تمام ِ این فضا رنگ است
یک برگش سپیدی نیست .
تو در لبخند هم
یک نور از شادی نمی بینی
نمی دانی کجا ، یک دانه
در یک لایه از خاشاک می روید
و آن وهمی که در عمق ِ خیالت
سرزمین ها را نَوَر دیدست
شادی را نمی فهمد .
تو از تصویر هم ، در گوشه های ذهنِ خود
یک مرد ِ پولادین ِ خوش رفتار می سازی .
نمی دانی که این آدم
کجای ِ زندگی ؟
در این حباب ِ خالی ِ لرزان
فضا را می تواند
لایق ِ خورشید گرداند ؟
چه سهمی دارد این آزردگی ها
در فراسوی ِ خیالاتت ؟
نمی بینی مگر
عشاق ِ بازی خورده را اینجا !!!
چه رقصی می کنند این سایه بر دیوار ، آدم ها .
بیا تا در پسا بر جام ِ این مردم
شریک ِ غفلت ِ فردایشان باشی
ببینی مرد ِ این میدان
قبای ِ ژنده خود را ، چرا باید
به رؤیای فراوانی بیاویزد .
29 دی 1394