عقربه های ذهن او، همیشه ، ظریف تر از هر ساعتی کار می کرد. بیدار شده نشده ، آبی به سر و صورت می زد، با قدمهای بلند راهی بیرون می شد و در پیچ و خم کوچه ای گم می گشت. و یارانش مطمئن بودند که چه ساعتی سرو کلهاش پیدا خواهد شد. خیلی چیزها را نمیشناخت، با دروغ آشنا نبود، ترس، مطلقاً با ترس ناآشنا بود. با قهر دقیقاً قهر بود، پوزهبندی بود بر دهان مرگ طلبان. بلد نبود که اخم در هم بکشد. با همۀ اعتقاد به تغییر زندگی ، خود توقعی از زندگی نداشت، یک جفت کفش فرسوده، یک کلاه کپی و تن پوش که بتواند دگمههایش را خوب ببندد.
بسیار از آداب و عادات را خوش نداشت. کند راه رفتن. من و من کردن. سر موقع حاضر نشدن، زیر قول و قرار زدن، بی حرمتی روا داشتن، گندهگوئی و قلمبهگوئی، گله و شکایت و نق زدن، و نالیدن، بخصوص نالیدن از خستگی، انسان دلخواه او باید کسی میبود چون خودش، استخوان از پولاد و پوست از چرم، همیشه تکیده، همیشه محکم.
بسیار از خلقیات را به شدت خوش داشت. حواس تیز، خوب دیدن و خوب شنیدن و خوب لمس کردن، خوب چشیدن و خوب خندیدن ، که خود صاحب همۀ اینها بود، این تندی و تیزی حواس را زندان ، بهر زندانی نمیبخشد. عجیب به رنگها خیره میشد و اگر روی قالی پرنقش و نگاری مینشست با دست همیشه قالی را لمس می کرد. انگار که انگشتان بلندش هم از قدرت بینائی بهرهای برده بودند. دیوانهوار اهل موسیقی بود، گاه گداری هم خود یک دودانگی آواز می خواند. خوب میچشید، احترام او به سیب زمینی آبپز همان اندازه بود که به یک غذای متنوع. شامۀ او نه تنها همه بوها را میفهمید که بوی آدمها و نیت آدمها را بهتر میفهمید. با یک برخورد ساده احساس میکرد که چه قصد و غرضی در کار است. وقتی نمایندگان حزب توده به دفتر جبهه دموکراتیک ملی آمدند که بنام سازمان درآنجا نفود کنند، با همان ادب و خندۀ همیشگی، با ایمان و صراحت، زلال، آب پاکی به دستشان ریخت که شما را با دمکراسی چه کار؟ بعدها دایره و دنبکی راه انداختند که بله، ما را به جبهه را ه ندادند. پاکنژاد شانه بالا انداخت و گفت: ما که میدانستیم به چه قصدی آمده بودید.
شکرالله اگر دروغ و ترس و قهر را نمیفهمید، در عوض خیلی چیزها را میفهمید، ریشه در خویش و ریشه در خاک خویش داشت. بعد از رهائی از زندان وقتی چماقداران تازه به قدرت رسیده به زادگاهش دزفول، راهش ندادند، با همان خنده برگشت و خم به ابرو نیاورد. انگار نه انگار. برایش داستان “تونیوکروگر” توماس مان را تعریف کردم، جواب داد: “من مثل تونیوکروگر دل نازک نیستم”. در حالی که بود، اما نه در مورد خودش، در مورد دیگران و بخصوص در کجرویها و به بیراهه زدنهای دیگران که مشت روی مشت می کوبید و لب روی لب میفشرد و خیلی ساده میگفت: “چرا نمیفهمند؟”
او جادوگر نبود، اما هیچ جادوگری نمیتوانست مثل او هجوم ابرهای سیاه طوفانزای جمهوری اسلامی را پیشبینی کند. اولین کسی بود که به جنبش کردستان دل بست و با یکی از دوستان سفری به آن دیار کرد و گزارشی ترتیب داد که در اولین شمارۀ روزنامه “آزادی” چاپ شد. این حساسیت را در مورد ترکمن صحرا نیز داشت، چه جانی میکند که به دیگران تفهیم کند؛ بدون تربیت سیاسی فقط پرداختن به مسائل اقتصادی آن هم به صورت تقسیم اراضی مشکلی را حل نخواهد کرد. آینده ترکمن صحرا را بسیار تاریک میدید، که چنین هم شد، قتل توماج و دوستانش به شدت او را کلافه کرده بود. نخاع شکری جبهۀ دمکراتیک بود، مدام میدوید ، میبرید و میدوخت، اعتقاد غریبی داشت که بحثهای انتزاعی تئوریک کار ملت را زار خواهد کرد. حکم نجات غریقی داشت که میخواست دست و بال همه را بگیرد و از خیزابههای خیالبافیها بیرون بکشد. بحث و فحص برای او، وقتکشی و عمرکشی نبود، مدام به جزئیات میپرداخت ، طرفدار تعاریف دقیق بود، همیشه میخواست قالبها را بشکند بال و پری به اندیشیدن بدهد. جواب او به سئوالات دیگران، بیشتر وقتها حالت استفهامی داشت. دائم راه می رفت، برای سئوال خود جوابی مییافت که سئوال دیگری بارش بود، مدام کاویدن و کاویدن ، اندیشیدن، مدام پرسیدن و و پرسیدن و از هر جوابی سئوال دیگر ساختن، ساده و بی پیرایه نه سبک و ساق بحث های سقراطی، که از جزئیات به حقیقت کل رسیدن، بلکه از جزئیات به جزئیات دیگری رسیدن آشنا شدن با “موزائیک ” زندگی مردم.
خاطرات زندان های متعدد او، می توانست کار مایۀ دایرهالمعارف کابوس های نسل ما باشد. وقتی صحبت میشد که چرا خاطراتت را نمینویسی. با نیم خندهای گفت: خاطراتم را بنویسم؟ خاطرات این مردم را باید نوشت.” کم فرصت میکرد که قلم روی کاغذ بیاورد. یکی از دوستان نوشتهای از او خوانده بود که با تمجید فراوان همیشه از آن یاد می کند. خاطرۀ شبی را به یاد دارم که در آشپزخانه یک اتاق زیر شیروانی بیتوته کرده بودیم تا دمدمهای طلوع آفتاب، درباره ادبیات حرف میزدیم. علاقۀ بسیار زیادی به ادبیات قرن نوزده روسیه داشت، و برای من مایۀ حیرت بود که چنین آدمی که با چنگ و دندان برای تغییر دنیا میجنگد و فرصت سرخاراندن ندارد با چه دقتی داستایفسکی را خوانده بود. اشاراتش به مسائل دور و نزدیک، به مسائل روزمره و تطبیق آدمهای دور برمان با قهرمانهای داستایفسکی ملاط صحبتهای او بود و می گفت: “الان فصل خواندن جن زدگان است.” و درست لحظهای که دراز میشد بخوابد گفت: “در این روزگار از کافکا نیز میشود خیلی چیزها یاد گرفت.” آرام و ساده خوابید، بی بالش و بی بستر.
شب های یلدا را زیاد دوست داشت، و او بود که همه را دور هم جمع می کرد و با تلفن به دیگران خبر میداد: “امشب شب میوهخوری است، یادت نره، ساعت هفت.”
و شب های یلدا واقعاً میوه خوری میکرد. انگار که مناسک مهمی را انجام میدهد، سیبی را بر میداشت و تماشا میکرد و بعد شروع میکرد به خوردن، اصرار داشت که دیگران نیز با او همراه باشند. بیداری در شب یلدا برای او جنبۀ تمثیلی داشت. اگر کسی را اخمو میدید، انگار که مأمور “وزارت شادی” است به هر وسیلهای متوسل میشد تا به قول خود حال “طرف” را جا بیاورد. با یکی از دوستان نزدیک که بدجوری افسرده و دلشکسته بود، در شبهای اول جنگ در کوچهای راه افتاده بود. آن قدر قصههای بی سر و ته و عجیب و غریب برایش بافته بود و ماهیهای رنگ و وارنگ ته دریا را به سقف آسمان چسبانده و ستارهها را بر کف دریا ریخته بود که سگرمههای در هم رفته همراهش آرام آرام باز شده بود و بعد از مدتهای طولانی گل خندی بر لبانش نشسته بود.
با بچه ها خیلی زود اخت میشد. و بچه ها نیز با او زودتر از بزرگترهای دیگر اخت میشدند، در این رابطه ادا و اطواری در کار نبود. همراه آنها نقاشی میکرد و به بحث و فحص میپرداخت، جدیشان میگرفت و جدی گرفته میشد.
درگیری و خون ریزی در خوزستان، هم زمان با برپاخاستن مردم کردستان علیه رژیم جمهوری، داستانی بود بسیار جدی. هنوز یک زخم کاری به مردم کرد نرسیده، اعراب خوزستانی را به بهانۀ داشتن “کانون فرهنگی” و سرو صدا ها از این گوشه و آن گوشه که مسئلۀ تجزیه طلبی در کار است باید چنین و چنان کرد، قرار بر این شد که هیاتی عازم خوزستان شوند و به رای العین ببیند که در خرمشهر چه گذشته و چه میگذرد، و این همزمان بود با حضور تیمسار مدنی به عنوان استاندار در خوزستان. غرض از این سفر بیشتر این بود که آیا میشود جلو کشت و کشتار یک مشت هم وطن فلک زده و فقیر را که همه نوع ستم بر آنها رفته است گرفت یا نه. یا حداقل نگذاشت خندق خونی به اقیانوس مبدل شود. مسئلۀ “خرمشهر” زنگ خطری بود از سرکوب بی امان رژیم تازه پا گرفتۀ جمهوری اسلام در برابر ملیتهای مختلف مردم ایران. دامنّ قضایا روزبروز بیشتر اوج می گرفت، یک بار تصمیم سفر گرفته شد. من و شکرالله، در اتاقک کوچکی، شب پیش از سفر را گذراندیم و بعد از مختصر چرتکی، آفتاب زده نزده رسیدیم به فرودگاه مهرآباد. هم سفران زیاد بودند. آشنا و نا آشنا، چند نفر حقوقدان، چندین نفر صاحب اندیشه. اکثریت با خبرنگاران و روزنامه نگاران بود. در طول شب با شکرالله به این نتیجه رسیده بودیم که خلجان و هیجانزدگی کار به جائی نخواهد برد. باید دقیقاً رگ و ریشۀ قضایا را در یافت. در هواپیما ناآشناها نسبت به هم مشکوک بودند، و پاکنژاد مدام میپرسید: “اینها چرا این جوری نگاه میکنند؟” و بعد خود جواب خودش را میداد: “اکثریت با آن هاست. ولی غمت کم.”
و میزد به زانوی خودش. بهمن نیرومند هم همراه ما بود، با افتادگی و تواضع همیشگی، اصرار داشت که شکرالله از خاطرات زندانش بگوید. و شکرالله می گفت: “حالا چه وقت این حرفهاست. بذار برسیم و ببینم چی شده.”
هواپیما در فرودگاه اهواز به زمین نشست. دسته جمعی چیپیدیم توی یک اتوبوس و یک راست ما را بردند به استانداری. پلهها پر بود از جوانان ریز و درشت، همه اسلحه به دست و انگشت به ماشه، با چشمان نابالغ تازه به قدرت رسیدهها، و با نگاه به شدت خشم آلود. تیمسار مدنی با همه سلام و علیک گرمی کرد، و مستقیم رفتیم اتاق بغل دفتر، که دوره تا دور پتو پهن کرده بودند. من و شکرالله بغل هم نشستیم، یک تخت فنری بالای اتاق بود با یک پتو، انگار رختخواب سربازی است که جمع و جور نکرده به میدان مشق رفته است. اتاق استراحت مدنی بود. پاکنژاد با آرنج زد به آرنج من و گفت: “تواضع انقلابی را میبینی؟” و خندید. نیم ساعت بعد، در را باز کردند و دوباره وارد دفتر استاندار شدیم و هر کدام گوشهای جا گرفتیم. مدنی ابتدا راجع به مبارزاتش، راجع به رختخوابش، راجع به زندگی فقیرانهاش شرح کشافی داد و گفت که زندگی مادی او را برادرش تأمین می کند. ما مأمور مالیات نبودیم. و هر کدام پاسوختهتر از دیگری، طعم فقر و بدبختی و دربدری چشیده، مسائل شخصی به صورت یک مورد شخصی برای ما اهمیت نداشت. ولی روزگار بدی بود، همه از همدیگر واهمه داشتند. به هر حال ما دل تو دلمان نبود که هر چه زودتر ماجرای خرمشهر مطرح شود که بالاخره شد. مدنی برای حضار داستان خرمشهر را تعریف کرد که قانع کننده نبود، انگار خلاصۀ یک رمان جنائی پلیسی به صورت شفاهی و شتابزده تعریف شده باشد. به ناچار سئوالات مطرح شد. خبرنگاران رژیم جمهوری اسلامی، برای کوبیدن اعراب خوزستان، و مسئلۀ خودمختاری و تجزیه طلبی سئوالات از پیش آماده داشتند که جوابشان آسان بود و آسان نیز داده شد. من پرسیدم: ” درست است که صادق خلخالی آمدهاند این جا؟” درست زمانی بود که خلخالی شمشیر از رو بسته و اسلحه به دست گرفته، یمین و یسار را میزد و معرکه گردان بسیاری از قضایا بود و هر روز و هر ساعتی در گوشه ای آفتابی میشد و با ردپائی از خون دلمه شدۀ جوانان، راهی دیار دیگری میشد. مدنی گفت: “بله ، این جا هستند، ولی برای قضیهی خرمشهر نیامدهاند.”
آنوقت پاکنژاد شروع کرد به کاویدن تمام قضایا. شکرالله سئوال نمیکرد به تمام سئولات جواب میداد، بی آن که تر و خشک را با هم بسوزاند نشان داد که قضایا از کجا آب میخورد. که استاندار عصبانی شد و پرسید که: ” این آقا از طرف کدام روزنامه آمده؟” در حالی که این سئوال را از هیچ خبرنگاری نکرده بود. بهمن نیرومند در آمد که ایشان نمایندۀ جبهۀ دموکراتیک هستند. همه ساکت شدند، ماجرا باید تمام میشد، چرا که “مقامات مسئول” در مقابل استدلال ظریف پاکنژاد جوابی نداشتند، هیچوقت جوابی نداشتند. هیچوقت جوابی نداشتند. به ناچار با عذرخواهی ما را بردند به ساختمان دیگری که ناهاری کوفت بکنیم. شکرالله بسیار خونسرد بود، شکرالله ضربت را زده بود و حسابی هم زده بود. هرکس با بشقابی برنج گوشهای نشسته بود و پاسداری با کلت کالیبر ۴۵ لخت به دست و انگشت به ماشه، پشت تلفن نشسته بود و حرف می زد و بلند بلند حرف می زد، می گفت: “یک مشت مفتخور آمدهاند اینجا و دارند میچرند.”
یک از دوستان حقوقدان که عمری را در زندان شاه سپری کرده بود خیز برداشت و به طرف او حمله کرد و کم مانده بود که خون راه بیافتد، پاکنژاد میانه را گرفت و ماجرا پایان یافت.
روز بعد در خرمشهر بودیم. در دروازه همه را می گشتند. “حزباللهی” ها، همه نقاب به صورت، درست مثل اشباح فیلم های کارتون. زن و مرد. ما را هم گشتند، حالا باید خدمت فرماندار می رسیدیم. مدتی معطل شدیم که فرماندار آمدند، لنگ لنگان، دشداشه به تن، و صورت آراسته به موی تازه رسته. باز همان را فرمودند که استاندار فرموده بود. با مختصر اختلافی، درست اختلاف سبک روزنامۀ کیهان و اطلاعات. داد شکرالله در آمد که همۀ اینها را ما در روزنامه خواندهایم و در تهران شنیدهایم، باید برویم محله عربنشین، یعنی آن طرف کارون. رضایت داده شد. و عصر راهی آن خراب آباد یا “آبادی خراب شدیم”؛ که در و دیوارش هم چون پرویزنی از باران گلولهها مشبک بود. جا به جا، رشته ها ی دلمه شدۀ خون این گوشه و آن گوشه.
وارد مسجد شدیم . که محل تحصن یک مشت ایرانی بود که به زبان محلی خود حرف می زدند. جاشوها، بلمران ها، “موزورها” رانندههای کامیون و تاکسی، عملهجات بیکار، کاسبهای دوره گرد دست خالی همه، دشداشههای ژنده و پاره بر تنها و همه آغشته به خشم و عصیان. منبر مسجد شده بود پایگاه “قطعنامه”خوانی. قطعنامههای جورواجور، یکی هشت ماده، دیگری دوازده ماده، و بعدی در پنج ماده، که همه در یک نکته اشتراک نظر داشتند، قضایای اعدام برای مسببین فاجعه. از دیدن جماعت ناآشنائی که به سراغ آنها رفته بودند، تب “هیستری” جمعی، مدام موج روی موج میکاشت و به خیزابهای مبدل میشد بعد از ساعتی درددل و بگومگو، از دالان باریکی رد شدیم و رسیدیم به منزل شیخ، شیخ آل شبیر خاقانی، که ابتدا یاران و انصارش به پیشواز آمدند و مداحی دربارۀ آقا، که حتی خمینی فلسفه را در خدمت ایشان تلمذ کرده. بعد، خود شیخ آمد، عینک به چشم، با بادبانی از ریش و پشم سفید آویخته به چانه و این که ما شیعه هستیم، تجزیه طلب نیستیم. ابهت آخوندی را هم چون آخوندیهای دیگر بر دوش میکشید. در این برخورد هم سئوالات پاکنژاد بیجواب ماند که شُکری خود جواب داد و سئوال دیگری را برانگیخت. بعد به دیدار زخمیها رفتیم در یک بیمارستان درب و داغان که سی و چند نفر، نالان و خونین مالین، لمیده بر ملافههای خونین بودند. آنگاه چون به ادعای “پاسداران” که جنگ را اعراب خوزستان شروع کردند و از کانون فرهنگی کلانتری محل را به گلوله بستهاند، راهی آن طرف کارون شدیم و به کلانتری رفتیم. اتاقی بود با یک پنجرۀ کوچک بالای دیوار با یک شیشۀ شکسته. و یکی از ریشوهای مدعی گچ ریختۀ پای دیواری را نشان داد که گلوله شیشه را شکسته و این جا نشسته. شکرالله خندید و گفت: “پس گلوله نبود، پروانه بود.” طرف برزخ شد و گفت: ” آقا، گلوله کمانه کرده. “پاکنژاد پرسید: “کجا کمانه کرده؟ طرف گفت: “رو هوا آقا.” شکری خندید و دستی به پیشانی کشید و گفت: “عرض نکردم پروانه بوده.”
خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی که جوانک ریشوئی بود با صدای بلند جیغ و ویغ راه انداخت: “کومونیستها مغلطه میکنند.” برادران میدانید این بابا کیه؟ دزفولیها، میدانید این همان پاکنژاد لامسبه که راهش ندادیم به شهر.” و من یاد حرفهای شاه افتادم که از میان تمام زندانیان سیاسی حکومت خودکامۀ خودش، از پاکنژاد یاد کرده بود و گفته بود آن کسی که به اصطلاج «نژادش پاک» است و حالا هم همشهریانش این چنین بیحرمتی دربارۀ او روا میدارند. شکرالله با نیمخندی جواب طرف را داد. اما نژند و پریشان بود، آشفته حال برگشتیم. شب پیشنهاد کرد که از خرمشهر بزنیم بیرون. همراه بهمن و دوست دیگری رفتیم اهواز و خانۀ یکی از دوستان. نیرومند میخواست بفهمد که شکرالله این همه تیزی و تراشیدگی را با این همه ظرافت و هوشیاری چگونه جمع کرده است. پاکنژاد قصههای بریده بریده میگفت، از موقعی که به آب زده بود تا به فلسطینیها برسد. و همۀ علائم و اشارات و نشانه ها درست بود، و چگونه یکباره در جادۀ “شلمچه” گیر ساواک افتاده بود. و یک مرتبه پرید به خاطره ای از زندان بندر عباس، یک شب غریب که ماه چتر بالای زندان گسترده بود. و دو مرد “کلب کلانتر” به اسم زندانی ولی از طرف زندانبانها که میخواستند گردن شکرالله را بشکنند و بعد دو سه خاطرۀ کوتاه دیگر، و دیگر از خودش حرف نزد. فضای زندانهای غریبی را ترسیم کرد که رسید به آخرین زندانش در مشهد. و دوباره با خندۀ بلندی پرسید: “مگر وقت خواب نرسیده؟” تودهنی زد به خمیازه، دراز کشید و سر به زمین و پلک روی پلک نگذاشته، خوابیده ، بی بالش و بی بستر. در برگشتن همه با هم بودیم. من و پاکنژاد کنار هم در هواپیما. باکوله باری از غم و اندوه بردوش، طپیدن و جان کندن و به جائی نرسیدن. سوغاتی هیئت مشتی غبار بود. هواپیما بال نمی کشید تا این که مدنی و خلخالی همراه پاسداران وارد شدند، خلخالی همه را یک به یک نگاه کرد. مدتی توضیح داد که آقایان استاید دانشگاه و نویسنده هستند. خلخالی چند کلمهای گفت که ما خدمتکار ملت و خدمتکار اساتید هستیم و هر دو نشستند درست صندلی جلوی ما. پیش از آن که هواپیما جا کن شود، پاکنژاد بلند شد و گفت: “حالم بهم میخورد.” و رفت گوشۀ دیگری نشست. پاسداری که در مهمان خانه کلت به دست و پشت تلفن نشسته بود، پاسدار اصلی خلخالی بود که مدام آلبوم های عجیب و غریبی در میآورد و دربارۀ هر یک توضیحاتی به آقا میداد. و مهماندار مرد مدام برای آقا چائی میآورد. و آقا نمیفهمید که دستمال بین فنجان و نعلبکی برای پاک کردن دماغ نیست. بعد از تاول هر چائی دماغش را میگرفت و دستمال را داخل فنجان جا میداد و چای دیگری طلب میکرد. در تمام مدت پرواز مگس درشتی روی کلۀ شیخ نشسته بود و تکان نمیخورد. سفر بدی بود. سفر بد و بیحاصلی بود. دل آزردگی از این سفر، سفر “بیهوده” را یک شب پاکنژاد به تفصیل بیان کرد. او در واقع برای کسی نمیگفت. برای خویشتن خویش میگفت.
شکر الله پاکنژاد، ستون فقرات جبهۀ دمکراتیک بود، شب و روز جان میکند. و دوش به دوش «هدایت متین دفتری»، میخواست بادبانی بسازد که در مقابل هجوم هر نوع طوفان طغیانی دوام بیاورد. خوش درخشیدن جبهۀ دمکراتیک، به اعتبار عدم وابستگی کسانی بود که دور هم جمع شده بودند. و رژیم جمهوری اسلامی این را خوب فهمید، و به همین دلیل بود که به شدت زیر ضرب قرار گرفت. شکرالله در این میانه اصلاً دل آزرده نمیشد. اول بار که شعار “دموکراتیک و ملی ، هر دو فریب خلق است…” در خیابانها بلند شد. پاکنژاد باخنده و حیرت پرسید:”دمکراتیک و ملی را با فریب خلق چه کار؟”
در سازماندهی استادکار ماهری بود. سادگی و بی
آلایشی زندگی فردی خود را نیز در این مهم همیشه به کار میبرد. جبهۀ دموکراتیک ملی، تنها عنوان یک جماعت و یک گروه نبود. برنامه ریزی داشت برای راست و ریست کردن بسیاری از معضلات موجود در فضای سیاسی آن روزگار. و مدام از چپ و راست، انگ های جور واجوری به جبهه میزدند. ” بورژوا لیبرال” و “لیبرال” با نمکترین فحشهائی بود که نثار جبهه میشد. بسیاری هم از درون موش میدواندند. و پاکنژاد با صبر و حوصله جلوی همۀ این قضایا را می گرفت. و کار بدانجا رسید که از یاران و همراهان پاکنژاد، جز تنی چند، راهی به جز فرار ندیدند. و دیگران به اجبار به زندگی زیر زمینی متوسل شدند، البته نه از ترس جان خویش که بیشتر به احترام تفکر و اندیشهای که بهخاطر خود و دیگران داشتند. یعنی همان “ایدهآلیسم اخلاقی” که دامن گیر تمام روشنفکران جان بر کف آن روزگار بود.
ارتباطات مخفی بود، و خطر بیشتر از همه متوجه پاکنژاد بود. اما شکرالله، انگار نه انگار، بی خیال نه، که خود را به تجاهل العارف زده بود و مثلاً به درک که دنیا روی کدام پاشنه میچرخد که به نفع یا به ضرر من باشد. شب و نصف شب از این گوشه به آن گوشۀ شهر میرفت. قصد عمدۀ او در این دویدنهای مداوم، اعلام خطر بود.
ماشین تحریر بزرگی را از دفتر در میبرد و در مخفیگاه دیگری کار میگذاشت. اسناد و مدارک جاسازی شده را از پشت گنجهای بیرون میکشید و به شهادت دوستانش، جلوی پاسداران چنان جمع و جور میکرد که انگار خاکروبه میروبد. تمام مدت مواظب دیگران بود. نمیخواست کاسهای بشکند و آبی بریزد. یأس و دلمردگی را میفهمید ولی با سیلی رو در رویش میایستاد. و هراز چندگاهی در گوشه تاریکی، در کلبه یا دخمهای، عمدهای را به بهانهای جمع میکرد. و از هر دری می گفت و از هر گوشهای نوائی سر میداد و چتر شادی بر سر آنها باز میکرد که باران اندوه، چرکاندهشان نکند. با همۀ شکسته بالی حاضر نبود که در هر لجنزاری آشیانه کند، با همهی شکسته دلی، دل از زندگی نمیکند. خیالباف غریبی بود. مرگ را به سخر میگرفت. شکرالله پاکنژاد همیشه میخندید. بیشتر از همه به ریش مرگ میخندید.
خبر اعدام او، کمر بسیاری از دوستان را شکست. نعرهای که از هاویۀ نهان در وجود من بلند شد، دوستان دیگرم را در مخفیگاه بیچاره کرد. مگر ممکن بود؟ به همین سادگی که در آسمان دنبالت میگشتیم و وسط خیابان پیدایت کردیم؟ شاه با همۀ اقتدار جرأت پیدا نکرد با این شیر شرزه این چنین در بیافتد که جمهوری اسلامی در افتاد. رژیم های مسلط همیشه چنینند. برای دوام و بقای آن ها، پاکنژادها خطرناکند.
هنوز که هنوز است یکی از شیفتگان او اعتقاد بر این دارد که همۀ این حرف ها دروغ است. پاکنژاد پیر نیفتاده، اعدام نشده، و قسم و آیه که به زودی سر و کلهاش پیدا خواهد شد، و به ریش همۀ ما خواهد خندید. به من خبر رسیده که الان در کردستان مستقر است. دو هفته پیش هم در قوچان بوده، سری هم به دزفول زده، و چماقداران دزفولی چون شنیده بودند که شکری اعدام شده جلو دروازه صف نکشیده بودند و او راحت وارد زادگاهش شده. در نامهای نوشتهاند که شکری را جلو دانشگاه دیدهاند که روی سکوئی نشتسه و روزناه میخواند، یک بار هم در جوادیه ظاهر شده و نصفهای شب آواز خوانده است…
این شیفته دل، بی آن که اعتقادی به مهدی موعود داشته باشد. مهدی دیگری ساخته است. او، هنوز که هنوز است، مرگ شکری را قبول ندارد. برای شیفته دل دیگری تعریف میکردم که شکرالله بعد از خوردن پرتقال کالی، هستههای آن را پای گلدانی میکاشت. به مسخره گفتمش: “باغبان ماهری هستی.” شکری جواب داد: “تو عقلت نمی رسد، یک دفعه دیدی که جوانهای زد و برگهای سبز بیرون آمدند.”
و آن شیفته دل فریاد زد: “نگفتم زنده است!؟”
پاریس، آذر ۱۳۶۳