◀ امر شاه به پوشیدن کلاه شاپو و رفع حجاب زنها
در خاطرات محسن صدر الاشراف وزیر عدلیه وقت آمده است : « رضا شاه بعد ازمسافرت ترکیه در اغلب اوقات ضمن پیشرفت سریع کشور ترکیه از رفع حجاب زنها آزادی آنها صحبت و تشویق می کرد تا اوایل حرداد 1312 یک روز هیئت دولت را احضار کرد و گفت ما باید صورهً و سنتاً غربی بشویم و باید در قدم اول کلاهما تبدیل به شاپو بشود و پس فردا که افتتاج مجلس شورا است همه باید با شاپو حاضر شوند و در مجالس کلاه را بعادت غربی ها باید بردارند. و نیز باید شروع برفع حجاب زنها نمود و چون برای عمدۀ مردم دفعتاً مشکل است اقدام کنند شما وزرا و معاونین باید پیشقدم بشوید و هفته ای یک شب با خانهمای خود در کلوب ایران ( همان عمارت که حالا بانک بازرگانی است ) مجتمع شوید و چون متوجه بود که برای من اقدام به این امر بی نهایت مشکل است به من گفت شما حالا معاف هستید . و به حکمت وزیر فرهنگ دستور داد که در مدارس زنانه معلمات و دخترها باید بدون حجاب باشند و اگز زن یا دختری امتناع کرد او را درمارس راه ندهند و امر داد زنهائی که مایل به خدمت از قبیل ماشین نویسی باشند در ادارات به پذیرند.
وزرا انجام اوامر شاه را شروع کردند و باید دانست که در آن تاریخ دخترهائی که مدرسه می رفتند اگر چه بزرگ بودند حجاب نداشتند مگر بعضی خانواده های متدین و بعضی از زنها هم طبعاً و به میل خود حجاب نداشتند و این نظر و ارادۀ شاه که در مردم شایع گردید بسیاری از زنها به ارادۀ خود بدون اکراه ترک چادر و حجاب کردند. همنین که چند روزی گذشت دستور به حکام ولایات و استاندارها صادر شد که ترک حجاب را تشویق و زور ترویج و بهربهانه ممکن است ترتیب مجالس عمومی فراهم کنند و طبقات درجۀ اول مردم را دعوت کنند که با خانمهای خودشان درآن مجالس حاضر شوند تا تدریجاً این امر متعارف شود و چون شهربانی بیشترمأمور اجرای این امر بود درولایات با شدت اقدام کردند ولی دردو ولایت یکی در قم ویکی در مشهد از طرف علما و مقدسین زمزمۀ مخالفت آغاز شد. رئیس هیئت علمیۀ قم مرحوم شیخ عبدالکریم [حائری]یزدی مرد عاقل ومآل اندیش بود در بروی خود بست و سکوت اختیار کرد و بواسطۀ سطوت دولت و نزدیکی قم به تهران زمزمه ها بزودی خاموش گردید.
* آمدن حاج آقا حسین قمی از مشهد به تهران
ولی مشهد علما به خصوص مرحوم حاج آقا حسین قمی که در مشهد مطاع مطلق بود ودیگرعلما ابراز مخالفت کرده تلگرافات عدیده به شاه کردند و حاج آقا حسین به عزم مذاکره با شاه و جلوگیری از این امر به تهران آمد ودرامام زاده عبدالعظیم ( شهر ری) و از طرف شهربانی امرمحرمانه صادر شد که مأمورین مرقب باشند کسی بدیدن او نرود مردم هم که ازاین دستورمطلع شدند از ترس دولت کسی بدیدن او جز معدودی از علما نتوانستند بروند. او شرحی بدربار نوشت و درخواست ملاقات با شاه کرد ولی پذیرفته نشد وی چند روزی تنها و سرگردان در محل ورود خود ماند و از زمینۀ کار مطلع شد و در خواست اجازۀ رفتن به عراق یعنی عتبات را خوست و دولت هم که مایل بتوقف او در تهران نبود اجازه داد و او به عتبات رفت.
* مقدمات
ولی اوضاع مشهد خاموش نشد و زمینۀ انقلاب بیشتر فراهم شد. دراین بین آخوندی باریک اندام که بزهد شدید موصوف و بنام بهلول معروف شده بود درمسجد جامع گوهرشاد که جنب حرم مطهر است منبر می رفت و با بیانات خود مردم را تحریض به مخالفت با پوشیدن کلاه شاپو و رفع حجاب زنها می کرد و عده ای از عوام که مانند فدائی او بودند دور او جمع شدند ودرمسجد تحصن اختیار کردند و چون درایام تابستان جمعیت زوار مشهد زیاد است عده ای ازاهالی دهات خراسان و یاسایر ولایات فقیرند و جا و منزل ندارند شبها در صحن مسجد وصحن مطهر حرم می خوابند و این جمعیت هم به متحصنین افزوده شده و با اینکه اکثریت اهالی می شد مذهبی و تابع علماء هستند و جوارحرم مطهر را هم پناهگاهی منیع وغیرقابل شکست می دانستند بعنی هیچگونه تصور نمیکردند که ازطرف دولت احترام حرم شکسته شود موضوع تحصن مردم کسب اهمیت نمود.
… هیئت دولت از اقداماتی که در مشهد برای جلوگیری از غائلۀ مخالفت با پوشیدن کلاه شاپو و برداشتن حجاب زنها به امر شاه شده بود اطلاعی نداشت وهمین قدر بطور اجمال دولت مطلع شده بود که مردم در مسجد گوهر شاد مجتمع شده و بر ضد امر شاه و موضوع کلاه و رفع حجاب مقاومت کرده اند و تصور نمی کنم هیچیک از وزراء مطلع از دستورهای مستقیم شاه به نظامی ها و شهربانی مشهد بوده اند و اگر رئیس الوزراء یا وزیر کشور مختصر اطلاعی داشته اند اظهاری نمی کردند.
تااینکه در همان روزها که انقلاب مشهد [قیام مردم در مسجد گوهرشاد] در افواه شایع بود روزی هیأت دولت در دربار منعقد بود شاه با تبسم اظهار داشت که غائله مشهد به کلی خاموش و رفع شد و بعدها من هم مانند سایر مردم شنیدم که فجایعی مرتکب شده و نظامیها بیرحمانه مردم بیگناه را کشتهاند و شیوع اخبارمشهد در تهران و ولایات مردم را وادار به سکوت و اطاعت مطلق کرد . قسمتی از مردم که متجدد و طبعاً مایل به رفع حجاب بودند و نیز دستهای از مردم که زیاد مقید و تحت تأثیر ظواهر نبوده طوعا شروع به پیروی از تمایل شاه کردند و سایر مردم هم که مقید و فناتیک بودند از ترس اهانت مأموران شهربانی کلاه شاپو را دفعتا پوشیدند و حجاب زنها هم به تدریج موقوف شد . زنهایی که زیاد مقید به حجاب بودند از خانه بیرون نیامدند، چه آن که دراتوبوس زن با حجاب را راه نمیدادند و در معابر پاسبانها از اهانت و کتک زدن به زنهایی که چادر داشتند با نهایت بیپروایی و بیرحمی فروگذار نمیکردند.
حتی بعضی از مأموران بخصوص درشهرها و دهات زنهایی که پارچه روی سرانداخته بودند اگرچه چادرمعمولی نبود از سرآنها کشیده پاره پاره میکردند و اگر زن فرار میکرد او را تا توی خانهاش تعقیب میکردند و به این هم اکتفا نکرده اتاق زنها و صندوق لباس آنها را تفتیش کرده و اگر چادر از هر قبیل میدیدند پارهپاره میکردند یا به غنیمت میبردند، من این حرکات وحشیانه مأمورین پست فطرت را در ولایات زیاد شنیده بودم، ولی درمحلات که بهتراز همه جا اطلاع به اوضاع داشتم این قبیل اقدامات از طرف مأموران حاکم و خود حاکم زیاد واقع شده بود.
* سخت گیری بر معممین و روحانیون
در آن اوقات بر معممین و آخوندها سخت گیری بی نهایت درجه رسید و چون در قانون لباس متحدالشکل مجتهدین و محدثین مستثنی ومجاز در پوشیدن لباس روحانیت بودند سیل تصدیق اجتهاد و محدثی از نجف به طرف ایران جاری شد و هر آخوند تصدیق اجتهاد یا محدثی دردست داشت ولی از آنطرف شهربانی اعتنائی به این تصدیقات نکرده بسیاری از معممین را توقیف و بعضی ها را به تراشیدن ریش تکلیف و اذیت می کردند . خوش رقصی مأمورین شهربانی برای خوش آمد یا طمع کاری و رشوه گرفتن بجائی رسید که حقیقتاً این طبقه بستوه آمده و بسیاری از این طبقه جدا و آخر شب آن هم در پس کوچه ها که پاسبان نبود، آمد و رفت با ترس و لرز می کردند و بیشتراوقات مقیم خانه بودند.
شاه برای این که مردم عادت کنند امرکرد وزراء هر کدام در وزارتخانۀ خود یا در کلوب ایران جشن بگیرند و از افراد آن وزارتخانه و وجوه رجال دعوت کنند که با خانمهای خود در آن جشن حاضر شوند . ابتدا در وزارت جنگ این امر اجرا شد و خود شاه هم در آن جشن حاضر شد، زنهای افسران طوعاً و کرهاً حاضر شدند و سایر وزرا هم شروع کردند. همین که یکی دو وزارتخانه جشن گرفت روزی شاه در هیأت دولت گفت وسیلهای فراهم بیاورید که من خودم هم با دخترهای خود بدون حجاب حاضر شوم.
حکمت وزیر فرهنگ گفت برای جشن توزیع دیپلم در مدارس دخترانه مناسب است شاه تشریف فرما شوند. شاه پسندید و قرار شد در آن جشن حاضرشود و گفت وزراء و معاونین و مدیر کلها باید با خانمهای خود حاضر شوند. این امر برای من اشکال زیاد داشت زیرا خانم من به هیچوجه حاضر نبود. حتی به من گفت مرا طلاق بده و از این امر معاف بدار.
من به توسط شکوهالملک رئیس دفتر مخصوص به شاه پیغام دادم که خانم من مریضه است و نمیتواند حرکت کند جواب داد که خود شما حاضر شوید ولی این عذر را به سایر وزرا بگویید.
این مرحله هم گذشت چند روز بعد شاه به من گفت نوبت جشن در وزارت عدلیه چه وقت خواهد بود؟ من گفتم جمعیت اعضاء عدلیه زیاد و دو قسم هستند: قسمتی اعضاء اداری و جمعی قضات هستند که در بین آنها اشخاص عالم و پیرمرد است مناسب میدانم که مجلسی فراهم کنم که اول اعضاء اداری و بعد نوبت دوم قضات. شاه گفت مناسب نیست وکار را باید از نقطه مشکل شروع کرد تا دیگران حساب کار خود را بکنند.
* زنم از غصه مرد
من ناچار شدم و مجلسی در کلوب ایران که وسعت زیاد داشت فراهم کرده و دعوت کردم ولی در خانۀ من حالت عزا بود ناچار شب وقتی عدۀ زیاد از اعضاء و سایرین آمده بودند خانم من با کراهت با دخترهایم حاضر شدند و از مدعوین پذیرایی شد . اما بعد از مراجعت از آنجا خانم من مریض شد و دیگر از آن خانه بیرون نیامد تا در مدت یک سال بعد فوت شد و جنازه او بیرون رفت.(8 )
* دیگر اینکه « چهارروز پس از واقعه 17 دی ، سرلشکر نخجوان که کفالت وزارت جنگ را به عهده داشت، بخشنامه گونه ای را به شرح زیر صادر کرد:
« اداره شهربانی تقاضا نموده چون از ورود خانمهای با حجاب به اماکن تفریحی از قبیل : سینماها و تآترها و کافه ها و رستورانها و غیره جلوگیری می شود، به طور مقتضی به عموم افسران ارتش مراتب اطلاع داده شود واز طرف دژبانی نیز چند نفر افسر برای سرکشی به این قبیل اماکن مأمور شوند که از تخلف بعضی افسران جلوگیری و ممانعت به عمل آید.
مراتب به پیشگاه اعلیحضرت همایونی شاهنشاهی راپرت گردید ، مقرر فرمودند :قبلاً افسران ابلاغ شود که بدانند و مطلع باشند ، بعد اقدام به گذاردن افسر، از طرف دژبانی بشود. مراتب بدینوسیله ابلاغ گردید.»
و سه روز پس از این ابلاغیه ، همو بخشنامه کرد که :
« حسب المقرر، پس از اجرای مهمانیها ، خانمهای افسران نباید چادر استعمال نمایند، مقتضی است قدغن فرمایند به وسایل مقتضی این موضوع را به افسران گوشزد نمایند کفیل وزارت جنگ».
در تاریخ 29 / 10 . 1314 ، بخشنامه ذیل را خطاب به : لشکرها و تیپها وهنگهای خارج نیروی دریایی جنوب و نیروی دریایی شمال ، ابلاغ کرد:
« حسب الامر مبارک مقرر است : در این موقع که از طرف بانوان مرکز وسایرشهرهای کشور شاهنشاهی شروع به نهضتهای ترقیخواهانه شده و برای شرکت در حیات اجتماعی مثل سایربانوان ممالک متحدند برای کشور وخانواده خود سعی و کوشش می نمایند، بایستی فرماندهان واحدهای ارتش نیزدر تشویق و پیشرفت رفع حجاب اقدام و پیشقدم باشند. مخصوصاً بایستی به منظور ترویج بانوان آن منطقه و ترغیب آنها در مشارکت باقدامات سایر نسوان کسور، مجلسهای مهمانی برای افسران از طرف فرماندهان قسمتها تشکیل و از آنها دعوت شود که در معیت خانمهای خودشان بدون حجاب در مهمانی مزبور حضور پیدا کند…
سرلشکر ضرغامی
پس از این دستور، سیل مکاتبات از بخشهای مختلف ارتش به مرکز ارسال شد که مهمانیها تشکیل می گردد و منظور نظر رضاشاه که کشف حجاب بانوان است، تأمین شده است. »
«بخشنامه ای که برای جلوگیری از «بی حجابی زنان معروفه و اجبار آنان به استفاده ازچادر» صادر شد به شرح زیر است:
« چون این طور مقرر گردیده که کلیه زنهای معروفه و معلوم الحال بایستی با چادر بوده باشند، علی هذا مقتضی است قدغن فرمایید مراتب را به وسایل مقتضی به عموم افسران آن قسمت گوشزد و حالی نمایند که افسران ارتش شاهنشاهی به هیچ وجه حق ندارند با این قبیل زنها ی معروفه در مجامع و معابرعمومی رفت و آمد نموده و یا آنها را بدون حجاب داخل مجامع نسوان و خانواده های نجیب [!] نمیاند.
سرلشکر ضرغامی (9)
گروه تاریخ « روزنامه ایران می نویسد:
«شیخ محمد تقی بهلول پس از انقلاب[بهمن 57] در یک سخنرانی، شرحی از وقایع آن روزها ذکر نموده است که بخش هایی از این سخنرانی را با هم می خوانیم:
«گرفتاری آیت الله حسین قمی باعث شد که قیام جلو افتاد و الّا من قیام نمی کردم مگر بعد از عمل کردن تمام نقشه خود، اما نشد. آیت الله حاج آقا حسین قمی رفتند تهران که جلوگیری از بی حجابی کنند و شاه ایشان را زندانی کرد در باغی و شاه به شهربانی مشهد هم اطلاع داد که طرفداران آیت الله را بگیرند.
… به منزل آیت الله قمی رفتم و سؤال کردم که قضیه چه نحو است، آقا خودش رفته یا برده اند؟ عیالشان گفت: آقا خودش به تهران رفته است ولی خبر داریم که در تهران در یک باغی زندانی است و طرفداران او را در مشهد گرفته اند و تو هم با خبر باش که تو راهم می گیرند. من گفتم عیبی ندارد، و با خود فکر کردم که به تهران بروم و با آیت الله ملاقات کنم، هر دستوری که داد اجرا کنم.
… آن روز هم پنج شنبه بود تصمیم گرفتم روز جمعه زیارت کنم و بعد بروم تهران. برای اینکه کسی من را نبیند تصمیم گرفتم از حرم امام رضا (علیه السلام) بیرون نروم، شب و روز جمعه را در حرم بگذرانم و بعد بروم تهران. ولی از آن جهت که جستجوی زیاد برای پیدا کردن من داشتند همان روز پنج شنبه ساعت دو بعد از ظهر پلیس مخفی آمد و من را پیدا کرد و گفت بیا برویم که شهربانی تو را خواسته.
[زندانی شدن در صحن حرم]
… چند نفر مشهدی که من را می شناختند آمدند جلو و گفتند شیخ بهلول را کجا می بری؟ … نزدیک بود نزاع شود که خدّام حرم آمدند که واسطه شوند که نگذارند من را به شهربانی ببرند. … خدّام که چنین دیدند به مأمورین گفتند حالا شیخ تا صبح شنبه در صحن کهنه در اطاقی در بسته تحت نظر باشد و فردا صبح رئیس شهربانی بیاید هر چه می خواهد بگوید، اینجا به شیخ بگوید. ظاهرِ عمل خدّام، مصلحت را می رساند و باطن چیز دیگری بود که خدّام می خواستند مردم را ساکت کنند و شب مرا به شهربانی تحویل بدهند.
… من را در یکی از اطاق های صحن کهنه زندانی کردند. من به این فکر افتادم که اگر مردم ردّ من را گم کنند و نفهمند که چه شدم دیگر من را خواهند کشت و از دست آنها خلاصی ندارم و مردم هم از قضیه با خبر نمی شند تا قیامی بکنند لذا به فکر افتادم که درِ اطاق شیشه ای است، سر خود را به شیشه بچسبانم و این طور وانمود کنم که دارم شهر را نگاه می کنم و این عمل را انجام دادم.
… شب که شد مردم زیاد جمع شدند. صحن کهنه سر تا سر پر از جمعیت شد، روی بام ها و غرفه ها همگی پر از جمعیت شد. … یک مرتبه دیدم یک آدم دارای کلاه پهلوی و کراواتی و دارای فکل، خلاصه به تمام معنی متجدد، دارد به طرف اطاق من می آید.
[ورود نواب احتشام رضوی و شروع قیام]
… متجدد را راه دادند آمد داخل اطاق من و پرسید که شما را برای چه آوردند به این اطاق و زندانی کرده اند؟ من فکر کردم که این متجدد مأمور شهربانی است و دارد از من بازجوئی می کند، لذا ملایم حرف زدم و گفتم من به زیارت آمده ام و نمی دانم چرا مرا به اینجا آورده اند. متجدد گفت: وای، حالا علما را می گیرند، مثل شما آدم ها را. … گفتم: برادر، اگر با من دوست هستی گرفتن من قابلیت محزون شدن تو را ندارد به فکر آیت الله حسین قمی باش که در تهران زندانی است. تا این سخن را گفتم، گفت: واقعاً آیت الله زندان است؟ گفتم: بلی. گفت: پس حالا خود را به شما معرفی می کنم، اسم من نواب احتشام رضوی است، سر کشیک پنجم آستانه هستم و تا دو ماه قبل عمامه داشتم، گفتند که شاه دستور داده خدّام باید کلاهی شوند لذا من هم کلاهی شدم، ولی فکر می کردم فقط سخن از یک کلاه است، نمی دانستم زیر این کلاه، چه کلاه ها بر سر ما خواهند گذاشت. حالا دیگر امروز می خواهم توبه کنم، ببینید چه می کنم الآن.
این را گفت و رفت بیرون. نمی دانستم چه می خواهد بکند، اگر نه نمی گذاشتم. ولی رفت وسط حرم و یک مرتبه صدا زد ای مردم بی غیرت، نزدیک به پنج هزار نفر هستید از چهار تا پلیس محافظ شیخ بهلول می ترسید؟ بریزید و عالِم خود را آزاد کنید. لعنت بر کسی که این کلاه را بر سر ما گذاشت.
کلاه را متجدد برداشت و به زیر پای خود انداخحت و گفت یا حسین (علیه السلام) و حمله کرد به اطاقی که من بودم و مردم هم به پیروی او حمله کردند و یک مرتبه چهار تا پلیس فرار کردند و گم شدند. من را مردم برداشتند و روی دست بلند کرده و بردند در مسجد گوهر شاد روی منبری که معروف است به منبر امام زمان با صلوات جا دادند.
رئیس شهربانی آمد جلوی منبر و گفت: شیخ، منبر نرو، ممنوع است. و مردم هم او را زیر مشت و لگد گرفتند و از مسجد بیرون کردند. … در تمام محوطه مسجد و صحن ها صدای مرگ بر شاه و لعنت بر شاه و مرده باد پادشاه و زنده باد اسلام، لعنت بر بهایی و لعنت بر دشمن علما بلند بود. مردم که مشغول شعار دادن بودند، من وقت را غنیمت شمرده به فکر فرو رفتم که حال باید چه کنم. نقشه ای کشیدم که کاملاً صحیح نبود ولی باز هم خوب بود در آن وضع.
[تجمع قیام کنندگان در صحن و اعلام خواسته ها]
وقتی مردم کم کم ساکت شدند و منتظر اینکه من چه بگویم، من بلند شده روی منبر ایستادم و گفتم: مردم، خوب کاری نکردید، لازم نبود که این طوری کنید دست به زد و خورد بزنید، اگر شما جمعاً به جای این کار می رفتید پیش رئیس شهربانی یا استاندار و خواهش می کردید که من را آزاد می کردند، مشکلی پیش نمی آمد، می ترسیدند و آزاد می کردند. اما اکنون عملی شده کاری که نباید می شد، و ما نباید نرمی نشان دهیم، باید پایمردی کرده و مقاومت کنیم، یا حاج آقا حسین قمی را آزاد کرده و احکام اسلام را جاری کنیم یا همه کشته شویم. و گفتم: مردمی که در مسجد و صحنین [صحن نو و صحن قدیم]، پس دسته دسته بروید به خانه خود خرجی خانواده را برای مدت یک هفته یا هر قدر که می توانید آماده کرده و برگردید، کاری که می خواهیم عملی کنیم حداقل یک هفته یا دو هفته وقت لازم دارد و شما باید از خانواده های خود خاطر جمع باشید، هر دسته بعد از انجام کار خود با اسلحه ای که دارید به مسجد بیایید تا ببینیم باید چه کنیم.
همین چند کلمه را توانستم بگویم. بعد عده کثیری رفتند. ما با آنهایی که از خانواده راحت بودند و در مسجد مانده بودند، در مسجد جای خود را به صحن نو تغییر دادیم و شب جمعه را در صحن نو گذراندیم. تا صبح دعا می خواندیم. گاهی سخنرانی می کردم، گاهی یادی از شب عاشورا می کردیم و دولتی ها در آن شب به جنگ ما نیامدند چون تلگراف به تهران زده بودند و منتظر جواب بودند که شاه در جواب چه خواهدگفت و در عین حال دولتی ها هم می دانستند که خواباندن این شورش هم آسان نیست، می خواستند اگر بتوانند شهر را آرام کرده و من را دستگیر کنند، چون نمی توانستند شهر را آرام کنند و من را بگیرند، اگر من را هم بدون ساکت کردن شهر می گرفتند به ضررشان تمام می شد.
در آن شب جمعه عوامل شهربانی به طرف ما نیامدند. اول اذان صبح یک شیپور بلندی زدند. آنهایی که سربازی رفته بودند گفتند شیپور آماده اش است و لشگر آماده جنگ خواهد شد و ممکن است به طرف ما بیایند. البته همین حرف هم درست بود. اول طلوع آفتاب تمام دور فلکه پر از نظامی شد و فقط مأموریت داشتند کسی به ما ملحق نشود.
اول صبح داشتیم دعای ندبه می خواندیم یک شخصی آمد و گفت: آقایان من آمده ام از طرف استاندار به شما بگویم متفرق بشوید و اگر کاری دارید بیایید به استاندار بگویید. من خودم جواب او را دادم، گفتم: ما برای این جمع نشدیم که به سخن تو و استاندار متفرق شویم. نه، ما استاندار را نمی شناسیم، برو زود از اینجا که اگر نروی سرنوشتت مثل رئیس شهربانی خواهد شد.
[اولین درگیری با ارتش]
او رفت. ما توی صحن مشغول دعا و ذکر بودیم و مردم از بیرون هجوم آوردند که از ارتش گذشته و به ما ملحق شوند، مأموران هم جلوگیری می کردند. جنگ جاری شد، نه با تفنگ، بلکه با نیزه و شمشیر و این طور چیزها بود. مردم با کمک بعضی از درشکه ها از بیرون فلکه سنگ آوردند نزدیک فلکه و به مأموران زدند. به مأموران امر کردند که شلیک کنند. در همان وهله اول شلیک دو نفر افسر دولتی کشته شدند که یکی خودش را [برای تیر اندازی نکردن به مردم] کشته بود و سربازی هم افسر دیگری را کشته بود. چند تن مأمور در جنگ (صبح جمعه) کشته شد و چند نفری هم از مردم شهید شدند. رئیس شهربانی برای اینکه انقلاب نظامی هم نشود و عده ای از سربازان به ما نپیوندند دستور باز گشت داد که سربازان به پادگان برگردند. سربازها رفتند و جلوی درب ها را باز گذاردند.
در این جنگ و گریز صبح جمعه چند قبضه از سلاح مأموران به دست ما افتاد. بالاخره راه باز شد و مردم به ما می پیوستند. اگر در همین وقت به فکر می افتادم که دنبال سربازان کنیم و بعد به پادگان حمله کنیم هم عده کثیری از سربازان به ما می پیوستند و هم اسلحه بیشتری به دست می آوردیم و شاید غالب و پیروز می شدیم اما من که … 27 ساله بودم و به فنون جنگی و سیاست زیاد وارد نبودم و طلبه ای بودم لذا به فکر نیفتادم.
… ما به اجتماع خود ادامه دادیم و هر چه صبح جمعه کشته بودند و شهید شده بودند دفن کردیم و زخمی ها را به صاحبان خود دادیم، اگر صاحبی نداشت بردیم بیمارستان. بالاخره روزجمعه گذشت و شب شنبه شد. … شب شنبه به آرامی گذشت. روز شنبه سر تا سر مشهد شعار و حرکت بود و شهر شلوغ بود و از دهات شروع کردند به آمدن با کلنگ و بیل و تیشه و … .
[افزایش جمعیت قیام کنندگان و وحشت نیروهای دولتی]
عده ای از دهات آمدند گفتند: ما از دهات نزدیک آمده ایم و بی سلاح هستیم ولی فردا صبح یکشنبه از دهات دور و نزدیک باسلاح زیاد به یاری شما می آیند. این خبر که به ما رسید خوشحال شدیم ولی دولت هم از این کار با خبر بود و لذا تصمیم گرفته بود سحر کار را تمام کند.
در این جنگ دو تلگراف از رضا شاه به مشهد رسیده بود که وقتی به او خبر دادند مردم در مسجد هستند و بهلول علیه حکومت تو سخنرانی می کند گفته بود بهلول کیست، مسجد چیست، آتش کنید. تلگراف دوم وقتی روز جمعه جنگ شد و به او خبر دادند گفت به هر قیمت شده مسجد را بگیرید. این تلگراف نصفه شب یکشنبه رسید. همه آمادگی های خود را فراهم کردند، لشگر را عوض کرده بودند، سربازهای مؤمن را از میدان گرفته بودند و سربازهای بی دین را آماده برای حمله کرده بودند که از کشتن مضایقه نکنند.
ساعت 12 نصفه شب یکشنبه به ما خبر دادند که دولتی ها تمام آمادگی خود برای جنگ را درست کرده اند و سنگر بندی کرده اند و توپها را مسلط بر مسجد گوهر شاد و صحن نصب کرده اند و می خواهند نیم ساعت به صبح مانده حمله کنند و ما را متفرق کنند.
[آغاز درگیری اصلی در مسجد گوهرشاد]
… ما تمام درهای مسجد را به طرفداران خود سپردیم که از هر دری دشمن بخواهد حمله کند تا جای امکان مدافعه کنند. توی ایوان مسجد من روی منبر بودم مردم دور منبر جمع شدند. دیدم اگر روی منبر بمانم، [منبر را] چپه می کنند و من را می گیرند، [چون مأمورین] داخل شده بودند. من و چند نفر فرار کردیم.
مأموران به ظاهر عقب نشینی می کردند ولی مقصود این بود مسجد را بگیرند و ما را در بیرون بگیرند. ما در ظاهر می جنگیدیم ولی مقصود این بود که راهی پیدا کنیم و فرار کنیم. به همین ترتیب بیرون شدیم.
افراد محکم و مدافعین سرسخت 25 نفر با من فرار کردند. وقتی به فلکه رسیدیم به آنها گفتم مقصد پایین خیابان است. ما با فرار بین فلکه رسیده بودیم. بیشتر مأموران خیال می کردند که تا به ما حمله کنند زودتسلیم خواهیم شد ولی عملاً دیدند که اعتنایی به آنها نداریم و مشغول فراریم، لذا تیر اندازی را به طرف ما شروع کردند و ما بدون اینکه اهمیتی بدهیم، چون از شهادت باکی نداشتیم، به حرکت خود ادامه می دادیم.
ما همراه با شعار الله اکبر، لا اله الّا الله رو به پایین خیابان پیش می رفتیم و گاهی با چند تفنگی که همراهان داشتند به طرف مزدوران در فرصت مناسب تیر اندازی می کردیم.
همین طور می رفتیم یک دفعه دیدیم از پایین خیابان، هفت مأمور با فرمانده جلوی ما پیدا شدند. فرمانده فریاد زد: ایست! پدر سوخته کجا فرار می کنید؟
یک نفر از میان ماگفت: ما جزو انقلابیون نیستیم و زوّاریم و زن و بچه ما منتظرند، ما به کسی کاری نداریم. بگذار برویم. به خاطر ابوالفضل بگذار رد شویم.
آن طرف فرمانده فریاد زد: ابولفضل هم [العیاذ بالله] مانند شما مزدور و دزد بوده. تا این حرف را گفت یکی از همراهان ما پرید روی فرمانده و با چوب به سرش زد و نقش زمین شد و اسلحه را برداشت و دو مأمور مزدور دیگر را کشت و بقیه فرار کردند.
همین طور می رفتیم. در راه از 24 نفر همراه، 6 نفر شهید شدند و در خیابان افتادند. من دیدم اگر حرکت جمعی را تا دروازه ادامه دهیم همگی کشته خواهیم شد. من فریاد زدم هر کدام می توانید فرار کنید و خود را نجات بدهید. این را خطاب به یاران گفتم، خود به کوچه باریکی فرار کردم و چهار نفر از همراهان هم با من آمدند.
[نحوه نجات یافتن شیخ محمد تقی بهلول]
در داخل کوچه می رفتیم که در خانه ای باز شد و زنی خواست بیرون آید.نزدیکی های صبح بود. تا چشمش به ما افتاد وحشت کرد. گفت:شما کیستید؟ یک نفرمان گفت: سر و صدا نکن ما از مسجد فرار کردیم. زن گفت: بهلول چه شد؟ [او را] کشتندیا نه؟ گفت همراه ماست. زن فوری گفت: بفرمایید تو و در را بست.
زن گفت صبحانه و هر چه می خواهید بگویید، این خانه من است و زوّار خانه [است]، اکنون هم خالی است.
گفتیم: ما چون چند شب است استراحت نکرده ایم احتیاج به خواب داریم. زن وسایل خواب را فراهم کرد. به او گفتم: برو بیرون و اخبار و اوضاع را برای ما بیاور.
ما خوابیدیم و تا نزدیک ظهر ساعت 10 خواب بودیم. در ساعت 10 زن آمد و ما را بیدار کرد و گفت: تمام مسجد گوهرشادبه خون شهیدان آغشته است و طبق اخبار، مردم مجروح و کشته همگی را با هم می ریزند در گودال و رویشان را خاک می ریزند و هرچه مجروحین فریاد می زنند ما زنده هستیم کسی اعتنایی نمی کند. بعد از شنیدن این اخبار چهار نفر را گفتم رفتند و من هم با نقشه ای از شهر فرار کردم.» (10 )
◀ قیام گوهرشاد به روایت شاهدان عینی ونقش شیخ محمد تقی بهلول
حاج سید محمود سلیمانی از شاهدان قیام گوهرشاد میگوید(خواهر ایشان در واقعه مسجد جزو شهدا بود) نواب احتشام از رؤسای آستانه بود فوری عبای مشکی روی شانه انداخت و کلاه پهلوی را پاره کرد و عمامه سبز پیچید و پایین منبر نشست تمام مردم هم از چهار طرف وارد صحن میشدند و کل صحن پر از جمعیت شد.یکی دیگر از شاهدان قیام گوهرشاد در خاطرات خود میگوید: 2یا3 قدم عقبتر از من کسی بودگفتند این سرکشیک حرم است آمد روی پله منبر ایستاد و به بهلول گفت: ساکت باش! مردم خیال کردند آمده بهلول را پائین بیاورد کلاهش را از سرش برداشت و نشانی که مربوط به آستانقدس رضوی بود از کلاه خود کند و بوسید و به لباسش زد و کلاه را محکم به زمین زد و گفت: من این کلاه را بر سر نمیگذارم و قیام مردم اوج گرفت تا نیمه شب جمعیت عده ای رفتند و بازگشتند.
شیخ محمد تقی بهلول در خاطرات خود میگوید:
نواب احتشام همین که به وسط صحن رسید کلاه خود را از سر برداشت و به دست گرفت و بلند کرد و فریاد زد ای مردم بی غیرت! چهار هزار نفر هستید،چرا از چهار پلیس میترسید؟ حمله کنید و شیخ را آزاد سازید،نابود باد آن کس که این کلاه بی غیرتی را سر ما گذاشت،لعنت به این کلاه این را گفت: کلاه خود را بر زمین زد و زیر پا مالید و فریاد زد یا حسین و به حجره حمله کرد و مردم همراه او هجوم آوردند.
وقایع بعد از بردن بهلول از حجره خدام به صحن نو ( آزادی فعلی )
یکی از شاهدان قیام گوهرشاد میگوید:
سرکشیک مسجد مولوی آمد بهلول را از منبر پایین بیاورد مردم او را زیر کتک گرفتند و میزدند من هم خواستم او را بزنم،اما آنقدر او را زده بودند که یکی گفت مرده است بعد بردند به مریض خانه که خوب شد و به مقامات بالائی رسید.
شیخ محمد تقی بهلول در خاطرات خود میگوید:
رئیس اطلاعات شهربانی در پیش منبر خود را به من رساند و گفت: منبر نروید که ممنوع است و مردم بر سرش ریختند و او را با کتک زدن به صورت فجیعی از مسجد بیرون کردند،نمیدانم کشته شد یا زنده ماند.
آقای حاج موسی رحمت جو ازخاندان معظم شهداء وازناظرین قیام گوهرشاد میگوید:
شب (جمعه) منبر را بردند به مسجد گوهرشاد و جمعیت مسجد همه مشهدی بودند و یا زوار،هنوز از اطراف مردم نرسیده بودند،گاهی بهلول منبر میرفت و گاهی احتشام.
آقای حاج غلامعلی فخلعی(ره) کفشدارمسجدگوهرشاد و از شاهدان قیام مسجد میگوید:
بهلول در شب (جمعه) بالای منبر میگفت: آقا امام حسین «علیه السلام» اصحابش را جمع کرد و گفت: اینها با من کار دارند و با شما کاری ندارند. بهلول گفت: من هم همینطور هستم اینها با من کار دارند،با شما کاری ندارند بعد بال قبایش را به صورتش کشید و گفت هرکس میخواهد برود،برود. مردم شروع کردند به گریه کردن،نواب احتشام هم گفت: خیر ما هستیم جائی نمیرویم ما با تو هستیم…… ساعت 2یا3 شب بود از کفشداری برای تجدید وضو خارج شدم دیدم بهلول در مسجد بالای منبر نشسته و احتشام رضوی در پله سوم منبر نشسته بود……