همیشه پیشاپیش می رفتی
و کاکل سیاهت
بر پیشانی تاب می خورد.
سبک بودی
سرسخت بودی
و می خواندی: “نمیر!
بهار خواهد آمد.”
افسوس! بهارخوانی ی تو
مرثیه ی من شد.
برفها آب نشد
و مرگ ترا دوشید
و آفت بزرگ بزرگ
در گله افتاد.
آه! چه سحری ست
در پستانهای ی افتاده ات
که هنوز مرا
به دنبال تو می کشاند.
۲۷ اکتبر ۱۹۸۶
مجید نفیسی