26 خرداد، بمناسبت صد و سیُ و یکمین سالگرد تولّد دکتر محمّد مصدّق،
«زندگینامۀ دکتر محمّد مصدّق» (100):
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی — دست خود ز جان شستم از برای آزادی/
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را — می دوم به پای سر در قفای آزادی/
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است — ناخدای استبداد با خدای آزادی/
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین — می توان تو را گفتن پیشوای آزادی/
فرخی ز جان و دل میکند در این محفل — دل نثار استقلال جان فدای آزادی
◀ شرح زندگی فرخی یزدی را به قلم خودش آغاز می کنم:
مختصرى از زندگینامه فرخى یزدى که با قلم شیوا و شیرین خویش، در زندان رضاخانى، نوشته است را بخوانیم:
هنگامى که من بدنیا آمدم ناصرالدینشاه بر ایران حکومت میکرد، البته در این کار دست تنها نبود، ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن به اضافه مقدار زیادى پسر و دختر و نوه و نتیجه او را دور کرده بودند. اینان ایران را مثل گوشت قربانى بین خود تقسیم کرده بودند. هرگوشه اى از مملکت در دست یکى از شاهزاده ها و نوه ها بود که خون مردم را توى شیشه می کردند.
مخلص پس از چند سال خاکبازى در کوچه ها، مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم. ببخشید اشتباه کردم همه بچه ها که نمی توانستند به مدرسه بروند، از همان کودکى به کارى مشغول مى شدند تا تکه نانى به دست آورند.
مدرسه ای که من رفتم مال انگلیس ها بود. سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلاً خوششان نمى آمد که از آنها سئوال کنیم. می ترسیدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى می پرسید شما اینجا در میهن، چه کار می کنید؟ ترش می کردند و تکلیف شاگرد هم معلوم بود، اخراج. به نظر آنها چنین شاگردى که در کار آنها فضولى می کرد حق درس خواندن نداشت و نمی توانست متمدن شود.
من خیلى زود متوجه شدم که کاسه اى زیر نیم کاسه است و اینها نمی خواهند کسى را با سواد کنند، مدرسه و کلاس، معلم و کتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در این مملکت به چه جنایتى مشغولند. من که این اوضاع را می دیدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما می گفتند دزدى نکنیم، اما خودشان بود و نبود میلیونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنیا بالا می کشیدند . کشیش هاى انگلیسى به ما اندرز می دادند با همه مهربان باشیم، اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار می بردند، هرکس را که صدایش بلند می شد، بیرحمانه می کشتند.
انگلیس ها، با همهٔ این وحشیگری ها ما ایرانی ها را داخل آدم نمی دانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود. در هر فرصتى به رفتار و کردار آنها اعتراض مى کردم، اشعارى می ساختم و چهره واقعى این درندگان را براى مردم آشکار می کردم و مردم را هشدار می دادم بچههاى خود را به دست آنان نسپارند. مرا از این مدرسه بیرون کردند و چه کار خوبى هم کردند. زیرا درس هاى آنها به درد زندگى نمی خورد و فقط شستشوى مغزى بود.
از ۱۵ سالگى مرا ترک تحصیل دادند، بناچار از مدرسه بیرون آمدم. درس زندگى را از کلاس اول شروع کردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به کارگرى مشغول شدم، مدتى پارچه می بافتم و چند سالى هم کارگر نانوایى بودم. ساعتى از روز را که کارى نداشتم با مردم بودم. در کارهاى اجتماعى شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم، گاهى هم شعر می ساختم. بعضى از شاعران، انواع دروغ و چاخان سرهم می کردند و براى شاه یا حاکم شهر می خواندند. اما من حاضر نبودم خودم را به حاکم بفروشم، براى او چاپلوسى کنم. با این حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاکم شهر ساختم. شعر را براى حاکم نخواندم، بلکه براى مردم خواندم. زیرا براى مردم ساخته بودم، اما سرانجام به گوش حاکم رسید. حاکمی که از بام تا شام دروغ می گفت و دروغ می شنید. مرا پیش حاکم بردند، او هم دستور داد لب هاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال ۱۲۹۸ وثوق الدوله قرارداد ننگین تقسیم ایران را امضا کرد، حقا که روى همه وطن فروشان را سفید کرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زیادى براى او ساختم، وثوق الدوله هم که از انتقاد خوشش نمی آمد، مرا گرفت و زندانى کرد.
یک سال بعد کودتا شد و انگلیس ها نوکر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر کار آوردند. او مدتها بود که براى انگلیس ها خوش خدمتى کرده بود و به مردم هم روى نشان نداده بود. این جانور، نه شرف داشت و نه حیثیت و آبرو و وجدان. در عوض هرچه بخواهید اسم داشت. بعد هم که شاه شد، یک اسم دیگر انتخاب کرد: پهلوى. آن را هم از خانوادهٔ محمود گرفت (منظور خانوادهٔ احمد محمود نویسندهٔ نامدار ایران است که رضا شاه او را مجبور کرد نام خانوادگى خود را که پهلوى بود عوض کند و او نام محمود را برگزید). وعده داد که سلطنتى را به جمهورى تبدیل کند، ولى بعداً که بر خر مراد سوار شد، زیر قولش زد. رضا خان همان کسى بود که در انقلاب مشروطیت سرکردهٔ قزاق ها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اینجانب هم فهمیدم که قضیه از چه قرار است، رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان. آنها هرچه زور زدند، نتوانستند مرا خر کنند. از زندان که بیرون آمدم، به یارى دو تن از دوستانم روزنامهٔ طوفان را به راه انداختم. روزنامهٔ طوفان را مانند بچه ام دوست می داشتم. اما این بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقیف شد. در ایران روزنامه هاى بسیارى منتشر می شد و کسى با آنها کارى نداشت. سرشان را به زیر انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در می آوردند. پا تو کفش نوکران انگلیس ها نمی کردند و چیزى نمی نوشتند که آنها ناراحت شوند. من مطالب یکى از این روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شوید:
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید قیمت گندم و جو چند قرانى کاهید
در همان موقع شب دختر قاضى زایید فتنه از مرحمت و عدل حکومت خایید
اما روزنامهٔ طوفان نمی توانست این چرندیات را بگوید. از همان بچگى عادت داشت به پر و پاچهٔ گنده ها بچسبد و با بزرگترها در افتد.
از همهٔ اینها مهمتر، من و روزنامه ام با رضا قلدر هم درافتادیم. او همهٔ پست هاى نان و آبدار را قبضه کرده بود و مالیات و بودجهٔ مملکت را به جیب می زد، من نوشتم که رضا خان که وزیر جنگ است به چه حقى این کارها را می کند، مگر شهر هرت است که او هر غلطى بخواهد می کند؟ القصه رضاخان به گوشهٔ قبایش برخورد، نامه ای به مجلس نوشت و از نمایندگان خواست که مرا محاکمه کنند. من از این موضوع خوشحال شدم، زیرا رضا خان قلدر تا آن روز هر کار می خواست می کرد و از هر نویسنده و روزنامه چى که خوشش نمی آمد، خودش او را کتک و شلاق می زد و شکنجه می کرد یا به تبعید می فرستاد.
در سال ۱۳۰۷ شمسى مردم یزد مرا به نمایندگى مجلس انتخاب کردند و مخلص هم رفتم توى مجلس شوراى ملى، اما در مجلس هم زیاد خوش نگذشت. با اینکه مجلس صندلی هاى برقى داشت و همهٔ وکلا خوابشان می برد، ما دو سه نفر خوابمان نمی برد که هیچ، پرحرفى هم می کردیم و همیشه فریاد اعتراضمان بلند بود. حتى به دکتر رفتیم و گفتیم چرا در مجلس خوابمان نمی برد و بقیهٔ وکلا با خیال راحت می خوابند. دکتر پس از معاینه گفت علت بى خوابى شما این است که بقیهٔ وکلا نماینده دولت هستند، ولى شما دو سه نفر نمایندهٔ ملت. البته بر اثر فریادهاى اعتراض ما، گاهى چُرت نمایندگان محترم پاره می شد، سر بلند می کردند، فحش و ناسزا می گفتند و دوباره به خواب خرگوشى فرو میرفتند، هر وقت هم نخست وزیر یا وزیر صحبت می کرد، کارشان این بود که بگویند صحیح است قربان. در اثر تمرین در این کار ،استاد شده بودند. حتى در حال چرت زدن هم می توانستند وظیفهٔ خود را انجام دهند و بگویند صحیح است قربان، بدون اینکه چرتشان پاره شود. بله در همان حال چرت، سرنوشت یک ملت را معلوم می کردند.
یک روز که داشتم به برنامه هاى دولت اعتراض می کردم، یک نمایندهٔ مجلس که گویا حافظ منافع دولت بود و نه ملت، آمد جلو و مشت محکمى به صورت من فرو کوفت. خون از دماغ من فواره زد. من فهمیدم که دولت می خواهد هر طورى شده کلک مرا بکند، من هم به عنوان اعتراض، رختخوابم را در مجلس پهن کردم و در آنجا متحصن شدم. رضا خان که دید من در مجلس وصله ناجورى هستم، در صدد برآمد به هر ترتیبى هست مرا بکشد. من هم بدون اطلاع قبلى از تهران جیم شدم.
یکدفعه دیدم در اروپا هستم. در اروپا هم در روزنامه ها مقاله می نوشتم، جنایات رضا خان و وضع فلاکت بار هموطنانم را براى مردم دنیا بازگو می کردم، رضاخان که دید دنیا دارد متوجهٔ جنایت او می شود، توسط عبدالحسین تیمورتاش (وزیر دربار رضا شاه که در به قدرت رساندن رضاخان نقش فعال داشت، اما بعدها چون بسیارى دیگر مغضوب و به دستور رضاخان در زندان کشته شد) پیغام داد و قسم خورد به ایران برگردم و با خیال راحت در ایران زندگى کنم. یک روز رئیس شهربانى پیش من آمد و پیشنهاد کردکه ماهیانه مبلغى به من قرض بدهد، من قبول نکردم، گفتم مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. یعنى برو گورت را گم کن. رئیس شهربانى یاور مختارى تیرش به سنگ خورد و دید این نفشه هم نقش بر آب شد، خیلى خیط شد.
رضاخان به هر در زد، دید نمی تواند مرا تسلیم کند، دوباره مرا گرفت و زندانى کرد. از بس به زندان رفتم و بیرون آمدم، شما هم خسته شدید. ولى خیالتان راحت باشد، این دفعهٔ آخرى است. قول میدهم دیگر بیرون نمی آیم. زندان هاى تنگ و تاریک و مرطوب رضا شاهى بیشتر شباهت به گور داشت، اگر در این سلول دو موش با هم دعوا می کردند، سر یکى می خورد به دیوار.
دادگاه مرا به سى ماه زندان محکوم کرد. گناه من این بود: «توهین به رضاخان». در زندان هم بیکار ننشستم، براى زندانیان سخنرانى می کردم و شعر می ساختم، روزى که داشتم براى زندانیان سخنرانى می کردم، مأموران برسرم ریختند و به حدى مشت و لگد به من زدند که تمام پیچ و مهره هاى بدنم از هم در رفت. سپس کشان کشان در سلول انفرادى مرطوب انداختند، ولى فکر می کنم مأموران مرا به سلول اشتباهى انداختند، زیرا این سلول انفرادى نبود و من تنها نبودم، چند رأس رطیل، عنکبوت، سوسک هم وجود داشت. غیر از این ها، چند نوع حشرهٔ دیگر هم بر در و دیوار بالا می رفتند که اسم آنها را نمی دانستم و افتخار آشنایى با آنها را نداشتم.
رضا خان که دید زندان، شکنجه، گرسنگى بر من کارگر نیست، تصمیم گرفت مرا بکشد و خودش را خلاص کند. مدتى خوراک و پوشاک کافى به من نمی دادند، شاید کم کم بمیرم، کس و کارى هم نداشتم که از بیرون برایم غذاى حسابى بیاورد. با اینکه هوا سرد و مرطوب بود، لباس هاى روى خود را فروختم تا غذا تهیه کنم. این بود حال و روز من, این نوشته ها را در گوشهٔ زندان رضا خانى نوشتم.(1 )
٭حسین مکی در« مقدمۀ دیوان فرخی » زندگی فرخی را اینگونه شرح می کند:
میرزا محمد، متخلص به فرخی، فرزند محمد ابراهیم سمسار یزدی، در سال 1306 هجری قمری، در یزد متولد شد.
پس طی دوران خردسالی مشغول تحصیل گردید. فرخی نزدیک پایان تحصیلات مقدماتی در مدرسۀ مرسلین انگلیس های یزد، به علت روح آزادیخواهی و افکار روشن وی و اشعاری که بر علیه اولیای مدرسه می سرود، {از مدرسه اخراج شد}. وی را به مناسبت شعر[ی] که در حدود سن 15 سالگی سروده است، از مدرسه خارج نمودند.
1 – عبدالحسین آیتی نویسندۀ کتاب کشف الحیل در مجلۀ نمکدان در بارۀ فرخی نوشته است: نام فرخی یزدی، محمد، پدرش محمد ابراهیم، سمسار از اهل یزد. تولد فرخی در سال 1302 هجری قمری و برادر مهترش که یازده سال از او بزرگتر است، نامش عبدالغفور و نام فامیلش فرخی و لقبش (ملت) تولدش در سال 1291 قمری بود. ( چند سال قبل فوت شده است.)
2 – آیتی در مجلۀ نمکدان دربارۀ تحصیلات فرخی چنین نوشته است: «فرخی تحصیلات زیادی نداشت، فقط در مکاتیب و مدارس قدیمه، فارسی را با اندکی از مقدمات عربی تا نیمی از «انموذج» آموخته بود. ولی پس از دریافتن آن مقدار خط و سواد، علاقه به اشعار شعرا پیدا کرده و بطوردائم دیوان های شعر را مطالعه می کرد و بیش از همه کلیات سعدی و دیوان مسعود سلمان، همدمش بود. بطوریکه خودش حکایت می کرد، طبعش از بررسی اشعار سعدی به شعر میل کرد. ولی از اشعار مسعود سعد متأثر شد به حدی که می خواست شعر و شاعری را بدرود گوید. عاقبت روح سعدی بر او غلبه یافته و به سرودن اشعار آغاز کرد و بارها می گفت هیچ شعر از اشعار سعدی مانند این رباعی در من اثر نکرد که شیخ سعدی می فرماید:
گر در همه شهر، یکسر نیشتر است
در پای کسی رود که درویش تر است
با این همه راستی که میزان دارد
میل از طرفی کند که زر بیش تر است
سخت بسته با ما چرخ عهد سست پیمانی
داده او به هر پستی دستگاه سلطانی
دین ز دست مردم برد فک های شیطانی
جمله طفل خود بردند، در سرای نصرانی
ای دریغ از این مذهب، داد از این مسلمانی
رویهم رفته تحصیلات فرخی تا حدود سن 16 سالگی او می باشد. فارسی و مقدمات عربی را فرا گرفته و چون از طبقهٔ متوسط بود، پس از خروج از مدرسه به کارگری مشغول گردید و از دسترنج خود که مدتی در کار پارچه بافی و مدتی هم در کار نانوایی بود، امرار معاش کرد.
در همان اوان از قریحۀ تابناک و ذوق سرشار خدا داده، اشعاری بکر با مضامین بی سابقه می سرود. در طلوع مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، «فرخی» از دموکرات های جدی و حقیقی یزد و جزء آزادی خواهان آن شهر بوده است و در غزلی، آزادی را چنین تفسیر می کند:
[قسم به عزت و قدر و مقام آزادی که روح بخش جهان است، نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس که داشت از دل و جان، احترام آزادی
چگونه پای گذاری به صرف دعوت شیخ به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد برای دسته پا بسته، شام آزادی]
در آن عصر چنین مرسوم بودهاست که در اعیاد، شعرا قصائدی می ساختند در مدح حکومت وقت و در روز عید، در دارالحکومه می خواندند. فرخی، برخلاف معمول و برخلاف انتظار حکومت، در نوروز 1327 یا 1328 هجری قمری، مُسَمَّطی به این مطلع را ساخت:
عید جم شد ای فریدون خو بت ایران پرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خو نه ز دست
تا آنجا که صریحاً به حاکم خطاب می کند:
خود تو می دانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پای بوس
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
و در مجمع آزادیخواهان و دموکرات های یزد خواند. همین امر موجب غضب «ضیغم الدوله قشقایی» حاکم یزد واقع گردید و امرکرد دهان فرخی را با نخ و سوزن به تمام معنی دوخته و به زندان افکندند. دیگر اینکه:
و از طرفی هم در اثر مقاومتی که فرخی با اعمال و تعدیات ضغیم الدولۀ قشقائی ازخود نشان می داد، او را در شبی با یک عده از رفقای آزادی خواه وی گرفته، به زندان تسلیم نمودند و در موقع مذاکرات عتاب آمیز، ضیغم الدوله که فرخی با کمال جرأت و جلادت دفاع از آزادیخواهان و خود می نمود، امر کرد دهان او را بدوزند.
آیتی در نمکدان دراین باره ( دهان دوختن فرخی) چنین نوشته است: « این اشعار، ضیغم را بخشم آورده، در صدد آزار او بر آمد و او را گرفته، پس از ضرب و شتم و توهین و حبس فرمان داد لب و دهان حق گوی او را بهم دوختند و بعد از آنکه اندکی خشم او فرو نشست و لب های سخن سرای شاعر از هم باز شد، تا دیر گاهی به الیتام اشراق خود پرداخته، چون اطراف دهانش ملتئم گشت»، باز خاموش نشسته، اشعاری می سرود و نزد این و آن می فرستاد و حتی اواخر زندانش، چند خط شعر بر دیوار زندان نوشت:
بعد از این ماجرا در انجمن بلدی متحصن شد.
آزادیخواهان و دموکراتهای یزد پس از مشاهدۀ این امر شرم آور، در تلگرافخانه تجمع کرده و تلگرافی به مجلس و سایر مقامات مخابره کردند. این خودسری در بیدادگری که نمونۀ کامل استبداد در دورۀ مشروطیت است، عموم وکلای مجلس شورای ملی را برانگیخت که وزیر کشور وقت را سخت مورد استیضاح قرار دهند. ولی وزیر کشور این حادثه جنایت آمیز را تکذیب کرد. در صورتی که همان موقع، فرخی لب و دهانش مجروح و در شهربانی یزد محبوس بوده است.
مذاکراتی که در مجلس در این مورد به عمل آمد، بدین شرح بوده است( نقل از شمارۀ 92 مذاکرات رسمی مجلس شورای ملی):
« آقای فهیم الملک اظهار نمودند: چندی است که شکایات زیادی از حکام ولایات به مرکز می رسد؛ مخصوصاً از حکامی که از اول دولت جدید تاکنون، برای عراق ( اراک) معین شده؛ همینطور از یزد و گویا در آنجا دهن شخصی را دوخته اند. آیا این شکایت صحت دارد یا خیر؟»
معاون وزارت داخله ( کشور ) جواب دادند: البته وزارت داخله آنها را عزل می کند و باید در عدلیه رسیدگی شده در صورت صحت، مجازات قانونی شوند.
حکومت عراق (اراک) هم احضار و مدعی های او را به عدلیه رجوع نموده اند. در خصوص یزد هم راپرتی که از نایب … رسیده بود، به حکومت یزد اخطار شد که او را به یزد احضار نموده و در باب دهان دوختن هم تحقیق شد؛ به قید قسم جواب داده بود این مسئله، کذب و شخصی را بواسطۀ قدح مشروطیت و مدح استبداد چوب زده ام .»
در همان موقع شرح این جنایت در ورق کاغذ بزرگ، بوسیلۀ چاپ سنگی طبع و منتشر گردید که اینک عین آن را در قطع کوچکتر، گراور و ضمیمهٔ این شرح حال می نماید ( صفحات 18 و 19).
موقعی که فرخی در زندان محبوس بود، مسمطی ساخته و برای آزادی خواهان و دموکرات های تهران به نام ارمغان فرستاد که ( قسمت اول از آنرا ذکر می نمائیم) :
ای دموکرات، بت یا شرف نوع پرست
که طرفداری ما رنجبران خوی تو هست
اندر این دوره که قانون شکنی دل ها خست
گرز هم مسلک خویشت، خبری نیست بدست
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
بالاخره پس از یکی دو ماه از زندان فرار اختیار کرده و این بیت را به خط خود با ذغال به دیوار زندان نگاشت:
به زندان نگـــردد اگر عمــر طی من و ضغــــیم الدوله و ملک ری
به آزادی ارشــــد مــرا بخت یار بر آرم از آن بختیـــــاری دمــــــــار
بالاخره ضیغم الدوله معزول و حاج فخرالملک به حکومت یزد منصوب شد و از فرخی دلجوئی کرده به او گفت: اگر ضیغم لب و دهان تو را به هم دوخت، من دهانت را پر از اشرفی می کنم و چند دانه اشرفی ناصر الدین شاهی در دهان او ریخت.
تقریباً در اواخر سال 1328هجری قمری، فرخی به تهران آمد و در جراید، اشعار آبدار و مقالات مؤثری راجع به آزادی ایران انتشار داد. مطلع یکی از آن اشعار چنین است:
دوش ایران را بهنگام سحر دیدم بخواب وه چه ایرانی سراسر چون دل عاشق خراب
این شعار و مقالات که سخت دارای روح آزادی خواهی بود، فوق العاده مورد توجه آزادیخواهان قرار گرفت و ملیّون از آن استقبال شایانی نمودند.
فرخی تقریباً در اوایل دورۀ جنگ جهانگیر گذشته (بینالمللی اول) به بین النهرین مهاجرت کرده و مورد تعقیب انگلیس ها قرار گرفت. از اینرو از بغداد به کربلا و از آنجا به موصل و از آنجا، از بیراهه و برهنه به ایران مراجعت کرد.
پس از مختصر توقفی در تهران، مورد حملۀ ترور قفقازی ها قرار گرفت و چند تیر گلوله بدو شلیک شد، ولی به وی اصابت نکرد.
در دورۀ نخست وزیری وثوق الدوله با حکومت وی و قرارداد منحوس 1919 مخالفت ها کرد و در اثر آن مدتها در حبس عادی و نمرۀ 1 شهربانی تهران زندانی گشت. در این موقع اشعار زیادی سرود که دو قسمت اول از آنها را ذکر می نمائیم:
داد که دستــور دیو خوی ز بیداد کشــــور جــم را بباد بیی هنری داد
داد قــــــراری که بیقـــراری ملت زان به فلــک میی رسد ز ولوله و داد
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
بار دیگر، برای مدت دو سه ماهی در دورۀ کودتای 1299 خورشیدی در باغ سردار اعتماد زندانی شد.
٭ خدمات فرخی به عالم فرهنگ و آزادی ایران:
فرخی در اواخر سال 1339 هجری قمری برابر 1300 خورشیدی، روزنامۀ طوفان را انتشار داد. صدر هاشمی در جلد سوم کتاب تاریخ جراید و مجلات کشور چنین نوشته است:
روزنامۀ طوفان در تهران به صاحب امتیازی و مؤسس « فرخی» و مدیر مسئولی موسوی زاده تأسیس و شمارۀ اول آن در تاریخ جمعه 2 ذیحجه مطابق با 2 سنبله 1300 شمسی انتشار یافته است. روزنامۀ طوفان با کلیشه سرخ که حکایت از انقلابی بودن آن می نموده و به طرفداری از تودۀ رنجبر و دهقان و هواداری از کارگران منتشرمی شده و به همین جهت به شرحی که ذیلاً خواهیم نوشت مدیر، مرحوم فرخی، در اغلب کابینه ها یا حبس و یا تبعید شده است. معذلک به علت ثبات و پایداری در عقیدۀ خود، به محض اینکه از زندان نجات پیدا می کرد و یا از تبعید بر می گشت، روزنامه را با همان روش سابق منتشر می ساخت و هر وقت روزنامه توقیف می شد، با در دست داشتن امتیازات روزنامه های دیگر، عقاید سیاسی و نظریات خود را در آن روزنامه منعکس می کرد
چنانچه روزنامۀ پیکار، قیام، طلیعه، آئینه افکار و ستاره شرق، روزنامه هایی بودند که پس از توقیف طوفان، هر نوبت منتشر گشته اند. طوفان در طول مدت انتشار، بیش از پانزده مرتبه توقیف و باز منتشر شده است. تا اینکه در سال 1307 شمسی فرخی بعنوان نمایندگی مجلس شورای ملی، در دورۀ هفتم تقنینیه، از طرف مردم یزد، انتخاب گردید و در مجلس، جزو اقلیت بود.(2)
« بالاخره در دورۀ هفتم، بعلت مخالفت های پی در پی با حکومت دیکتاتوری و استبداد وقت[ رضا خان]، وضعش سخت به مخاطره افتاد، تا یکروز در جلسۀ رسمی در حالیکه مشغول نطق کردن علیه یکی از وزرای نظامی کابینه که گویا یکی از مدیران کل وزارتخانه را کتک زده، بود، از یکی از وکلا کتک خورد و خون از دماغش جاری گشت.
در این موقع کاسۀ صبر فرخی لبریز گشت و بر پای خواسته و رسماً اظهار نمود که دیگر تأمین جانی ندارد و چنین اظهار کرد: وقتی در کانون عدل و داد یعنی دارالشورای ملی، در قبال دفاع از آزادی، به من حمله کنند، بدیهی است که در خارج از این محوطه، چه به روزم خواهند آورد.
در نتیجه وسائل زندگی و رختخواب خواست و چندین شب و روز در مجلس بسر برد تا بالاخره مخفیانه از تهران فرار اختیار کرد. پس از چندی ناگهان از مسکو سر در آورد و در آنجا به علت اینکه گویا نسبت به رژیم کمونیزم انتقاد می کرد، نتوانست بسر برد و توسط نمایندۀ سیاسی ایران (سفیر کبیر ایران) مقیم مسکو با تهران برای صدور گذرنامه، مذاکراتی بعمل آورد. دولت ایران هم ناگزیر از لحاظ سیاسی صلاح در آن دید که گذرنامۀ وی را صادر کند. فرخی پس از صدور این گذرنامه از مسکو به برلین رهسپار گشت.
پس از ورود به برلین، باز هم از تعقیب افکار آزادیخواهانه خود دست بر نداشت و بلافاصله مقالاتی چند، در مجلهٔ پیکار علیه حکومت استبداد و زور آن روز ایران منتشر کرد. چندی نگذشت که سفیر ایران مقیم برلین، جلسۀ محکمه ای به وکالت از طرف شاه سابق، علیه روزنامه پیکار و نویسندگان آن تشکیل داد. سفیر نامبرده مدعی بود که مقالات این مجله منافی با شئون کشور شاهنشاهی ایران و شاه است و اظهار می داشت که کشور ایران کاملاً کشوری آزاد و قانونیست و به تمام معنی اصول حکومت مشروطه در آن حکمفرماست.
فرخی در این محکمه فقط به نام یکی از شهود احضار شد: منتهی مدارکی ارائه و بیاناتی کرد که در پیشگاه محکمه به محکومیت شاه سابق و سفیر ایران منجر گردید. محکمه متعاقب این دعوی، حکمی علیه شاه سابق و له مدیر مجله و نویسندگان آن صادر نمود.
از این گذشته، فرخی روزنامۀ دیگری به نام نهضت برای تعقیب افکار خود و تنبیه اولیای امور حکومت استبدادی بوجود آورد که بیش از دو سه شماره از آن منتشر نشد. زیرا در اثر اقدامات دولت ایران و اولیای امور نامبرده، ادارهٔ شهربانی برلین فرخی را ملزم کرد که بکلی از خاک آلمان خارج شود.
در این گیر و دار، تیموتاش وزیر دربار وقت، به اروپا رفت و در برلن با فرخی ملاقات کرد و به وی از طرف شاه سابق اطمینان اکید داد که به ایران بازگشته و بدون دغدغه بسر برد.
بیچاره شاعرخوش قریحه و آزادیخواه فریب خورده و از طرفی هم بعلت تهی دستی نتوانست در خارجه بسر برد. از طریق ترکیه و بغداد به ایران بازگشت و با پای خود به سیاه چال رفت. و چنین تصور نمی کرد که شیری را که در کودکی از پستان مادر نوشیده، با ناخن از پنجه اش خواهند کشید.
فرحی تقریباً به سال 1311 و 1312 خورشیدی به تهران ورود کرد و به منزل یکی از دوستان صمیمی خود ( توکلی) وارد شد و چندی در آنجا بسر برد تا آنکه در عمارت فوقانی یکی از گاراژها واقع در سه راه امین حضور برای خود منزل شخصی انتخاب کرد و از همان تاریخ بر حسب دستور، تحت نظر مأمورین محرمانۀ شعبۀ اطلاعات شهربانی قرار گرفت.
٭ پایان عمر و سرانجام زندگی فرخی یزدی:
با وضعیت فوق فرخی بیش از یک سال در تهران بسر نبرده بود که به عمارت معروف به کلاه فرنگی واقع در دربند شمیران نقل مکان کرد. آنجا وضعیتش دشوار شد و تحت نظر شدید قرار گرفت و غزلی در آنجا بسرود که مطلعش بدین مضمون است:
ای که پُرسی تا به کی در بندِ دربندیم ما
تا که آزادی بود در بند دربندیم ما
پس از مدتی به این اتهام که 3000 ریال به آقای رضای کاغذ فروش مدیون است، علیه وی اجرائیه صادر شد. فرخی چون هیچوقت برای خود اساساً اندوخته ای نمی نمود. و هر چه بدست می آورد، خرج می کرد، بدیهی است در چنین موقع وخیمی، تهی دست و بی چیز بود. آری استاد سخن سعدی گوید:
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
به همین علت ظاهری و دستاویز( اجرائیه،) زندانی گردید. در این موقع چند نفر از دوستانش خواستند قرض او را بدهند. ولی قبول نکرد و مدتها در زندان ثبت اسناد بسر برد.
شنیدم که در حبس چندی بماند
نه شکوه نوشت و نه فریاد خواند
ولی به سبب روح آزادیخواهی که بحد افراط در طبیعت و سرشت وی بود، آرام نمیگرفت و مانند عاشق هجران کشیده ای که از معشوق خود جدا مانده باشد و یا مانند شخصی که دانه فوق العاده قیمتی و پربها از کفش بیرون کشیده باشند، دائماً به جستجوی معشوق و دانۀ قیمتی خود ( یعنی آزادی) بود، چنانکه گوید:
شاهد زیبای آزادی خدا پس کجاست؟
مُقدم او را به جانبازی اگر پذیرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
سخنانی آبدار بدون پروا و درشت به زبان می راند که در حقیقت همین امر و عوامل دیگری موجبات زندانی ابدی وی را به زندان شهربانی تهران و زندان قصر فراهم ساخت.
تا آنکه یک روز به زندانبان خود می گوید: «که من در فروردین 1316 خواهم رفت». زندانبانان به تصور آنکه فرخی خیال فرار دارد(در اثر جملۀ بالا) در اطراف وی مراقبت را شدید می نمایند.
تا بالنتیجه، شب 14 فروردین 1316 بقصد انتحار، مقداری تریاک می خورد و چکامه ای به دیوار زندان به خط خود می نویسد که متأسفانه بیش از چند بیت آن در دست نیست:
هیچ دانی از چه خود را خوب تزیین می کنم؟
بهر میدان قیامت رخش را زین می کنم
می روم امشب به استقبال مرگ و مردوار
تا سحر با زندگانی جنگ خونین می کنم
نامۀ حقگوی طوفان را به آزادی مدام
منتشر بی زحمت توقیف و توهین می کنم
می روم در مجلس روحانیون آخرت
و اندر آنجا بی کتک طرح قوانین می کنم
و نیز این رباعی را می گوید:
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی چیز و گرسنه و تهی دست و فقیر
زآنسان که نخست آمده بودم رفتم
پاسی از شب گذشته، زندانبان آگاهی حاصل کرد که وضع تنفسش غیر طبیعی و در حال خفه شدن است ( در این موقع زندانبان مفهوم جملۀ فرخی را که قبلا از او شنیده بود در می یابد) . فوراً چگونگی حال وی را به مقامات مربوط اطلاع می دهد. چیزی نمی گذرد که پزشک قانونی و دادستان و یک نفر دیگر به بالین وی حاضر می شوند و وی را از خطر مرگ نجات می دهند.
ادامه دارد …