برداشتی آزاد از منظومه فکری فلسفی ابوالحسن بنیصدر ـ بخش هفتم
در مقاله «آزادی و نسبت آن با تعقل»، نگارنده ضمن توضیح اینکه چرا به جای واژه «عقل» از «تعقل» استفاده مینماید، تبیین نموده است که از عوامل تحدید آزادی آدمی، اتخاذ تصمیمات نادرست از جانب خود اوست و از این رو نحوه تعقل وی در آزادیش مؤثر میباشد. حال این مقال بر آن است با برداشتی آزاد از مطالب کتاب «عقل آزاد» استاد بنیصدر، به بررسی تفاوتهای تعقل قدرتمدار با تعقل حقمدار بپردازد. پیش از ورود به بحث، خاطر نشان میشود که با توجه به اینکه بسیاری از تعابیر و اصطلاحات بکار رفته در این مقاله در مقالات پیشین از این سلسله(1) توضیح داده شدهاند، مطالعه آنها به عنوان پیشنیاز ضروری به نظر میرسد.
اما شرط لازم تعقل حقمدار، غافل نشدن آدمی از استعداد «خود رهبریش» و استقلال در تصمیمگیری میباشد، چرا که آدمی موجودی ذی اراده است و رشد او، در حقیقت رشدی است که بر لوح نفس او و برآمده از اعمال ارادی وی حاصل میگردد. ارادۀ آدمی نیز واجد دو وجه «ذهنی» و «عملی» است که طبیعتاً وجه ذهنی آن مقدم بر وجه عملیش میباشد، زیرا تا وجه ذهنی اراده بر انجام یک عمل اراده نکند، وجه عملی آن موضوعیت نمییابد. بدیهی است که وجه ذهنی اراده، در واقع، «استعداد رهبری» آدمی است که فعالیتهای او را رهبری مینماید. این استعداد میتواند واجد دو حالت باشد: اول اینکه متکی بر سایر استعدادهای خود آدمی باشد، یعنی براساس شناخت خود آدمی از خویش و محیطش، اقدام به هدفگذاری و اتخاذ روش نماید، و دوم اینکه خود تصمیمگیری نکند، بلکه مجری احکام صادره از جانب دیگران شود و از رشد وجه ذهنی ارادهاش صرفنظر نماید، چرا که رشد در هر زمینهای در گرو بکارگرفتن استعداد مربوطه آن در راستای فلسفه وجودیش میباشد. در حالت اول، استعداد رهبری در واقع استعداد «خود رهبری» میشود و در حالت دوم، استعداد «رهبریپذیری».
در حالت رهبری پذیری، علاوه بر اینکه آدمی از رشد وجه ذهنی ارادهاش صرفنظر میکند، و به تبع آن؛ از رشد همه جانبه باز میماند، از آنجایی که دیگر استعدادهای خود را نیز (نظیر استعداد اندیشیدن، علم آموزی و …) در شناخت یافتن بکار نمیگیرد، آن استعدادها هم از توانایی و رشد باز میمانند. از این رو در تصمیمگیری حداقلی هم که انتخاب این است که از تصمیم چه کسی تبعیت شود، آدمی نمیتواند به درستی تصمیم بگیرد، چرا که لازمه هر تصمیمگیری صحیح، شناخت کافی از موضوع تصمیم میباشد. حال وقتی که آدمی نتواند تشخیص بدهد که کدام منبع تصمیم شایسته است که از تصمیم ارائه شده توسط آن تبعیت کند، و ناچار باشد یکی را انتخاب کند، این انتخاب طبیعتاً بر اساس کمی و بیشی قدرت منابع تصمیم نسبت به آدمی صورت میپذیرد، به عبارت دیگر هر منبع تصمیمی که نسبت به آدمی اعمال قدرت بیشتری نماید، تصمیم او مقدم میشود. در این صورت، در وقع این قدرت و قدرتمداری(2) است که برای آدمی تصمیم میگیرد و نه حق و حقمداری. با تمام این اوصاف باید گفت؛ شرط لازم تعقل حقمدار و در نتیجه رشد حداکثری، غافل نشدن آدمی از استعداد «خود رهبریش» و استقلال در تصمیمگیری میباشد.
اما در بسیاری از مواقع با اینکه آدمی نمیخواهد از استعداد «خود رهبریش» غافل شود و مصر است که در تصمیمگیری مستقل باشد، به جهت اینکه اصل راهنمای تعقل خود را به جای «موازنه عدمی»(3)، «موازنۀ وجودی» قرار داده است، جبراً اسیر روابط قوا و قدرتمداری شده، و بنا بر ویژگیهای قدرت، استقلال خود را در تصمیمگیری از دست میدهد. در این حالت، رهبری فعالیتهای انسان در واقع به روابط قوایی منتقل میشود که او در آنها شرکت جسته است. با انتقال رهبرى از استعداد «خود رهبری» به قدرت، فعالیتهاى طبیعى جای به فعالیتهای ویرانگر میسپارند و با رهبرى یافتن قدرت، مدار باز مادى ـ معنوى به مدار بسته مادى ـ مادى بدل مىشود. در این مدار نیازهاى غیرمادى را نیز باید با فرآوردههاى مادى برآورد. در این مدار بسته، اصل راهنما و هدف و روش را قدرت معین مىکند، در نتیجه فعالیتهایى که رشد استعدادهاى آدمى ایجابشان مىکند، به فعالیتهایى جاى مىسپارند که بیانگر بردگى انسانند. براى مثال، دانشمندى که اختراعى مىکند و آن را مایه تحصیل سرمایه و بکار انداختن سرمایه مىکند، بتدریج که سرمایه بزرگ مىشود و دانشمند به خدمت آن در مىآید، مدار تعقل او، که مدار باز علم ـ علم بود، مدار بسته سرمایه ـ سرمایه مىشود. فعالیت استعدادهای علمى او جاى به فعالیتهایى مىسپرند که سرمایه ایجابشان مىکند. در این مثال، رهبرى تعقل به سرمایه انتقال مىیابد، مدار فعالیتهایش بسته مىشود و فعالیتهاى حقمدار جاى به فعالیتهاى قدرت فرموده مىسپارند. استعدادهای علمى تباه مىشوند تا یک دانشمند به یک سرمایه سالار بدل شود. عمومىتر از این مثال، از خود بیگانه شدن عشق در هوس و شهوترانى است: تعقل حقمدار، وقتى بنابر استعداد انس و عشق، فعالیت مىکند، بر اساس موازنه عدمى، توحید با معشوق را مىجوید، نیاز جنسى در مدار باز غریزه جنسى ـ عشق ارضاء مىشود و التذاذ کامل است، اما همین که قدرت محور و مدار مىشود، عشق، در ارضاى نیاز جنسى به قصد احساس قدرت، ناچیز و التذاذ ناقص و مخرب مىشود.
توضیح بیشتر اینکه؛ آدمی برای اینکه بتواند استعداد «خود رهبری» خویش را بکار گیرد، باید تمامی بتهای ذهنی خویش را بشکند تا در مقام تصمیمگیری، مستقل شود. برای این مهم، باید با هستی توحید بجوید و روابط قوا را از هر نوعی و جنسی که باشند و در رابطه با هر کسی و هر چیزی که باشند، منحل گرداند و مجالی برای بروز هیچ نوع ثنویتی نگذارد، بدین معنا که هیچ کس و هیچ چیزی را محور زیست خود نگرداند، بلکه رشد و تعالی خویش را از طریق احقاق حقوق ذاتی خود و دیگران به منصه ظهور برساند. هرگاه آدمی از استعداد «خود رهبری» خویش غافل شود و با دیگر پدیدهها رابطۀ ثنویتی، اعم از تک محوری و دومحوری ایجاد نماید،(4) رهبری خویش را به بیرون خود منتقل کرده است و به میزانی که چنین باشد از رشد باز میماند و حتی در تخریب، شرکت میجوید.(5)
انسان محوری، ماده محوری، نژاد محوری، ایدئولوژى محورى، دین محورى و حتی خدا محوری از مصادیق غفلت آدمی از استعداد خود رهبری و در نتیجه از آزادی میباشند. به عنوان مثال؛ فراوان مىشنویم و یا خود با خویشتن مىگوییم: «خود را به خدا سپردم و از او خواستم آنچه حق است و یا آنچه به صلاح است، بر زبانم جارى کند.» در این جملهها، خدا رهبرى آدمی را یافته است و بظاهر تعقل آدمی از غیر خدا آزاد است، اما اگر نیک بنگریم، مىبینیم محورى وجود دارد و در رابطه با آنست که سنجیدن حق یا مصلحت را به محور دومى واگذار مىکنیم که از خدا ساختهایم. این محور اغلب خود ما، یا محبوب، یا مطلوب و یا شکل دیگرى از اشکال قدرت است.(6) برای اینکه آدمی دچار ثنویت و در نتیجه دچار قدرتمداری نگردد باید اصل راهنمای خویش را «موازنه عدمی» قرار دهد، یعنی اراده خود را تابع هیچ اراده دیگری قرار ندهد و در روابطی که با خود، خدا، طبیعت و دیگر آدمیان برقرار میسازد، هیچ رابطه قوایی را دخیل نگرداند و بکوشد با هستی توحید بجوید، و این توحید جستن مقدور نیست مگر اینکه آدمی تمام روابطش را از طریق حق مطلق ( = خدا) برقرار سازد تا همه پدیدهها در راستای فلسفه وجودیشان سیر کنند. چرا که هر رابطهاى که از راه حق مطلق برقرار نشود، به جبر، در معرض فساد است چرا که بدون حق مطلق، پای زور به میان میآید. قائل شدن به متکثر بودن حقیقت، انسان را به انزوا در مىآورد و هر کس را بدانچه علم و یا حق مىپندارد، دلشاد مىکند. اگر آدمى بخواهد، در مسیر رشد، توقف نکند و در آنچه بدان علم ندارد، نایستد و از غیر علم پیروى نکند، اگر او بخواهد تعقلش حقمدار باشد، نیاز به حق مطلق دارد، هم براى تشخیص جهت و هم براى میزان عدل یا خطى که حق را از ناحق جدا مىکند.
حال، پس از تشریح اینکه چرا شرط لازم برای تعقل حقمدار، غافل نشدن از استعداد «خود رهبری» میباشد و نیز اینکه چگونه میشود دچار این غفلت نشد، کوشش میشود در موارد زیر، سایر وجوه تمایز تعقل قدرتمدار با تعقل حقمدار، و تأثیر هر یک بر زیست و عاقبت آدمی، تبیین گردد:
1ـ از آنجایی که رشد آدمی و نیز سایر پدیدهها در گرو برقراری روابط توحیدی است و هرگاه روابط توحیدی با روابط قوا جایگزین شوند، رشد نیز جای به تخریب میسپارد، بنابراین هرگاه ارکان فرآیند تعقل از طریق برقراری روابط قوا صورت پذیرند، به طور قطع به جای رشد، آدمی را به سوی تباهی سوق میدهند. آدمی آزادى خود را از دست مىدهد وقتى که مىپندارد تجاوز به حقوق دیگرى، تجاوز به حقوق خویش نیست، چرا که حقوق آدمى و حقوق دیگر آدمیان و حقوق همه پدیدهها، یک مجموعه به هم پیوسته هستند که دمادم همدیگر را ایجاب مینمایند، بنابراین تعقل وقتی حقمدار است که احکام صادره آن هیچ حقى را تباه نکند.
2ـ تعقل حقمدار بر اساس توحید عمل میکند و تعقل قدرتمدار بر اساس تضاد. یعنی تعقل حقمدار میخواهد بین اجزاء هر پدیده و نیز بین پدیدهها روابط را توحیدی گرداند، اما تعقل قدرتمدار، عامل رشد را ضدیت یکی با دیگری میپندارد. از این رو؛ تعقل حقمدار سازنده و رشد دهنده است، اما تعقل قدرتمدار، تخریبگر و تباهیساز است، چرا که عامل رشد را تضاد میپندارد، و بنابراین برای قدرت اصالت قائل میشود، و در حقیقت عنان کار را به دست قدرت میدهد، و قدرت هم فقط توانایی تخریب دارد نه سازندگی.
3ـ آدمی باید توجه کند که استعدادهای او به صورت خودجوش همواره فعال هستند و رشد مییابند، به عنوان مثال؛ استعداد اندیشیدن در مواجهه با هر پدیدهای که آدمی دربارۀ تصمیمگیری و داوری در مورد آن احساس نیاز میکند، به طور خودکار میاندیشد، استعداد علم آموزی با هر علمی که مواجه میشود آن را میآموزد، و این استعدادها هر بار که فعالیت میکنند، بارورتر و توانمندتر میگردند. از این رو، هرگاه استعدادی تحت رابطه قوایی سانسور شود و مجال فعالیت نیابد، آزادی آدمی به تناسب آن محدودتر میشود. مضاف براین؛ چون آدمی به تناسب استعدادهایی که دارد، دارای حقوق ذاتی میشود، هر استعدادی که سرکوب شود، به تناسب آن حقوق آدمی پایمال میشود و در نتیجه آزادی او محدودتر میگردد. بنابراین تعقل وقتی حقمدار است که مانع خودجوشی استعدادها نشود و بین آنها تبعیض روا ندارد، بلکه آنها را به صورت توحیدی بکار برد تا رشد همه جانبه حاصل گردد. حال آنکه در تعقل قدرتمدار، بین استعدادها تبعیض برقرار میشود و از یکی به بهانه دیگری غفلت میشود. در ضمن کسانى که قائل به تبعیض میان خود و دیگری هستند در واقع، ابتدا میان استعدادى از خویش با دیگر استعدادها تبعیض روا داشتهاند. آنها غافلند از اینکه وقتی استعدادی را مجال افراط میدهند، آن را به تباهی خواهند کشید چرا که در حقیقت، رشد هر استعدادی در گرو رشد دیگر استعداد و متناسب آنها میباشد.
4ـ آدمی اگر میخواهد همواره آزادی خود را حفظ و حتی گسترش دهد، باید زمان و مکان فعالیت خویش را در زمان حال و محدوده فردیت خود محدود نکند، بلکه بگونهای فعالیت کند که با گذر زمان و تغییر مکان و وضعیت دچار روابط قوا نگردد تا همواره آزاد بماند و رشد کند. به عنوان مثال به گونهای فعالیت نکند که محیط زیست تخریب گردد، چرا که در آینده، خود تبعاتش را میبیند و تحت تأثیر آن و به نسبت همان تخریب از آزادی خویش محروم میشود. بنابراین تعقلی حقمدار است که احکام صادره آن متضمن احقاق حقوق در همه زمانها و همه مکانها باشد.
5 ـ تعقلی حقمدار است که روشهایی را که بکار میگیرد واجد ویژگیهای حق باشند و همگان بتوانند آنها را تجربه کنند، چرا که یکی از ویژگیهای حق، همه زمانی و همه مکانی بودن آن است، از این رو هر آنچه در زمره حقوق ذاتی باشند، روش تحقق آنها قابل تجربه کردن و بکار بردن از سوى همگان میباشد و بدینوسیله میتوان حقانیت آن روشها را آزمود و در صورت نیاز اصلاح نمود.
6 ـ تعقل آدمی هرگاه قدرتمدار باشد، حقوق را از هم منفک پنداشته، برای آنها تقدم و تأخر زمانی قائل میشود، و تحقق برترین حق را درآینده نامعلوم قرار میدهد و برای وصول به آن، مجوز قربانی شدن حقهای دیگر را بنام مصلحت(7) همواره صادر میکند. اما تعقل حقمدار، تحقق حقوق را مجموعهوار میداند و بین آنها تقدم و تأخر زمانی قائل نمیشود، چرا که میداند هر حقی را که در زمان حال قربانی نماید، به تناسب محقق نشدن همان حق، از هدف غایی که تحقق حق حیات و رشد حداکثری نفس انسانی است باز میماند، زیرا حق حیات و رشد در برگیرنده تمامی حقوق ذاتی آدمی است و تحقق حداکثری آن در گرو تحقق حداکثری تمامی حقوق ذاتی در همه زمانها میباشد. به عبارت دیگر؛ از تفاوتهاى تعقل قدرتمدار و تعقل حقمدار، یکى اینست که تعقل قدرتمدار، زمان و مکان تحقق هدف غایی یا برترین حق را بیرون از زمان و مکان اعمالى قرار مىدهد که «امروز و در اینجا» انجام مىگیرند، حال آنکه تعقل حقمدار، پندار و گفتار و کردار امروز را ترجمان تحقق هدف غایی میداند.
7 ـ هیچ قدرتی برقرار نمیشود، مگر اینکه ابتدا دو طرف روابط قوا، چه سلطهگر و چه سلطهپذیر، دچار تعقل قدرتمدار گشته باشند، چرا که هیچ رابطه قوایی برقرار نمیشود مگر اینکه تعقل طرفین رابطه، نیاز به برقراری آن را با مصلحت اندیشی توجیه کرده باشد. بنابراین هرگاه تعقل آدمیان، حقمداری را جایگزین قدرتمداری نماید، قدرتها منحل میگردند. حتی اگر تنها تعقل سلطهپذیرها حقمدار گردد، باز هم قدرتها منحل میگردند، چرا که رابطه قوا تشکیل نمیشود مگر اینکه سلطهگر زور بگوید و سلطهپذیر زور بپذیرد.(8) مثال واضح آن، دروغ گویی و دروغ پذیری است؛ تا وقتى ساخت و سازمان تعقل افراد و نیز تعقل جمعى آنها دروغپذیر باشد، به فردها و جمعها میتوان دروغ گفت. به بیان دیگر؛ دروغپذیر، با دروغگو، در ساختن و گفتن دروغ شرکت مىکند هرگاه در پی صحت و سقم سخن گوینده بر نیاید.(9)
8 ـ از آنجایی که علم الیقین و حق مطلق در بىنهایت قرار مىگیرند، پس هر معلومى تا بىنهایت قابل نقد و اصلاح است. بدین قرار، فعالیت تعقل حقمدار جریان مداومی مىشود که در بىنهایت به علم الیقین و حق مطلق مىرسد. بنابراین تعقل حقمدار، به نام علم، حکم مطلق صادر نمیکند، چرا که رشد علمى جریانى است که در جهت تقرب به علم مطلق الهی، با پی بردن به روابط میان پدیدههای هستی آغاز میشود و همواره ادامه مییابد. پس علم، همواره، مطلق نیست و به نام آن نمىتوان احکام مطلق صادر کرد.
9ـ از آنجایی که هدف در وسیله و روش بکار بردن آن بیان مىشود، یعنی هر وسیله و روشی هدف متناسب با خود را جایگزین هدف ذهنی بکار برنده آن مینماید، بنابراین هرگاه قدرت وسیله یا روش انجام کاری گردد، هدف متناسب با خود را که همانا افزایش تسلط سلطهگر بر زیرسلطه است را موجب میشود. به عنوان مثال؛ اگر قدرت را وسیله تحقق آزادی بپنداریم، هر گاه آن را بکار گیریم، چون قدرت خنثی و بی طرف نیست، بلکه خواهان برتری یکی بر دیگری است، نه تنها ما را از قدرتی که گرفتار آن هستیم نمیرهاند، بلکه دچار تمرکز و بزرگتر شدن آن میشویم. بنابراین برای تحصیل هر هدفی، سنخیت وسیله و روش منتخب با هدف مطلوب، شرط اساسی میباشد.(10) از این رو؛ تعقل حقمدار در مىیابد که با یک روش، به چند هدف ناسازگار با یکدیگر و یا حتى سازگار با یکدیگر، اما در عرض هم، نمىتوان رسید. توضیح اینکه، هدفهایى که در طول یکدیگر قرار مىگیرند، مثل طىکردن مدارج تحصیلی، یک روش دارند، چرا که هدفها در واقع یک هدف هستند. اما هدفهایى که در عرض یکدیگر قرار مىگیرند، یک هدف نیستند و بنابراین یک روش ندارند. براى مثال، کسى که در جریان تحصیل، کار نیز مىکند تا درآمد داشته باشد، دو روش را بکار میبرد. بنابراین هرگاه آدمی بخواهد با یک روش به دو هدف که در عرض هم قرار میگیرند برسد، دچار تعقل قدرتمدار گشته است. به طریق اولی؛ تعقل وقتی دارای چند هدف ضد و نقیض با یکدیگر باشد، حقمدار نیست. علاوه بر اینها؛ از آنجا که رشد ساختن است و ویرانگرى نیست، روشی که تعقل حقمدار پیشنهاد میهد، باید خالى از زور باشد، چرا که وجود زور در روش، گویاى وجود ویرانگرى در هدف است و وجود ویرانگرى در هدف گزارشگر حاکمیت قدرت بر تعقل است.
10ـ در بسیاری مواقع، تعقل قدرتمدار، خود را با این توجیه که «تنها و همین یک بار» روش حق را بکار نمیگیرم، قانع مىکند. حال آنکه، قدرتى که او را ناگزیر مىکند از حقمداری بیرون برود، گرفتار جبر بزرگتر شدن است، زیرا اگر بزرگ نشود، منحل مىگردد.(11) از این رو، آدمی را ناگزیر مىکند، مصلحتهاى دیگری بیندیشد تا خروج مکرر از حقمداری را توجیه کند و بیراهه را «تا آخر» برود. توجیهها و مصلحتسازیها هم با تقدم و تأخر بخشیدن به حقها، یا قائل شدن به تزاحم بین آنها و بنابراین پایمال کردن برخی به بهانه تحقق برخی دیگر صورت میپذیرد، و نیز پایمال نمودن حقهای بالفعل به بهانه حقهای بالقوه. به عنوان مثال؛ جوانى که براى تحصیل پزشکى نیاز به پول دارد و براى داشتن پول، تعقل او قتل پیرزن پولدار را، موجه مىگرداند، حق بالقوه را، یعنى هزاران بیمارى را که استعدادى چون او مىتواند از مرگ نجات دهد، در توجیه جنایت، بکار مىگیرد.
11ـ در تعقل قدرتمدار، مظاهر قدرت الگو مىشوند و از آنجا که قدرت همواره تخریبگر است، نیازهاى قدرت دمادم با شتاب بیشتر و در مدت کمترى تغییر مىکنند، از این رو؛ مظاهر قدرت، زود به زود تغییر مىکنند و آنچه امروز «مد» است، فردا «امل» مىشود. الگوها و کوتاهى و درازى عمر آنها نسبت مستقیم دارند با کمتر یا بیشتر شدن قدرت بمثابه مدار تعقل.
12ـ بر اصل تضاد و قدرتمدارى، حسد پدید مىآید و «چشم و هم چشمى» روشى همگانى مىگردد. همگان از این واقعیت غافل هستند که با اینکار، استعداد رهبرى رقیب را (طرز فکر و روش و هدف او را) جانشین استعداد رهبرى خویش مىسازند و بدین کار، هم آزادى و بنابراین توان رشد خود را از دست مىدهند و هم تخریب نیروهاى محرکه (درآمد و استعدادهاى خویش و …) خود را افزایش مىدهند.
13ـ انواع نگرشهای انسان نسبت به طبیعت، تفاوتهاى تعقل قدرتمدار را با تعقل حقمدار بدست مىدهند. این نگرشها در سه حالت کلی قابل دستهبندی هستند: 1) طبیعت بر انسان سلطه دارد و گریزی از آن نیست، 2) انسان باید بر طبیعت سلطه یابد، و 3) انسان باید با طبیعت توحید جوید. در دو نگرش اول، اصل بر تضاد و ثنویت تک محوری است، بنابراین هم در آنها انسان از رشد باز میایستد و هم طبیعت تخریب میگردد. نگرش سوم طبیعت را محیط زیست مىشمارد و عمران طبیعت را با رشد انسان همعنان و همزمان مىگرداند.
14ـ تعقل قدرتمدار، هدفهایی را که بدون زور محقق میشوند، غیر واقعی و مجازی میپندارد. حال آنکه در واقع مجازها ( = تصور نادرست از واقعیتها) آنهایى هستند که تعقل را از دیدن حقیقت باز مىدارند و از او جواز رفتن در پى قدرت را مىگیرند. از این رو، هر نظامى که بر مدار قدرت بوجود مىآید، به هدفهایى که در آغاز تبلیغ مىکرد، نمىرسد. بجایش مسائلى را پدید مىآورد که در آن نظام، راه حل پیدا نمىکنند.
15ـ تعقل قدرتمدار چون میخواهد زور را روش کند، ناگزیز بنا را بر تضاد میگذارد، و این میسر نمىشود مگر هر حرکت را دشمنى دیدن و یا آن را به دشمنى نسبت دادن. از آنجا که قانون عمومى که زورمداران از آن پیروى مىکنند، قانون «تضاد دائمى و وحدت موقتى است»، پس قدرتمدار عمل متحد خود را نیز، «ضدیتِ پوشیده شده با وحدت صوری» مىبیند. باید توجه نمود که هر قدرتى ضد توحید است و وحدتهایى را که خود پدید مىآورد، در جریان تکاثر و تمرکز قدرت، منحل مىکند. براى مثال، قدرت سرمایه، در جریان تکاثر و تمرکز، مجموعههاى جامعهها را منحل مىکند و تفرد را پدید مىآورد. قدرت، وقتى دولت استبدادى است، همین کار را در جامعههاى تحت حاکمیت خود مىکند. و قدرت وقتى مدار تعقل مىشود، استعدادهای آدمی را به مجموعههاى ناسازگار و گاه متضاد، بدل مىکند. هرگاه وحدت، هدف باشد تنها توحید میتواند روش باشد.
16ـ تعقلی حقمدار است که دلیل حقانیت هر پدیده را در خود آن پدیده بجوید، چرا که تنها قدرت است که نیاز دارد دلیل حقانیت هر پدیده را از آن بیرون برد و در قول خدا و پیامبر و فیلسوف و رهبر و مراد و مرشد و… قرار دهد. وقتى دلیل حقانیت هر پدیده در خود آن پدیده جستجو شود، معیار عمومى سنجیدن شخص به حق مىشود و اگر همگان شخص را به حق بسنجند، قدم بزرگ و اساسى در رفع بزرگترین ستمها برداشته شده است. مضاف بر این هرگاه بنا بر «ما قال» باشد و نه «من قال»، به جای تقلیدها، جریان آزاد اندیشهها برقرار میشود و معرفت آدمیان براى یکدیگر قابل تجربه میشوند، و مجال نقد آن معرفتها فراهم گشته، با نقادی آنها شناخت بر واقعیتها حقیقیتر میشود و در نتیجه آدمیان با یکدیگر و با هستی بیشتر توحید میجویند.
17ـ براى اکثریت مسلمانان، اسلام تسلیم شدن به خدا است و در این تسلیم، انسان نقش فعلپذیر و آلت دارد. اما این تسلیم بودن با عاشق خدا بودن مغایرت دارد، زیرا اگر خدا از آن رو که حق مطلق است معشوق مطلق آدمی گردد، یعنی آدمی فقط در جلب رضای او گام بردارد، دیگر تسلیم شدن معنا نمییابد. زیرا از حق مطلق، زور صادر نمىشود، چرا که بکار بردن زور بیانگر ناتوانى است و خداوند توانا است. مضاف بر این زور وقتى پدید مىآید که حد بمیان آید و حد ناقض خدایی خدا است. بنابراین، وقتى خدا محور فعال و آدمى محور فعلپذیر و آلت مىشود ( = ثنویت تک محوری)، تمامى پندارها و گفتارها و رفتارهایى که زور در بر دارند، از آدمى هستند و نه از خدا: نیایش از ترس، زورگویى بخاطر خدا، زور پذیرفتن محض رضاى خدا. در این حالت؛ رابطۀ مستقیم با خدا در رابطۀ غیر مستقیم و از راه زور از خود بیگانه مىشود. به سخن دیگر، رابطه با خدا جاى خود را به رابطه با قدرت مىدهد و رهبرى از خدا و انسان سلب و به قدرت ( = شیطان)(12) داده مىشود. از این رو آنها که گمان میکنند اطاعت از خدا یعنی تبعیت بیچون و چرا، غافلند که اگر «اطاعت»، به معنای تبعیت بیچون و چرا باشد، یعنی تبعیت از قدرت، پس اطاعت از خدا، تبعیت از قدرت مىشود، و قول خدا، قول زور مىگردد، حال آنکه خداوند زور نمیگوید، بنابراین اطاعت جز تبعیت با رضایت نیست،(13) رضایت هم وقتی حاصل میشود که آدمی با تعقل خویش به حقانیت روشی که بدو توصیه میشود پی ببرد و بداند که پیامد آن رشد است. بنابراین اطاعت از خدا مغایر آزادی آدمی نمیباشد.
18ـ علم به روش و هدف و پیامدهاى آن، از معرفتى که بنابر آن، تعقل انجام عملى را مقرر مىکند، جدا نیست. از این رو، وقتى معرفتى در بردارنده علم به روش و هدف نیست، پوششِ قدرت مىشود و علامت آن اینست که آدمی چون و چرا کردن را بر خود ممنوع مىکند. بدین قرار، وقتى معرفتى، بدون چون و چرا، عملى را تجویز مىکند، در واقع، معرفت نیست که عمل را تجویز مىکند، بلکه قدرت است که در پوششِ معرفت، تجویز صادر مىکند. بسیارى از احکامى که بنام دین، بنام مرام، بنام علم صادر مىشوند، از این نوع هستند.
19ـ جباران، در پایان کار، اغلب دیوانه مىشوند و میل آنها به ویرانگرى، دمادم مهار نکردنىتر، چرا که جریان تخریب، با تخریب استعدادهای آدمی آغاز مىشود و با تخریب کامل آنها نیز پایان مىپذیرد. در مدار بسته قدرتمداری، ویران شدن و ویران کردن یک حرکت جبرى مىشود، زیرا تعقل پایبند قدرت، غافل مىشود که ویران کردن با ویران شدن و در نتیجه تحدید آزادیها همراه است. از این رو وقتی مدار تعقل آدمی بسته میشود، نتیجهای جز گذار دائمى از بد به بدتر نصیب او نمیشود. به عبارت دیگر؛ در حقمداری که مدار تعقل باز است، با ایجاد هر خوبى، وضعیت آدمی باردار خوبترى و در نتیجه آزادیِ بیشتری مىشود، اما در قدرتمداری، تعقل با ایجاد هر قدرتى آبستن ویرانگرتر شدن و محدودتر شدن مىگردد.
20ـ هر اندازه تعقل حقمدارتر باشد، روشهایی که توصیه میکند یا بکار میگیرد از مجاز و خیال و تناقض و تضاد و در نتیجه از زور و ابهام تهیتر میشود. از این رو؛ آدمی به میزانی که قدرتمدارتر میشود، تعقل او در ظلمات ابهام فروتر میرود، چرا که بر سانسورهای خود نسبت به جریان آزاد اطلاعات و اندیشهها میافزاید و مجازها را جایگزین واقعیتها میکند و از حقیقت وقایع غافلتر میشود(14) و چون دمادم قدرتمدارتر میگردد، در نتیجه همواره از خلاقیت ناتوانتر میگردد و بر زور و تبعیض میافزاید.
21ـ تعقلى که حقمدار نیست از رویارویى با واقعیتها مىترسد. از این رو، از علامتهاى حقمدار شدن، یکى از میان رفتن این ترس است. در حقیقت، تعقل قدرتمدار تنها بدین خاطر سانسور نمىکند که جلو ابراز اندیشههاى دیگر را بگیرد، بلکه بیشتر از این رو است که مىداند ساخته دروغین خودش، در برخورد با واقعیت، چون حباب مىترکد.
22ـ تضاد شکل و صورت با محتوی، و تضاد لفظ با معنا، یا دادن معنا و تعریفى ناقض معنا و تعریف واقعى به کلام، از عمومىترین روشهایى است که تعقل قدرتمدار بکار مىبرد. مقایسه صورتهاى همسان به قصد همسان باوراندن ماهیتهاى متضاد(15) و یا مقایسه صورتهاى نایکسان براى اثبات نایکسانى ماهیتها (مثل تبعیض نژادى)، و نیز، پوشاندن تضاد ماهوى با توحید صورى(16) و یا پوشاندن توحید ماهوى با تضاد صورى، در زمره روشهایی هستند که عقل قدرتمدار بکار مىبرد.
در پایان امیدوارم مخاطبان گرامی، این مقاله مطول را با حوصله و دقت کافی مطالعه نموده باشند و مدعیات آن را به خوبی حلاجی کرده باشند، چرا که از نظر نگارنده مطالب مطروحه در این مقاله برای آحاد بشریت، بسیار بنیادین و سرنوشتساز میباشد. از جناب استاد بنیصدر نیز بسیار سپاسگزارم که با عمری تعمق و تفقه در ارکان هستی، زمینه مداقه و فهم چنین مفاهیمی را برای نگارنده و امثالهم فراهم نمودهاند.
نیما حق پور ـ شهویور 1394
فایل پی دی اف مقاله:
https://drive.google.com/open?id=0B_p2TPFHSVTNWHc2V0wtVjBlZTQ
پینوشتها:
مقاله اول : توحید، روابط قوا، ثنویتها و موازنهها / مقاله دوم : ویژگیهای قدرت، ویژگیهای حق / مقاله سوم : روشهای قدرتمداری / مقاله چهارم : ابلیس؛ آتش قدرت طلبی، شیطان؛ زادۀ روابط قوا / مقاله پنجم : آزادی و نسبت آن با حقوق ذاتی / مقاله ششم : آزادی و نسبت آن با تعقل.
ـ قدرتمداری یعنی بر مدار «قدرت» و «روابط قوا» زیستن و «زور» را اجتناب ناپذیر دانستن. بر مدار قدرت، اقلیتى استعداد رهبرى دارند و اکثریت بزرگ فاقد آنند.
3ـ آدمی که اصل راهنمای خویش را موازنه عدمی قرار میدهد، نه زور میگوید و نه زور میشنود، از آزادی و استقلال خود غافل نمیشود، و از سنخیت هدف، روش و وسیله نیز غافل نمیشود.
4ـ رجوع کنید به مقاله «توحید، روابط قوا، ثنویتها و موازنهها» از نگارنده.
5 ـ خوردن «میوه ممنوعه» به امید هم آورد خدا شدن آدمی، دقیقاً غفلت از استعداد «خود رهبری» است و در نتیجه از دست دادن خودجوشی استعدادها و حقمداری تعقل. آدمیان تا از خود که مجموعه استعدادها هستند، غافل نشوند، تا خویشتن را ناچیز و «میوه ممنوعه» را همه چیز نگردانند، بطرف «میوه ممنوعه» نمیروند
6 ـ خدا محوری، در تاریخ دو شکل عمومى پیدا کرده است: خدا تراشى (از بت سازى تاکیش شخصیت) و نظریه تجسم خدا و نمایندگى از خدا در قدرت. «وحدت وجود» نیز از مصادیق خدا محوری و ترجمان ثنویت تک محوری است چرا که هر چه روى مىدهد را از «احد» مىداند و او را محور مطلقاً فعال و خود را محور مطلقاً فعلپذیر میپندارد.
7ـ مصلحت در مقام تصحیح روش و به را بهتر کردن، کار برد دارد. اما قدرتمدارى این کار بردها را از یادها بردهاست و مصلحت کار بدى که چاره جز عمل به آن نیست و یا «دفع افسد به فاسد» گشته است. «به مرگ بگیر تا به تب راضى شود» و «دفع افسد به فاسد»، راهنماى کار تعقل قدرتمدار است. غافل از اینکه قدرت یا زورى که آدمى را ناگزیر مىکند میان تب و مرگ، فاسد و افسد، «انتخاب» کند، پس از آنکه آدمى را به تب یا فاسد مجبور کرد، او را ناتوانتر و خود را پر زورتر گردانده است. این بار، میزان تب یا فساد را بیشتر مىکند. اگر آدمى بپذیرد، باز هم ناتوانتر و زور را باز هم پر زورتر مىکند. از آنجا که قدرت (= زور)، با ویران کردن و افزودن برخود، بر جا مىماند، این جریان تا مرگ یا افسد، ادامه پیدا کند.
8 ـ فکر غالب این است که اکثریت بزرگ بىتقصیر است و این اقلیتهاى کوچک زورمدار هستند که بر جامعهها مسلط مىشوند. این فکر «عامه فریب» است، زیرا عیب اکثریت بزرگ را از چشمش مىپوشاند. عیب از اکثریت بزرگ زورپذیر است، چرا که تا زورپذیر هست، زورگو نیز هست. اکثریت بزرگ را باید مخاطب قرار داد و آنها را از روشهاى آزاد شدن از زور باورى و سلطه پذیرى آگاه کرد. این نکته بسیار مهم است که اگر آدمى زورنپذیرد، هیچ زورگوئى نمىتواند با او رابطه قوا پدید آورد. از این رو؛ جهاد اکبر، تمرینى است براى آنکه حتى پیشاروى دشمنى که قصد کشتن ما را دارد، رابطه با خدا را از دست ندهیم و مانند ابراهیم تعقل کنیم تا آتش هستى سوز نیز بر ما سرد شود.
9ـ برای اینکه دروغ بتواند در دیگرى مؤثر شود و او نتواند تناقضهاى موجود در آن را ببیند و واقعیتى را که پوشانده شده، نشناسد، دروغ، همواره، با اشکال دیگر زور (تهدید، تطمیع، بهتان، تحریک ضعفها از راه تملق، تحریک عواطف، انواع سانسورها، تغییر معانى کلمات و…) همراه خواهد بود، بنابراین اگر شنونده از این قاعده غافل نشود، با دیدن نقش یکی از اشکال زور در کلام گوینده، در پی صحت و سقم سخن او برمیآید.
10ـ در روابط قوا، نه حقها که زورها با یکدیگر رابطه برقرار مىکنند، بنابراین فنونى که در روشها بکار مىروند، متناسب با حق نیستند، بلکه با قدرت سنخیت دارند.
11ـ رجوع کنید به مقاله «ویژگیهای قدرت، ویژگیهای حق» از نگارنده.
12ـ در خصوص نسبت شیطان با قدرت رجوع کنید به مقاله «ابلیس؛ آتش قدرت طلبی، شیطان؛ زادۀ روابط قوا» و نیز پاسخ به پرسشهای مربوط به آن مقاله از نگارنده
13ـ در مقاله «مفهوم ضرب زنان ناشزه در قرآن»، نگارنده در خصوص اینکه چرا معنای «اطاعت» در قرآن، تبعیت و پذیرش با رضایت است توضیح داده است.
14ـ اگر مىگویند آخر خط زورمدارى دیوانگى است، بدین خاطر نیز هست که عقل قدرتمدار سرانجام از واقعیت مىبرد و زندانى دنیاى مجازى مىشود.
15ـ «دو برابر بودن سهم الارث پسران نسبت به دختران» را به ناروا به «دو برابر بودن دیه مرد نسبت به زن» تعمیم دادن، مصداق بارز بکار بردن منطق صوری است.
16ـ میانگین درآمد سرانه، تضاد فقر و غنا را مىپوشاند و رقم رشد تولید ناخالص ملى، در نزدیک به تمامى موارد، تخریب ثروت ملى و محیط زیست را مىپوشاند و اسطوره رشد، چشمها را از دیدن واقعیتى باز مىدارد که تخریب است.