وقتی که امد، امد
وقتی که بود، بود
وقتی که رفت ، بود
“عباس کیارستمی”
سر خیابان جم، بیمارستان جم است، همانجا که با اهمال، شعله شمع جانش رو به خاموشی نهاد ، تن خسته اش تسلیم شد، تسلیم انان که اورا نمی شناختند، بنا بود پدری پزشک عمل و درمانش کند، پدر وقت نداشت،! این مهم به پسر سپرده شد ، او هم وقت نداشت، ایام نوروز بود! پس دستیاری دست به کارشد و شد انچه شد… و فرموده بودند پس از عمل دریافتم که بیمارم چهره ای است ! انگار در این ملک باید کسی باشی ،چهره ای باشی، که درمانی یابی و بر بستر بیمارستانی بیارامی..
با کمی فاصله، ساختمان بلند کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان بود که حالا کانون زبان شده است . ازسال50 باهم همکار وهمراه بودیم، او در بخش سینمایی کارش را اغاز کردو من ویراستار در انتشارات….
همیشه عینک تیره ای به چشم داشت، ازپس ان شیشه تارو تیره، از دیده و دلش نور می تابید، زیبایی زندگی را می دید ومی نمایاند…
بچه اختیاریه نقاشی خوانده بود، به گرافیک روی اورده بود، به مکتب و مدرسه سنیمایی نرفته بود ، اما به غمزه مساله اموز صد مدرس شده بود.. و گودار گفته بود سینما با کیارستمی تمام شد… و نام نامی وی در زندگیش بر قله سینما گران قرن قرار گرفت .. چراغش دراین خانه می سوخت ونقش بر این بوم می زد.. با همه بی مهری ها که دیده بود دل ومهر به این خاک پاک بسته بود..
پس از انقلاب ، حداقل هفته ای یک بار باهم بودیم، در شورای تولید کانون، او بود و سید محمد بهشتی، مهدی حجت و غریب پور ومن… می خواستیم ان مرغک بخواند و خوش بخواند.. دو سالی سخت کوشیدیم، من به رم رفتم . اوماند.. چند سال بعد در رم دیدمش ..
گفتم عباس جان کانون برای تو اغاز بود، دریاچه ای بود که دران شنا اموختی، دنیا بزرگ است ودر دریای زندگی تو نهنگی… لبخندی زد وگفت .. اما من ازان چشمه می نوشم.خرسندم که این سالها مدیران فعلی کانون به دیدارش رفتند و پیمان و پیوند مهر گسسته را پیوستند.
عباس ، به بسیار هنرها اراسته بود،فیلم ساز بود، شاعر بود، نجار بود ،نقاش بود، عکاس بود. در او مهارت و معنا ، شعر و شعور و شیدایی امیخته شده بود. شاعر بود و شعر دوست. همیشه طنزی در بیان داشت و شعری بر زبان.حافظه شگفتی داشت. در نوجوانی تمامی دیوان حمیدی شیرازی را به خاطر سپرده بود ودر گذر سال ها از یاد نبرده بود.. هم سروده های سعدی و مولانا و حافظ را از حفظ می خواند وهم شعرهای نیما و سهراب و احمدی را. فیلم هایش به شعر می ماند، شعر مجسم یا شعر مصور.
.پارسال از نوشته ها و ترجمه های تازه ام پرسید.به او گفتم قصه بلندی نوشته ام با نام”پر نده و دیوار” دلم می خواهد عکسهای دیوار های تو همراه قصه ام در اید، قصه را برایش گفتم به مهربانی وگرمی با لبخندی گفت : حتما. حر فی ندارم کار تازه ای است ، کار ها را به بهمن پور داده ام بگو که موافقم..
عباس ساده بود، مثل کارهایش ، متل سخن سعدی، ساده و سهل و ممتنع… دقیق بود، رفیق بود .به زندگی دلبسته بود و زیبایی را می ستود، شادی را برای همه می خواست وبرسفره گسترده دوستی همه را به مهمانی بر سفره صلح فرا می خواند… از نفرت وخشم و خشونت بیزار بود با وقار بود. هوشمند بود وفرزانه و فروتن..ارام بود اما در پس این ارامش شوری پنهان بود، بی قرار بود. با زیگران فیلم هایش مردم معمولی بودند، نمی خواست از شهرت هنر پیشه های نامی بهره برد و فروش فیلم هایش بالا رود، به فکر جلب جیب مشتری وگیشه نبود. به فکر تلنگری بود بر دل وپرسشی در اندیشه… سودایی بلند در سر داشت.واقع گرایی بود درپی شناخت . می خواست پلی بزند از تعبیری در واقعیت و گشودن راهی برای تغییر واقعیت و گذر از واقعیت به حقیقت.. در این سیر وسفرمرز زمان ومکان را در نوردید وبه ابدیت و جاودانگی ره سپرد.
پر شور و شوق بود… می خواست رازها گشاید و راه ها نماید و یکجا نماند. می دانم که مرگ پایان کبوتر نیست. . او تمام نشد، ادامه می یابد در فیلم هایی که ساخت. گیلاس ها نمی میرند، دوباره به بهاران شکو فه می دهند وبه تیر ماه می رسند.
او را می بینم که پیوسته در راه و رفتن بود… به سوی خانه دوست و زیرسایه درختان زیتون متل یک عاشق راند،مثل یک عاشق ماند. تیر ماه زاد روزش بود وپروازش ….
بی گمان درماه گیلاس، طعم خوش گیلاس را بر زبان داشت.. با دها در گذرند، اما او ماند، اورا می بینم که عاشقانه می رود، عاشقانه می خواند و خوش می خواند
بایدعاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
روزنامه شرق، یکشنبه20تیرماه