١٣٩٢/١١/١٢- محمد عهد پیما: بازرگان، بنی صدر، خمینی در تب انقلابی که جامعه در کوران پرسش ها و چگونگی ها و فرجام ها، حرارت از مغز ها، در سپهر جامعه سیاسی ایران می پراکند، سه نظریه و یا راه حل و یا به عبارتی سه الگو در درون نیروهای انقلاب و رهبران انقلاب وجود داشت. در اینجا از سه شخص یاد می کنم ولی این سه شخص نماد سه راه حل و سه الگو و یا سه روش گوناگون در حاکمیت جمهوری اسلامی بودند.
همواره معتقدم و گفته ام که در تاریخ سیاسی ایران آقایان مهندس بازرگان و دکتر ابوالحسن بنی صدر صدیق ترین و اخلاقی ترین رجال سیاسی تاریخ ایران بوده اند.
در زمان دولت مرحوم مهندس بازرگان یک جوان انقلابی و طرفدار اندیشه های اسلام سوسیالیستی بودم. یعنی فی الواقع خود را دانش آموخته مکتب شریعتی می دانستم. شاید اگر کتابهای شریعتی در سالهای پیش از انقلاب نبود، با گرایش اندکی که به مارکسیسم داشتم، مارکسیست می ماندم. در ایام نخست انقلاب، و بعد از پیروزی انقلاب، برای من هم مسئلهٔ آزادی ،مسئله بود و هم مسئلهٔ عدالت و برابری، و هم مسئلهٔ شور و هیجان انقلابی. دربارهٔ شور و هیجان انقلابی اندکی توضیح دهم: بعد از دو هزار و پانصد سال تاریخ سلطنت، و سراسر تاریخی که مملو از جنبش های دهقانی و جنبش های انقلابی بود، رژیم استبداد تیرهٔ سلطنت همچنان پابرجا بود. سرانجام به موجب یک خیزش انقلابی نظام سلطنت سرنگون شد. این نخستین تجربه در جهان بعد از انقلابهای سوسیالیستی بود که ایران آغاز کنندهٔ آن بود. ما و مردم فکر می کردیم که حکومت عدل علی اگر ناموفق بود، اما این انقلاب با این همه ذخایر مادی و معنوی حتماً با یک چشم بهم زدن و با یک فوت کردن، همه چیز را اگر یک شبه نه، اما در یک دم و بازدم زمانی حل می کند. موانع را نمی شناختیم. دم و بازدم های انقلاب می گذشت و یا نمی گذشت، به تدریج مردم منتظر آن فوت آخر بودند. شور و هیجان انقلاب و انتظار عمومی به فوت آخری بود که از هیچ سینه ای خارج نمی شد. از آن طرف جریان چپ مارکسیستی و عمدتاً استالینیستی در سراسر کشور وجود داشت که با یک شور و هیجان انقلابی از صحنهٔ خیابان گرفته تا کارخانجات تا مطبوعات، به جامعه چنین وانمود می کردند که این فوت، فوت (= مرگ) شماست و از هیچ سینه ای خارج نمی شود. آنها لحظه شماری می کردند و شاید آرزو می کردند که نفس های رهبران در سینه هایشان حبس شود تا انالحق گویان در کارزار میدان خالی و فضای خالی نفس کش بطلبند (البته به لحاظ سیاسی). هیجان همچنان از سر و روی جامعه فرو می ریخت، درست یا نادرست، حق و یا ناحق، جامعه منتظر آن فوت آخر بود. در این میان دهها و صدها پرسش بر زمین مانده بود که از هیچکس (و بخصوص از نظام اجرائی کشور که پاسخ ها همه معطوف به این قسم از انقلاب می شد)، فوتی که برنمی آمد هیچ، هیچ پاسخی بر نمی آمد. در تب انقلابی که جامعه در کوران پرسش ها و چگونگی ها و فرجام ها، حرارت از مغزها در سپهر جامعه سیاسی ایران می پراکند، سه نظریه و یا راه حل و یا به عبارتی سه الگو در درون نیروهای انقلاب و رهبران انقلاب وجود داشت. در این جا درست است از سه شخص یاد کنم، ولی این سه شخص نماد سه راه حل و سه الگو و یا سه روش گوناگون در حاکمیت جمهوری اسلامی بودند. در زیر به شرح این سه الگو می پردازم:
۱- یک نظریه یا الگو، روش مرحوم مهندس بازرگان بود که بنا داشت با فرو کردن میخ لای چرخ، باد انقلاب را بزند. بازرگان انگار نه انگار که انقلابی شده، هیچ اعتنایی به هیجان و پرسش های پراکنده در سراسر جامعه نداشت. او و دولتش به پرسشهایی نظیر: تکلیف مالکیت سرمایه دارانه، نان به نمک خوردن مولا علی؛ سنگ به کمر بستن حضرت پیامبر از فرط گرسنگی، و ساختار طبقاتی و طاقوتی جامعه و و و و ، نه تنها بی اعتنا ماند، بلکه برعکس کوشش داشت در مقابل بولدزری که انقلاب است خود را فولکس واگن نشان دهد(قول خود او). یک نمونه مثالی دیگر سخنگوی دولت او بود. در حالیکه من به عنوان یک جوان انقلابی در کف خیابان منتظر خارج شدن فوت از سینه رهبران انقلاب بودم و در مقابل جریان رو به رشد چپ استالینی در جستجوی پاسخ بودم، و بودیم، سخنگوی دولت دائما ما را در برابر مخالفین انقلاب پنچر می کرد. تردید ندارم که آقای امیر انتظام یکی از مانده گارترین چهره های سیاسی تاریخ ایران خواهد بود. مقاومت او در زندان تصویری از او ارائه می دهد، که برای نسل امروز و آینده الگوی مقاومت است. اما همین امیر انتظام بدترین نیروی سیاسی در آن ایام بود. او در مقام سخنگویی دولت یک تکیه کلام داشت: نمی دانم!!! این نمی دانم او در آن ایام شهرهٔ مجالس و شهره مطبوعات (بویژه مطبوعات چپ) گردید. هر سوالی از او می کردند خیلی راحت با یک نمی دانم شانه خالی می کرد. ما که جوان انقلابی بودیم، آنقدر از این حرکت او جری می شدیم که کارد به استخوانمان رسیده بود. بعضی از دوستان ما که در صف نیروهای ملی مذهبی قرار دارند و ایامی چند را در فضای انقلابی و ضد خشونت زیسته اند، باید بدانند که روش مرحوم مهندس بازرگان ممکن است بکار الان بیاید که تب انقلاب فروکش کرده و همه منتظر یک مدیریت تکنوکراتیک و بورکراتیک آزادیخواه هستند و و و و، اما در آن ایام یک آفت بیش نبود (که صد دلیل دارم الان هم بکار نمی آید).
۲- الگوی دوم، روش تند و خشونت گرای آقای خمینی بود که بر امواج انقلاب سوار شد. برای سوار شدن بر امواج انقلابی او و اطرافیانش با بکار بستن روش هایی چون: خشونت همه جانبه تا اعدام ها، حبس ها و محاکمات غیر قانونی؛ ایجاد بحران های دائمی از راه گروگان گیری، بحث صدور انقلاب و سرنگونی کفر جهانی، براه انداختن جنگ فقر و غنا از راه شعارهای ذهنی و بی محتوا، همچنین شلوغ کاری هایی چون جنگ جنگ تا رفع فتنه درعالم، کوشش کردند اولاً وانمود کنند که انقلاب از جنس خشونت است، ثانیاً به پرکردن فضایی بپردازند که دائماً توسط دولت مرحوم مهندس بازرگان ایجاد می شد. در واقع آقای خمینی و اطرافیانش فوق العاده باهوش بودند. البته هوش آنها هوش تاریخی بود و نه هوش روانشناختی. آنها به لحاظ تاریخی ریشه در بنیادهای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی (تسلط بر بازار) داشتند و همین امر وسیلهٔ هوشمندی آنها در تصرف نهادهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی گردید. یعنی از یک طرف آقای بازرگان و یاران او که سعی در پنچر کردن ماشین انقلاب داشتند، آقای خمینی و یاران او سعی در دمیدن باد بیشتر در هیجان انقلابی جامعه داشتند، تا آن حد که انقلاب بجای شتاب گرفتن یا در مسیر درست قرار گرفتن، دچار انفجار ناگهانی شود. همان تعبیری که بعدها خود او انقلاب را انفجار نور خواند. تعبیر بی سر و ته ای که تنها با همین تشبیه ای که ارائه دادم درست در می آید. چون نور محصول انفجار است البته نه آنطور که آقای خمینی می گفت. در واقع جریان آقای خمینی و یارانش ، با وارونه کردن و میان تهی کردن و معنای دلخواه دادن به شعارهای انقلاب، دقیقاً عکس العمل سُستی و بی حالی و بی رمقی دولت بورکرات بازرگان گردیدند. در یک معنای دیگر، جریان آقای خمینی دقیقا خر دجال انقلاب شدند. اگر مجاهدین خلق یک حرف در عمرشان درست زدند، همین نسبت دجالیت به شخص خمینی بود. باز به یک عبارت دیگر آن فضای خالی که سراسر توسط دولت بی رمق بازرگان ایجاد شد، توسط خشونت جریان آقای خمینی پر شد.
۳- الگوی سوم شخص آقای بنی صدر بود که یک تنه هم پاسخگوی پرسش هایی بود که پیشاروی جامعه وجود داشت و هم انرژی بخش نیروی محرکه ای بود که در سراسر جامعه به شور و هیجان در آمده بود و هم کوشش داشت تا با روش قرار دادن بحث آزاد، تب انقلابی و هیجان آشفته حال جامعه را به میدان آکادمی سیاسی و ایدئولوژیک بدل کند و هم کوشش داشت تا با روش قرار دادن بحث آزاد، جریان چپ استالینی را که بنا داشتند تا انقلاب را از راه بی پاسخ ماندن و پاسخ نگرفتن در جامعه، به تخریب و شکست بکشانند، به میدان آزمون و خطای ایدئولوژیک بکشاند، و هم در مقابل دو جریان که یکی بنا داشت باد انقلاب را بزند و یکی دیگر بنا داشت باد اضافی در کام انقلاب بدمد، آقای بنی صدر یک تنه کوشش داشت تا باد در هوای اندیشهٔ انقلاب بدمد، و از راه بحث و نقد و پاسخگویی و پاسخگویی و پاسخگویی، حرکت هیجانی و انقلابی جامعه را در مسیر عقلانیتی آزاد سامان دهد. آقای بازرگان، آزادی را بر استقلال مقدم می دانست و در نوشته های قبل از انقلاب آورده بود که ایران هرگز در معرض استعمار نبوده است، بلکه همواره در معرض استیلا بوده است. و بعد او و یارانش به موجب اعتقاد صادقانه ای که به آزادی ها داشتند، به یکی دیگر از پرسش ها و هیجانات انقلاب که برآمده از مبارزات استقلال طلبانه مردم بود (در آن ایام مبارزه با سلطه آمریکا و غرب) بی اعتنا و بی پاسخ ماندند. نقطه مقابل و در عکس العمل آنها، جریان آقای خمینی و یاران او بودند که با توسل و پناه جستن در هلهلهٔ آمریکا ستیزی و غرب ستیزی، عملا آزادی های جامعه را به بهانهٔ تهاجم بیگانگان و کفار، ذبح کردند. و اما این تنها بنی صدر بود که با مکمل شماردن این دو مفهوم (هم به قول او و هم به استناد چهار جلد مذاکرات مجلس خبرگان در بارهٔ قانون اساسی، که این اصل از قانون اساسی که خواستار عدم تفکیک استقلال از آزادی است، با سماجت و بحث های مستدل بنی صدر در قانون اساسی گنجانده شد) از یک طرف و هم با مکمل شماردن دو اصل عدالت و آزادی از طرف دیگر، هم به عطش عقل روشنفکری پاسخ می گفت و هم به عطش هیجان توده ای که بی صبرانه منتظر فوت آخر نشسته بودند.
در خاتمه این بحث توجه شما را به سخن همیشگی بنی صدر و نقد روشن او به دولت بازرگان جلب می کنم. حدود ۲۰ سال پیش وقتی در پاریس نزد او رفتم سخن نغزی را بیان کردند که به غیر از آنکه دقیقاً این سخنان برآمده از سنت اندیشه های سیستماتیک و منسجم اوست، گزارشگر و پاسخگوی این گرهٔ کور تاریخی است که چگونه و چرا انقلاب به سرقت رفت؟ در دیداری که در آن سال با وی داشتم بحث جالبی را به میان کشیدند و از جمله گفتند که به آقای بازرگان مرتب می گفتم ” آقا اینقدر فضا را خالی نگذار، استبداد این فضا را پر می کند”. من که در آن ایام دقیقاً رنج همین فضای خالی را می بردم، می دانستم که در منگنهٔ چپ های استالینی و جریان آقای خمینی که یک طرف کوشش داشتند تا با پرکردن فضای خالی، انقلاب را به تخریب بکشانند و طرف دیگر بنا داشت با سوار شدن بر امواج انقلاب و احساسات، توده های انقلاب را به سرقت ببرد. همینجا و همین درک بود که با شنیدن این عبارت از آقای بنی صدر، به اعماق رنج حافظهٔ تاریخی انقلاب رهسپار شدم و تا استخوان وجودم سوختم. به همین دلیل بود که نقدهای بنی صدر به دولت بازرگان در آن ایام، هم من و هم جامعه و هم نسل جوان را مدهوش می کرد. زیرا تنها کسی بود که فضای خالی را پر می کرد و ما و جامعه با او احساس پر بودن می کردیم. افسوس که سایر نیروهای اجتماعی و روشنفکری به این صف نپیوستند، آنها هم که پیوستند بنا به تئوری هژمونی گرایی به تعهد خود مبنی بر ایرانی آزاد و مستقل پایبند نماندند، و سرنوشت کشور این شد که شاهد آن هستیم.
دوستان ملی مذهبی متأسفانه از منظر جهان امروز و ایران امروز به دولت مهندس بازرگان و نقدهای بنی صدر نگاه می کنند. همین نگاه را طرفداران شاهپور بختیار به آن مرحوم دارند. آقای بختیار زمانی تصدی نخست وزیری را از دست شاه گرفت، که انقلاب تا پیروزی یک فوت بیشتر فاصله نداشت. فوتی که از زمین و زمان بر پیکرهٔ رژیم سلطنت طوفان بپا کرده بود. آنها یکبار تا کنون از خود نپرسیده اند که با فرض حقانیت بختیار و با فرض توانایی عجیب و قریب و معجزه آسای او، در زمانی که یک فوت به پایان کار مانده است، کدام عاقل ( شامل تمامیت جامعه و رهبران و نیروهای انقلاب) حاضر به معامله و تمکین کردن به دولت او و یا شریک شدن با دولت او می بود؟ آیا مسئولیت گرفتن بختیار در آن ایام عین بی خردی او نبود؟ همین نقش را متأسفانه مهندس بازرگان این بار در وجاهت اخلاقی کامل و در تعهد واقعی ای که او به سرزمین ایران داشت، پس از انقلاب ایفا کرد. سرانجام سُستی و بی رمقی و فضای خالی ای که مرتب توسط آن دولت ایجاد شد، با یک فوت آخر به سرقت تمامیت انقلاب منجر شد. دولت آقای بختیار در آن ایام ممکن بود دولتی بحق، توانا، آزادی مدار و حقوق مدار بود و اگر سایهٔ او دوام پیدا می کرد، امروز ایران دستکمی از فرانسه نداشت، اما ادامهٔ کار او در آن شرایط (به لحاظ عینی) ناممکن بود. به همین دلیل کار او کاملاً بی خردانه بود. دولت بازرگان نیز به همین ترتیب ممکن است شایسته ترین و تواناترین دولت تاریخ ایران باشد، اما ادامهٔ کار او بواسطهٔ شرایط انقلاب و فضای خالی ای که مدام خود او بوجود می آورد (به لحاظ ذهنی)، ناممکن بود. ادامه کار بنی صدر هم به لحاظ عینی و هم به لحاظ ذهنی یک امکان بود، اگر روشنفکران و سایر نیروی های سیاسی یکپارچه از بند ملاحظات آزاد می شدند (به لحاظ عینی) و خود را از بند تقدم و تأخر شماردن آزادی و استقلال (به لحاظ ذهنی) رها می کردند.
ارزیابی دلخواسته:
Delkhasteh Mahmood • Top Commenter • London School of Economics
این بهترین تحلیلی می باشد که وضعیت جریانهای موثر در دوران سی ماههٔ بعد از انقلاب را بصورت ضربتی و بسیار خلاصه و بس عمیق ارزیابی و در دسترس، بخصوص، نسل جوان قرار داده است. کاملا مشخص است که اندیشمندی آن را به قلم آورده است که هم دوران انقلاب را زندگی کرده است هم از استفلال اندیشه برخوردار است و هم دچار سرخوردگی شدید ناشی از باز سازی بعد انقلاب نشده است و در نتیجه کنش مانده است و از طریق افزودن بر علم و تجربه، وضعیت را به بهترین وجه و آنگونه که رخ داده است، ارزیابی کرده است
تنها نقطهٔ افتراقم با نویسنده در این نکته است که می گوید: “دولت آقای بختیار در آن ایام ممکن بود دولتی بحق، توانا، آزادی مدار و حقوق مدار بود و اگر سایهٔ او دوام پیدا می کرد، امروز ایران دستکمی از فرانسه نداشت، اما ادامهٔ کار او در آن شرایط (به لحاظ عینی) ناممکن بود. به همین دلیل کار او کاملا بی خردانه بود.” به این دلیل موافق نیستم که اگر آقای بختیار، از استقلال در عمل برخوردار بود، با دستور کارتر در ساعات آخر از پذیرفتن نخست وزیری خمینی که قبلاً پذیرفته بود، سر باز نمی زد و فرصتی تاریخی را از دست نمی داد. دیگر اینکه تاریخ سیاسی آقای بختیار بخصوص بعد از انتشار اسناد انگلیس نشان از آن دارد که ایشان از مصدق استفادهٔ ابزاری می کرده است و سیاست های او از جمله تولید محور کردن اقتصاد را بر نمی تافته است….. فعلاً بماند که این سخن دیگری می باشد و در جای دیگر. در هر حال مقاله ای می باشد که خواندن آن را به همهٔ هموطنان بخصوص نسل جوان پیشنهاد می کنم.