گاهی برخی عکس ها تورا به ناکجا آبادها و عالمی دگر می برند که حسش با هیچ قلمی قابل نگارش نیست ، با هیچ سخنی گفتنی نیست ، حتی لالت می کند و تنها مبهوت و بهت زد به عکس خیره می شوی و می نگری . یک ساعت ، دو ساعت ، یک روز ، دو روز ، ماهها و سالها …. فقط می نگری و بغض می کنی. نقطه ای که زمان می ایستد و ما تنها نظاره گر ظلمت و تاریکی هستیم. عکسی از پایانِ سه سال حبس و آغاز حصرخانگی ، چهره ای ماتم زده از نخست وزیر قانونی ایران که با از دست دادن یاران وفادارش روانه “احمدآباد” می شود.
آه اِی حصر لعنتی ، کاش می دانستی که چگونه با تو تاریخمان عوض شد. ای کاش می فهمیدی که پس از تو چگونه جوانهای این مرز و بوم یکی پس از دیگری پرپر شدند. زبان باز کن ای احمدآبادِ نهان ! برایمان بگو از درد و رنج، از زخم و اندوه ، از خیانت و بی وفایی .
آه اِی دیوارهای آشفته و پریشانِ احمدآباد، زبان باز کن و بازگو کن از درد و دل هایی که در تداول آن خانه تنها تو شنیده ای و حس کرده ای . تو رفتی دکترجان ، اما گویی آجر به آجرِ آن حصرِ نفرین شده شاهدِ زوال ایران بود . نسل ما نبود اما شنید ، ندید اما این جراحت را با جان ودل لمس کرد.
زنجیرهایم را باز کن ، درهای احمدآباد را برایم درهم شکن تا برایت بگویم که پس از تو ، در این گیتیِ فرومایه چه به روزمان آمد. مابه یغما رفتیه ایم دکتر جان ، برخیز و ببین که چگونه دردمند و رنجوریم ، بیدار شو تا انزوا و بی نوایی مارا بنگری.
دراین عصرِ ناشناخته به ما طعنه می زنند ، مارا شمامت و سرزنش می کنند که چرا اِنقدر “مصدق مصدق” می کنی !؟ ، به کجا می خواهی برسی؟ چرا این همه نبش قبر می کنی؟
اما این بی خردان نمی دانند که طنینِ زمزمه هایت با در و دیوارِ احمد آباد هرروز در گوش هایم می پیچد ….
گوش کن ! انعکاس آهنگش هم اکنون هم دارد برایم می نوازد…
استقلال ، آزادی ، حاکمیت ملی در چهارچوب قانون اساسی و دمکراسی
پس از گذشت این همه سال هنوز این ناله ها همانند پتک در مغزم ضرباتِ مهلکی می زند …
چه بگویم! وقتی نیستی که بنگری مجلس ملی ما امروزه اسلامی گشته و به چه فضاحتی گرفتار شده است. کجایی که ببینی نمایندگان مجلس ما به جای رسیدگی به معضلات جامعه با سلفی های خود حقارتشان را به رخمان می کشند و چه دردناک است که نمایندگان کشورت در مجلس از بیماری های جنسی رنج می برند. نیستی که نظاره گرِ فروپاشی و ننگ سیاست امروزحاکمیت ایرانِ ما باشی.
همگی مان به گونه ای توسط استبداد دینی به حصر رفته ایم. آنهایی که تورا روانه حصر کردند ( کودتاچیان) به آماج خود رسیدند .
همان خائنینی که باکمک کودتاچیان ایرانمان به اسارتگاه تبدیل کردند و میراث شان تا به امروز همانند جذام به هیچکس رحم نکرده است.
می بینی دکتر جان؟ هنوز هم ما همانند حصرِ تو غریب و بیگانه ایم . تو به حصر رفتی و پس از تو “یک ایران به حصر رفت” . پوک مغزهای مذهبی و متخاصمین ایران ، جایشان را به دلسوزان میهنمان دادند. اما ما همچنان بی پروا از راه و سلوکت ، از مِتد و سیاقِ تو سخن می گوییم . بگذار بگویند که ما فسیلیم و نبش قبر می کنیم. بگذار قضاوتمان کنند.
هنگامی که تو به حصر می رفتی ما نبودیم ، اما اکنون که هستیم آیین و راهت را تا پای جان ادامه خواهیم داد . گرچه ایران دگر سرای امید نیست اما ما این مسیر را آنقدر ادامه می دهیم که به “سرای امید” تبدیلش کنیم.
آری دکتر مصدق جان….
عمقِ “دردنامه” ما جوانان همانند “رنج نامه” احمد آباد است ، ولی افق ها برای ساختن ایران ، روشن هستند و این ما هستیم که روزی این دردنامه را از دل تاریخ بیرون خواهیم کشید تا به “مهرنامه” مبدل کنیم و منشوری خواهیم نوشت از جنسِ “استقلال” و “آزادی” تا راه و آرمان هایت را برای ایران به مقصد برسانیم.