ِ محتوم
درحالِ تراکم است ایران
م.سحر
۲۰۱۴.۰۵.۲۹
***
مـــردِ خــــدا
بی برگ و باری و خوش در
بی ریشگی ریشه داری
بر گِردِ مرگ و تباهی ست
گر فکر و اندیشه داری
در قصدِ جان درختان
بر دستِ دین تیشه داری
مردخدایی ولیکن
اهریمنی پیشه داری
م.سحر
۲۰۱۴۰۵۱۹
***
از وطن خرج دین می کنند
پشت وحشت کمین می کنند
دست در آستین می کنند
تکیه بر تارُکِ آسمان
دشمنی با زمین می کنند
بهر چنگیزخان مغول
اسب اسلام ، زین می کنند
در پی نهبِ ایرانزمین
سنگر از روس و چین می کنند
اینچنین با فروش وطن
از وطن خرجِ دین می کنند
اهل دینند نشگِفت اگر
با وطن اینچنین می کنند!
۲۰۱۴.۰۵.۲۳
***
بفروش، اما به من نه!
ای درخورت جز کفن نه
دین داری ، اما وطن نه !
دردا که از رادمردان
یک تار ِ مویت به تن نه
افسوس کز رهنمایان
جز رهنمات ، اهرمن نه !
داری به کف تیشه ، اما
اندیشۀ کوهکن نه !
کینت به گُلبوته لیکن
مِهرت به سرو چمن نه
ویرانگری پیشه داری
اما سرِ ساختن نه
ای تاجرِ دینِ مردم
بفروش ، اما به من نه !
۲۰۱۴.۰۵.۲۷
***
سال فرهنگ
ایهاالناس سال فرهنگ است
سرِ اوباش، میر و سرهنگ است
گرگ بر زین و جهل بر منبر
گاو بر صدر و خر بر اورنگ است
اهل دریوزه ، مالکُ المَطبخ
نانِ دریوزگی فراچنگ است
سفرۀ دین بر استخوانِ شرف
خون بر این سور و سات، خوش رنگ است
مام میهن به عقد دیوثان
بر سر کامجوییاش جنگ است
تیغِ مردم کـُشی ست شمشیرش
شیرِ او پایمالِ خرچنگ است
اینچنین بر کرانِ عمر عزیز
عرصه بر عشق و آرزو تنگ است
همه ننگ است روزگار، ولیک
روزگاری که غافل از ننگ است !
ای هنرور به کارِ گِل پرداز
که هنر دستکار نیرنگ است
ای سبوگر، سبوگری بگذار
اهلِ دین، دست بُرده بر سنگ است !
۲۰۱۴.۰۵.۰۷