یک صبح خیلی زود، در هنگامه جنگ تاریکی و روشنائی در آسمان، روی زمین، در گوشه ای از شهر تهران، یعنی در “زرگنده” سینه چند قبر را شتابزده گشودند و استخوان های باقی مانده در آنها را به همراه سنگ قبرهائی که روی این استخوان ها بودند بردند!
احمدی نژاد تازه شهردار تهران شده بود و بهانه شکافتن آن چند قبر، وسعت محوطه امام زاده اسماعیل و تبدیل آن به تفرجگاه (پارک) بود. کس خبر نشد، آن استخوان ها که از زیر خاک بیرون کشیده شد، باقی مانده پیکر کیست؟ اما احمدی نژاد و شبکه ای که شهرداری تهران را قبضه کرده و تمرین ریاست جمهوری می کردند می دانستند آن استخوان ها متعلق به چه کسانی است!
استخوان حاج میرزا یحیی دولت آبادی، محمود نریمان و صدیقه دولت آبادی از زیر خاک بیرون کشیده شد. کجا بردند؟
شاید باور کردنش دشوار باشد، اما از من بپذیرید و نخواهید که بگویم ناظر این صحنه ها چه کسی بود. آن استخوان ها و سنگ قبرها را بردند و ریختند به دره جاجرود! رودی که روزگاری رودخانه بود و حالا دره ای خشک.
سنگ سیاه روی استخوان های صدیقه دولت آبادی آنقدر سنگین بود که نتوانستند تا پیش از روشن شدن هوا، آن را هم برده و در جاجرود بیاندازند. سنگ در گوشه ای از محوطه پارک زرگنده باقی ماند و هنوز هم هست! گرچه تمام اشعار و نوشته های روی آن را تراشیدند و پاک کردند. و حالا این سنگ قبر سکوئی است برای بازی بچه هائی که نمی دانند آن سنگ از روی سینه چه کسی کنار زده شده است.
محوطه را چنان پاک کردند تا بلکه بخشی از تاریخ مشروطه و ملت، تاریخ جنبش زنان ایران و تاریخ جنبش ملی دوران مصدق از آن پاک شود.
و حالا، بنای تازه ای در میانه پارک زرگنده از زمین روئید است که نامش قبر 5 شهید جنگ است! جنگ ایران و عراق.
بنای یادبودی برای قربانیان جنگ با عراق هیچ اشکالی ندارد، البته به شرط آن که قصد تبلیغ جنگ و مرگ نداشته باشند؛ اما چرا استخوان های یحیی دولت آبادی و نریمان و صدیقه دولت آبادی باید از دل خاک بیرون کشیده شده و به جاجرود ریخته می شد؟
یحیی دولت آبادی روحانی نواندیش و ادیبی بود که شکافتن قبرش نوعی انتقام بود و تلاش برای آن که کس نداند او که بود؟ و درکجا به خاک شد؟
حاج میرزا یحیی دولت آبادی از روحانیون مشروطه خواه بود. زاده اصفهان و از روحانیون با سواد دوران، که علاوه بر فارسی و عربی، به زبان فرانسه نیز مسلط بود و فرهنگ غرب را میشناخت. شیفته دمکراسی بود. در سال 1309 از اصفهان به تهران آمد و دو مدرسه “سادات” و “ادب” را بنیان نهاد. بعد از استبداد صغیر و خلع محمدعلی شاه که فرمان به توپ بستن مجلس مشروطه را داده بود، انتخابات دوره دوم برگزار شد و یحیی دولت آبادی از طرف مردم کرمان به مجلس رفت. در جنگ اول که عده ای از رجال کشور مهاجرت کردند، او نیز به مهاجرت رفت. در دوره پنجم مجلس بار دیگر از کرمان نماینده مجلس شد. در همین مجلس از جمله پنج نماینده ای بود که با انقراض قاجاریه و سلطنت پهلوی، از بیم پا گرفتن استبدادی تازه مخالفت کرد. سالها در اروپا اقامت داشت و سرانجام خاطرات سیاسی و اجتماعی خود را تحت عنوان “حیات یحیی” نوشت که پس از درگذشتش در چهار جلد منتشر شد. دولت آبادی در تمام مدتی که در اروپا میزیست سرپرستی محصلین ایرانی آن دوران را از جانب وزارت فرهنگ وقت برعهده داشت. شرح احوال قائم مقام، صدراعظم اصلاح طلب و مراد امیرکبیر و همچنین شرح احوال میرزاتقی خان امیرکبیر را نوشت. چهار جلد کتاب “حیات یحیی” تاریخ سیاسی ایران از ابتدای مشروطیت تا انقراض قاجاریه است و نکات بسیار مهم و جالب و منتشر نشده ای را او در این خاطرات نوشت.
سنگ دیگری که از جا کندند و سینه قبر زیر آن را شکافتند تا استخوان ها را بیرون کشیده و به جاجرود بریزند متعلق به محمود نریمان بود.
دکترمحمود نریمان از برجسته ترین یاران و وزیران و همکاران دکتر مصدق بود و شاید یگانه وزیری که شانه به شانه دکتر فاطمی با دربار شاه سر آشتی نداشت و با ارتجاع نیز کنار نیآمد. روز 28 مرداد خود را به خانه مصدق رساند و از خواست تا جلوی کودتا بایستد و مردم را به مقاومت دعوت کند. سه روز پیش از آن، یعنی پس از شکست خیز اول کودتا در 25 مرداد همان سال، نریمان یگانه یار و غمخوار دکتر مصدق بود که از او خواست تا سریعا دادگاه صحرائی را تشکیل داده و سرهنگ نصیری فرمانده گارد شاهنشاهی و همراهانش را که برای حکم خلع مصدق به خانه او مراجعه و بازداشت شده بودند را محاکمه کند. مصدق تعلل کرد و نریمان تا زنده بود بر این تعلل افسوس خورد. او برای مدتی شهردار تهران و وزیر دارائی بود و همه آنها که تاریخ جنبش ملی را خوانده اند و یا ناظر بوده اند میدانند که او پاک ترین و از صادق ترین یاران مصدق بود و زمانی که مرد، هنوز اجاره نشین بود و خانه ای از خویش نداشت.
دو دوره نماینده مجلس شد. در دوران جنبش ملی. و روزی که چنگ انداختن و گریبان “سیدمهدی میراشرافی” (حسین شریعتمداری دوران جنبش ملی) را در مجلس گرفت، فریاد زد: این پدر سوخته انگلیسی عامل است! ماموریت دارد برای بهم زدن میانه مصدق و کاشانی. و روز 28 مرداد، آن که اعلامیه پیروزی کودتا را از رادیو تهران خواند، همین میراشرافی بود، که با احمدی نژاد و حسین شریعتمداری “مو” نمی زد و صاحب امتیاز و سردبیر روزنامه “آتش” بود. چیزی شبیه کیهان امروز در جمهوری اسلامی. میراشرافی تا انقلاب 57 یک رکن نظام کودتای 28 مرداد در اصفهان بود.
میراشرافی پس از انقلاب دستگیر شد و به حکم حجت الاسلام جوانی بنام “امید نجف آبادی” که از مقلدان آیت الله منتظری بود اعدام شد و البته خود او را بعدها، در همین جمهوری اسلامی اعدام کردند!
می خواهید یاران میراشرافی انتقام او را از استخوان های نریمان نگیرند؟
می ببینید، حوادث و رویدادها در جمهوری اسلامی چه ریشه عمیقی دارند؟
محمود نریمان در سال 1340 در یک اتاق محقر در خیابان سلسبیل تهران و در نهایت فقر چشم بر جهان فرو بست.
روی قبر او شهرداری احمدی نژاد حجره ای بنا کرد که در آن کتاب های مذهبی می فروشند. این حجره یک متر در نیم متر است و باندازه قبر خالی شده از استخوان نریمان. نام و خاطره او نیز باید از یادها برود. اینست سیاست حاکم و در حیرتم که برخی چهرههای قدیمی ملیون که در داخل کشور زندگی میکنند، چرا بانگی به اعتراض بلند نکردند و اگر خبر نداشته و ندارند، چرا بیخبر بوده اند و هستند؟
اما، سرگذشت قبر سوم.
آی مردم!
آنها که به پارک زرگنده می روید و قدم می زنید!
آن سنگ قبر پاک شده از نوشته که در گوشه ای از پارک افتاده و محل بازی بچه هاست، سنگ قبر صدیقه دولت آبادی است.
چرا نباید فریاد زد و گفت تا بقیه بدانند؟
صدیقه دولت آبادی وصیت کرده بوده، بعد از مرگ در کنار برادرش “یحیی دولت آبادی” به خاک سپرده شود. از برجسته ترین زنان انقلاب مشروطه و جنبش زنان ایران بود. بنیانگذار انجمن مشروطه خواهانه و انجمن مخدرات وطن بود. نشریه “زبان زنان” را درباره حقوق زنان منتشر کرد.
سال ۱۲۶۱ هجری شمسی در اصفهان به دنیا آمد. پدرش حاج میرزا هادی دولت آبادی از روحانیان روشنفکر زمان خود بود. دارالفنون را تمام کرد و در سال ۱۲۹۶ شمسی نخستین و یا یکی از نخستین مدارس دخترانه تا سن 14 سال، بنام «مکتب شرعیات» را تاسیس شد و به جرم تاسیس همین مدرسه مدتی زندانی شد و مدرسه بسته شد.
بارها بخاطر فعالیت هایش به نظمیه فراخوانده شد. یکبار رئیس نظمیه به او گفته بود: «خانم شما صد سال زود به دنیا آمده ای».
صدیقه دولت آبادی پاسخ داده بود:
“آقا من صد سال دیر متولد شده ام، اگر زودتر به دنیا آمده بودم نمیگذاشتم زنان چنین خوار و خفیف و در زنجیر شما اسیر باشند.”
صدیقه دولت آبادی در سال ۱۳۴۰ در سن ۸۰ سالگی در تهران چشم از جهان فرو بست. در سال ۱۲۹۸ برای آشنا کردن زنان با حق تحصیل، حق استقلال اقتصادی و داشتن حقوق خانوادگی اولین نشریه “حقوق زنان”و سپس نشریه “زبان زنان” را تاسیس کرد و مباحث مربوط به مقابله با چادر و حجاب اجباری برای اولین بار در نشریاتی که او تاسیس کرده بود آغاز شد. در سال ۱۳۰۰ انجمن ” کارزار علیه استفاده از کالاهای خارجی را در تهران راه اندازی کرد.”
در سال ۱۳۰۱ به آلمان رفت و در کنگره بین المللی زنان در برلین شرکت کرد. او اولین زن ایرانی بود که در یک کنگره بین المللی به نمایندگی از زنان ایران حاضر شد و سخنرانی کرد.
سنگ قبر او را پاک کردند و استخوان هایش را به جاجرود ریختند تا زنان ایران ندانند و یا فراموش کنند به جان کوشی امثال او را برای ابتدائی ترین حقوقی که ارتجاع مذهبی و استبداد حکومتی از آنها سلب کرده و می کند.
و چه قصه درازی است قصه ذهن کور و چشم هیز ارتجاع!
چند خطی به همراه عکس سنگ قبر صدیقه خانم
من از دوستانی که روی فیسبوک دارم، گهگاه تقاضای کشیدن “سرک” به این گوشه و آن گوشه را می کنم تا برایم خبر از مشاهداتشان بیآورند.
درباره پارک زرگنده و سرنوشت قبر آن سه تنی که خواندید نیز چنین کردم و دوست نازنینم، همین روزها سری به پارک زرگنده زد و آن چند خطی که به ارمغان آورد چنین بود:
چند تا عکس با دردسر زیاد و البته با کمک پیرمردانی که در پارک قدم می زدند گرفتم. همه شان از جوان های قدیمی محل بودند و شاید بدلیل همین حق آب و گل بود که متولی امام زاده و نگهبان پارک بالاخره کوتاه آمد و اجازه داد عکس بگیرم. نمیدانم چرا عکس گرفتن از قبر هم امنیتی شده و هر نگهبانی در هر گوشه ای که به نگهبانی اش استخدام کرده اند احساس حراستی و امنیتی بهش دست می دهد. گفتم عکس را برای پروژه دانشگاهی ام می خواهم و بدون عکس پروژه ام ناقص است. سرانجام به این شرط که تنها چند عکس می گیرم و فوری از پارک خارج می شوم تسلیم شد. یعنی همان عکس بارگاه 5 قربانی جنگ و سنگ قبر صدیقه دولت آبادی. یعنی تخته سنگی به رنگ دل سیاه ستیزه جویان با تاریخ ایران که گوشه ای دور افتاده از پارک که محل جمع آوری وسایل از کار افتاده و بازی بچه ها بود. ته مانده های قدیمی سیگار ها را از روی سنگ پاک کردم و عکس را گرفتم.
یکی از همان پیر مردهای نازنینی که واسطه من و متولی؛ یا نگهبان پارک شدند و خودش را اکبر اسدی معرفی کرد و گفت که چند سالی در زندان های پهلوی بوده گفت:
فردای روزی که بلدوزر انداختند و قبرها را شکافتند، برای قدم زدن به پارک آمدم. وقتی رسیدم که دیگر نه از تاک نشان مانده بود و نه از “تاک نشان”.
من خانم دولت آبادی را ندیده بودم. برادرش را هم ندیده بودم، اما آقای نریمان را می شناختم. روزی که اینجا دفنش می کردند حاضر بودم. او را در ضلع شمال غربی امامزاده، غریبانه دفن کردند. غلامرضا تختی با یک عده دانشجو تابوت را تا بالای قبر آورده بودند.