محمد رهبر؛ زیتون – برای نسل من که تا چشمِ هشیاری بازکردیم «امام» در ایوان دیدیم و «هاشمی» بر منبر نماز جمعه، درگذشت رفسنجانی حُزنی میآورد که اگر در خود بکاویم نه از غمِ مرگ کسی است که این چند روز آتی به امیرکبیر و پدر انقلاب و از این قبیل، نامبُردار می شود، بلکه حسرت عمر از دست رفته است و قضا و قدری که بر سرمان رفته وسرنوشت تلخی که هاشمی رفسنجانی در آن نقش بسیاری داشته است.
جای انکار نیست که تاریخ ایران، بسیار به شخصیت ها بند و وصل است. آهِ حسرت هم از این است که ای کاش آنکه قدرت داشت، راهی دیگر میپیمود یا زودتر به راه راست بر میگشت.
تاریخ را که میخوانیم و میبینیم، داغی بر دل میماند که ای کاش شاه با همان جبهه ملی و مصدق مراعات کرده بود تا کار به انقلاب نمیرسید و ای کاش خمینی قدری خلقوخوی طالقانی داشت تا اینطور به خاک سیاه نمینشستیم و ای کاش که هاشمیرفسنجانی عمری بلند را چنین در مصلحتبینی نمیگذراند و در وادی حقیقت قدمی بیش بر میداشت.
چه توان کرد که هاشمی و مصلحت چنان به هم گره خوردند که در ۸۲ سالگی هم گویا مصلحت نبود که بمیرد و دریغ و تاسف بسیاری این است که وقتش نبود و باید میماند و کار ناتمامش تمام میکرد و به روز واقعه یا ولیفقیه معتدل می گماشت و یا ولایت فقیه را از قانون اساسی کناری میگذاشت.
حکایت آنکه استوانه بود
می گفتند هاشمی استوانه انقلاب است. پس از گذشت ۳۸ سال از این ستون، تیرکی مانده بود بیسقف در برهوتِ ویرانِ جمهوری اسلامی اما احوال دنیا همواره چنین نبود و دور گردون چند روزی بر مراد دل هاشمی گذشت.
رفسنجانی یار غار خمینی بود و انگار تنها کسی بود که از امام نمیهراسید و چنان صممیتی با آن عبوسِ جماراننشین داشت که حرفی بزند و در دل رهبر انقلاب اثری گذارد.
هاشمی، مرید آن مرادی بود که حفظ نظام را اُوجب واجبات میدانست و به تاثیرِ رهنمود مولایش خمینی ، گوشهایش نالههای بسیار را نخواست که بشنود و چشمانش فجایعی هولناک را نخواست که ببیند.
عذرِ تقصیر ندانستن آنچه زیر عبایِ نظام میرفت از هر که پذیرفتنی باشد، برازنده هاشمی نیست چه در اتاق فرمانِ نظام نشسته بود و حتی فرمانده کل قوا بود و حتی رییسجمهور که همین رفیق دیریناش خامنهای باشد، حرف او میشنید.
هاشمی رفسنجانی سوزنبانی بود که چند باری ریل انقلاب و جمهوری اسلامی را عوض کرد. ماهیت قدرتمدار خمینی را به فراست می شناخت و به قواعد حذف رقبا به خوبی آشنا بود و از همین بود که وجودش با خمینی یکتایی گرفت و در مسیر منافع خمینی و هاشمی که حفظ بیضه اسلام بود، هر مخالفی حذف شد و تمام. حزب جمهوری اسلامی که او موتورش را روشن کرد در همان بهار آزادی همه را زیر گرفت و کارکردش که تمام شد، حزب رفت و هاشمی ماند.
از آنجا که سیاستمداران مصلحت ورزِ با کیاست، اشتباهات عظیم میکنند. هاشمی پس از خمینی، خامنهای را به رهبری رساند. میخواست که انگشتر سلیمان به دست کند و همهکاره باشد و چه باک که نام رهبر برای خامنهای بماند ولی آن روی سکه را نخوانده بود که وزرا در ایران همه ذبحِ شاه شدند.
در همان ابتدای رهبری خامنهای با همدستی همین احمد جنتی که آن روزگار هم در شورای نگهبان شمشیر رد صلاحیت به دست داشت، رفقای چپ قدیم از جمله همین مهدی کروبی را از مجلس شورا و خبرگان اخراج کرد و یاران خامنهای را به عرصه آورد و ماه عسل خامنهای و هاشمی آغاز شد.
قرار بر توسعه اقتصادی بود و هاشمی میخواست، ماهاتیر محمد باشد و راه مالزی را برود.سردار سازندگی در جاده اقتصاد تاخت زد و عرصه فرهنگ را به خامنهای وانهاد و بیخیال توسعه سیاسی. وزارت اطلاعات هم کار خود میکرد و از قضا فلاحیان وزیر اطلاعاتِ دولت هاشمی بود که هر چه میخواست میکرد و هاشمی حتی یکبار در معرفی اش به مجلس طنازانه گفت که فکر نمیکنم کسی جرئت رای ندادن داشته باشد و این شوخی البته در حلقه دوستان بود و ماشینِ اختناق آن بیرون روشنفکران را بیسروصدا در ایران و خارج ، تمیز و بیرد پا به قتل میرساند و منتقدان منصفی مثل عزتالله سحابی به زندان میانداخت و از چهره هاشمی آن لبخند همیشگی محو نمیشد.
چنین هم نماند و عاقبت خامنه ای بر کرسی ولایتفقیه جاگیر شد و از آنجا که دو پادشاه در اقلیمی نگنجند، بنای ناسازگاری گذاشت.
پایان ریاست جمهوری هاشمی آغاز افول قدرت فیل خاکستری سیاست ایران شد و از این پس بود که «رفسنجانی» نامی که از اقتدار دهه شصت و هفتاد یادگار مانده بود به «هاشمی بهرمانی» تقلیل یافت.
با این که هاشمی نقش بسزایی در دوم خرداد سال ۷۶ داشت و با خطبهای دسیسه خامنهای در تقلب را نقش بر آب کرد و در آغاز دوران اصلاحات چرخشی کرد و توازنی در قدرت انداخت، اما هم او در نهادنِ بسیاری از خشتهای کج در عمارت جمهوری اسلامی، نقش معماری داشت، هرچند همین معمار به دهه پایانی عمر بر آن اِمارت که در ساختناش دست داشت، محافظه کارانه شورید با اینحال هیچگاه از سرای نظام بیرون نیفتاد که سیاست و کیاست حفظِ قدرت در همه حال را داشت.
روی مرگ شرط نبند
نقل است که در ۳۰ خرداد سال ۸۸ که رهبر جمهوری اسلامی حکم تیر داد تا سپاه جنبش سبز را سرکوب کند، هاشمی در اتاقش راه میرفته و خودش را نفرین میکرده که خامنه ای را رهبر کرده است. این روایت میتواند صحت داشته باشد چه اینکه هاشمی بعد از ریاست جمهوری احمدی نژاد از خامنهای بسیار مکدر بود که دست باند محمودی را به تخریبش باز گذاشته بود و فراتر از این راه و رسم رهبری را نمیپسندید و به هر زبان انذار میداد که انقلاب و ایران با این مدیریت به فنا خواهد رفت. اما هاشمی هیچگاه رودر روی رهبری ناایستاد، امیدش به لحظه حساسی بود که خامنهای سرش را زمین بگذارد و با این امید به مرگ خامنهای بود که پر شور به انتخابات خبرگان آمد.
قصد داشت تا آرام گوشهای بنشیند تا وقت موعود برسد و اینبار اشتباه سال ۶۸ را جبران کند، حتی فکرش را کرده بود که قانون اساسی را تغییر دهد و آن دورترها را هم میدید و یکبار در تغییر اساسنامه دانشگاه آزاد که نام رهبری هم در شمار موسسان دانشگاه آمد، گفت ممکن است روزی بیاید که ولایت فقیه نباشد.
اما نشد، اجل آمد و خواجه رفت و به آرزوهای بلند و بالایش نرسید و انگار شیخِ حکیم آیتالله منتظری که حقیقت را فدای مصلحت نمیکرد، حق داشت که اعتراض به اعدامهای ظالمانه را به پس از مرگ خمینی احاله نداد و راست میگفت که کسی تعهد نداده است زنده بماند و دنیا بر مدار خواستش بگذرد.
یاد قصهای از مثنوی کنیم ، حکایت کسی که پیش پای مردم خار و خاشاک کاشته بود و هر چه میگفتند این بوتهها را بکن ، گوش نمیگرفت و کسی گفتش روزی میرسد که این خاربُن ، قوی و ریشهدار میشود و تو پیر و فرتوت و آن وقت دیگر زور کندنش را نداری واینگونه بود که هاشمی دیگر این پیرانه سر، توان نداشت تا آنچه کاشته بود را از بیخ بَرکند.
مدتی فردا و فردا وعده داد / شد درخت خار او، محکمنهاد
خار بُن در قوت و برخاستن / خار کن در پیری و در کاستن
انصاف و انصاف
انصاف باید داد و انصاف نه پاداشی است برای هاشمی که جلایی است بر روح خویش که ما هم همان راه مرگ در پیش داریم که آن درگذشته رهسپار شد.هاشمی نیکیهایی داشت که همگنانش در سلک روحانیان اندکی داشتند و در مسوولان جمهوری اسلامی کمتر میتوان یافت.
هاشمی بیهراس به آزمون رای مردم می رفت و ترس از شکست نداشت و سیاستمداری حرفهای بود که شکست را میپذیرفت و نه قهر میکرد و نه کنار میکشید و تلاشی دوباره میکرد.
آنقدر هوشمند بود که روح زمانه را بشناسد و بداند که مردم چه میخواهند و چه میگویند ، همین به دنبال رای مردم رفتن، محبوبیتی برایش آورد که هر چند با آن سابقه که داشت محبوبیتی مکدر بود اما شاید عاقبتبهخیری هم داشت.
هاشمی پس از سالها آزمون و خطا به درکی از منافع ملی رسیده بود و فهمی از موقعیت ایران در دنیای بینالملل یافته بود که دیگر آن نگاه کج و معوج ایدئولوژیک را نداشت و میدانست باید با دنیا سازگاری کرد و این دشمن دشمن کردنهای رفیق دیرینهاش خامنه ای، جز خسارت در پی ندارد.
به رغم روحانیان مدعی اسلامشناسی، هاشمی دانسته بود که اسلام اجباری و چسبیدن به زلف زنان و بگیر و ببندِ دختر و پسر، عاقبت اسلام و مسلمانی را بر باد میدهد و میشد مطمئن بود که در هیچ سخنرانی حرف از بدحجابی و موسیقیستیزی نمیزند و وااسلاما سر نمیداد.
در سالهای دور از قدرت آموخته بود که باید به مردم آویخت تا قدرتی دوباره یافت و این حُسن را داشت که هیچگاه نا امید نمیشد و جایگاهش را رها نمیکرد و در مقابل دشمنانش صبر میکرد تا ظفر هم برسد و چنین بود که در ساختار کوچکشده نظام جمهوری اسلامی که سالهاست همه بزرگانش را به بیرون پرتاب کرده، تنها هاشمی مانده بود که امروز اجل امانش نداد. حالا شاید بتوان گفت دیگر کسی درون نظام نیست که به اصلاحی ساختاری و تغییری بنیادین معتقد باشد، باقی اصلاحگران همه یا در حصر هستند یا در منع و بیرون از چهار دیواری کوچک نظام .
باری، قضاوت درباره هاشمی رفسنجانی با داور و دادار مهربان است که فارغ از حب و بغض ما، حکم خواهد راند و نیتها و نیکیها و بدیها را بیپرده می بیند و هم شاهد است و هم قاضی.
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیه آمدهایم