back to top
خانهابوالحسن بنی صدرسرمقالهروحانیت و فکرهای جمعی جبار- پرسش اول در باره فقه:

روحانیت و فکرهای جمعی جبار- پرسش اول در باره فقه:

ahb1 kopiaپاسخ به پرسشهای ایرانیان 

از ابوالحسن بنیصدر

 

با سلام خدمت آقای  بنی صدر

اینجانب دانشجویی از ایران تاقبل از آشنایی با سایت انقلاب اسلامی درهجرت نگاهی بسیار منفی به شخص شما داشتم و شما را فردی ضد انقلاب اسلامی و ملی ایران در57، وطن فروش و خائن می دانستم اما اکنون با مطالعه سایت انقلاب اسلامی در هجرت و برخی از کتب شما چنین نظری را ندارم و با اقتدار و بدون ترس از عواقب بیان حق حتی به نام شما در محافل علمی و دینی دفاع می کنم. اگرچه بر برخی از ابعاد فکری شما انتفادات جدی دارم. اما مسئله ای که مرا به خود مشغول کرده‌ است این است که می‌خواهم نظر شما را در باره فقه و فقاهت در اندیشه اسلامی و در مذهب شیعه بدانم. آیا اساسا شما چیزی به عنوان دانش فقه و فقه حقوق مدار نه تکلیف گرا را قبول دارید، فقهی که بر مدار و محوریت حقوق ذاتی انسانها بنا نهاده شده است و یا اینکه شما فقه و فقهات در اسلام را از اساس رد می‌کنید با توجه به اینکه در تاریخ ایران مجتهدان و فقیهان آزاد اندیش و بزرگی مانند میرزای شیرازی بزرگ، علامه نائینی، آیت الله بروجردی، آیت‌الله مدرس، آیت‌الله سید نصرالله بنی‌صدر پدر علیم و فرزانه شما، آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله شریعتمداری و آیت الله منتظری وجود داشتند که از فقه حقوقمدار، آزادی اندیشه و کرامت انسانی واستقلال ایران براساس اندیشه توحیدی دفاع کرده اند؟ با تشکر

 

● پاسخ پرسش اول:

1 – موضوع پرسش و پاسخ شخصیتهائی که پرسش کننده گرامی نامبرده ‌است و شخصیتهای والاقدر بسیار دیگر، نباید باشد. زیرا اصل این‌ است که نباید حق را به شخص سنجید بلکه باید شخص را به حق سنجید. جا دارد این عیب را خاطر نشان کنم که در مقام تعریف یک شخصیت او را تا عرش بالا بردن و در مقام تکذیب او را به اسفل‌السافلین راندن، ناشی از این وارونه انگاری رابطه انسان با حق است. هرگاه بنابر سنجیدن رابطه شخص با حق باشد، شخصیتها نزدیک به همان که هستند، شناسائی می‌شوند و نیازی هم به مقایسه و بکاربردن صفت تفضیلی « تر و ترین» پیدا نمی‌شود. بتازگی، متنی انتشار یافته‌ است و در آن، درباره زنده یاد مهندس بازرگان و بنی‌صدر، صفت «ترین» بکار رفته ‌است. غیر از این‌که تاریخ ایران شخصیتهای بس والاقدر به خود دیده‌است، مقایسه میان آنان نه سزاوار و نه با سنجیدن شخص به حق خوانائی دارد.

    بدین‌قرار، در یافتن پاسخ پرسش، مبنا حق است و نه شخص. هرچند شخصیت شخص نیز، در بخشی، مدیون اندیشه راهنمای او است. اما، دربخشی دیگر، ساخته محیط زندگی است. نقشی است که او پیدا می‌کند، بنوبه خود، پرورنده شخصیتش می‌شود. اندیشه راهنما بسی مهم است زیرا اگر بیان استقلال و آزادی باشد،  رابطه‌ای که آدمی با محیط زندگی برقرار می‌کند و نقشی که می‌یابد، ترجمان قاعده «تغییر کن تا تغییر دهی» می‌گردد.

2 – هرگاه در مقام یافتن پاسخ، بنا را بر حق بگذاریم، ویژگی اول و بنیادی فقه و حوزه‌ها را دوگانگی حق و تکلیف و محور گشتن تکلیف می‌یابیم. از نظر فقه، هر تکلیف عمل به حقی نیست. غافل از این‌که تکلیفی که عمل به حقی نباشد، به ضرورت، عمل به حکم زور می‌شود و نفس عمل به حکم زور، غفلت از خداوند است. این دوگانگی، حاصل شیوه زندگی نیز هست. توضیح اینکه هرگاه رابطه نظر با عمل قطع شود، یعنی اندیشه راهنمائی را آدمی بیاموزد اما عمل کردن بدان را تمرین نکند و عمل او بیانگر بیان قدرت باشد، طولی نمیکشد که عمل بیان قدرت بیانگر خود را جانشین اندیشه راهنمائی میکند که آدمی میپذیرد. چه بسیار کسان که، در نظر، موازنه عدمی را پذیرفته اند اما چون بن مایه عملهاشان، قدرت (= زور)است، در عقلهاشان، ثنویت تک محوری جانشین موازنه عدمی شده است.  

2/1. اما این دوگانگی و تقدم تکلیف بر حق بیانگر اصل راهنمائی است که ثنویت است. بیانگر ثنویت تک محوری، آن نوع از ثنویت است که انکار صد در صد توحید است. اما ثنویت تک محوری، اصل راهنمای فلسفه یونانی، افلاطونی و ارسطوئی، است. بدین‌سان، مشکل حوزه‌ها یونان زدگی است. آشکارترین فرآورده این ثنویت، ولایت فقیه از مطلقه و غیر مطلقه است. چراکه یک محور که فقیه باشد، فعال و محور دیگر که «عوام» باشند، فعل پذیر و مطیع انگاشته میشوند.

     نتیجه رها کردن توحید و اصل راهنما کردن ثنویت تک محوری، از خود بیگانه کردن اصول راهنمای دیگر نیز هست. انکار، اگرنه، غفلت از خودانگیختگی انسان ( = استقلال و آزادی و دیگر حقوق) است. حاصل انکار و یا غفلت از خودانگیختگی انسان، از خود بیگانه کردن معانی اصول دیگر، پیامبری و امامت و عدالت و معاد گشته‌ است. این است که انسان فعل پذیر و تسلیم جبر قدرت تقدیر ساز، فرآورده فقه گشته است. و آنها هم که عصیان می‌کنند، از جبر قدرت بیرون نمی‌روند، چرا که خویشتن را تجسم قدرت تقدیر ساز می‌انگارند و به آتش خشونت، هستی خود و دیگران را می‌سوزانند.

     اما چرا فقه بیان قدرت، دینی بیگانه از بیان استقلال و آزادی و حقوقمندی هستی، گشته ‌است است؟  زیرا:

2.2. فلسفه توجیه‌گر احکام دینی که فقیه استخراج می‌کند فلسفه ارسطوئی است و منطق صوری او روش کار فقیه‌ است. اصل راهنما کردن ثنویت و بکار بردن منطق صوری آدمی را نه تنها از محتوا غافل می‌کند، بلکه ناگزیرش می‌کند تنها بخشی از صورت را ببیند که عقل را به خود محدود و مشغول می‌کند. فقیه نه اصول راهنمای دین را، آن سان که قرآن، تعریف می‌کند، می‌شناسد و نه به این مهم توجه دارد که امرهای واقع مستند قرآن، امرهای واقع مستمر هستند. و نه به فرعونیتی (= استبداد فراگیر) که قرآن نفی می‌کند، میپردازد و نه در قرآن حقوق انسان را می‌یابد و نه جامعه الگوئی که تشریح می‌کند و نه زبان آزادی را می‌شناسد که در قرآن بکار رفته‌است. از این‌رو،

2/3. در فقه، سخن از مجازاتها و حدود می‌شود بی‌آنکه اصول راهنمای قضاوت شناخته‌ آید و دانسته باشد که قاضی – با صفاتی که باید داشته باشد – در قضاوت و تعیین مجازات، می‌باید از آن اصول پیروی کند. احکام دستگاه قضائی امروز ایران، مواردی که فقه نیز تصویب نمی‌کند بکنار، گویای جهل از اصول راهنمای قضاوتند. از خود بیگانه کردن دین در بیان قدرت بدان حد است که قواعد خشونت زدائی دیده نمی‌شوند و تا بخواهی احکام در باره کاربردهای خشونت «استخراج» می‌شوند:

2/4. بنابر این که فقه مجموعه‌ای از توجیه‌ها است و توجیه‌گری وقتی ناگزیر می‌شود که اندیشه راهنمای موضوع کار فقیه، بیان قدرت است، فقیه نمی‌تواند خود را از آن برهد، مگر به بیرون رفتن از فقه. شماری از فقیهان به یمن بیرون رفتن از فقه ‌است که عقلهاشان خلاقیت خود را، کم یا بیش، بازجسته‌اند. طرفه این‌که آرای آنها صفت فقهی نجسته‌اند. 

2/5. آشکارترین و وخامت بارترین فرآورده فقه، زور و خشونت را تنظیم کننده رابطه‌ها شناختن و گرداندن است: رابطه زن با شوهر و والدین با فرزند و رابطه «ولی‌امر» با «عوام» و رابطه مسلمان با غیر مسلمان و رابطه انسان با خود، و رابطه او با دین، رابطه انسان با اخلاق (الزامهای زورفرموده)، رابطه انسان با طبیعت، رابطه انسان با خدا (عبادت از ترس). در یک کلام، در دین اکراه نیست، جای خود را به در دین جز اکراه نیست، سپرده‌ است. علت نیز این‌ است که اختیار، بکاربردن قدرت تعریف می‌شود و حق و تکلیف و مصلحت نیز به قدرت تعریف می‌گردند.

2/6.حاصل این‌ است که مدار اندیشه و عمل مسلمانی که به فقه عمل می‌کند، مدار بسته‌ ای است: مدار بسته انسان و خدا چراکه خداوند را قدرت (= زور) مطلق می‌داند و خود را بی‌زور. در حقیقت، توانائی نیز به قدرت تعریف می‌شود. از این‌رو، رابطه انسان با خداوند رابطه توانائی نسبی با توانائی مطلق نیست. رابطه بی زور با مطلقا زورمند است.  مدار بسته مصلحت و حق و حقیقت و تقدم و تفوق مصلحت بر حق، مدار بسته دیگری است. مدار بسته فاسد و افسد و دفاع افسد به فاسد، مدار بسته سومی است و… این‌است که کار فقه نه بازنگاه داشتن مدار عقل آدمی و تنظیم رابطه انسان با خدا که بستن این مدار و تنظیم رابطه او با قدرت است. 

3 – هرگاه بنا بر پرداختن به بیان استقلال و آزادی باشد و بخواهد از بیگانه کردن دین در بیان قدرت بازایستد، بر حوزه‌ها است که به انقلاب تن در دهند:

3/1.ساخت بنیاد دین (روحانیت) را که درحال حاضر، محور آن قدرت است، براصل موازنه عدمی، تغییر دهد. به سخن دیگر، از خدمت قدرت استعفاء کند و به خدمت خدا درآید. هم‌زمان، رابطه خود با مردم راکه به ناروا عوام کل الانعامشان می‌خواند، تغییر دهد. به سخن دیگر، کارخود را تذکار مداوم حقوق انسان به انسانها و فراخواندن انسانها با عمل به حقوق خویش و رعایت حقوق دیگری و دفاع متقابل از حقوق یکدیگر و خاطر نشان کردن مدار باز مادی ↔ معنوی به آدمیان بگرداند.   

3/2.قرآن را بیانگر اصول راهنمای دین و در بردارنده حقوق فردی و جمعی انسان بشناسد و مبنای تفقه بگرداند. در حال حاضر، قرآن به قول صاحب المیزان هم، مبنا نیست. 

3/3.ثنویت را بمثابه اصل راهنما و منطق صوری را بعنوان روش ترک گوید. موازنه عدمی را اصل راهنما کند و روش شناختی را بشناسد و بکاربرد که به فقیه امکان می‌دهد واقعیت را همان‌سان که هست بشناسد و حق را نیز به قدرت  تعریف نکند و آن‌را به ویژگیهایش بشناسد. همواره بیاد داشته باشد که نیایش پیامبر (ص) این بود: خداوندا به من آن توانائی را ده که واقعیت را همانسان که هست بینم.

3/4. امرهای واقع مستمر را از رویدادهای ناپایدار تمیز دهد و، در تفقه، امرهای واقع مستمر را بکاربرد. 

    با این سه تغییر، قرآن را بس شفاف می‌یابد و می‌تواند:

3/5. در هر مورد، (قضاوت، خشونت زدائی، امامت، جامعه برخوردار از جمهوری شهروندان، زبان آزادی، اخلاق) اصول راهنما  و قواعد حاکم بر آن مورد را بیابد و با بیانی شفاف، در اختیار جامعه بگذارد.

3/6.  از بند دوگانگی‌های حق و تکلیف، حق و مصلحت و مدارهای بسته بد و بدتر و فاسد افسد و… برهد و بداند که «امر دایر است بین »، تنها وقتی بنابر تنظیم رابطه انسان با قدرت می‌شود، بکار توجیه تن دادن به حکم زور می‌آید.  وگرنه، در مدار باز و باوجود رابطه حق با حق، هیچ‌گاه آدمی مجبور نمی‌شود به یکی از دو جبر تن دهد. هرگاه اندیشه راهنما، بیان استقلال و آزادی باشد، انسان برخوردار از عقل مستقل و آزاد می‌داند که در مدار بسته بد و بدتر و فاسد و افسد، بحکم جبر قدرت، می‌باید از بد به بدتر و از بدتر به بدترین گذر کرد و جز این، سرنوشتی نیست.

3/7.دین را روش حقوقمند زیستن انسان، بنابراین، برای انسان بشناسد و نه انسان را برای دین و بپذیرد که اصل رابطه انسان با خدا است. پس اختیار دین هرکس باید باخود او باشد. داوری با خداوند است. نه با بنیاد دینی. کار بنیاد دین تفتیش عقاید انسانها نیست تبلیغ دین بمثابه راه و روش، مستقل و آزاد، با خدا و در رابطه مستقیم با خدا زیستن است. و 

3/8.باز بودن مدار واقعیت پیدا نمی کند مگر به رها شدن انسان از مدار بسته رابطه با قدرت. پس پرداختن به معنویت مهم‌ تر کارها است. چرا که استقلال و آزادی انسان به رابطه او با نامتعین، دقیق بخواهی، با خدا، نیاز دارد. از این‌رو، ضرورتر کارها بازیافتن مقام خلیفه اللهی است. نیاز به اصل و اندیشه راهنمائی است که به آدمی امکان دهند، از راه عمل به حقوق ذاتی و بکار انداختن همساز استعدادها و فضلهای خود، این مقام را بازجوید و در این مقام، «رسد به جائی که به جز خدا نبیند »، به سخن دیگر، استقلال و آزادی کامل خویش را بازجوید. پرداختن به این مهم کجا و سلاخی حیات کجا؟

3/9. ما درجامعه آرمانی که، در آن، رابطه ها، همه، رابطه‌ های حق با حق باشند، نیستیم. در دموکراسی‌های کنونی هم، بنابر این که رابطه‌ها، بیشتر رابطه‌های قوا هستند و اصل بر کثرت منافع و آراء است، هرگاه فراخواندن به عدالت اجتماعی، به حقوق انسان و حقوق شهروندی و این واقعیت که « بنی‌آدم اعضای یک پیکرند» در کار نباشد، هرگاه وجدان اخلاقی هر انسان و جامعه غنی و حساس نباشد و هرگاه مدار بسته مادی ↔ مادی، مدار زندگی بگردد، جامعه متلاشی می‌شود. بدین‌قرار، رشد بدون معنویت اگر هم ممکن باشد نه رشد انسان که رشد قدرت – در زمان ما، سرمایه سالاری – می‌شود و انسان را شئی می‌گرداند. از این رو بانیان دموکراسی، نقش دین را در حفظ دموکراسی از انحطاط و ممانعت جامعه از افتادن در کام مرگ، واجب شمرده‌ اند. این‌ کار بس بزرگ است که باید تصدی کرد. الا‌ این‌که تصدی چنین کاری، دینی را می‌طلبد که بیان حق، بیان استقلال و آزادی انسان و گشاینده افق عقل او به روی هستی، خدا، باشد. در جامعه‌های برخوردار از دموکراسی براصل انتخاب، کلیسای ضد کرامت انسان و حقوق او و بیگانه از عدالت اجتماعی، اینک جانبدار کرامت و حقوق انسان و مروج عدالت اجتماعی شده‌ است. باوجود این، دین را هنوز بیان استقلال و آزادی، بیان معنویت نگردانده و نتوانسته‌ است راه و روش رشد انسان برخوردار از بعد معنوی را به انسان امروز پیشنهاد کند.  در جامعه‌های اسلامی، روحانیت بمثابه بنیاد، بیان قدرتی را همچنان بازتولید می‌کند که  هنوز خود را از تعریف افلاطونی و ارسطوئی از عدالت رها نکرده و حقوق انسان را نمی‌شناسد و در بند این یا آن نوع «ولی‌ امر»ی که بر «عوام» بسط ید دارد، مانده ‌است. هنوز نپذیرفته است که نسبت دین به قدرت، نسبت پنبه به آتش است و باید که نه تنها بنیاد دینی (= روحانیت) که دین نیز از دولت مستقل باشد. وگرنه آمیزش این دو سبب فساد هر دو است. از مسئله‌‌ هائی که در دوران انقلاب از آقای خمینی، خواستم درباره آنها نظر شفاف اظهار کند و کرد اما به عهد وفا نکرد، دو مسئله مربوط به خطر استقرار فاشیسم دینی و یکی شدن دو بنیاد دین و دولت بود. از آن پس نیز، در باره جدائی بنیاد دین و بنیاد دولت، مرتب هشدار داده‌ ام. در یکی از نخستین هشدارها، در مرداد 1358، خطاب به روحانیت نوشته‌ ام (سرمقاله انقلاب اسلامی، 18 مرداد 1358، زیر عنوان «جهاد سازندگی»:

      «شما علمای دین بدانید که هرکس شما را به تصدی قدرت اداری می‌خواند، دلش با شما و اسلام نیست. می‌خواهند شما و دین شما را بی‌اعتبار سازند و بعنوان مانع، از سرراه مقاصد خویش بردارند. این دستگاه‌ها برای رهبری شاه تحت سلطه امریکا ساخته شده‌اند. شما وقتی می‌توانید این سازمانها را رهبری کنید که خود مهره‌ای درخور آنها بشوید. در مواضع خود بمانید. آن معنویت انقلاب آفرین را در جامعه، زنده نگاه دارید». 

   هشدار صادقانه و صمیمانه شنیده نشد و امروز، کلمه آیهالله خشونت‌ گری معنی می‌دهد و بسیاری از دین‌داران دیروز دین ستیزان امروز شده‌ اند. با این‌ همه، پیش رفتن در بیراهه ادامه دارد. چون «روحانیت» در بیراهه‌ است، نمی‌توان پیشنهاد کرد راه صد ساله را یک روزه طی کند، این تن دادن به انقلاب است که باید پیشنهاد کرد و پیشنهاد می‌کنم. 

3/10.زبان قدرت همان نیست که زبان آزادی است. زبان قدرت زبان توجیه است و زبان آزادی زبان خلق است. پس زبانی که با دین بمثابه بیان استقلال و آزادی سازگار است، زبان آزادی است. کسی که کار خود را ترویج این بیان می‌کند، عقل مستقل و آزاد بایدش و زبانش زبان آزادی باید باشد. 

     هرگاه چنین شد، چون توجیه نمی‌کند، خرافه نیز نمی‌سازد و با خرافه‌ها و عرف و عادت و رسم ها که قدرت برقرارکرده و فکرهای جمعی جبار که دیرپا گشته‌اند، مرتب مبارزه می‌کند. او می‌داند که جامعه باز و تحول پذیر، نیاز به انسان هائی دارد رها از خرافه‌ها و عرف و عادت و رسم های قدرت فرموده و دیرپا. این انسان ها، آینده را، تا بینهایت، بروی خود باز می‌بینند و عقل های مستقل و آزادشان، به یمن خلاقیت، در این فضای بی‌کران اوج می‌گیرند.

    بدین‌قرار، ترک روش هائی که عقل قدرتمدار بکار میبرد و تمرین روش هائی که عقل مستقل و آزاد بکار می‌برد و رها کردن خویش از زبان قدرت و از آن خود کردن زبان آزادی، کاری است که هر انسان بایدش کرد. اگر انسان هائی که کار خود را ترویج دین بمثابه بیان استقلال و آزادی می کنند و شیوه وارستگی بر می گزینند، باز گردان عقل ها به فطرت که همان بازجستن خودانگیختگی است و تمرین زبان آزادی، سخت بکارشان می‌آید.

 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید