من در آن شهری که آواز ِ دُهل در آن خوش است
منتظر می مانم از مغرب درآید آفتاب
در سپهر ِ این وطن ، یک نقطه شفاف نیست
مُزدِ هر آزاده ای ، حصر است و زندان و طناب
روی امواج ِتوهم ، راهیان ِ ظلمت اند
ملت ِ محروم ِ یکصد سال دنبال ِ سراب
در کلاف سنگ و آهن دودو ماشین ، خفته شهر
چون قفس پُر کرده جانها را ، میان ِ یک حباب
کوچه ها راشسته باران ، سبز ها را برده باد
انتظار روشنایی را فقط ، بینند خواب
محضری گرم است آنجا ، در سرای رهبری
خود سران بالا نشین و چهره ها ، چون ماهتاب
کِی غم ِ نان می خورد آن مرد ِ بالا دست ِ رود
بس بود بیچاره را ، یک خشکه نان یک جرعه آب
دولت اینجا یار ِ محروم است یا بالا نشین
یا که نقش ِ خاتمی دارند ، در زیر ِ نقاب
ذَره ای امید باقی مانده در رگهای شهر
باز کن این راه را ، ای دولت ِ عالیجناب
داریوش لعل ریاحی
دهم آذر 1392