۱۳۹۵/۰۳/۳۱- دلم شمعی است کاندر بزم جمع از هر دو سر سوزد
امیدیی نیست کاین شمع سبکسر تا سحر سوزد
ولی شادم که روشن تر زهر شمع دگر سوزد
مسعود فرزاد
نخستین بار وی را در مشهد دیدم. جشن مبعثی بود در دبیرستانی. من دانش آموز دبیرستان بودم و او دانشجوی دانشگاه… از دوردست چهره اش پیدا بود و صدایی بم که شعر شهریار را می خواند:
«انیشتین یک سلام ناشناس البته می بخشی»
تا آنجا که:
«کنار هم ببین عیسی و موسی و محمد را…»
پس از آن دیدار اولیه فرصت فراهم شد و دیدارها مکرر.
در نخستین برخورد، چشمان خسته نیمه بسته اش چشمگیر بود و صدای آرام پرشورش گوش نواز و بیش از همه فروتنی و صداقتی که در رفتار و کلام داشت.
رفتار ساده ای داشت و کلام گرمی، می توانستی ساعت ها پای کلامش بنشینی؛ زمان را از یاد می بردی و می برد و به سحر سخنش پرواز می کردی به افق های دور به فضاهای تازه…
هرچند در گفتار عمومی صلابتی داشت اما در دیدارهای دوستانه، دوستی بود که از هر دری سخن می گفت، طنز و نمکی در کلام داشت که جذبت می کرد.
دکتر شریعتی آمیزه ای بود از عقل و عشق، خرد و مهر، حکمت شرقی را با منطق غربی در جانش آمیخته بود، هم کاریزهای کویر کهک را دیده بود و هم باغ های پرگل ابزرواتر پاریس را.
هم ولایتی حکیم متاله ملاهادی سبزواری بود و حکیم ابوالقاسم فردوسی. دوستدار فانون بود و شاگرد ماسینیون فرانسوی.
بندها و سدها وی را از رفتن باز نمی داشت. به نهضت ملی و رهبرش دکتر محمد مصدق دلبسته بود و در راه او به جوانی به محبس رفته بود و تا آخرین دم مهر وی در سینه داشت.
پرسه در کوچه های کهن اندیشه وی را از گذر در خیابان های تازه عصر باز نمی داشت.
همیشه وی را صیادی می دیدم شناور در دریاها و در پی یافتن گوهرها… که در شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنان هایل شنا می کند، به پیش می رود اما کجا دانند حال او سبکباران ساحل ها.
می دیدم که از دو سوی، درساحل سلامت وی را نشانه می گیرند و خدعه ها و خدنگ ها در کارش می آورند.
می دیدم که «شمع» را نام ویژه اش برگزید به نشانی: شریعتی مزینانی علی.
این شمع، روشن ساخت اندیشه نسلی را و در میان تاریکی ها راضی نشد به نور حقیر حباب ها. کار وی آگاهی بود، ستردن پوسته ها و پالایش هاو نمایاندن گوهرها… براین شمع توفان ها وزید و تندرها اما از پای نیفتاد…
بر او از دو سو بسیاری تاختند و می تازند.
اگر ستمی بر بیگناهی رود، فسادی در میان آید ثروت ناحقی انبان شود، گوشت و نانی گران شود، گویی وی مقصر است.
خواست او و کار او آگاهی بود و روشنی…
اما این شمع روشن تا سحر نسوخت هر چند از هر دو سو سوخت اما روشن تر از هر شمع دگر سوخت
دکتر شریعتی گفت: «شنوا، بیدار، بی تردید، بسیار کوش پر یقین، چنان کرگدن سفر کردم»
چه سفرها و سیرها کرد شمع فروزان ما و چه دل ها و دیده ها را روشن ساخت.
تنها در آخرین سفر کرگدن تنها ی ما، آرام و خندان دیده بر جهان فروبست و میراث خویش به آیندگان سپرد.
دوست یگانه ام عنایت اتحاد که مهری دیرین و عهدی پایدار به دکتر شریعتی دارد حکایت می کرد: «در سردخانه بیمارستان لندن، پزشکی که چهره دکتر را دیده بود با لرزشی در کلام گفته بود به این آرامی و پاکی چهره ای به عمرم ندیده بودم، لبخندی به لب داشت و گویی آخرین سفر را بسیار خوش داشت.»
از او می آموزیم به حق دل سپردن را، به راه حق رفتن را و نهراسیم ز توفان های تند، ز تندرهای سخت… و بدانیم که روشنی در رفتن است و آنکه می رود گاه هم بیراهه می رود. اما عارف بزرگ ما سهروردی قرن ها پیش گفت، گر راه روی راه بری…
دکتر علی شریعتی بر راه بود، در راه بود، راهی گشود… راهی تازه… او را می بینیم که همچنان در راه است با شمعی روشن در دست… کرگدن ما تنها می رود به پیش، به سوی افق های نو … از او می آموزیم، بسیار می آموزیم.
منبع: روزنامه ایران،
شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵