اول شهریور سال ۱۳۳۸ ،هوای آنروز ده ما بسیار دلچسب و فرحبخش بود ، اصولا در همه دهات هوا عالی بود ، بخصوص اسفرجان عزیزِ من ، که با آن کوه های سر بفلک کشیده ، و رود خانه تقریبا همیشه جاری ، آن باغات پر از انواع میوه های شیرین و لبنیات کم نظیر…. و خلاصه مردمی همدل .راستی چقدر دلم برای آن سرزمین مادریم تنگ شده !.
خانواده به این نتیجه رسیدند که ،بنده هم باید برای ادامه تحصیل در کلاس دهم راهی شیراز شوم ؟ .تصور کنید ،دهی که در سال ۱۳۰۴ درب اولین دبستان خود را میگشاید تا سال ۱۳۳۸ ، یعنی در۳۴ سال بعد ، تنها ۳ کلاس بر کلاسهای درسی خود افزوده ؟!. جناب علی اصغر ایرج ( روانشاد شوهر خاله ام ) میگفتند : ما به مرکز میگفتیم اگر حتی حقوق هم نخواهیم باز هم اجازه باز کردن مدرسه را به ما نمیدهید ؟.
تمام لوازم مورد نیاز یک محصل در یک بقچه پیچیده شد ، و نادر آقا صبح روز چهارم شهریور از نیمه راه اصفهان به شیرازو پس از چندین ساعت انتظار برای سررسیدن یک اتوبوس عبوری ( تهران – شیراز ) . خوشحال که بخت یاری کرد و ماشینی رسید ؟ حتمی نذر های ننه جان کار خودش را کرد که به این زودی یک صندلی خالی که نه ، جلوس بر یک کرسی پا فراهم شد !.
خوشبختانه راس ساعت ۶ صبح دعاهایمان مستجاب و با آمدن اتوبوس سی-ال- ام ؟ که هنوز هم نمیدانم این حروف مخفف چه نامی بر اتوبوس های آن زمان بود ! یک چهار پایه خالی در اولین ردیف از درب عقب نصیبم شد و ما راهی شیراز شدیم .
آن روز یکی از غمگین ترین روزها و شادترین لحظات عمرم بود، غم جدائی از ده زیبای مان با پشت سر گذاشتن فامیل و دوستان ،همکلاسی های دوران دبستان و سیکل اول ( کلاسهای هفتم ، هشتم ،و نهم را سیکل اول میگفتند ) و همه خاطره های خوب وبدش. لحظات شادی از اینکه رو به شهر شیراز و پیوستن به نیمه دیگر خانواده . درد سرتان ندهم .اتوبوس ساعت ۷ صبح حرکت کرد ،و ماهم خوشحال که شب میرسیم به شیراز ؟!
جاده خاکی ،شیشه عقب شکسته ،راننده بی احتیاط با آن ویراژ های ناگهانی ، و ترمزهای خطر ناک ، و نشستن بر روی یک چهار پایه ، نذر هزار تا صلوات بر محمد و آل محمد که با یاری این خانواده عفت و عصمت وطهارت ،در سر هر پیچی این طفل معصوم از روی این چهار پایه معلق نشه و خدای ناکرده در عنفوان نوجوانی سر از گل نازکترش به میله آهنی صندلی جلوی او اصابت و برای همه عمر روی صندلی چرخدارننشیند ؟ .
ساعت ۸شب که آفتاب عالم تاب میرفت که در پشت کوه های اطراف پنهان شود اتوبوس در پای گردنه کوولی کُش ( این نام را بدین جهت بر این گردنه گذاشته بودند ، ظاهرا زمانی که کوولی های بی خانمان وهمیشه در حال کوچ از دیاری بدیار دیگر ، به پای این گردنه میرسیدند ، اگر زمستان بود بخاطر سرما و نداشتن سرپوش تلف میشدند ، و در تابستان نیز در پس حمله راه زنان گرسنه منطقه کشته میشدند) در نیمه راه متوقف ! چه شد ؟ هیچ ، مسافر ها پیاده شوند ، امشب اینجا میخوابیم ؟!! آقا ببخشید ،کجا میخوابیم ؟ همین جا ،همین جا کجاست ؟ بچه مگه کوری همینجا روی زمین دیگه ! ای داد و بیداد حداقل تا دیروز توی ده یک تشک و لحاف داشتم که متعلق به خودم بود ، اما امشب روی … بخواب بابا ، یک شب که هزار شب نمیشه ،بزرگتری فرمود .یک پتوی هزار بار مصرف ، و دست راستت نیز بزیر سر !!
ساعت ۴ صبح روز پنجم شهریور سال ۱۳۳۸ با تمام نذر و نیازی که مسافرین محترم کردند تا اتوبوس بتواند بسلامتی از گردنه ( کوولی کش ) بدون عقب گرد بالا و روی به مقصد بگذارد راهی شیراز شدیم ، و خدا را شکر ساعت ۸ شب روز جمعه وارد شهر زیبای شیراز شدیم .یعنی ۳۵۰ کیلو متردر ۳۷ ساعت ؟
زمانی که از اتوبوس پیاده شدیم تقریبا صورت هیچ یک از مسافرین محترم قابل شناخت نبود ! زیرا تمامی جاده اصفهان به شیرازتقریبا سراسر شسه ( بخوانید خاکی ) بود ،که آنهم مدیون زحمات رضا شاه خدا بیامرزبودیم . پس از ورود به منزل قرار شد ما را ببرند به حمام شهر تا قابل شناسائی شویم و گرد راه از چهره نوجوانی مان بشویند . حمام خزینه ، یعنی استحمام در یک آب انبار ، اما با آب گرم و همگی با هم در آن خزینه ! چه اتحادی در بین مردم بود ؟ همه با هم در یک خزینه ، و بدون کوچکترین شکایتی ؟ .بگذریم
چند هفته ای از مدرسه گذشته بود که خبر آمد در روز ۲۳ آبان اعلیحضرت و معاون رئیس جمهور امریکا به شهر زیبای شیراز تشریف میآورند و تمام مدارس شهر میبایستی تعطیل و همه دانش آموزان ومعلمان برای استقبال از حضرات و به هنگام رویت جمال مبارکشان با صدای بلند فریاد هورا و شاد باش و ابراز احساسات قلبی خود را نثار خاک پای همایونی ومعاون رئیس جمهور آمریکا بنمایند ؟!
من با استقبال از یک مهمان گرامی هیچ اشکالی ندارم ، ما باید مهمان نواز باشیم ، بخصوص که خارجی هم باشد ، و صد البته که آمریکائی و دومین شخصیت کشور هم باشد تا آبرویمان پیش خارجی ها حفظ شود!! . اما یادتان باشد که در آن زمان فقر ، بیسوادی ، و امکان دسترسی به حد اقل امکانات زندگی برای بیش از نیمی از جمعیت کشور امکان پذیر نبود ، از جاده اسفالته تقریبا در کل کشورنیز خبری نبود .مدرسه ما در یک ساختمان ، بنام سرای حاج قوام واقع بود که به تنها چیزی که شباهت نداشت مدرسه بود . اما حسنی که داشت چون در هر کلاس حدود ۸۰ نفر شاگرد را جامیدادند !! نیاز به بخاری نداشتیم ، و کلاس پس از چند دقیقه گرم میشد .
ممکن هست بعضی از هموطنان عزیز من بگویند آنروز بسیاری از کشور های خاورمیانه از ما بد تر بودند ! اشکالی نداره صبور باشید به تهران هم میرسیم .
اجازه دهید شما را ببرم به اول بهمن سال ۱۳۴۳ ، یعنی ۵ سال بعد و در شهر تهران پایتخت ایران عزیز .
خوشبختانه چند ماهی بود که در این بهترین بیمارستان خصوصی آنروز کشور شاهنشاهی ایران استخدام شده بودم . آنروزها کار پیدا کردن بسیار مشکل بود ، آنهم درچنین مرکز پزشکی ، و با اطبائی که همگی فارغ التحصیل از بهترین دانشگاههای آمریکا بودند ؟. بهر صورت اراده رب رحمان و سابقه ۲ ساله ام در بیمارستان نمازی شیراز بنده را مشغول بکار نمودند . بیمارستان پارس خیابان فرانسه ،با ساختمانی حدود ۶۰ ساله و اجاره بالا.
ساعت حدود ۹ تا ۱۰ صبح بود که، نگهبان جلوی درب بیمارستان آمد در درمانگاه و سراسیمه وگریه کنان گفت “آقا نادرجان ، اعلیحضرت را با گلوله زده اند و در ماشین جلو درب بیمارستان غرق در خون روی صندلی عقب افتاده “؟!!. من در نهایت نا باوری خودم را به ماشین رسانیدم و دیدم که آقای حسن علی منصور نخست وزیر روی صندلی عقب ماشین مخصوص، غرق در خون هست ( آقای منصور را از چند هفته قبل که در جاده چالوس اتومبیلشان تصادف کرده ، و همراه آقای هویدا که وزیر دارائی بودند و آنها را به بیمارستان ما آورده بودند میشناختم ) . که بلافاصله او را با برانکارد به داخل بیمارستان منتقل و اطباء را خبر کردم . بسیاری از این اطبا ء از دوستان آقای منصور و هویدا بودند .
خوب تصور کنید حدود ۲۰ نفر از بهترین فرزندان این مملکت ، که اتفاقا همه آنها نیز همانند من هر کدام از شهرستانی و یا دهی به پایتخت آمده و پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی در ایران با چه مشقتهائی عازم آمریکا و پس از اخذ بهترین تخصصها در رشته تحصیلی خود مفتخرا به کشورشان باز گشت و اقدام به تاسیس چنین بیمارستانی را نمودند .( این در حالی بود که در اکثر کشور های منطقه و مخصوصا قبیله نشین های خلیج فارس ،هنوز مراجعه به حکیم باشی تنها راه معالجه بیمار بود ، و یا آنها که توان مالی داشتند عازم ایران میشدند ) .
و امروز این نسل فارغ التحصیل از آمریکا میرود تا همه علم و تخصص خود را در پس بروز این خبر جهانی۰( با همه تلخی هایش ) به منصه ظهور بگذارد .تمام خبر گزاری های جهان آنروز بتهران آمده بودند ،با این تصور که در این نظام نیز همانند کشور های غربی میتوانند خبر ترور نخست وزیر ایران را پوشش (خبری ) دهند ؟!.
میدانید چه شد؟ از بالا دستور آمد که ، فرموده اند : به علم و تخصص این بچه دهاتی ها زیاد نمیشود اطمینان کرد ؟!! . بهتر است از کشور محترم آمریکا چند طبیب حاذق ؟! و دانشمند ، با هواپیمای اختصاصی شبانه به ایران تشریف بیاورند و به معالجه و مداوای جناب نخست وزیر محترم بپردازند . این یعنی اهانت به آنهمه سال تحصیل فرزندان یک ملت . یعنی عدم استقلال یک کشور ، یعنی بردگی . یعنی آماده برای تغیریک نظام و با شرکت تمام اقشار جامعه در زمان مناسب !. که البته پس از ۱۴۴ ساعت معالجات اطبائ انگشت طلائی آمریکائی نیز موثر واقع نشد و متاسفانه آقای منصور در صبح روز چهار شنبه فوت نمودند ( روانش شاد ) .
روی سخن این قلم سر تراشیده و بسیار کوتاه ، به نسل قبل از انقلاب ( بنده نیز ) و بعد از انقلاب ۱۳۵۷ است .
نسل محترم سالخورده ، و همراهان انقلابی :
آیا اگر از یک سو بپذیریم که شعار انقلاب ما استقلال ،آزادی ، و برپائی عدالت اجتماعی بود ، و ما با آگاهی ( کامل) آن را میشناختیم و برای تحقق آن بپا خواستیم ، و تا ۲۲ بهمن به گفته خود صادقانه عمل کرد یم ،و از سوی دگر معانی زیر را برای شعار های ارائه شده صحیح بدانیم ،که :
استقلال = تعیین سرنوشت یک ملت بنا بر اراده و خواست همان مردم ، و عدم دخالت هیچ نیروی خارجی .
آزادی = پذیرش نبود زور در تمامی بنیادهای درون و برون خانواده.
عدالت اجتماعی = حق برخورداری ، و تمرین آزادانه حقوق ذاتی انسان .است
براستی ، اولا ، تحقق این سه شعار آرزوی تمامی آزادی خواهان تاریخ بشر نبوده و نیست ؟. پس در انتخاب حتی ( شعار) هنوز ما پیشرو بشریت بودیم ، نبودیم ؟ . ثانیا ، از آنها که به تقوای سیاسی ، اجتماعی ، تاریخی ، و شاید دینی باور دارند، بخواهید تا درنهایت شهامت و انصاف صادقانه به نسل بعد از خود بگوید که ما حتی تا ۲۲ بهمن ۵۷ تصور برخورداری از ۴۰ درصد از این حقوق ذاتی مان را میداشتیم ؟ . و اما شما نسل بسیار عزیز و دوست داشتنی بعد از انقلاب :
اولا ، هم ما و هم شما باید بپذیریم که ، تا به رفع این نقیصه های تاریخی فرهنگمان نپردازیم ، دستیابی به نعمات آن سه حقیقت تاریخ یک رؤیا، و پرداخت بهایش با ما و دستیابی به آن از آنِ دیگران خواهد بود .
۱- یکی از بزرگترین این نقیصه ها ،خود زنی و دیگر زنی ماست .یعنی همیشه منافع جمعی ما زیر پای منفعت شخصی پایمال شده ، به ما میگویند ملت تکرو. به همین دلیل تا به امروز یک حزب مردمی در ایران پا نگرفته !! . ۲- آیا اگر یک ملت ، امروز در حسرت عدم ایستادگی برای پیروزی انقلاب مشروطه چنان میگرید ، فردا روزی برای عدم پایداری بر حصول آن سه شعار بزرگ تاریخ که در ۵۷ سر داده شد ، خود را سزاوار خود کشی نخواهد دانست ؟ پس این مائیم که تجربه را در نیمه راه رها میکنیم ! نه؟ .چرا سالها بعد به این فکر فرو میرویم و زانوی غم در فراغ انقلاب از دست رفته مان را بغل میگیریم ؟ .
۳- نسل امید ایران ، و شما جوانان خوب ، بقول قرآن : ما متفاوت خلق شده ایم ، اما گلایه خالق از این هست که این تفاوت بدین منظور هست تا شما در این گلستان رنگارنگ زمین همدیگر را بهتر بشناسید ، چرا این تفاوت را به اختلاف میکشید ؟ . ما که میگوئیم سعدی در ۷۰۰ سال قبل سرائیده که ،بنی آدم اعضای یک .. پس چرا در کشورمان اقلیت داریم ! زنان و مردان آینده ایران ، ده ها گفتار تاریخی از کورش تا مصدق ، هزاران درس تقوی از زرتشت تا محمد ،عکس هزاران شهید از ….. تا ،و ده ها تلاش ( انقلاب )برای بر پائی آن سه اصل برقلب ایران عزیز سنگینی میکند ، بر شماست تا مفتخرانه در یک خود باوری و احترام به حقوق جمعی بر پا شوید و تا پیروزی نهائی که همانا تحقق این سه مشخصه خوشبختی است بایستید ، برای رضای خالق و خلق، شما دیگر رهایش نکنید . استبداد یک ننگ است ، ظلم اهانت به کرامت انسانی است . گذشتگان شما برای عدم پذیرش این ننگ ها بهای بسیار سختی را پرداخته و هنوز میپردازد. بی تفاوتی شما به این همه تلاش ،تنها امید خائنان به شما و سرزمین شماست. آنها که میخواهند تا به شما بباورانند که ملت ایران از سر سیری انقلاب کرده !! مطمئن باشید که نه به استقلال آن کشور اهمیت میدهند و نه برای آزادی شما تب میکنند . سر بلندی وطن در چشم و دل آنها هیچ محلی از اِعراب ندارد .آنها هم دشمن رشد هستند و هم آزادی . شما میتوانید این مقاله و دیگر نوشتار این قلم را در سایت Entezam.comمطالعه فرمائید .
عاشقانه دوست تان دارم . ۲۲ بهمن ۱۳۹۲. پیروز باشید . نادر انتظام