چگونه میتوان اعتماد بنفس را تقویت کرد؟
در پایان نوشتۀ پیشین این سئوال مهم را طرح کردم. انسان چگونه میتواند خود را تغییر دهد و از اینطریق اعتماد بنفس را در خود تقویت کند؟ از دید روانشاسی فردی و اجتماعی تغییر خود و یافتن اعتماد بنفس قوی از دو راه امکان پذیر است. الف: از راه بیرون خویش و ب: از طریق درون خود.
الف: از راه بیرون: ما میتوانیم در زمینه های گوناگون اجتماعی بمدد کار و کوشش، و مداومت و استقامت در بثمر رساندن اهداف خویش، به موفقیتهای چشمگیری دست یابیم. در اثر کسب موفقیت، اعتماد بنفس ما قوت میگیرد و روز بروز قوتمندتر میشود. اگر ما در وجوه مختلف زندگی خود موفق و پیروز شویم، طبیعتاً شاد و خشنود و سرافراز نیز خواهیم گشت. اینها همه امور روانشناختی هستند که تأثیری مثبت برروی اعتماد بنفس ما میگذارند. در اینصورت هر زمان ما کامیابی و موفقیت بدست آوریم، در نتیجه خشنودی و شادمانی را تجربه میکنیم. در اثر تجربۀ شادمانی، اعتماد بنفس ما هم ثبات پیدا میکند و هم مدام بهتر و قویتر میشود.
برای مثال اگر ما عاشق شویم و در عشق و دوست داشتن خود کامیاب گردیم، اگر ما، چه در روابط زناشوئی و خانوادگی و خواه در دوستیهای اجتماعی خود، بطور دائم در صلح و صفا و صمیمیت بسر بریم، هم از زندگی خود راضی و خشنودیم و هم ایام بکام ما خواهند بود. علاوه بر این دو، اگر ما در شغل و حرفۀ خود، در فعالیتهای اجتماعی خویش، در علم آموزی و دانش پروری خود، روز بروز داناتر و مدبرتر و کاردانتر شویم، اعتماد بنفس ما نیز پیوسته بهتر و قویتر خواهد گشت.
ب: از طریق درون:
دستیابی به اعتماد بنفس در درون اهمیتی فوق العاده دارد. غالب روانشناسان، از جمله خانم آسترید شوتز، محقق آلمانی اعتماد بنفس، این نظر را دارد که موفقیتهای بیرونی – که در بالا به آن اشاره شد – نتیجه و حاصل اعتماد بنفس قوی در درون ما است. اگر اعتماد بنفس در ما ضعیف بود، عکس آنچه در بالا آمد، حاصل ما میشد.
برای مثال کسی که ضعف اعتماد بنفس دارد، در دوست داشتن و مهر ورزیدن نیز ضعیف و بیثبات است. زیرا که چون اعتماد بنفس قوی ندارد، خود را قابل دوستی و دوست داشتن نمیداند. این فرد در دوستیهای اجتماعی خود نیز سُست و بیثبات است. بهمین خاطر هم دوستیهای او با دیگران بشدت بیثبات و ناپایدارند. از جنبۀ روانشناسی دلیل امر فوق اینست: چون فرد در درون خویش اعتماد بنفس ندارد، احساسات او نیز ناپایدار و باصطلاح دمدمی مزاج هستند. چون او خود را لایق دوست داشتن و دوست داشته شدنهای پایدار و بادوام نمیداند، در نتیجه به دوستیها و مهر ورزیهای دیگران نسبت بخودش نیز مدام در شک و تردید بسر میبرد. یکی از علائم این شکّ و تردید حسادت ورزیدن به دوستیهای دیگران است. اینگونه افراد چون خود را لایق دوست داشتن نمیدانند، بدوستیها و صفا و صمیمیت دیگران نسبت بیکدیگر بشدت رشک میبرند. آنها مایلند اگر توانستند دوستیهای دیگران را به کینه و دشمنی تبدیل کنند. چرا که دیگران را هم شایستۀ دوستی و هم دوست داشتنیتر از خود میبینند و میدانند.
تجارب خود من در روان درمانی و فعالیتهای سیاسی و اجتماعیام، بمن ثابت کرده اند: اغلب افراد ضعیفالنفس در بیرون خویش، در محیط اجتماعی خود، مدام احساس بدبینی و شکّ و تردید نسبت به دوستیهای دیگران بوجود میآورند. اگر در اینکار موفق شوند، هر از چندی هم برای خود و هم برای دیگران دشمنی نو میتراشند. این افراد با دشمن تراشیهای خود، نه تنها خویشتن را از شادی صلح و صفا و صمیمیت محروم میکنند، بلکه جمعها و محیط اجتماعی خویش، و گاه دیگران را نیز، پُر از بدبینی، بی اعتمادی، و ناراحتی و عصبانیت میکنند.
حال بپردازیم به سئوالی که در ابتدای نوشته طرح کردم. چگونه میتوان خود را تغییر داد:
غالب روانشناسان بهترین و پایدارترین شیوۀ تغییر خود را تقویت اعتماد بنفس خویش میدانند. آنها معتقدند تقویت اعتماد بنفس را از راه تغییر “تصویرخود از خویش”، در واژۀ روانشناسی بزبان آلمانی Selbstbild، میتوان بوجود آورد.
تصویر خود از خویش، واژهای است روانشناختی با این معنای کلّی: هر انسانی از خودش برداشت و یا ارزیابی مشخص و معینی دارد. در واقع هرکدام از ما انسانها، از خود و شخصیت خویش، از توانائیها و ناتوانائیهای خودمان برداشت مشخصی داریم. بطور خیلی ساده، هر نظر و تصوری که ما در مورد خودمان داشته باشیم، بیانگر تصویر خود ما از خویش است.
تصویر خود از خویش و یا همان برداشت و ارزیابی ما از شخصیت خودمان، هدایت کنندۀ پندار، کردار، گفتار و حتی احساسات ما هستند. تصویر و تصوری که ما از خودمان داریم، ما را در زندگی خصوصی و عمومی مان، در کار و فعالیتهایمان، و بخصوص در رفتار و کردارمان هم با خود و هم با دیگر انسانها، هدایت و رهبری میکنند. بیان قرآنی “هر کس خود را هدایت میکند.” امری کاملاً علمی و واقعیتی کاملاً روشن است. زیرا که این هدایت بستگی کامل به ارزیابی ما از خودمان، یا بطور دقیقتر، به مقدار اعتماد بنفسی که ما داریم، بستگی دارد. چرا اینطور است؟
زیرا هر انسانی علاوه بر داشتن تصویر وتصوری از خود، صاحب تصویر و تصوری آرمانی یا ایده آل، از خویش نیز هست. در مفهوم روانشناختی به آن “خود آرمانی” بزبان آلمانی، Selbstideal میگویند. خود آرمانی ما، آن خودی است که ما تلاش میکنیم، آنرا بسازیم و بهآن برسیم. در تمامی دوره های زندگی هر انسانی او دارای خود آرمانی است. انسان بدون داشتن خودی آرمانی، هرگز رشد نمیکند. هر زمان نیز خود آرمانی ما ضعیف شد، ما دچار یأس و نا امیدی خواهیم شد.
امر بسیار مهم اینکه تصویر و تصوری که ما از خودمان داریم با تصویر و تصور آرمانی ما (یعنی آنچه در آینده میخواهیم بشویم) رابطهای کاملاً مستقیم و تنگا تنگ دارد. ساز و کار این دو با هم و بر هم، یا تأثیری که این دو بر یکدیگر میگذارند، بیانگر میزان اعتماد بنفس در هر انسانی است.
جملۀ بسیار ساده و در عین حال پُر معنائی در روان درمانی اعتماد بنفس وجود دارد، که میگوید: “من هستم، هر آنچه هستم، و این مطلوب است، چون همۀ آنچیزی است که من هستم.”
قبول و باور به جملۀ فوق برای حفظ و تقویت اعتماد بنفس هر انسانی حائز اهمیتی بسیار زیاد است. زیرا که هر آنچه ما هم اکنون هستیم و توانائیهائی را که در حال حاضر داریم، و نه آنچه را که ما هم اکنون فاقد آنیم یا توان آنرا نداریم، بیان میکند. جملۀ فوق را تحقیقات روانشناختی گوناگون بسیار هوشیارانه قلمداد میکنند. برای مثال خانم آسترید شوتز، در این مورد مینویسد:
«اگر ما خواستیم اعتماد بنفس خویش را تقویت کنیم، کمک بسیار با اهمیت اینستکه تمامی دقت و حواس خود را جمع آن خصلتها و توانائیهای مثبتی بکنیم که در حال حاضر داریم. تنها نگاه کردن و اندیشیدن به نقاط ضعف خود و هر آنچه هم اکنون نداریم، اعتماد بنفس را در ما ضعیف میکند.» (1)
هر انسانی بیمن اعتماد بنفس خویش میتواند نقاط ضعف و ناتوانائیهای فردی و اجتماعی خویش را به نقاط قوت تبدیل کند. در حالیکه نشستن و دست روی دست گذاردن و غصۀ آنچه را که در حال حاضر نداریم و نمیتوانیم را خوردن، اعتماد بنفس را در ما کم و ضعیف میکند.
ما تیو مک کی وپاتریک هنینگ، دو روانشناس نویسندۀ کتاب «اعتماد بنفس، قلب شخصیتی سالم»، برای تقویت اعتماد بنفس، «احساس پشتیبانی از خود» را توصیه میکنند. آنها در کتاب خود مینویسند:
«احساس پشتیبانی از خویش یعنی اینکه شما خود را خوب درک کنید و برای خویشتن خویش احترام قائل شوید. اگر از شما اشتباه و یا خطائی سرزد، خود را ببخشید و عفو کنید. اگر از خود انتظاراتی داشتید، آن انتظارات بایستی معقول و خردمندانه باشند. اگر اهدافی را برای خود در نظر گرفتید، آن اهداف بایستی قابل دستیابی و دسترسی باشند. از همه مهمتر، پشتیبانی از خویش، در اساس و اصولاً داشتن نظری خوب در مورد خود، معنی میدهد.» (2)
غالب روانشناسان جملۀ بسیار زیبا و مهمی را به همۀ انسانها توصیه میکنند. آن جمله اینست: «این منم، و من موجودی با ارزشم». قبول این جمله و تکرار آن برای خویش نشانگر اعتماد بنفس قوی است. البته گفتن و باور به جملۀ فوق نیاز به داشتن اندیشۀ راهنمائی منطبق با اعتماد بنفس و احساسات متنوعی دارد. من در ذیل تنها دو نمونه از آنها را بررسی و شناسائی میکنم: الف. خود شناسی و ب. مقایسههای اجتماعی.
الف. خود شناسی :
چه در ادیان مختلف و خواه در نحلههای گوناگون فلسفی، شناخت خود موضوعی دائمی و در عین حال بسیار مشکل و پیچیدهاست. چرا اینطور است؟ چرا ما انسانها بسختی میتوانیم خودمان را بشناسیم؟ و چرا شناخت خویش، تا این اندازه اهمیت دارد که با تاریخ اندیشۀ بشری همزاد و همراه گشتهاست؟ من سعی میکنم در ذیل جواب سئوالات فوق را از دید روانشناسی فردی بدهم:
از عیسی مسیح این جمله را نقل میکنند: “اگر تو آنچه را در درون داری، نمایان کردی، آن چیز که تو نمایان میکنی، تو را نجات میدهد و رستگار میکند. اگر تو آنچه را در درون خود داری، نمایان نکردی، آنچه تو نمایان نمیکنی، تو را تخریب و ویران میکند.” (3)
بزبانی دیگر هر که خود خویش را شناخت و بقول عیسی مسیح آنرا «نمایان»کرد، زندگی خوب و راحتی خواهد داشت. زیرا که «نجات» می یابد و «رستگار» میشود. رستگار گشتن بمعنای آزاد و رها و آسوده خاطر گشتن است. ولی برعکس هر که خود و توانائیهای خویش را بدرستی نشناخت، آنها را با ارزش قلمداد نکرد، و دست به کار و کوشش و عمل نزد. یعنی توانائیهای خود را فعال و خلاق نکرد، یا بزبان مسیح، درون خود را «نمایان» نکرد، آزاد و رها و آسوده خاطر نخواهد گشت. او نه تنها قادر نیست خود و جامعۀ خویش را رشد دهد یا بقول عیسی مسیح «نجات دهد و رستگار کند»، بلکه زمینههای عقب افتادگی، ذلت، و دور ماندن از شادی زندگی را نیز برای خود و جامعهاش ایجاد میکند.
در اینجا این پرسشها پیش میآیند. چه کسی اصلاً خود را میشناسد؟ بهتر بگویم، چه کسی جوابی شفاف و روشن برای پرسشها «من کی هستم؟»، دارد؟، «آیا نوع زندگی که من میکنم، باب میل من هست یا نیست؟» و بالاخره «آیا من خوشبخت هستم؟»، دارد؟
واقعیت اینستکه یافتن پاسخهای درست برای پرسشهای بالا بسیار سخت و دشوار هستند. چرا که انسانی که ما هستیم، بطور واقعی انسانی است که غالباً زیر بار کوهی از رسوم و عادات غلط و خرافات غیر عقلانی، همراه با انطباق جوئیهای سخت حرکت رُبا، و خلق و خوی و عادتهائی که محتوای بیشتر آنها را راحت طلبی و تنبلی تشکیل میدهند، قرار دارد. غالب ما ها در محیطهای اجتماعی بزرگ شده و رشد یافتهایم که پُر از جبرها و اجبارها، و مملو از ارزشهای ضد ارزش و معیارهای غیر عقلانی هستند. بخصوص اکثر ما انسانها تنها درس انطباقجوئی و انطباقطلبی را آموختهایم. بهمین خاطر شعار زندگی غالب ماها در این جمله خلاصه شده است: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو».
چرا اینطور است؟ چرا ما این شعار را آموختهایم و طبق آن زندگی میکنیم؟ چرا ما نیاموختهایم خود را بشناسیم و بر استعدادها و علایق واقعیِ خویش معرفت پیدا کنیم؟ چرا ما آموزش معرفت یافتن بر توانائیهای خویش را ندیدهایم تا با فعال کردن آنها، اعتماد بنفس خویش را افزایش داده و قوی کنیم؟
جواب من اینست: زمانیکه ما بدنیا میآئیم، در آن سالهای اول رشد خود، هیچکدام ازماها انتخاب دیگری بجز آموختن انطباقجوئی را ندارد. تا زمانیکه کودک و نو جوان هستیم و استقلال کافی در اندیشه و عمل خویش نداریم، تمامی سعی و تلاش ما اینستکه دیگران را از خودمان راضی و خشنود نگاه داریم.
از والدین شروع میشود تا مربیان و آموزگاران و دبیران و استادان دبستان و دبیرستان و دانشگاه و یا کارفرمایان کارگاهها و استادان حرفههای گوناگون و بالاخره و بیشتر از همه، حاکمان مجهز بتمامی دستگاههای تبلیغاتی و رسانههای گروهی. ما خیلی زود و بیش از هر چیز دیگری میآموزیم، رضایت و خشنودی آمران و حاکمان بر جامعۀ خویش را بدست آوریم. ما دقیقاً میدانیم که این رضایت و خشنودی را تنها از اینراه میتوانیم بدست آوریم که باب میل آنها باندیشیم و عمل کنیم. یعنی زندگی خویش را چنان سازمان و سامان میدهیم که خلاف خواسته ها و تمایلات آنها نباشد.
در عمل اینطور میشود که ما تمامی قوائد و قوانین آنها، تصورات ارزشی آنان، حتی اهدافشان را از آن خود میکنیم. بهتر و روشن تر بگویم، همه اینها را جزء وظایف و تکالیف و مسئولیتهای زندگی خودمان میکنیم.
در حقیقت ما با این باور و یقین بزرگ شده و رشد میکنیم که حاکمان و آمران بر ما، بهتر از خود ما، ما را میشناسند و همیشه نیز “خوب ما را میخواهند.” در ژرفای درون خود قبول کرده و میپذیریم، که این آمرانِ «آموزگار» بهتر از ما میدانند که چه چیزها برای ما خوب و درست و چه اموری بد و مضّر هستند. در نتیجه ما هر چه بزرگتر و بالغ تر میشویم، کمتر خودمان و خواسته های درونی خویش را میشناسیم. بهمین نسبت نیز بیشتر به عدم استقلال و چشم پوشی از آزادیهای خود، یا بقول ابوالحسن بنی صدر، “غفلت از آزادیهای ذاتی خود” عادت میکنیم.
این شیوه از تعلیم و تربیت، عملاً و بمعنای واقعی کلمه، آموختن درس “از خود بیگانه شدن” است. پس هیچ جای تعجب نیست که بیشتر ماها بجای اعتماد بخود و نفس خویش، به قوائد و قوانین، تصورات ارزشی و مقاصد جباران جوراجور اعتماد میکنیم.
از جنبه روانشناسی ما استعدادها و علایق و نیازهای ذاتی درونی خویش، یا بهتر بگویم، آزادی و استقلال و رشد شخصیت خودمان را با توقعات و خواستهای دیگران، بیش از همه جباران، تعویض میکنیم. و مدام در تعجب و شگفتی هستیم که چرا زندگی که ما میکنیم، زندگی نیست. چرا ما قادر نیستیم شادی زندگی را لمس و احساس کنیم؟ چرا اکثر ماها خیلی ساده و بطور دائمی از آزادی، استقلال و دیگر حقوق ذاتی خویش چشم میپوشیم و غفلت میکنیم؟
از دید من، خودشناسی، یافتن آگاهی نسبت به آزادی و استقلال خویش، شناخت استعدادهای ذاتی خود، و بیش از همه، واقف شدن بر علایق و تمایلات درونی خود است. خود شناسی، یعنی شورش و طغیان علیه اوامر و نواهی، عرف و عادتها و ضد ارزشهائی که خلاف آزادی و استقلال و در حقیقت دشمن رشد شخصیت ما هستند. اگر ما طبق توقعات آمران بر خویش زندگی کنیم، نتیجه و معنای روانشناختی آن اینستکه ما خود را نمیشناسیم. در نتیجه همانگونه که قبلاً نیز آوردم، ما زندگی نمیکنیم. چرا که آمران بر ما رمق زندگی کردن را از ما میگیرند. ما مردگی میکنیم. زیرا، بگفتۀ ابوالحسن بنی صدر، «حق زندگی را بجا نمی آوریم».
در روانشناسی، اولین بار روان درمانگر انگلیسی، دونالد وودس وینی کوت،Donald Woods Winnicot اصطلاح «خود غلط»، بزبان آلمانی، falsche Selbst را وارد روان درمانی کرد. از دید او انسانهائی که صاحب «خودی غلط» هستند، افرادی هستند که هر چه دیگران از آنها انتظار و توقع دارند، حتی اگر آن توقعات ضدیت کامل با نیازهای انسانی آنها داشته باشد، را بجا میآورند. در واقع «خود غلط» آنها، آنان را موظف میکند، نیازهای دیگران را ارضاء کرده و توقعاتشان را بجا آورند. اینگونه افراد با اینکار خود روز بروز بیشتر از گذشته نسبت به خود و استعدادها و توانائیها و علایق درونی خویش، بیگانه میشوند.
از جنبۀ روانشناسی حاصل قبول آمریت دیگران بر خویش و غفلت کردن از استقلال و آزادی ذاتی خود این میشود که فرد خود خویشتن را غربیهای نا شناخته و نا آشنا احساس میکند. این احساس بشدت آزار دهنده است. زیرا که فرد هم احساس میکند و هم میداند که او خودش نیست. خود واقعی او موجودی است بشدت ضعیف و ناتوان و ناشناخته برای خود او. فردی که خود را نشناخت، موجودی است که در زندگی خویش مدام در چنگال بنبستهای مهیب، اسیر و یا به قول ابوالحسن بنی صدر، گرفتار «مدارهای بسته» و سرگردان و بیچاره، میانگارد. روان تحلیگران بیشماری در پی سالها تجربه و شناخت درون افرادی که خودی ضعیف و ناتوان دارند، باین نتیجۀ بس با اهمیت رسیده اند:
منشأ روانی تمامی خشونتگریها در انسانها، «داشتن خودی غریبه در درون» است. حال چه آن خشونتی که فرد خشونتگر بر ضد خود بکار میبرد، مثل گرفتار انواع گوناگون اعتیادها شدن، کزکردگی و یأس و ترس. و یا خشونتی که خشونتگر علیه دیگرانسانها اعمال میکند، مثل ناسزا گفتن و تهمت و برچسب زدن به دیگران (به این افراد شکنجهگران روح و روان انسانهای دیگر میگویند.) و یا چماقداران خشونتگر رنگارنگی که در شمایل نویسنده و سخنران و توجیهگر، در همه جای جهان به نظامهای استبدادی خدمت میکنند. و یا زندانبانان و شکنجهگران مستخدم استبدادها که شغلشان آزار و اذیت مردم است. (4)
اینگونه افراد اگر تلاش نکنند خود و توانائیهای درونی خویش را بشناسند و بقول عیسی مسیح، آنها را «نمایان» کنند، تا آنجا پیش خواهند رفت که زمانی دیگر نمیدانند، آیا واقعاً در زندگی فردی و اجتماعی خویش آمال و آرزو و یا آرمانی دارند یا ندارند؟ و اگر دارند، این آمال و آرزوها، و این آرمانها، کدامها هستند؟
انسانیکه با یک چنین زندگینامۀ غمگینی بزرگ میشود، قادر نیست خود را بشناسد. بهمین دلیل نیز فرد مزبور خویشتن خویش را خیلی راحت و آسان، و گاه با کمال میل در خدمت اوامر و نواهی که از بیرون او میآیند، میگذارد. در حقیقت او به بیچون و چرا اطاعت کردن عادت میکند. زیرا که در اثر عدم شناخت خود، قادر نیست ارزشها و معیارهای درست و حقیقی را بشناسد. او نیاموخته ارزرشهای اخلاقی و انسانی را درونی وجود خود کند. زیرا هر آنچه را جامعه و جباران حاکم بر او، برایش، تکلیف میکنند، با جان و دل میپذیرد. تمامی تلاش او در زندگیاش خلاصه میشود در یکی کردن خویشتن خویش با تکالیفی که جباران رنگارنگ برای او معین میکنند. از خود بیگانه شدن همین است.
تجارب روان درمانی خود من، بمن آموختهاند: چنین فردی با فریاد میگوید که او عمیقاً خود و درون خویش را احساس نمیکند. بعضی مواقع او بخوبی میداند، که او خودش نیست. بقول روانکاو انگلیسی، وینی کوت، خود او «خودی غلط»، یا بهتر بگویم، «خودی جعلی» است. خود او، خودی است که او از دیگران بعاریت گرفته است. این دیگرانند که او را به اینجا و آنجا میکشانند و این و آن اندیشه و عمل را باو دیکته میکنند. بیشمارعلائم و نشانههای گوناگون در وجود او فریاد میزنند، و او گاه نیز خود بزبان میآورد: «زندگی که من میکنم، زندگی نیست، مردگی است».
حال راه چاره چیست؟ چگونه میتوان خود را شناخت و تمرین خودشناسی کرد؟
من شخصاً از ابوالحسن بنیصدر خود شناسی را بنحوی بسیار زیبا و دلپذیر آموختهام. او شیوهای از خودشناسی و تمرین جهت تقویت آنرا پیشنهاد اهل خرد کرده است. من این شیوه از خود شناسی را هم برای شناخت خودم بکار بردهام و هم در کارهای درمان روانی خویش بصورتی کاملاً ساده و روان با بیماران خویش در میان گذاشتهام و میگذارم. و در طی سالها تمرین نتایجی بس خوب و دلپسند از آنها گرفتهام. در اینجا سعی میکنم این شیوه از خود شناسی را با خوانندگان گرامی این نوشته نیز در میان گذارم.
بنی صدر نوشتهای دارد تحت عنوان «درسهای پیروزی». او در این نوشته دوازده درس پیروزی را شمارش میکند. من در اینجا تنها به پنج درس آن که رابطهای مستقیم با خود شناسی و اعتماد بنفس دارند، میپردازم. این پنج درس پیروزی را نه طبق شمارش بنی صدر در آن دوازده درس، بلکه شمارشی که من خود بهآنها دادهام، میآورم:
«درس اوّل: اعتماد بنفس. و نفس خویش را مکلّف دانستن. درس دوّم: استقلال و آزاد عقل. عقل را مستقل و آزاد کردن. تجربه را روش کردن. و رشد را روزمره ساختن. درس سوّم: نترسیدن از ابتلاء: شجاعت ورود به ابتلاء و آزمایش و پی گیری تا وصول به نتیجه. درس چهارم: عمل به حق و دفاع از حق. و بالاخره درس پنجم: یگانگی یا توحید حق و مصلحت و تکلیف».(5)
از دید من این پنج درس پیروزی مجموعۀ کاملی هستند جهت خود شناسی. زیرا که به انسان درس یافتن رابطهای معقول با خودش، و تکیه و اعتماد بخود و نفس خویش را میآموزد. در عین حال، شناخت هر فرد از خودش را نیز بتدریج بیشتر و بهتر میکند.
از درس اوّل شروع میکنم. بنیصدر مینویسد: درس اوّل «اعتماد بنفس و نفس خویش را مکلف دانستن» است. معنی روانشناختی «نفس خویش را مکلف دانستن» این میشود که ما بدانیم اعتماد بنفس ما در گرو و وابسته بهاینستکه ما حقوق ذاتی خویش را بشناسیم و خود را مسئول زندگی را عمل به حقوق کردن بگردانیم و برای خود تکلیف که عمل به حقوق است را معین کنیم. بطور دقیقتر و بزبانی دیگر، اگر ما خود را مسئول تعیین تکلیف برای خویش کردیم، یعنی نگذاشتیم آمران مرئی و نامرئی و یا جباران جوراجور برای ما وظیفه و تکلیف معین کنند، آنگاه ما قادر به یافتن اعتماد بنفس میشویم. ولی بر عکس، اگر ما از حقوق خود غافل شدیم و عمل به حقوق را تکلیف خویش ندانستیم و از این مسئولیت بس بزرگ، گریختیم و اجازه دادیم دیگران در هر زمینه و بخشی از زندگی ما برایمان تکلیف و وظیفه معین کنند، هرگز ما نمیتوانیم اعتماد به نفس بدست آوریم. چرا اینطور است؟
چونکه ما از طریق غافل نشدن از حقوق خود و نگریختن از مسئولیت تعیین تکلیف برای خودکه عمل به حقوق است، عقل و خِرد خود را از بند این و آن آمر زورگو و زورمدار، آزاد و رها میکنیم.
درس دوّم پیروزی از دید بنیصدر همین «آزاد عقلی» است. کسی عقل آزاد دارد که اندیشه و خِرد او زندانی قدرت در اشکال گوناگونش نباشد. خود برای خویش بیاندیشد، صلاح و مصلحت خویش در عمل به حقوق خویش بداند و بمعنای واقعی کلمه، خود شود و خود بماند. بنابر نظر بنیصدر، بطور عملی ما تنها از طریق آزاد کردن عقل خود از بیشمار زندانهای قدرت، میتوانیم خود خویش را آزمون و آزمایش، در نتیجه تجربه کنیم. به زبان روانشناسی، بخود خویش تحقق بخشیم Selbstverwirklichung.
در این تجربه با خود خویش، و تجارب مکرّری که ما پیدرپی در زندگی خود میکنیم، بتدریج به نقاط ضعف و قوت خودمان پیمیبریم. در اثر این تجارب و شناخت حاصل از آنها، تلاش میکنیم، نقاط ضعف خود را تصحیح و نقاط قوت خودمان را تقویت کنیم. و یا نقاط ضعف خود را به قوت تبدیل کنیم. با تمرین و تکرار اینکار، بنابر نظر بنیصدر، ما «رشد (خود) را روزمره» میکنیم. چرا که خود ما در این تجارب بس ارزشمند، هم قوی میشود و هم اعتماد بنفس ما ثابت و استوار باقی میماند. در نتیجه شخصیت ما رشدی مستمر پیدا خواهد کرد. حاصل این رفتار در طول زمان این میشود که اعتماد بنفس ما نیز روز بروز بیشتر، قویتر و بهتر شود.
کارهای فوق، بهزبان، ساده میآیند. در عمل بخصوص برای انسانهائیکه تنها درس انطباق جوئی و انطباقطلبی را آموختهاند، کارهائی بس سخت و دشوارند. حتی اندیشیدن به آنها نیز وجود آنها را پُر از ترس و وحشت میکند. پس راهِ چاره چیست؟ بنیصدر چارۀ کار را در درس سوّم پیروزی، در اختیار ما میگذارد:
او درس سوّم پیروزی را در « نترسیدن از ابتلاء: شجاعت ورود به ابتلاء و آزمایش و پی گیری تا نتیجه»، میداند. همانطور که در بالا آمد، نفس خود را مکلّف کردن، عقل خود را آزاد کردن و رشد را روزمره ساختن، کارهای سادهای نیستند. این کارها نیازی مبرم به ماجراجوئی، یعنی ریسک کردن و از خطرها نترسیدن، دارند. در واقع جهت دست زدن به ابتلاء، بمعنای آزمون و آزمایش، داشتن شهامت و شجاعت و نترسیدن از خطرها ضرورت دارند. ولی ما میدانیم که این کارها، کارهائی هستند بشدت دشوار، بخصوص برای انسانهائیکه از اوان کودکی در ضد فرهنگ ترس و دلهره که دست ساخت استبدادها هستند، رشد کرده و بزرگ شدهاند.
در اینجا در نظر دارم از جنبۀ روانشناسی فردی و اجتماعی ترس از ابتلاء یا آزمون و آزمایش را بررسی کنم. زیرا برای اکثریت انسانهائی که در نظامهای استبدادی بزرگ شده و زندگی میکنند، ولی دلشان میخواهد از شرّ این نظامها رها شوند، نترسیدن از ابتلاء، نه تنها اهمیتی فوق العاده دارد، بلکه کلید هر پیروزی است:
سالیان درازی است که غالب روانشناسان، روانتحلیلگران و روان درمانگران، از جمله خود من، در پی شناسائی محتوی روانی و روانشناسی این امر هستند که بفهمند، چرا در این سه قرن گذشته در جوامع گوناگون بشری پس از وقوع انقلابهای مردمی که هدف اصلی و اساسی آنها دستیابی به آزادی و استقلال و رشد فردی و اجتماعی بوده اند و هستند و خواهند بود. باردیگر و خیلی زود و سریع غول وحشتناک استبداد خود را باز سازی میکند؟ چرا در این جوامع بهار زیبای آزادیها در مدتی بس کوتاه به زمستان زشت استبدادها بازگشت میکند؟ چرا همان انبوه عظیم مردم که برای استقلال و آزادی خود وجامعه شان انقلاب میکنند، از استقلال و آزادی خویش دفاع نمیکنند؟ چرا میگذارند دیو استبداد درون و بیرون جامعه شان را تبدیل به میدان جنگ و جنایت، و فساد و خیانت کند؟
البته معمولاً رسم براینستکه تمامی تقصیرات را بگردن آن اقلیت بسیار کوچک از کلّ جامعه که استبداد را بازسازی میکند، میاندازند. اینکار هم کار آسانی است و هم میتواند آدمها را از زیر بار مسئولیت دفاع از استقلال و آزادی خود و دیگران رها کند. ولی واقعیتها میگویند، آن کس و یا کسانیکه به استبداد نه نمیگویند و وجود او را تحمّل میکنند، یعنی در برابرش سخت و محکم نمی ایستند و مقاومت نمیکنند، خود نیز مقصرند.
حال سئوالهای اساسی که از زاویۀ دید روانشناسی در اینمورد طرح میشوند، اینها هستند: چرا اکثریت بزرگ مردم پس از بثمر رساندن انقلاب در وطن خویش در برابر بازگشت استبداد ویرانگر مقاومت بایسته را نمیکنند؟ چرا این اکثریت عظیم اجازه میدهد، مستبدین با جنگها و جنایتها، و فسادها و خیانتهایشان حیات ملی آنها را دچار خطرات بس مهیب کنند؟
پاسخی که غالب روانشناسان و روان تحلیلگران در مورد پرسشهای بالا داده اند و هنوز نیز میدهند، اینست: انسانها در ناخود آگاه خویش از آزادی و آزاد شدن میترسند.
مثال بارز اینکه اریش فروم، Erich Fromm نویسنده و روانکاو سرشناس آلمانی، در دهۀ پنجاه قرن بیستم، یعنی شش دهۀ پیش، کتابی نوشت تحت عنوان «ترس از آزادی» بزبان آلمانی Die Fürcht vor der Freiheit . این کتاب بزبان فارسی هم با نام «گریز از آزادی»، ترجمه و انتشار یافت.
نه تنها اریش فروم، بلکه روانتحلیلگران دیگری نیز باین نتیجه رسیده بودند که انسانها بطور ناخود گاه از آزاد شدن خویش و جامعهشان میترسند. در ژرفای روان «توده های مردمی»، آنان به یک «آقا بالا سر قوی و خشن و بیرحم» در شمایل «پیشوا» و یا «رفیق کبیر» و یا «رهبر فرزانه» ( پنج دهه پس از آن در وطن خود ما ایران) نیاز دارند. استدلالی هم که برای این امر میآوردند، اینها بودند:
پس از جنگ جهانی اوّل و سقوط نظام سلطنتی و ایجاد جمهوری وایمار در آلمان، بیکباره سر و کلّۀ نازیها پیدا میشود. بعد از وقوع انقلاب اکتبر در روسیه و از میان رفتن نظام تزاری، بار دیگر استبداد توتالیتری بهرهبری لنین و استالین پیدا میشود. این دو نظام توتالیتر در سازشها و ستیزهای خویش با یکدیگر، ملیونها انسان را بهلاکت میرسانند و ویرانیهائی غیره قابل تصوری را بوجود میآورند. تودهای مردمی نیز کم و بیش از هر دوی این نظامها و رهبرانش پشتیبانی میکنند.
دلیل این پشتیبانی چیست؟ چه چیز در روانشناسی مردم این جوامع وجود دارد که اکثریت آنها اجازه میدهند، این نظامهای توتالیتر تمامی سرزمین و مسکن و مأوای آنها را دچار جنگ و ویرانی، و جنایات سیاسی وحشتناک کنند؟
جوابی که غالب روانتحلیگران از جمله اریش فروم به این سئوالها میدادند، همانطور که در بالا آمد، اینبود: اکثریت مردم، بخصوص عملهها و دست اندرکاران استبدادهای توتالیتر، بنابر نام کتاب فروم، “ترس از آزادی” دارند.
در سه دهۀ پیش بهنگام روی کار آمدن نظام توتالیتر ولایت مطلقۀ فقیه در میهن ما ایران، ابوالحسن بنیصدر با این استدلال که اکثریت مردم ایران نیز «ترس از آزادی» دارند، موافق نبود و آنرا نقد کرد. او گفت و نوشت: «انسانها از آزادی نمیترسند، از دست زدن به ابتلاء میترسند». در حقیقت، اکثر مردم از ورود در آزمون و آزمایش میترسند. هم آزمون و آزمایش خودشان و هم دیگران را به ابتلاء کشیدن.
استدلال بنیصدر اینبود: انسان مستقل و آزاد بدنیا میآید. استقلال و آزادی ذاتی او است. اگر این استقلال و آزادی را نداشت اصلاً نمیتوانست رشد کند و بزرگ شود. برای مثال هر انسانی هر روزه از صبح تا شام دهها تصمیم میگیرد. یعنی دهها بار انتخاب میکند. هم تصمیمات و هم انتخابهای او همه فرآورده استقلال و آزادی او هستند. البته تصمیمات و انتخابهای کوچک و ناچیز و با قبول مسئولیتهای باز هم کوچکتر و ناچیزتر.
اما کارهای بزرگ، از جمله کاری چون استقرار و استمرار نظامی مردمسالار در وطن خویش نیاز به تصمیم و انتخابی بزرگ دارد. پیروز شدن و کسب موفقیت در این تصمیم و انتخاب، بدون «نترسیدن از ابتلاء»، بدون شجاعت ورود در ابتلاء و پی گیری آن تا رسیدن به نتیجه، میسّر شدنی نیست. در این آزمون و آزمایش بزرگ، مردم هر جامعهای قادر میشوند، چگونه مردمسالار شدن را تجربه کنند. تجربه به این معنی که: اگر مردم روشهائی را که برای رسیدن به آزادی و استقلال بکار میبرند، غلط باشند، آنها را تصحیح کنند. اگر صحیح بودند، آنها را ادامه دهند. کار آزمون و آزمایش را نباید و نمیتوان در نیمۀ راه رها کرد. باید آن را پیگرفت تا نتیجۀ دلخواه عاید شود.
در اینصورت انقلاب برای هر ملتی یک آزمون بزرگ است. آزمونی با هدف رسیدن به آزادی و استقلال، و رشد فردی و اجتماعی. این آزمون بس عظیم و با اهمیت را باید ادامه داد، اشتباهها و خطاهای خود را تصحیح کرد. کارهائی که ما را بمقصود نزدیکتر میکنند را ادامه داد. و تا رسیدن به هدف دلخواه یعنی داشتن کشوری با نظام مردمسالار، «کار را در نیمه رها نکرد». در اروپا و آمریکا مردم این جوامع آزمون مردمسالاری را پیگیری کردند و صاحب نظامهای سیاسی مردمسالار شدند. ما ایرانیان نیز نباید تجربه انقلاب خویش را رها کنیم. چرا که از دید بنی صدر، «انقلاب آغاز رسیدن به آزادی و استقلال و مردمسالاری است، پایان و سرانجام کار نیست».
از دید من، اینها همه نیاز به اعتماد بنفس دارد. چرا که همانطور که در نوشتههای پیشین هم آمد، صاحبان اعتماد بنفس از ریسک کردن، ماجراجوئی و دست زدن به ابتلاء، هراسی بدل راه نمیدهند.
در نوشته بعدی در بارۀ مقایسه های اجتماعی مینویسم. پس از آن از جنبۀ روانشناسی به دو درس دیگر پیروزی از دید بنیصدر، یعنی «عمل به حق و دفاع از حق» و «یگانگی یا توحید حق و مصلحت و تکلیف». و ربط این دو با اعتماد بنفس، خواهم پرداخت.
منابع و مأخذها:
1. Astrid Schütz: Selbstwertgefühl – je mehr, desto besser? Beltz PVU, Wienheim 2005
2. Mathew McKay, Patrick Fanning: Selbstachtung. Das Herz einer gesunden Persönlichkeit. Jun Fermann, Paderborn 2004
3. این گفتۀ عیسی مسیح از مجموعۀ «پیامهای شاد توماس» Thomasevangelium است. پیامهای شاد توماس به مجموعۀ نوشتههای «نج حمادی» معروف هستند. متن این نوشته ها از سخنرانیها و گفتگوهای اولیۀ عیسی مسیح با یاران نزدیکش بشمار میآیند. نوشته های مذکور در دسامبر سال 1945 مسیحی در نزدیکی منطقه نج حمادی در مصر بصورت لوحه توسط کشاورزان ساکن در آن منطقه پیدا شدند. از دید من محتوای این گفتۀ عیسی مسیح بر مبنای اندیشۀ توحیدی است.
4. از جمله نگاه کنید به دو کتاب روانتحلیلگر سر شناس آلمانی، آرنو گرون Arno Gruen با نامهای «بیگانه ای در ما» و « مبارزه بر سر مردمسالاری: تندروی، خشونت و ترور». در هر دو این کتابها فرضیۀ اصلی گرون اینستکه: در اثر عدم کسب عشق و محبت و بجای آن دریافت خشونت در کودکی “خود فرد در درون او برایش بیگانه میشود.”. اعمال خشونت علیه خود و دیگری، بیانگر رفتاری است که او در حقیقت با “خود بیگانه در درون خویش” میکند. نگاه کنید به دو کتاب ذیل:
Arno Gruen: Der Fremde in uns; dtv, Klett-Cotta, 2002.
Arno Gruen: Der Kampf um die Demokratie; Der Extremismus, Die Gewalt und der Terror. Dtv, 2003
5. نگاه کنید به کتاب “عقل آزاد” نوشته: ابوالحسن بنی صدر. چاپ: انتشارات انقلاب اسلامی. تاریخ انتشار 18 تیر 83. بخصوص به سه بخش 10 تا 12 کتاب، تحت عناوین “عقل آزاد و رشد”، “عقل آزاد و روش رشد” و “عقل آزاد وقتی مجموعه ای از استعدادها است.”
انقلاب اسلامی در هجرت شمار ۸۴۲ از ۱۱ تا ۲۴ آذر