4- نظر مولوی در باره جبر و اختیار چیست؟ و یا عارفان از قرآن چه آموختهاند؟
چرا نظر مولوی در باره جبر و اختیار ؟
علت اینکه نظر مولوی را در این باره جویا شده ام این است که دکتر سروش معتقد است که مولوی « با زندگی روحی و فکری من از هر کس دیگری عجین تر و نزدیکتر است» و اینکه مدت 50 سال است که با او زندگی می کند:
«اکنون 50 سال است که من با او زندگی می کنم و این را حقیقتاً نه مجازاً عرض می کنم. روزی نیست که من به او نیندیشم، از او نگویم، با او سخن نگویم یا به آثارش مراجعه نکنم، یا شعری از اشعار او را در خاطر خودم نگردانم، یا در نوشته ای به کار نبرم یا در خطابه ای از آن استفاده نکنم، لذا [مولوی ] با زندگی روحی و فکری من از هر کس دیگری عجین تر و نزدیکتر است» (24)
حال می خواهم اولاً بر خودم روشن شود، که مولوی در مسئله جبر و اختیار چه درسی به ما می دهد؟ و ثانیاً کسی که 50 سال است که با مولوی زندگی می کند و زندگیش از هر کس دیگری به مولوی و آثارش « عجین تر و نزدیکتر است»، چه درسی از آموزه های او گرفته است؟ پس از توضیح مختصری به این مسئله باز خواهم گشت.
در بین متکلمان و فیلسوفان اسلامی از نیمه دوم قرن اول به بعد مسئله جبر و اختیار مورد بحث قرار گرفته و در بین اهل سنت دو دسته بزرگ اشعری و معتزلی را به وجود آورده است. معتزله که بنیانگذارش «واصل بن عطا» از شاگردان «حسن البصری» است، قایل به آزادی و اختیار عمل انسان بودند. و در مقابل اشاعره به وجود آمدند که اختیار را از انسان نفی کرده وهمه افعال را به خدا منتسب می کردند و می گفتند که انسان مجبور است و اراده و اختیارى از خود ندارد. و چون ابوالحسن اشعری از مشهورترین این فرقه بود، بنام اشعری مشهور شدند. البته قبل از این که این دو فرقه بدین نامها مشهور شوند، مسئله جبر و اختیار در بین مسلمانان مطرح شده بود و همچنانکه گفته شد معاویه اولین بار برای توجیه اعمال و حاکمیتش جبر را مطرح و ترویج می کرد و می گفت این خواست خدا بوده که او حاکم شده و اعمالی که می کند خواست خداوند است. و حتی هنگامی که معاویه، با تهدید و تطمیع، از برخی از انصار و مهاجر برای پسرش یزید، بیعت گرفت که پس از خود خلیفه مسلمیبن باشد، مورد اعتراض«ام المؤمنین»عایشه قرار گرفت،که چرا به چنین کاری دست زد، او در پاسخ به عایشه گفت:خلافت«یزید»تقدیر الهی است و بر بندگان در امور خود اختیاری نیست.(25)
مولوی و جبر و اختیار
به طوری که از خلال شش دفتر مثنوی بر میآید مولانا نه پیرو جبر مطلق و نه تفویض مطلق است، بلکه ما بین این دو قرار گرفته است. و این همان دیدگاهی است که به نوعی شیعهها دارند. کریم زمانی شارح جامع مثنوی در این باره مینویسد: «زبدۀ نظر مولانا در مبحث جبر و اختیار برزخی است میان جبارِ مطلق که جَهمیّه و اَزارقه (26) معتقد بوده اند و اختیار مطلق که معتزله بدان باور داشته اند. و این، مختارِ مذهب امامیه نیز هست. مولانا کلاً از دو منظر بدین مبحث در نگریستهاست. یکی از منظر کلامی و دیگر از منظر عرفانی و صوفیانه. مولانا از منظرکلامی، براهین سَخته و پرداخته و در اثبات اختیار آدمی آورده و آن را با تمثیلاتی دلنشین همراه کردهاست، چندانکه هر ذوق سلیمی را به اقناع و اطمینان میرساند. لیکن در منظر صوفیانه مولانا از جبر دفاع میکند. اما کدام جبر؟ جبر مصطلح و مشهور؟ خیر. هم از اینروست که برای پیشگیری از این آمیختگی و التباس، دو اصل کلیدیِ معیّت و جبّاریت را در گفت میآورد. و آنان که مولانا را جبری پنداشتهاند، بیتأمل و بلاتحقیق، ابیاتی را که بر این دو اصل ناظر است حمل بر جبر مصطلح کردهاند. حال آنکه بینهما بُعدُ المشرقین است. بدیهی است که این دو جبر تنها در لفظ اشتراک دارد نه در مفهوم و مصداق. «اشتراک لفظ دائم رهزن است» بطور کلی جبر در منظر صوفیانۀ مولانا، دیدن مسبّب الاسباب است و لاغیر. زیرا در این افق اعلی ، سببّت و علّیّت به تشأن باز میگردد و جمیع ممکنات و موجودات، جنبِ مرآتی پیدا میکنند و فقط فعال مایشاء بودن حضرت حق را باز می تابانند. مولانا و سایر عرفای بزرگ این نگرش را از تعالیم قرآن کریم آموخته اند… بنابراین وقتی مولانا در افق مبین توحید میایستد، و فعال مایشاء بودن خداوند را در همۀ اجزاء هستی میبیند، بدین معنی نیست که به کلی علل و اسباب را نفی کند و ارادۀ آدمی را نادیده گیرد . چنانکه وقتی انبیاء و اولیا حاجات خود ر ا از خدا میخواستند در همان لحظه سعی و تلاش خود را نفی نمیکردند.
مولانا میگوید: بندۀ سالک تا وقتی که مرتبۀ معیّت حق را شهود نکرده درخود احساس نوعی اختیار میکند. اما همین که بدان مقام رسید و در هستی مطلق فانی شد، دیگر خود را صاحب اختیار نمیداند. این مقام عارفانه کجا و جبر مصطلح کجا؟ باز در تفاوت جبر عارفانه و جبر عامیانه مسئله جبّاریت الهی را پیش میکشدو میگوید همۀ افعال آدمی حتی قوۀ اختیار او بسته به مشیت الهی است و چون آدمی به مقام جبّاریت الهی در نگرد به عجز و هیچ بودن خود واقف می شود » (27) اما فانی شدن در هستی مطلق را هرگاه اینهمانی جستن با حق مطلق بدانیم که هست، استقلال و آزادی انسان نزدیک به کامل میشود و در مییابد که آفریده حق و خلیفه حق که حق زمین و آسمانها را مسخر او فرمودهاست، هیچ و ناچیز نیست، برخوردار از مجموعهای از استعدادها و فضلها و حقوق ذاتی حیات، از جمله، توانائی است. به عکس، وقتی از خدا میبرد، ناچیز میشود چراکه در جا، گرفتار جبر قدرت میگردد.
بعد از این توضیح به سراغ مثنوی می رویم و از او در این باره مدد می جوئیم:
1-انسان در اعمال خود صاحب اختیار است
اختیارى هست ما را بیگمان // حس را منکر نتانى شد عیان
سنگ را هرگز نگوید هین بپر // از کلوخى کس کجا جوید وفا؟ …
کس نگوید سنگ را دیر آمدى // یا که چوبا تو چرا بر من زدى؟.. (دفتر پنجم )
امر و نهى و خشم و تشریف و عتاب // نیست جز مختار را اى پاک جیب…
اختیارى هست در ما ناپدید // چون دو مطلب دید، آید در مزید… (دفتر پنجم )
هیچ گویى سنگ را فردا بیا // ور نیایى من دهم بد را سزا؟
هیچ عاقل مر کلوخى را زند؟ // هیچ با سنگى عتابى کس کند؟…
نغز میآید برو کن یا مکن // امر و نهى و ماجراها و سخن
در خِرَد، جبر از قَدَر رسواتر است // زآنکه جبر، حسّ خود را منکر است
عقلِ حیوانی چو دانست اختیار // این مگو ای عقل انسان! شرم دار
اینکه فردا این کنم یا آن کنم // این دلیل اختیار است اى صنم
خشم، در تو شد بیانِ اختیار // تا نگویی جبریانه اِعتذار
و آن پشیمانى که خوردى زآن بَدى // ز اختیار خویش گشتى مهتدى (مثنوى مولوى، دفتر پنجم.)
زاری ما شد دلیل اضطِرار // خِجلتِ ما شد دلیلِ اختیار
گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟ // واین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟(دفتر اول 619-618 )
جمله قرآن امر و نهی است و عید // امر کردن سنگ مر مر را که دید؟ (دفتر پنجم 3101)
حکایت
آن یکی می رفت بالای درخت // می فشاند آن میوه را دزدانه، سخت
صاحب باغ آمد و گفت: ای دنی // از خدا شرمیت کو؟ چه می کنی؟
گفت: از باغ خدا بندۀ خدا // گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت می کنی ؟ // بَخل بر خوان ِ خداوند غنی؟
گفت: ای اَببَک بیاور آن رسن // تا بگویم من جواب بُوالحسن
پس ببستش، سخت آن دم بر درخت // می زد او بر پشت و ساقش چوبب، سخت
گفت: آخر از خدا شرمی بدار // می کشی این بی گنه را زارِ زار
گفت: از چوب خدا این بنده اش // می زند بر پشتِ دیگر بنده اش
چوبِ حق و پشت و پهلوی آنِ او // من غلام و آلت و فرمنِ او
گفت: توبه کردم از جبر، ای عیار! // اختیارست، اختیارست، اختیار (دفتر پنجم 3086-3077)
یا
بر قضا کم نِه بهانه ای جوان؟ // جُرمِ خود را چون نهی بر دیگران؟
بل قضا حق است، و جهد بنده حق // هین مباش اعور چو ابلیس خَلَق (دفتر ششم 307)
اشعار مولوی در این باره روشن و گویاست: مولوی انسان را، در اندیشه و عمل، مختار میداند. و در همانحال که او انسان را مختار میداند، مسبّب الاسباب را در همه جا مشاهده میکند. یعنی اینکه تا سالک راه، فانی فی الله نشده است، در خود نوعی اختیار میبیند. اما همین که به آن مقام رسید و در هستی مطلق فانی شد، و با هستی مطلق اینهمانی جست، در ک می کند که آفریده حق و خلیفه حق که حق زمین و آسمانها را مسخر او فرمودهاست، هیچ و ناچیز نیست، از آن به بعد است که خود را صاحب اختیار نمیداند. چون هر عملی که انجام میدهد، خدائی است. مانند ایناست که خود بیاختیار شده و به تمامه در اختیار هستی مطلق قرار گرفتهاست. هر جا که او از جبر صحبت به میان میآورد، از این جبر سخن میگوید. این مقام عارفانه کجا و جبر مصطلح کجا؟
فلفل هندی سیاه و خال مه روین سیاه // هر دو جانسوزند، اما این کجا و آن کجا
باوجود این، توجه به انسان بمثابه برخوردار از حیاتی که حقوق، از جمله استقلال و آزادی ذاتی آنند، آسان میتوان دریافت که رابطه آفریده با آفریدگار، رابطه حق با حق است. پس وقتی آفریده از این حق غافل میشود، فاقد اختیار میشود. قطع رابطه با خدا، ناچیز کردن هستی در هستی متعین است. اما خود را به تعین سپردن، خود را به جبر سپردن است. بدینسان، بیاختیار کسی است که رابطه با حق مطلق را میبُرد و برخوردار از استقلال و آزادی و توانائی و امید و… کسی است که عقل او با هستی مطلق که حق مطلق است اینهمانی پیدا میکند.
2-مقام عارفانه جبر
اختیارات، اختیارش هست کرد // اختیارش چون سواری زیرِ گَرد
اختیارش، اختیارِ ما کند// امر شد بر اختیاری مُستَنَد (دفتر پنجم 3088و3087)
اختیاری که در وجود آدمی به ودیعت نهاده شده از اختیار خدا به وجود آمده است و اختیار خداوند مانند اسب سواری است که در گرد و غبار پنهان شده است. اختیار خداوند است که اختیار ما را آفرید. بنابر این اوامر و نواهی خداوند متکی به اختیار آدمی است. و چون انسان موجودی مختار است، حق او را مسئول اعمالش قرار داده است. این سخن مولوی بینقص است چراکه از حق جز حق صادر نمیشود. و بدینخاطر است که اینهمانی با حق مطلق انسان را از استقلال و آزادی و توانائی و امید و… نزدیک به کامل برخوردار میکند.
با قضا پنجه مَزَن ای تند و تیز! // تا نگبرد هم قضا بر تو ستی
مَرده باید بود پیشِ حکمِ حق // تا نیاید زخم از ربّ الفلق
گفت: آری گر توکل رهبرست // این سبب هم سنت پیغمبر است
گفت پیغمبر به آوازِ بلند // با توکل زانوی اشتر ببند
رمزِ الکاسب حبیب الله شنو // از توکل در سبب، کاهل مشو..
در ببست و دشمن اندر خانه بود // حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کُشت آن کینه کَش // وآنکه او میجُست، اندر خانهاش (دفتر اول 920-908)
انسان برای اینکه از گزند دشمن در امان بماند، در ها را به روی مردم میبندد. اما او نمیداند که دشمن در خانۀ او ساکن است. همچنانکه فرعون کینه توز و انتقام گیر صدها هزار کودک را کشت. اما آن طفل را که به دنبالش میگشت در خانهاش صحیح و سالم رشد میکرد و آماده میشد.
گر توکل می کنی ، در کار کن // کِشت کن پس تکیه بر جبّار کن (دفتر اول 947)
وقتی توکل میکنی علل و اسباب را باید به کار ببندی و جد و جهد کنی، توکل نباید باعث تعطیلی سعی و تلاش شود. چنانکه زارع کشت کنان، به خدا نیز توکل میکند. او میداند که توکل از منظر خداوند در کار خود نگریستن است و بنابراین، با همه سونگری و کارهای بایسته را بینقص انجام دادن است. وارونه اینکار، توکل نیست، خود فریبی است و بسیارتر از بسیار شدهاند کسانی که خود را میفریبند و گمان میبرند توکل یعنی خداوند را به استخدام درآوردن تا کارهای ناکرده او را انجام دهد!
حاشَ لِلّه اَی ش شاءَ الله کان // حاکم آمد در مکان و لا مکان
هیچ کس در مُلک او، بی امرِ او // در نیفزاید سَرِ یک تایِ مو
مُلک، مُلکِ اوست، فرمان، آنِ او // کمترین سگ بر در آن، شیطانِ او (دفتر پنجم 2939-2937)
لفظِ جبرم، عشق را بی صبر کرد // وآنکه عاشق نیست، حبسِ جبر کرد
این معیّت با حق است و، جبر نیست // این تجلّی مُه است، این ابر نیست
ور بُوَد این جبر، جبر عامه نیست // جبرِ آن امّارۀ خود کامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر! // که خدا بگشادشان در دل، بصر
غیب آینده بر ایشان گشت فاش // ذکر ماضی، پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است // قطرهها اندر صدفها ، گوهر است (دفتر اول 1468-1463)
بحث جبر و اختیا در دفاتر مختلف مثنوی بار ها مطرح شدهاست. و مولانا در موارد بسیار تأکید دارد که سالک راه تا هنگامی که به وصال حق نرسیده، جبر باوری سبب گمراهیش میشود. افراد کاهل، سست عنصر و یا قدرت طلب برای نادیده گرفتن حقوق و فرار از مسئولیت خود، به جبر میچسبند. مولانا در ابیات فوق این گونه جبر را به «جبر عامه» و یا جبر«نفس امّاره» که خود کامه است تعبیر میکند، و میفرماید: عاشق رنج را ضرورت رسیدن به معشوق میداند و از آن خشنود است. ولی کسانی که خود را جبری میدانند، رنجها را میکشند و با ناخشنودی به آن تن میدهند و رنج بر رنج شان میافزاید. در حقیقت حبس کردن خود در زندان جبر، کار انسانهای طالب و عاشق حق نیست. پذیرش رنجِ مسئولیت و سعی و کوشش لازمۀ «معیّت با حق» است. به این معنی است که چون حق مخلوقات خود را رها نمیکند و در همۀ احوال با کائنات همراه است، و ما در تمامی حالات و احوال از ادامه فیضش برخودار هستیم. به فرض محال اگر هم این را جبر بگوئید، نیک بدانید که این جبر به معنای جبر مصطلح و عامه نیست، که نفس امّاره او را رهبری کرده و زندانی قدرت خود ساخته است که هر گناه و جرم و جنایتی را مرتکب می شود، می گوید که خدا خواسته که من چنین و چنان کنم. نه! این استدلال حق جویان نیست، بلکه استدلال کسانی است که، نفس امّارۀ خود را جایگزین حق ساخته اند. بنابر این ای جوان توجه کن! که آنچه که من میگویم، «معیت با حق» است و نه اعتقاد به جبر. جبری را که من مطرح می کنم بشناس! آن جبر سالکان راه حق است که در مقایسه با جبر مصطلح نظیر مروارید است در مقابل قطرۀ آب، همچناکه به اعتقاد قدما قطرۀ آب در درون صدف به مروارید تبدیل می شود، جبر در نزد ما مفهوم عالی الهی مییابد و جبری نیست که انسان خود را در درون آن زندانی کند.
کلمه معیّت مأخوذ از آیه 4 سوره حدید است که می فرماید: «…و هو معکم این ما کنتم … و هرجا که باشید او با شماست. و خداوند نسبت بدانچه انجام میدهید بیناست.» و امام علی آنرا بدین گونه توضیح داده است: «مَعَ کُلُّ شیئیٍ لا بِمُقارِنَهٍ وَ غَیرُ کُلۀُ شیئیٍ لا بِمُزا یَلَهٍ [حق تعالی]با هر چیزی همراه است نه آن طوریکه همسنخ آن باشد و غیر از هر چیزی است نه بطوری که از آنها جدا باشد.» (28)
تو ز قرآن باز خوان تفسیرِ بیت // گفت ایزد: ما رمیتُ اِذ رَمَیت
گر بپرّانیم تیر ، آن نی ز ماست // ما کمان و تیر اندازش خداست
این نه جبر، این معنی جبّاری است // ذکرِ جبّاری برای زاری است(دفتر اول 617-615)
مولانا می گوید: آگاه باش! که این اسرار و حقایقی را که گفتم، به معنی جبر نیست، بلکه جبّاری خداوند را شرح میدهم و یادآور ی میکنم. همه باید بدانند که آفریدهها از نیستی به هستی آمدهاند و خداوند آنها را خودانگیخته به هستی آوردهاست. بنابر اینکه زندگی پایدار است، مرگ – که موقت است – سالب خودانگیختگی نمیشود اگر انسانها خود خویشتن را از آن محروم نسازند. کمال خودانگیختگی اینهمانی با حق مطلق، خدا است. بگاه معیت کامل با خدا، جز حق نمیکنی. اگر این نکته درک شد، آن وقت سالک خود به این حقیقت میرسد و آن را درک میکند که لا مُؤَثِرَ فیِالوجودِ الاّلله.
مولانا برای اینکه این نکته را برای ما ملموستر کند، از زبان امام علی میسراید:
گفت: من تیغ از پی حق میزنم // بندۀ حقم، نه مأمور تنم
شیرِ حقم، نیستم شیرِ هوا // فعلِ من، بر دینِ من، باشد گُوا
ما رمیتُ اِذ رَمَیت در حِراب // من چو تیغم، و آن زننده آفتاب (دفتر اول3789-3787)
از زبان امام میفرماید: من اگر تیغ میزنم و یا عبادت میکنم و یا به امور دیگران میرسم، مأمور نفسم و یا ذهنم نیستم. من شیر حق هستم و نه شیر هوا و هوس. من چنان خدائی شدهام که تمامی اعمال و سکناتم بر دین و ایمانم گواهی میدهد و اگر شما بخواهید مرا درک کنید، باید که در اعمالم تأمل کنید. عمل من مصداق ما رمیتُ اِذ رَمَیت است. در مقام دفاع از حق در برابر متجاوز به حق، باید حق بیکم و کاست شد. به سخن دیگر، باید با خداوند اینهمانی جست تا که اطمینان داشت عمل به حق است. بگاه معیت با حق، گرچه انساناست که بسوی متجاوز به حق، تیر رهامیکند، اما حق مطلق است که تیر را بسوی متجاوز به حق رها میکند: تیری که او رها میکند، عمل به حق دفاع و دفاع برای احقاق حق است. ونه برای حاکمیت ذهن خود.
٭ در توضیح کلمه جبار:
کلمه جبّار همانگونه که در بالا آمد، صیغه مبالغه از جبر است یعنی شکسته بند و اصلاح کننده و بنابر این جبّار کسی است که اراده اش نافذ است و اراده خود را بر هر کسی که بخواهد تحمیل می کند. جبّار در دو معنای مختلف بکار میرود: 1- اگر در مورد انسان بکار رود معنایش ظالم، زورگو و تحمیل کننده اراده خود بر دیگران به ناحق است. 2- ولی وقتی در باره خدا بکار میرود ، به معنی مصلح، مصلحی که بر اصلاح توانا است و توانائی مطلق است. توانائی است که مشیت او که جز حق نیست، در عالم ساریی و جاری است. ترمیم و جبران کننده دائمی نیز هست.
در قرآن 10 بار کلمه جبّار آمده است که 9 مرتبه آن در رابطه با انسان و به معنی اول است یعنی زورگو، ظالم، و ستمگر و یک بار فقط در مورد خدا در آیه 23 سوره حشر به معنی دوم بکار گرفته شده است.
هو اللّه الذى لا اله الا هو الملک القدوس السلم المومن المـهـیـمـن العـزیـز الجـبـار المتکبر سبحان الله عما یشرکون *هو اللّه الخلق البارى المـصـور له الاسـمـاء الحـسـنـى یـسـبـح له مـا فى السموت و الارض و هو العزیز الحکیم (حشر/23و 24)
ترک کن این جبر را که بس تهی است // تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان // تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان (دفتر پنجم 3188-3187 )
در اشعار فوق: سِرِّ سِرِّ جبر یعنی حال بندگان فانی در حق و جبرِ جمعِ مَنبَلان یعنی جبر عوام. منبل یعنی سست و بیکاره و جبرِ چو جان هم یعنی جبر خواص و واصلان به حق
مولانا برای اینکه نظر خود را روشنتر بیان کند، چنین میسراید:
ما رمیتُ اِذ رَمَیت گفت حق // کارِ حق بر کارها دارد سبق (دفتر دوم 1306)
در این اشعار، مولانا می گوید که اراده و مشیت حق تعالی بر همۀ کارها سبقت دارد و فراگیر است. این توضیح بایسته است که مشیت خداوند حق است. چون هستی آفریده حق است و عمل ناحق در بطن حق انجام میگیرد، در نهایت، توسط حق خنثی میشود. آفریدهها ممکن است از آزادی خویش غافل شوند و جهنم بسازند، اما، در نهایت، توسط حق (بهشت) بلعیده میشود. این طور نیست که خداوند بشر را آفریده و او را رها کرده و خود هیچ دخالتی در کار هستی آفریده خود نداشته باشد. حق تعالی که جز بر حق تعلق نمیگیرد، عمل کنندگان به حق را بخود میخواند و از مرتکبان ناحق، که خود از خویشتن سلب اختیار میکنند و بنده قدرت میشوند، استقلال و آزادی را که ذاتی حیات آنها است، از آن ها سلب نمیکند. بدین لحاظ است که اینگونه انسان ها، همواره میتوانند از بندگی قدرت برهند و استقلال و آزادی خویش را بازیابند. بعبارت دیگر توانائی خالق هستی، آن تونائی است که انسان وقتی آن را ادراک میکند که با او معیت میجوید و به یمن نزدیکی به او، افزایش توانائی خویش را پیوسته میگرداند. توانائی خداوند با حواس ظاهر و بدون معرفت بر توانائی خویش، قابل درک نیست. این واقعیت که انسانی، در زندگی خود، هر زمان توانائی خویش را بکار برده، دست پنهان از چشم ظاهر بین را مشاهده کردهاست، به انسان عارف بر اختیار خویش، میآموزد که اختیار بمعنای هرچه از حق و ناحق کردن، آزادی نیست و بندگی قدرت است. مولانا برای اثبات آن به قرآن کریم استناد میکند.
ما رمیتُ اِذ رَمَیت آیه 17 سوره انفال است: « فلم تقتلوهم و لن الله قتلهم و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمى و لیبلى المؤمنین منه بلاء حسنا ان الله سمیع علیم». پس این شما نبودید که آنان را کشتید بلکه خداوند بود که [با یاری خود در جنگ بدر] آنان را کشت. و [ای پیامبر!] این تو نبودی که [مشتی خاک بسوی آنان] افکندی بلکه خداوند افکند تا مؤمنان را بدین [پیروزی] به آزمونی نکو بیازماید. همانا خداوند است شنوای دانا.»
این آیه به مؤمنان پیروز در جنگ بدر، درسی بزرگ میآموزد: پیروزی باید پیروزی حق با ناحق باشد. هرگاه با حق اینهمانی پیدا کنی، این حق میشود که تیر میاندازد. این حق میشود که مشتی خاک به روی دشمن میپاشد. هرگاه جز این باشد، انسانها بپندارند که به جنگآوری خویش پیروزی بدست آوردهاند، از نو، بنده قدرت میشوند و پیروزی در جنگشان نیز شکست است.
ای کسی که به جبر چسبیده ای، و ای تنبل بیکاره ،جبر توخالی و بی پایه را رها کن تا راز حقیقی جبر ما، آن جبری که بندگان فانی در حق هر چه می کنند حق و خدائی است و از جان عزیز تر است را درک و فهم کنی. آن جبری که انسان با داشتن اختیار چنان فانی در حق شده که «معیت با حق» است و جز خواست حق چیزی و عملی انجام نمی دهد گوئی که که اختیار او هم اختیارِ خداوند است.
گمان نمی کنم که کسی بدون پیشداوری و یا پیش فرض به مثوی مراجعه کند و بخواهد از مولانا درس بیاموزد و درنیابد که او نه جبری و نه تفویضی بمعنی هرچه خواهی کن است. بلکه آنچه او به ما میآوزد: نه جبر و نه تفویض بلکه امری میان این دو است: لا جبر و لا تفویض بَل امرٌ بین الامرین یا لا جبر و لا تفویض بَل امرٌ بین المنزلتین یعنی همانکه به نوعی شیعه ها معتقدند. که موضوع نوشته دیگری از این سلسله نوشتهها است.
فرض کنیم همه جبری باشند و یا همه اختیاری، شما که به قول خودتان زندگیتان از هر کس دیگری به مولوی و آثارش«نزدیکتر و عجین تر » است، چرا به دنبال اشاعره و یا معتزله می گردید که در مورد جبر و اختیار چه می گویند؟ هر چه می خواهند بگویند. مولوی که مشخص است چه می گوید و چه تجربه ای را به ما منتقل می کند، چرا از او و تجربه او آموخته و منتقل نمی شود؟ آیا او اشاعره و معتزله و افکار و اعتقاداتشان را نمی شناخته است؟ که به راه آنها نرفته؟ قطعاً می شناخته.
او جبر و اختیار و تجربه عرفانیش را از قرآن آموخته است. خود می گوید که این تجربه و آموزش را قرآن به من داده است. مگر اینکه شما بگوئید خیر او این تجربه ها را از جای دیگری گرفته که این امر دیگری است؟ اگر این را هم قبول ندارید که مولانا این تجربه را از قرآن به دست آورده و برای شما هنوز مشخص نیست که قرآن و اسلام جبری است و یا اختیاری؟ در اینکه دینداران از عالِم تا دانی نماز می خوانند شک نیست و شما خود عامل به آن هستید. فعلاً از همۀ قرآن می گذریم و در قسمت بعدی تنها به نماز مراجع می کنیم تا ببینیم نماز در رابطه جبر و اختیار چه تجربه ای را به ما منتقل می کند.
محمد جعفری 11 / بهمن / 95
یادداشت و نمایه:
24- مصاحبه با صدای آمریکا برنامه در ا برنامه فق که در 19 آذر 1393 پخش شده است.
http://ir.voanews.com/media/video/iran-rumi-soroush/2556640.html?z=0&zp=1
25-الامامه و السیاسه نگارش ابن قتیبه ج 1، چاپ دوم 2006، ص148.
26-جهمیه به تیرهاى از مذهب خوارج و به پیروان جهم بن صفوان گفته میشود. وی در میان فرقههای جبریه مکتبی پایه ریزی کرد که سرسخترین گروه جبریه هستند. او، در اواخر دوران بنیامیه، کشته شد. ازارقه هم به گروهی دیگر از خوارج که پیرو نافع بن ازرق است اطلاق می شود.
27- میناگر عشق، کریم زمانی، چاپ نهم، 1391، ص384-383.
28- نهج البلاغه فیض، خطبه اول.