طرح مسئله:
بسیاری از مردم ما بطور مدام از خود و دیگران می پرسند، برای رسیدن به آزادی، عدالت اجتماعی وحقوق برای احاد ملتی که در یک مرز جغرافیائی – سیاسی زندگی می کنند، چه باید کرد و راه حل کدام است؟ و چرا مبارزه ملت ما که در عصر حاضر حد اقل بیش از یکصد سال پیش مبارزه را شروع کرده و سه نهضت و یا انقلاب مشروطه، نفت و انقلاب سال 57 را پیش برده و از سر گذرانده، به نتیجه مطلوب نرسیده است؟ و خلاصه این سئوالِ چه باید کرد و راه حل کدام است؟ همیشه مطرح بوده و خواهد بود. کسانی که به دنبال جستجو و یافتن راه حلی مشخص برای رسیدن به دموکراسی به معنای درست کلمه هستد، قبل از هر چیز باید، مشخص کنند که بینش راهنمایشان، قدرت است و یا آزادی؟ آیا اصل را آزادی می دانند و یا قدرت را؟ و یا باز هم ملموستر، برای خود به دست آوردن بخشی از قدرت را متصور هستند، و یا خیر؟! آزادی را. نظیر اصلاح طلبان که تمام سعی اشان بازگشت به قدرت و سهیم شدن در آن است. با کمی تعمق در فهم مسئله، روشن است حتی کسانی که می گویند باید قدرت را تقسیم کرد و در قدرت سهیم شد، تحت عنوان هر نامی هم که باشد، هدف قدرت می شود، منتها اینجا سهیم شدن در آن است و نه هدف آزادی و لذا تحت هر نامی که مبارزه صورت بگیرد، به آزادی منجر نخواهد شد. فرض را بر این می گذارم که کس و یا کسانی، سازمان و یا احزابی، هدفشان مبارزه برای کسب آزادی است و نه قدرت تحت نامهای فریبنده مختلف. در این صورت در کشورهایی که با نوعی از حکومت دیکتاتوری اداره می شوند، چند نوع راه حل برای برون رفت از دیکتاتوری و رسیدن نسبی به دموکراسی متصور است:
1- تغییر حکومت از طریق نوعی از کودتا
2- تغییر حکومت از طریق نوعی از روشهای خشونت آمیز
3- تغییر حکومت از طریق شرکت آحاد مردم در یک مبارزه مستمر و طولانی و ضد خشونت. مختصر اینکه:
1- تغییر حکومت از طریق نوعی از کودتا. تجربه نشان داده است که تغییر حکومت از طریق نوعی از کودتا بعید است که به دموکراسی بینجامد، و وضعیت کشور و مردم هم بستگی به رهبری کودتا دارد. ولی در هر حال این روش مطلوب نیست و عوارض خطرناکی در پی خواهد داشت. اما تا به امروز من کشوری را سراغ ندارم که از طریق کودتای نظامی قدرت را در دست گرفته و به دموکراسی منجر شده باشد.
2- تغییر حکومت از طریق نوعی روشهای خشونت آمیز. باز تجربه نشان داده است که این نوع از تغییر اولاً کمتر ممکن است به نتیجه برسد، و اگر هم نتایجی به بار آورد، عوارض جبران ناپذیری به همراه خواهد داشت و ثانیاً سازمانهائی که توانسته اند که از طریق مسلحانه و مبارزه خشونت آمیز به قدرت برسند و جانشین حکومت موجود شوند، خود در دام دیکتاتوری گرفتار می آیند که اغلب خطرناک تر از رژیم قبلی می شوند. بنابر این، این نوع تغییر هم مطلوب نیست. در هر دو نوع تغییر بند 1 و 2 که به تغییر رژیم موجود و جانشینی رژیم جدید منجر شده، ممکن است که به لحاظ اقتصادی وضعیت خوبی پیدا کرده باشد، آن هم نه برای عموم مردم آن جامعه، بلکه برای قشری خاص، همه چیز را به همراه آورده باشد. اما به دموکراسی، آزادی و عدالت منجر نشده است.
کسانی که رژیم چین را مثال می زنند، که به لحاظ اقتصادی چنین و چنان شده است، به نظر می رسد که بینش راهنمایشان قدرت است و نه دموکراسی و آزادی. فرق اساسی است بین شکوفائی اقتصادی برای قشری خاص و رسیدن به آزادی و حقومداری و دموکراسی برای همه. از دید من حتی اگر کس و یا کسانی، سازمان و یا احزابی، برای آدمی بهشت بسازند که در آن آزادی و حق تعیین سرنوشت به دست خود نباشد، آن بهشت جهنمی بیش نیست. وقتی آن دو نوع تغییر مطلوب نیست و به نتیجه مطلوبی هم نخواهد رسید، پس تنها راه حل، بند 3- است. یعنی تغییر حکومت از طریق شرکت آحاد مردم در یک مبارزه مستمر و طولانی و ضد خشونت.
3- تغییر حکومت از طریق شرکت آحاد مردم در یک مبارزه مستمر و طولانی و ضد خشونت. در این نوع مبارزه که امید به برقراری دموکراسی از آن می رود، طبیعی است که با تغییر بسیاری از روشها و منشها و تغییر بعضی از ساختارهای اجتماعی و سیاسی و با مبارزه ای طولانی و مستمر ممکن می شود. اما برای اینکه به ساز و کار راهکار سوم پرداخته شود، برا ملموس تر شدن مسئله، خالی از فایده نخواهد بود که انقلاب های گذشته به لحاظ کادر رهبری مورد مداقه قرار بگیرد. بنابر این، چون
انقلاب بدون کادر رهبری و یا رهبر مناسب به شورش کور منجر خواهد شد، انواع انقلاب و نتایج محتمل آن را با توجه به کادر رهبری بطور فشرده توضیح داده می شود.
انقلاب ها به لحاظ کادر رهبرى
انقلابهاى گذشته قرن اخیر و دوران معاصر و حتی قبل از آن به لحاظ کادر رهبریش مىشود آن را به دو نوع تقسیم کرد:
انقلاب نوع اول– انقلابهایى که در پروسه تحولات خود از یک تشکیلات و سازمان دموکراتیک در درون نسبت به اعضاء خود برخوردار بوده و از نظر جامعه خود و جهان آن سازمان داراى مشروعیت حقوقى، اجتماعى و سیاسى نسبى بوده و یا در طول پروسه خود این مشروعیت را پیدا کرده است.
انقلاب نوع دوم– انقلاب هایى که قبل از پیروزى و در طول تحول اساسى خویش فاقد چنین تشکیلات رهبرى کننده است. بعد از پیروزى انقلاب، جهتى را که این دو نوع انقلاب بخود مىگیرند و مسیرى را که طى مىکنند، کاملاً از یکدیگر متمایز و قابل تشخیص است. براى نوع اول، انقلاب هند به رهبرى گاندى و یا انقلاب آفریقاى جنوبى به رهبرى نلسون ماندلا را مىتوان نام برد.
در انقلاب هند با وجودیکه گاندى رهبر منحصر بفرد و در واقع مرکز ثقل بوده وتوده هند را با کمک حزب کنگره بسیج و پشت سر خود داشت، اما به لحاظ اینکه در طول دهههاى مختلف حزب کنگره، تشکیلاتى بود که در درون هند موجودیتش تثبیت شده بود و از مشروعیت نسبى در داخل و خارج هند برخوردار بود و در درون حزب نیز همه اعضاء آن از حقوق برابر برخوردار بودند و سالیان فعالیتهاى سیاسى را در هند سازمان داده بود و گاندى نیز هنگامى که خود وارد سازمان کنگره شد به آن روحى تازه بخشید. و بنا به گفته جواهر لعل نهرو، سازمان کنگره هم حمایت کننده و هم تعدیل کننده گاندى به حساب مىآمد:
«گاندى درباره امور اقتصادى و اجتماعى و چیزهاى دیگر نظریههاى غریبى داشت اما هرگز نمىکوشید نظرهاى خود را بر کنگره تحمیل کند، هرچند هم که بطور مداوم در نظرهایش تکاملى حاصل مىگشت و گاهى اوقات در نوشته هایش تغییر نظرهاى خود را منعکس مىساخت با اینهمه سعى داشت که بعضى نظرها را به کنگره هم تلقین کند. در این موارد خیلى با ملایمت و احتیاط عمل مىکرد زیرا مىخواست که مردم را با خود همراه ببرد. گاهى اوقات آنقدر پیش مىرفت که براى کنگره زیادى بنظر مىآمد و ناچار مىشد کمى به عقب بازگردد.
همه نمىتوانستند تمام نظرهاى او را یکسره بپذیرند و بعضىها بانظریههاى اساسى او هم موافقت نداشتند. اما بسیارى اشخاص هم نظرهاى او را بصورتى که تعدیل مىیافت و به کنگره مىآمد و با موقعیت محیط موجود آن زمان سازش مىیافت قبول مىکردند.» (1)
گاندى در تمام دوران فعالیت به سازمان کنگره به عنوان یک منبع نیرو و رهبرى کننده کشور نگاه مىکرد و در نظر مردم هند نیز حزب کنگره یک سازمان و تشکیلات پروپا قرص و مشروع به حساب مىآمد. و نه یک سازمان امری نظیر شورای انقلاب که بنا به خاطرات آقای دکتر یزدی، برنامه راه بردی آن را و از جمله شورای انقلاب امری را به آقای خمینی بیرون از دید جامعه ارئه داده و او نیز آن را پایه ریزی کرد. (2)
در آفریقاى جنوبى نیز حزب کنگره خلق آفریقا که سالیان طولانى علیه نژادپرستى مبارزه کرده بود، هم موجودیتش را در داخل و خارح به اثبات رسانده و هم از موقعیت و مشروعیت سیاسى و اجتماعى در داخل و خارج آفریقاى جنوبى برخوردار بود. هنگامى که ماندلا بعد از 27 سال از زندان آزاد شد و حزب کنگره، او را بعنوان رهبر خود پذیرفت، در واقع، او رهبرى بود که از درون یک سازمان سیاسى که به دموکراسى معتقد شده بود، بطور طبیعى بالا آمده بود و کادر رهبرى سازمان هم پشتوانه او و فعالیتهایش بود. لاجرم اگر هم خود او تمایل به قدرتطلبى مىداشت، سازمان رهبرى کننده که در جامعه مشروعیت حقوقى و اجتماعى یافته بود، مانع چنین روندى مىشد. این نکته در خور توجه است که ماندلا خود اول بنیان گذار سازمان مبازه مسلحانه در درون حزب خلق گنگره است و به همین علت هم به زندان افتاد ولی در درون زندان تحولی در اندیشه و نظریاتش پیدا شد و از راه و روش مسلحانه و خشونت آمیز به روش مبارزه عدم خشونت روی آورد.
انقلابهایى که پیروز مىشوند و از یک چنین تشکیلات رهبرى که رهبران آن دموکرات منش باشند و یا در پروسه عمل به آن سمت تحول پیدا کرده باشند، برخوردار هستند، بعد از پیروزى نیز در جهت دموکراسى نسبى پیش مىروند و کمتر به دیکتاتورى و توتالیتاریسم در غلطیده مىشوند. در این نوع انقلابها اشخاصى هم که به دلایل و شرایط ویژه، وضعیت استثنایى پیدا مىکنند و سازمان، آن فرد را به رهبرى خود انتخاب مىکند و یا بطور طبیعى در درون سازمان بصورت رهبر آن تشکیلات در مىآید، از قدرت مطلق برخوردار نیست و همه استعدادها و امکانات بپاى او ذبح نشده است و اهرمهاى قدرت تنها در دست او نیست و لذا اگر هم بخواهد قادر نخواهد بود که سلطه خود را بر همه غلبه دهد و یک دیکتاتورى فردى و یا جمعى بوجود آورد. خود سازمان و وجود آن نیز یک سازمان فرمایشى نبوده که بنا به فرمان بوجود آمده باشد که بنا به فرمان نیز از بین برود، نظیر حزب جمهوری اسلامی ایران که با چراغ سبز آقای خمینی به وجود آمد و بفرمان او هم منحل شد.
انقلاب نوع اول
همانگونه که در بالا آمد، منظور از انقلاب نوع اول، انقلابهایى است که قبل از پیروزى و در طول تحول خویش فاقد یک ارگان رهبرى کننده – که ساختار آن بر دموکراسى و مردم سالارى استوار شده باشد – است . نوع اخیر نیز به لحاظ شکل به دو نوع تقسیم مىشود. ولى به لحاظ ماهیت و محتوى، هر دو نوع آن یکى است و هر دو به سمت دیکتاتورى و استقرار نظام توتالیتر پیش مىرود و از تمام امکانات موجود کشور در جهت استقرار یک چنین نظامى سود مىجویند.
الف- انقلابهایى که قبل از پیروزى داراى تشکیلات و یا حزب رهبرى کننده است، اما ساختار تشکیلات و یا حزب به نحوى است که بسادگى، رهبرى آن تشکیلات و یا حزب در دست یک شخص متمرکز مىگردد و مجموعه سازمان و تشکیلات رهبرى مطیع و تحت امر “مرکز ثقل” و یا “ستاره” است. در این رابطه انقلاب شوروى و چین (و یا سازمان مجاهدین ) مثال خوبى است. ساختار احزاب پرولتاریاى دو کشور اخیر و همچینی سازمان مجاهدین بصورتى است که قدرت در دست یک فرد قرار مىگیرد و با وجودیکه در دستگاه رهبرى آن افراد زیادى عضویت دارند، ولى قدرت در دست یک فرد شاخص که ما آنرا “مرکز ثقل” و یا “ستاره” نامیدهایم متمرکز مىگردد و دستگاه عریض و طویل رهبرى چیزى جز آلتى در دست این “ستاره” و یا “مرکز ثقل” نیست و اگر یک چنین تشکیلاتى بخواهد در مقابل آن “مرکز ثقل” اظهار وجود و یا جلو خواست و اوامر او ایستادگى کند، به سادگى خاصیت وجودى خود را از دست مىدهد. درون یک چنین احزاب و تشکیلاتى انباشته از توطئه است و اغلب با توطئههاى گوناگون افراد ناراضى درون خود را از بین مىبرند و کسانى هم که مخالف خواستههاى رهبر باشند و یا فهمیده باشند که رهبر در مسیر نادرستى حرکت مىکند یکى از دو راه بیشتر در پیش پا ندارد: مخالفت مىکنند و لاجرم از صحنه خارج و نابود مىشوند و یا سکوت اختیار مىکنند و منتظر مىمانند تا زمان فرصت در اختیار آنان قرار دهد و سرانجام کار بسود آنها تمام شود. و وقتی هم که خود رهبر شدند و قدرت را به دست گرفتند، غالباً از روش رهبر گذشته درس آموخته و تجربه گرفته و به همان منش و روش می روند. همانند خامنه ای که روش و تجربه خمینی را بدون داشتن محبوبیت و صلاحیت مرجعیت وی، و با پشتوانه نیروهای سرکوبگر پیش گرفت و بدرستی آقای کدیور مطرح کرده است: « راستی آقای خامنه ای چه کرده که نمونه اعلای آن در زمان آقای خمینی انجام نشده باشد؟! »(3)
در این نوع انقلاب، نظیر انقلاب اسلامى ایران، انقلابى است که فاقد تشکیلات و یا حزب رهبرى کننده است و تنها داراى رهبرى فردى است و به دلایلى، انقلاب در طول تحول خویش و بویژه در هنگام اوجگیرى، آن فرد شاخص بصورت “مرکز ثقل” و یا “ستاره” انقلاب در مىآید و رهبرى انقلاب در ید قدرت او قرار مىگیرد. (4)
در هر دو نوع این انقلابها، هر ارگان جدیدى که بوجود آید و یا به دستور به وجود آورند، اسباب دست رهبر در جهت استقرار رژیم دیکتاتورى است. ارگانهاى بوجود آمده بعد از پیروزى نقش آلت و ابزار دست رهبرى را بازى مىکنند و هر وقت که رهبر تشخیص داد که وظیفه و خدمتشان به سر آمده است، آن ارگان و یا سازمان با یک فرمان منحل مىگردد و یا تغییر شکل داده و تبدیل به ارگان دیگرى براى اجراى وظیفهاى دیگر مىشود.
نوع اخیر انقلاب نیز بدون استثناء بعد از پیروزى به سمت دیکتاتورى تغییر جهت مىدهد و تحت نام انقلاب و حفظ و حراست آن، مصلحت انقلاب، کشور، ملت و یا دین با دیکتاتورى، بر ویرانههاى حکومت قبلى، یک نظام دیکتاتورى انقلابى که با دیکتاتورى قبل نیز قابل مقایسه نیست را، پایه ریزى مىکند و بسته به شدت و ضعف قدرتش، اگر زمان، فرصت در اختیارش قرار بدهد تا دیکتاتورى مطلق پیش مىرود، نظیر دیکتاتورى “ولایت مطلقه فقیه”، تا جایی که در لباس مصلحت انقلاب و دین، همان فرامین الهى و مقدسى که وى از آنها نمایندگى مىکند، در مقابل اجراى اوامرش نقش ثانوى پیدا مىکند و علیرغم مخالفت صریح دین، فرمان لغو این و یا آن دستور، حرام بودن این و یا حلال بودن بهمان چیز را اعلان مىدارد. آن دسته از فرزندان انقلاب را که به نحوى در مقابل امر او ایستادگى کنند و یا مانع اجراى اوامر دیکتاتور مآبانهاش باشند، به هر طریقی که بتواند فیزیکی و یا غیر فیزیکی از بین مىبرد و یا از صحنه خارج می کند.
در همه انواع انقلابهائی که ذکر شد، مردم نقش مهمى بعهده دارند و بدون شرکت و به صحنه وارد شدن و یا کشاندن بخشهایى و یا همه اقشار یک ملت، پیروزى و مشروعیت کامل بدست نخواهد آمد.
در هر دو نوع این انقلابها، بویژه در مراحل اوجگیرى آن، رهبرى انقلاب از همین مردم که به صحنه مبارزه وارد شده اند، قدرت و مشروعیت کسب مىکند و هر چه مردم بیشتر وارد صحنه شوند، رهبرى قدرت و صلابت بیشترى در مقابل رژیم موجود پیدا مىکند. وارد شدن توده مردم به صحنه، همیشه تنها دلیل بر آگاهى و داشتن شعور نیست، بلکه از جمله، دلیل بر برانگیختگى و به غلیان درآوردن احساسات توده مردم بوسیله انواع و اقسام روشها نیز هست. در مورد خاص کشور ما، بویژه که در طول تاریخ سلطنت موهبت الهى قلمداد شده بود و وعاظ السلاطین شاه را سایه خدا در زمین مىنامیدند، چنان در طول تاریخ در خون و رگ و پوست مردم عجین شده بود که از خدا، شاه، میهن،این سه اقنوم باهم ترکیب شده و توحید جداناپذیرى را شکل داده بودند: شرکت همه جانبه توده اقشار مختلف ملت در انقلاب، ریشه کن کردن این بنیاد تاریخى ظلم و ستم بیش از 2500 ساله را مشروعیت و حقانیت بخشید. بدون یک چنین شرکت گسترده همه جانبهاى، حقانیت و مشروعیت این توحید ترکیبى، از اقنوم سه گانه پا برجا مىماند. و این انقلاب کلاسیک توده ای، این قدرت را پیدا کرد که ریشۀ استبداد سلطنتی را برکند.
در انقلاب نوع اول اهداف و خواستهها و ساختن بنایى جدید بعد از سقوط رژیم براى دستگاه رهبرى تا حدودى روشن و معلوم است و از طریق این تشکیلات منسجم و اعتمادى که مردم در طول زمان نسبت به آن پیدا کردهاند، وارد صحنه مىشوند. در انقلاب نوع دوم مردم با فرمان آن “ستاره” و یا “مرکز ثقل” که ساخته شده است و مرتب نمىگذارد توده مردم از غلیان و جوشش بازایستند، صحنهها را پر مىکنند. مردم نیز فقط از روى اعتماد درست و یا کورکورانهاى که نسبت به او پیدا کردهاند از وى تبعیت مىکنند و لذا این “مرکز ثقل” و یا “بت” انقلاب است که از زبان مردم و از جانب آنها حرف مىزند و خواست آنها را اعلان مىکند. حقیقت آنستکه مردم به وى اعتماد دارند و یا پیدا کردهاند و نه اینکه فقط با شعور و آگاهى لازم به این مسئله رسیده باشند که هدف از ریختن به صحنه، تخریب چه و ساختن چه بنایى دیگر بجاى آن است. اگرچه شعارها و خواسته های مردم روشن است و رهبر زبان گویای آنها می شود. ولی چون «ستاره» به صورت «بت» خود در آورده، هر چه از زبان وی جاری می شود، آن را بر خواسته های خود منطبق می کند.
این توده از روى احساسات برافروخته شده خود، فقط به وعده و وعیدهاى آن “بت” به تنهایى دل خوش مىکند و حتى در صدد برنمىآید که بفهمد و یا ارزیابى کند که آیا این خواستهها و وعدههاى داده شده، عملى است و یا خیر! حتى به گفتههاى مختلف ضد و نقیض همان “ستاره” نیز توجه چندانى ندارد و اگر زمانى هم نارسایىهایى و یا ضد و نقیضى در گفتار و کردار آن “مرکز ثقل” مشاهده کند، زمانى که در حال جوشش و غلیان است، آن ضد و نقیض را به درست نفهمیدن خود مىگذارد و بخود مىقبولاند که این ضد و نقیض گویى براى صلاح انقلاب بوده و رهبر بهتر به صلاح انقلاب آگاه است و این من هستم که مصلحت انقلاب را بدرستى تشخیص ندادهام.
نظر به اینکه انسان بطور طبیعى مخالف ظلم و ستم و درصدد بدست آوردن حقوق خویش است، حرکت با شدت و ضعف همیشه وجود دارد و حوادث و وقایع در حال اتفاق افتادن است. از آنجا که هیچ حرکتى بدون برنامه و سازماندهى به نتیجه مطلوب نخواهد رسید و سازماندهى خودجوش و از زیر بوته به دست نمی آید و باید دست به خلق و ایجاد آن زد. حال اگر ما برنامه و سازماندهى در خور آزادى و استقلال انسان از بندِ، بندگى انسان از انسان را داشته باشیم و از پیش براى حرکتها، حوادث و وقایعى که در بستر زمان در شرف وقوع هستند و یا در آینده بوقوع خواهند پیوست، برنامه ریزى و سازماندهى شده باشد، نتیجه به سمت دلخواه میل مىکند و در غیر اینصورت به تحمیق و تخریب مىپردازد. لاجرم سازماندهى و خلق و ایجاد سازمان، اصلى انکارناپذیر است و هیچ سازمان و تشکیلاتى نیز بدون رهبرى و هدایت متصور نیست و نگاه به سازمان از این منظر یعنى رهبرى و هدایت حرکتها بسمت هدفهاى معین. رکن اصلى سازماندهى نیز کادر رهبرى آنست، چون حرکتها همیشه بوقوع مىپیوندند و موجها بصورتهاى گوناگون بر مىخیزند، وجود سازمان و رهبرى براى آنست که به مهار موجها و طوفانهاى برخاسته در جهت هدف دلخواه بپردازد. به این علت است که به نگاه به انقلاب از نقطه نظر کادر رهبرى آن مختصر پرداخته شد. (5)
سازماندهى هم می تواند بر مدار قدرت و هم بر مدار آزادی باشد، اما سازماندهى چه بر مدار آزادی و چه بر مدار قدرت باشد را انسان بوجود مىآورد. پس این انسان است که سازمان را بوجود مىآورد و بنابراین، این انسان است که بر مدار قدرت و یا آزادى حرکت مىکند. در اینکه سازمان بر مدار قدرت آلت دست رهبرى مىشود، حرف درستى است و جای شک نیست. اما سازمان بدون رهبرى متصور نیست، سازمان قائم به ذات نیست و قائم به انسان است. از خود بیگانگى سازمان هم به از خودبیگانگى انسان برمى گردد. انسان و یا انسانهایى باید از خود بیگانه شوند، تا سازمان را هم از خود بیگانه کنند. بنابراین نقش اصلى را انسان بازى مىکند. به جرأت مىشود گفت، تمام سازمانهایى که براى آزادى و استقلال بوجود آمده و سرانجام به استبداد و زورمدارى کشیده شدهاند:
1- به علت کارپذیرى شرکت کنندگان در سازمان، چه در کادر رهبرى و چه کادر غیر رهبرى
2- چگونگى شکل سازماندهى و روشن و شفاف بودن مرام و تعهداتى که بنیانگذاران و شرکت کنندگان، سازمانى را بر اساس آن پایهریزى کردهاند.
3- و مهمتر از همه ایستادگى و حراست دائمى عموم مردم و رهبرى در جلوگیرى از به انحراف کشیده نشدن مرام و تعهداتى که سازمان بر اساس آن پایهریزى شده است، مىباشد.
به نظر من رهبرى بیرون از سازمان هم معنى ندارد و رهبرى و سازمان دو پدیده در هم ادغام شده و دو امر جداناپذیر هستند. چون سازمان را انسان بوجود مىآورد و اگر سازمان متولد شود، رهبرى را همراه خود دارد. آیا تابحال دیده شده است که سازمانى بدون رهبرى متولد شده باشد؟ حتى ارتش که غالباً یک سازمان امرى است وقتى رهبرى در رأس آن قرار مىگیرد، ظاهر امر این است که این رهبرى در بیرون قرار دارد، اما درونى است، چرا که رهبرى ارتش به سازماندهى کل کشور که بر اساس قانون اساسى و یا سنت رایج وجود ارتش را لازم دیده و شرکت کنندگان در ارتش نیز مطلع از قانون اساسى و یا سنت در آن عمل مىکنند. بفرض هم که بپذیریم که رهبرى در بیرون هم مىتواند باشد. اگر در این رهبرى بیرونى انسان و یا انسانهایى در خط آزادى باشند، آن سازمان را هم در آن جهت هدایت مىکنند. بعنوان مثال وقتی آقای بنی صدر فرمانده کل قوا شد، آیا رهبرى بیرونى بود یا درونى؟ لابد در آن هنگام بیرونى بوده است. همین رهبرى بیرونى چون بطور نسبى در خط آزادى و آزاد شدن بود، ارتش هم در آن جهت به حرکت درآمد و به یک ارتش کارآمد تبدیل شد. در اینجا حیفم آمد که این نکته را خاطرنشان نکنم. بازجوى اینجانب در زندان با عصبانیت گفت: نمىدانم که آقاى بنىصدر چکار کرده است که هر ارتشى را که مىگیریم از او دفاع مىکند!
شرکت در یک انقلاب مردمی و همگانی
برای اینکه جامعه ای در انقلابی عمومی و همگانی شرکت کند، اولاً بایستی امکان و آمادگی بسیج مردم را برای شرکت در انقلاب در طول زمان فراهم آورد و ثانیاً شرایط لازم برای آنقلاب آماده باشد. اما قبل از اینکه به شرایط و آمادگی مردم برای شرکت در انقلابی عمومی و همگانی پرداخته شود، بد نیست که نظری به انقلابی که در اثر آن امام علی با بیعت به رهبری سیاسی انتخاب شد نظری افکنده شود.
با توجه به سیر تحول انقلابهاى گذشته و نتایج آن و نیز مراجعه به تاریخ خلفاى راشدین و تحقیق و بررسى در مورد انقلاب مردم مصر و بصره و کوفه بر ضد عثمان و براى خلع عثمان از مصدر خلافت، این مسئله نظرم را به خود جلب کرد که شاید حضرت على (ع) هم به علت آگاهى از سیر تحول انقلابها و شورش و نتایجى که ببار مىآورد، از تمام امکانات خود براى جلوگیرى از انقلاب و کشته شدن عثمان استفاده کرد. ولى موفق نشد و عاقبت عثمان به دست انقلابیون مصر و بصره و کوفه کشته شد و بعد از آن مردم با حضرت على بیعت کردند. از ظاهر قضایا چنین برمى آید که على مخالف این شورش و پیروزى انقلابیون بوده است. (6)
با مراجعه به کتب تاریخى مختلف چنین مستفاد مىشود که حضرت على (ع) تمام سعى و کوشش خودش را بکار برده و از تمام امکانات موجود استفاده کرده است تا عثمان را وادارد که حداقل در امر خلافت روش ابوبکر و عمر را بکار بندد. و به انتقادها، نصایح و خواستههاى مردم و زعماى قوم گوش فرا دهد و با عمل خود جلو شورشیان و انقلابیون را بگیرد و کارى نکند که روش کشت و کشتار در بین مسلمین امرى رایج شود. تمام کوششهاى حضرت على و دیگر مهاجرین و انصار فایدهاى نبخشید.
با توجه به آنچه من تاکنون استنتاج کردهام، حضرت على سخت مخالف وقوع به وجود آمدن چنین شرایطى بوده است. روش حضرت در تحولات اجتماعى و اداره امور مردم چنین بوده است که او در امور مردم و مشکلات آنها از راه مسالمتآمیز و با شور و مشورت و از راههاى قانونى موجود انجام بگیرد. او نیک آگاه بوده است که اگر شیرازه امور از هم گسسته نمىشد وعثمان تحت چنین شرایطى و با توجه به تمام اوضاع و احوال و سننى که در بین مردم مدینه و مهاجرین و انصار – با شدت و ضعفهاى آن – رایج گشته بود، او تنها منتخب مردم و خلیفه مسلّم بعد از عثمان بود، و در نتیجه امر خلافت شورایى تبدیل به سلطنت موروثى بنى امیه نمىگشت و آدم کشى و کشتار رسم نمىشد. در هر حال با وجود آنچه گفته شد، گرچه حضرت على (ع) موفق به پیشگیرى از بوجود آمدن استبداد و سلطه انسان بر انسان نشد، اما موفق به ساختن الگوى یک جامعه آزاد که انسان در هر زمان و مکان مىتواند براى رهایى از دست هر سلطهگرى از آن بهره جوید، شد. و اینجانب فصل یازدهم کتاب «ولایت فقیه، بدعت و فرعونیت را» تحت عنوان «علی و دموکراسی های این عصر» بدان اختصاص داده ام و جهت طولانی نشده مطلب به آن باز نمی گردم، علاقه مندان می توانند به آنجا مراجعه کنند.(7) اما نتیجه اینکه وقتی انقلابی رخ می دهد و شیرازۀ امور از هم گسیخته می گردد (مگر در مورد انقلاب نوع اول) ، بخشی از مردم بدون علم و اطلاع از اداره کشور، بر امور مسلط می شوند، حتی اگر رهبر هم شخصیتی نظیر امام علی باشد، خسارت جبران ناپذیر ببار می آورد. اما اگر تغییر حکومت از طریق قانونی و گسیخته نشدن شیرازۀ امور حاصل شود، نتیجه بهتر و سالم تر به دست خواهد آمد.
پس باید دانست که وقتی در انقلابی “رهبر”، ” مرکز ثقل” یا” ستاره” انقلاب به هر دلیلی تثبیت گشت و بفرمان او توده ها به حرکت درآمدند و سازمان یافتند، از آن لحظه به بعد دیگر کسی قادر نخواهد بود که در مقابل او ایستادگی کند و یا آن را به سیستم به اصطلاح “قانونی” بازگرداند. بنابر این بحث باز گشت به قانون سالبه به انتفاع موضوع است. زیرا: گرچه رهبر تا بخواهی دم از قانون و حکومت قانون می زند. اما کیست که نداند، در نظر و ذهن ستاره و یا رهبر، قانون یعنی اوامر و فرمان های او. وکسانی که «قانون» و یا «حکومت قانون» طرح می کنند، چنین کسانی غافل از ساز و کار انقلاب وماهیت و چگونگی انقلاب و چرائی روی آوری به انقلاب نوع دوم اطلاع درستی ندارند. در زمانی که انقلاب در شرف اوج گیری و پیروزی است تنها کاری که می شود کرد، تعدیل قدرت رهبر بوسیله کسانی است که در جامعه و در بین تودۀ مردم و انقلابیون از اسم و رسم و امکاناتی برخوردار هستند که بنا به اطلاعات میدانی آن دوران که تا به امروز بدقت حاضر و ناظر بوده ام و تحقیقات بعدی، اگر جبهه ملی و نهضت آزادی و به ویژه آقایان مهندس بازرگان، بنی صدر، دکتر یزدی، قطب زاده با هم در ابتدای کار، یکدل و یک رأی بودند و با هم نیمچه وحدتی داشتند غیر ممکن بود که آقای خمینی و روحانیت بتوانند فعال مایشاء بشوند و البته خدا داناتر است.
انقلاب و خشونت
به علت خارج شدن انقلاب 57 از خواسته اولیه و اصلی خود که آزادی استقلال و جمهوری اسلامی مردمی بود و به علت عملکرد بسیار زیانبار انسانی، مادی ، فرهنگی و …زعمای جمهوری اسلامی در طول قریب به چهار دهه، مردم انقلاب و خشونت را یکی می گیرند یعنی اینکه می گویند انقلاب در بطن خود خشونت به همراه دارد. اگر چه انقلاب یک چیز است و خشونت چیز دیگر و حتی انقلاب 57 از نهضت پانزدهم خرداد 42 تا پیروز کامل و سقوط سلسله پهلوی مطابق با اسناد انکار ناپذیر کمتر از سه هزار کشته و اعدامی وجود داشته است (اشتباه نشود از دید من یک کشته هم زیاد است ولی باید دانست که به دست آوردن هر چیزی بهایی لازم دارد) و اینکه پس از پیروزی انقلاب به منظور به انحصار در آوردن حکومت و یک کاسه کردن قدرت زعمای جمهوری اسلامی دست به کشتار زدند، این ربطی به انقلاب ندارد و نمی شود آن را به حساب انقلاب گذاشت و در حقیقت «انقلاب یک چیز است و ساختن (یا نیروى جانشین شدن) قدرت یک چیز دیگر» این حرف در جاى خود صحیح است، ولی چون در کشور ما و در ذهن بسیاری از مردم چنین جا انداخته شده که انقلاب با خشونت عجین است و مرتب بسیاری از کسان مردم را از انقلاب می ترسانند. بایستی راهی را انتخاب کرد که از این ترس جلوگیر بعمل آید و در نهایت به دودن اینکه خسارت ناشی از آن را داشته باشد و یا به حد اقل ممکن تقلیل دهد، نتیجه مطلوب را هم به همراه داشته باشد، و این راهکار به نظر من همان راهکار بند 3 است.
نباید فراموش کرد که بسیج مردم در یک انقلاب مردمی وشرکت آنها در یک مبارزه خود جوش و همگانی که منجر به یک انقلاب پیروز و موفق شود. به ابزار و وسایلی نیاز دارد که به نظر من در کشور ما در حال حاضر موجود نیست. و تازه اگر هم موجود باشد و به پیروزی هم برسد، معلوم نیست که در نهایت ما را به هدفمان که رسیدن به دموکراسی است برساند. مهمترین ابزار کار سازمان یا تشکیلات مناسب و یک فکر راهنمای منسجم و حق مدار و آزادیخواه است.
اگر از اغراق و خود گنده کردن ها بگذریم و بخواهیم با خود راست و یگانه باشیم، گمان نمی کنم کس و یا کسانی معتقد باشند در قبل و بعد از انقلاب اسلامی (سه نهضت مشروطیت، ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی)، نیروهای ملی آزادیخواه و استقلال طلب مبارز حاضر در صحنه از سازمان و یا تشکیلات و فکر راهنمائی که در خور به ثمر رسیدن انقلاب و پاسداری از اهداف آن باشد، برخوردار بوده اند و یا هستند. از جمله مهمترین کمبودها که منجر به برگشت انقلابها به استبداد شده است، فقدان سازمان یا تشکیلات و اندیشه راهنمای متناسب با نیاز هر دوره ای از مبارزه است.
باز حربه تکفیر بلند نشود که چطور من این همه احزاب و دسته ها را که در کشور ما پا به عرصه وجود گذاشته اند نادیده می انگارم. از دوران مشروطه بدینسو به گمان من حدود 200 حزب و یا سازمان، کمتر و یا بیشتر، کوچک و بزرگ تشکیل شده است که تعدادی از آن ها منشاء خدماتی مهم در کشور شده اند و بسیاری هم برای هدف معینی تأسیس شده و با رسیدن به مشروطه خود، حزب و دسته یا منحل شده و فیتیله اش پائین کشیده شده و یا خود به خود از بین رفته و به جز اسم بی مسمائی که چند نفری آن را یدک می کشند، چیزی از آن باقی نمانده است.
هر حزب و دسته ای که نتواند نیروی جوان کشور را در هر برهه از زمان به خود جذب کند و به پرورش استعدادهای جوان بپردازد و در بین تودۀ مردم جا و مکان خود را پیدا بکند و پاسخگوی نیازهای اساسی فکری و عملی، جامعه خودش باشد، دیر یا زود خواهد مرد و غالب احزاب و سازمانهای ما چنین سرنوشتی داشته اند.
ما باید در نوع نگرش و بینش خود نسبت به این مسئله که هر ظلم و ستم، قدرت طلبی و انحصارگری، سلب آزادیها و اختیار بدست نگرفتن سرنوشت خود بدست خود و استقرار استبداد و طاغوت از هر نوع آن را، از چشم مستبدان و دیکتاتوران حاکم و یا بیگانگان می بینیم، تجدید نظر کلی بکنیم. ما خود در ساخت دیکتاتور و استقرار استبداد شرکت می کنیم و این مصیبتی بزرگتر از مصیبت دیکتاتوران و مستبدان حاکم است. به اعتقاد من، این آخری از جمله مهمترین کمبودی است که غالب حرکتها را در اهدافشان به شکست مواجه ساخته و خواهد ساخت. به این علت به طرح سئوال چه باید کرد؟ و بعضی از نکات مثبت و منفی انواع انقلاب پرداخته شد، تا در قسمت بعد که به تغییر حکومت از طریق شرکت آحاد مردم در یک مبارزه مستمر و طولانی و ضد خشونت و یا راهکار سوم مورد بحث قرار می گیرد، بهتر و ساده تر به شناسائی در آید.
محمد جعفری 1 شهریور 1396
یادداشت و نمایه:
1-پاریس و تحول انقلاب…محمد جعفری، ص 403، به نقل از: کشف هند،جواهر لعل نهرو،ترجمه محمود تفضلی،ج2، ص604-603
2-خاطرات دکتر یزدی، ج 3، ص
3- تحلیل انتقادی کتاب نامه های کروبی http://kadivar.com/?p=16097
4- نگاه کنید به فصل نهم و دهم پاریس و تحول انقلاب
5-برای اطلاع بیشتر از انواع انقلاب و کادر رهبری، رهبر و یا ستاره انقلاب ب فصل دهم کتاب پاریس و تحول…، ص 421-399، مراجعه کنید.
6- در مورد امام علی و انقلاب، ن.گ به پاریس و تحول…، ص 149-141.
7-ولایت فقیه، بدعت و فرعونیت، فصل یازدهم