در پر تو بی فروغ خورشید
آنجا که سر از افق به در کرد
دهقان علیل و سالخورده
خواب از سر خویشتن به در کرد
قد، خم زفشار زندگانی
سرگشته به وادی غم و درد
نی گرمی و نی شوری و امیدی
نالان و حزین و تیره و سرد
بشنو چه به او زمانه می کرد
***
با جثه زار خود همی گفت
کای آدم ناتوان و فرتوت
برخیز و قدم ز در برون نه
تا بلکه بدست آوری قوت
*
از بهر چه شامگه بخفتی؟
برخیز تو، آدم ستمکش
بر خیز تا رمق بجان هست
بار ستمی به دوش برکش
هم گم ز نظر گه زمانی
هم برده ظالمان سرکش
***
برخیز که پنجه عدالت
در دست ستمگری نهان است
برخیز زجا و چشم بگشای
تا داد و ستمگری چه سان است؟
جولانگه آز زور مندان
این کلبه زار بی کسان است
***
آگه تو نه ای که دیشب “ارباب”
عصاره زحمت تو بر باخت؟
جامی ز شراب ناب نوشید
نردی به زل و کعاب انداخت؟
در بستر دختران زیبا
پیمانه عاشقانه پرداخت؟
***
بر خیز و زبهر بزم امشب
جیبش زسپید و زرد پر کن
تا کام ز زندگی بگیرد
شیرینی زندگیت مُر کن
از هول نهیب خشم صیاد
درکام صدف همیشه در کن
***
برخاست تا به رسم معهود
داس دروش بدست گیرد
تا در ولع عزم “ارباب”
از تنگی زندگی نمیرد
***
چشمش به عیان سیاهی می رفت
پیری و مریضی و ناتوانی
پایش دگر از تحمل افتاد
این پیکر زار استخوانی
***
به کنج افق کمی نظر کرد
باشد که امید زندگانی
بینید پس از این و شادمانی
هر جا که گشود دیده اش را
پر از خفقان و تیره و تار
افتاد به کنج آشیان و
رست از غم این رژیم غدٌار
م.ق