٭فرخی در زندان شهربانی:
در این موقع پروندهای سیاسی به نام اسائۀ ادب به مقام سلطنت که به شاعر بیپروا و آزادیخواه میچسبید، برایش تهیه میکنند و او را به زندان شهربانی (توقیفگاه موقت ، کریدور شمارۀ یک، اتاق شمارۀ 1 و بعداً به اتاق شمارۀ 28 ) میبرند.
در محکمه بدوی به 27 ماه و بعداً به سی ماه حبس محکومش میکنند! فرخی در تمام محکمات کاملاً سکوت اختیار میکرد و در اخر هر جلسۀ محکمه فقط این جمله را به زبان میراند: قضاوت نهائی با ملت است و حکم محکمه را رؤیت و امضاء نمیکرد.(3 )
« فرخی مدتی در زندان شهربانی تهران بسر برد تا آنکه یک روز در اتاق خود با صدای بلند بطوری که زندانیان او را نمیدیدند، ولی صدای او را بخوبی تشخیص میدادند شروع به معرفی خود و صحبت کرد . در این اثناء عدهای بسر او ریخته و با کتک و لگد او را از حرف باز میداشتند، ولی فرخی به صحبت خود ادامه میداد در حالیکه کشان کشان وی را میبردند به زندان قصر تا در کریدور شمارۀ 4 در اتاق مرطوب 23، زندانی نمایند.(4)
فرخی با آنکه برای کف دستی نان سنگک و یک ساعت استراحت در رختخواب صحیح و استنشاق در هوای آزاد ( حتی در حیاط کریدور زندان و زندانهای غیر انفرادی) و یک دست لباسی که او را از سرما حفظ کند حسرت میبرد و آرزو میکشید، معهذا در همان مواقع اشعاری را که نمونۀ آنها ذیلا درج میشود میساخت :
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
***
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
و هر وقت فرصتی پیدا میشد که برای رفقای زندانی خود بخواند با یک حالت وجد و سرور بطوری که برق شهامت از چشمانش میجهید ، میخواند که همین اشعار موجبات قتل وی را فراهم ساخت.
زیرا جاسوسان پست زندان که از خود زندانیان بودند و برای کاسه لیسی و دریافت جیره اضافه و بالاخره خود شیرینی به رئیس زندان گزارش دادند که فرخی اشعاری ساخته و بین زندانیان منتشر میسازد.
به همین علت او را از زندان قصر به زندان موقت تهران انتقال داده و در محبس انفرادی جایش میدهند و لباس و حمام و سلمانی و خوراک صحیح و سیگار و… را بر وی حرام مینمایند که شاید بدین کیفیت هلاک شود.
اگر چه شداید وسختیهای زندان بقدری او را در فشار گذاشته بود که مرگ را بزرگترین سعادت و آسایش خود میدانست، چنانکه خود میگوید.
از اشعار فرخی یزدی که در زندان قصر سروده شده یکی قطعه « ای دژ سنگدل، قصرِ قاجار» است که متاسفانه از بین رفته است. نامبرده در غزلی که در نوروز ۱۳۱۸ سرودهاست، فضای خفقان رضاخانی را این چنین به تصویر کشیدهاست:
خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
***
ای عمر برو که خسته کردی ما را
وی مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
***
اینک پی مرگ ناگهانیم دوان
از بسکه زدست زندگی خسته شدیم
***
بس جان ز فشار غم به زندان کندیم.
پیراهن صبر از تن عریان کندیم.
القصه در این جهان به مردن مردن.
یک عمر به نام زندگی جان کندیم.
***
فرخی چون زندگانی نیست غیر از درد و غم
ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کردهایم
با وجود اینهمه شداید نتوانستند بدینوسیله وی را هلاک کنند. تا یک روز درغذایش سم ریختند، ولی فرخی استنباط کرد که غذایش مسموم است و از خوردن آن امتناع ورزید.
باز دست از سر وی بر نداشته و شب او را به بیمارستان زندان ( که خود توقیفگاه موقت میباشد) بردند و در آنجا بطور اسرار امیزی به زندگانی آن شاعرآزادیخواه در شهریور 1318 خاتمه دادند. (5)
٭ آخرین روز های عمر فرخی یزدی:
یکی از زندانیان در بارۀ آخرین روزهای عمر فرخی چنین مینویسد:
« فرخی از روز اول بازداشت از تمام آنچه که در زندان حتی در بارۀ یک زندانی عادی ، یک سارق و یک جیب بر رعایت میشد محروم بود.
مختصراحترامی را که در روزهای اولیۀ حبس در بارۀ او مرعی میداشتند معلول دوعلت بود:
اول آنکه فرخی مختصر پولی درجیب داشت که در نتیجۀ طبع افراطی خود و عدم اعتنا به پول به زودی آن را ازدست داد و دوم آنکه مأمورین زندان هنوز از نظریۀ مقامات مافوق خود در بارۀ او بیاطلاع بودند.
وقتی پول فرخی تمام شد و نظر آن مقامات هم راجع به او مشخص گردید، در چنان مضیقهای قرار گرفت که واقعاً قابل توصیف نیست.
در همین روزها بود که در نتیجۀ رفتار مأمورین زندان با خود ، با منظرۀ مرگ روبرو میشد و کم کم خویش را برای پذیرایی اطبای مبتکر آمپول هوا مهیا میکرد . فرخی پس از اتمام پولش، به فروش اثاثیۀ خود پرداخت. در وهلۀ اول، شاپوی عالی بعد پتوهای ظریف خود را فروخت و کم کم کار به جایی رسید که به حراج کت و شلواری که پوشیده بود اقدام کرد.»
علت قتل فرخی ابیاتی بود که در زندان در هجو و مذمت شاه و ولیعهدش وازدواج حسب الامری انگلیس با فوزیه مصری سروده و آن را برای ارباب گودرزی یکی از زندانیان زرتشی – و همشهری فرخی – فرستاده بود. این شعر دربهار سال 1318 شمسی، به مناسبت عروسی ولیعهد با خواهر پادشاه مصر سروده شده بود.
ابیات نغز و دلنشین آن که رژیم خودکامه را محکوم میکرد و حقایق سیاه ودردناک زندگی در ایران را بر ملا میساخت موجبات خشم وغصب در باریان را فراهم میآورد.
فرخی که در زندان کت و شلوار و پتوهای خود را میفروخت تا زندگی پراز محرومیت و رنج و گرسنگی روزمره را بگذارند، فرخی که در زندان در معرض توهین و تحقیر پاسبانها و دژخیمان بود، فرخی که تمام عمرش را به دنبال آرمانهای مقدس آزادی و عدالت دویده و به جایی نرسیده بود، با اشعار آتشین خود همه را غرق در حیرت و اعجاب وشگفتی میکرد. خوانندگان شعر او به نام « جشن عروسی» نخست به وحشت افتادند که این کیست که در چنین بحبوحۀ اختناق وارعابی جرأت کردهاست چنین کلماتی را بر صفحۀ کاغذ بیاورد و سپس از مؤثر بودن، نغز بودن و مهمترازهمه عینیت و واقعیتی که دران ابیات بود زبان به تحسین میگشودند. در حالی که ادارۀ پلیس ومأمورین ریز و درشت آن در سراسر کشوردر جستجوی سرایندۀ این اشعار بودند، ارباب گودرزی، همشهری فرخی، برای خوش خدمتی گزارش پرآب و تابی نوشت و اشعار فرخی را همراه با گزارش خود برای رئیس زندان فرستاد. رئیس زندان که از اعتصاب غذاهای فرخی و سخنان تلخ و نیشدار او دلتنگ بود، اشعار را برای رئیس ادارۀ سیاسی فرستاد و بالاخره اشعار به نظر شاه رسید و فرمان قتل او صادر شد.
روزی فرخی را برای پارهای مطالب، به ادارۀ سیاسی احضار کردند. او با رب دوشامبر شطرنجی و با کفش سرپایی همراه مأمورین به اداره سیاسی اعزام شد ودر بازگشت بسیار ناراحت و عصبانی به نظر میرسید. دستهایش متشنج و چشمانش سرخ و خیره و چهرهاش بر افروخته بودند. معلوم نبود چه بر سرش آوردهاند که آن چنان خشمگین و متشنج و بر آشفته است.
چندی بعد او را از زندان قصر به بازداشتگاه تهران منتقل کردند و سپس به حبس مجرد فرستادند که سلولی تاریک، نمناک و متعفن بود و هر کس به آنجا میرفت پس از چند روز بیمار میشد. غذای عادی، استحمام، لباس و سیگار را از او مضایقه میکردند و اجازۀ قدم زدن در حیاط هم نمیدادند.
یکی از پاسبانان زندان معروف به آژدان یزدی در دادگاه اظهار داشت:
«… فرخی را در زندان به طور مجرد نگاه داشتند و در به روی او بسته وغذایش خیلی بد بود. نمیدانم غذاها را میخورد یا دور میریخت. لباسشش یک پیراهن توری و یک زیر شلواری پاره پاره بود. مدت سه چهار ماه در آن اتاق و به همان وضع در به روی او بسته بود. هر وقت ناهار یا شام خبر میکردیم پایور ( افسر) میآمد در اتاقش را باز میکرد و غذاهای او را میدادیم . صبح ها چای نمیخورد. قدری نان با آب جوش میخورد. پایور نگهبان دستور و تذکر میداد که این زندانی غذای خارج و ملاقات ندارد. نباید با کسی حرف بزند. بنیهاش کم کم تحلیل میرفت . زندانیان که برای هوا خوری آمد و رفت میکردند پنهان از ما میوه و غذا به او میرساندند و اگر این کمکها نبود زود میمرد.» (6)
یکی از پزشکیاران زندان بعدها در بازجویی گفت:
« … در حدود یک ربع به غروب مانده روز 24 مهر مرا برای کاری به خارج فرستادند. بعد از یک ساعت و نیم بر گشتم. وقتی وارد بیمارستان شدم غذای زندانیان را تقسیم میکردند. پزشک احمدی، بر خلاف معمول، منتظر من نمانده و رفته بود. در ساعت 8 یا 8:30 فرخی را آورده بودند. خواستم برای او غذا ببرم. از آژدان یزدی کلید خواستم گفت فرخی گفتهاست شام نمیخورم. صبح پس از آنکه درجۀ حرارت بیماران را برداشتم، به اتفاق دکتر هاشمی، خواستیم برای معاینۀ فرخی برویم . کلید خواستیم . آژدان یزدی با پایور ( افسر ) نگهبان کلید آوردند.
در باز شد ، دکتر از جلو و من از عقب وارد شدیم . فرخی را دیدیم که بر خلاف روزهای دیگر که در آن ساعت بیدار بود روی تخت دراز کشیده ، یک پایش از تخت آویزان بود. یک دستش روی سینه و دست دیگرش روی شکمش قرار دادشت. چشمهایش از حدقه در آمده و باز بود. رنگ کبود و صورتش متورم بود. جرأت نکردم بگویم فرخی را کشتهاند اما همۀ آثار نشان میداد که او به مرگ طبیعی نمردهاست…»(7)
◀ مظفر شاهدی مینویسد: « محمد فرخی یزدی شاعر بلندمرتبه و آزادیخواه ایران در سال 1267ش در یزد متولد شد و در 24 مهر ماه 1318ش در بیمارستان زندان موقت شهربانی به قتل رسید. پیش از او بسیاری از رجال، سیاستمداران و آزادیخواهان برجسته کشور که در صدر همه آنها سیدحسن مدرس قرار داشت با روشهایی مشابه جان خود را از دست داده بودند. فرخی یزدی به هنگام مرگ بیش از دو سالی بود که به جرم «اسائه ادب به بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاهی» در زندان به سر میبرد.
قرار بود فرخی پس از سه سال زندان آزادی خود را بازیابد. اما دستگاه مخوف شهربانی رضاشاه نظیر آنچه طی سالیان گذشته مکرر انجام داده بود بار دیگر دست به کار قتلی شد و با آمپول هوای پزشک احمدی جلاد، همانند دهها تن از مردمان آزاده این کشور، در حمام بیمارستان زندان موقت شهربانی (و در تاریخ 24 مهر ماه 1318) به حیات محمد فرخی یزدی شاعر آزادیخواه و دلیر خاتمه داده شد. آنچه در زیر میآید گزارش فتحالله بهزادی پزشکیار وقت بیمارستان زندان موقت شهربانی است که پس از سقوط رضاشاه از سریر سلطنت درباره روند و کیفیت به قتل رسیدن محمد فرخی یزدی به دادگاهی که جهت تعقیب جانیان دوره مذکور تشکیل شده بود ارائه دادهاست. بهزادی و همکارش علی سینکی در شب حادثه در بیمارستان فوق کشیک داشتهاند.
یادآور میشود که مدت کوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخی یزدی را به عنوان زندانیای که دچار بیماری شدهاست از بند و سلول مربوطه به بیمارستان منتقل کرده و در حمام بیمارستان بستری کرده بودند تا چنانکه دلخواهشان بود توسط پزشک احمدی مداوایش نمایند!
٭ عین گفتههای فتحالله بهزادی:
قبلاً از طرف اداره زندان محمد یزدی سرپاسبان آمده، شیشههای پنجره اطاق حمام را گل سفید زده و پنجرههای اتاق حمام را گرفته و مسدود نمودند. و روز 21/7/18 فرخی را به آن اطاق انتقال دادند. و دستور دادند که کسی حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را قفل کردند و کلیدش را همراه خود بردند و نزد پایور نگهبانی بود و هر وقت که برای معاینه و دادن دستور دوایی لازم بود به پایور نگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها عذا و دوا داده میشد و مجدداً درب را قفل و کلید آن را با خود میبردند. تا روز 24/7/18 ساعت 30/17 [ساعت پنج و نیم بعداز ظهر] برحسب دستور یاور بردبار، رئیس زندان موقت مرا مأمور کردند که به منزل سلطان متنعم، پایور زندان بانوان رفته و از او عیادت کنم. بنده هم حسبالامر به وسیله اتومبیل کاری به منزل نامبرده عازم شدم و در موقع رفتن به دکتر احمدی که در بیمارستان بوده اظهار داشتم که طبق این یادداشت برای عیادت متنعم میروم. قریب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوایی نیز به ایشان دادم و با همان اتومبیل که آمده بودم مراجعت کردم، دیدم پزشک احمدی هم نیست.
از علی سینکی سؤال کردم چرا دکتر احمدی نماند؟ شاید اتفاقی رخ بدهد. علی سینکی جواب داد پس از رفتن شما پایور نگهبان دستور داد که ملافههای بیماران را که جمع کردهاند بردار و چون از زندان بانوان انفرمیه خواستهاند به فوریت به آنجا برو و من هم از زندان خارج شده و همان ملافهها که برای شستن جمع شدهبود را با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان دیدم که پزشک احمدی نیست. من [فتحالله بهزادی] از علی سینکی سؤال کردم که احمدی کجاست؟ گفت رفتهاست. از پشت پنجره بیمارستان صدا کردم که کلید را بیاورید تا شام فرخی را بدهیم. جواب دادند که فرخی گفتهاست امشب شام نمیخورم. ساعت بین نه و نیم و ده بود که نیرومند وارد زندان شده و پایور نگهبان هم از عقب ایشان بودند. صبح که آقای دکتر هاشمی آمدند پس از آنکه تمام اتاق را بازدید نمودند برای عیادت فرخی آمد دم پنجره بیمارستان بنده صدا زدم آژان کلید را بیاورید که هم چای فرخی را بدهم و هم دکتر او را معاینه کند. کلید را آوردند درب اتاق فرخی را باز کردند. دکتر هاشمی در جلو بنده از عقب ایشان پایور نگهبان یزدی هم از قفای ما داخل شده و علی سینکی هم با ما بود. مشاهده کردم که فرخی روی تخت برخلاف همیشه دراز کشیده است. چون همه روزه که وارد میشدیم به پا ایستاده و پس از سلام و تعارف چند بیتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما میخواند. وضعیت فرخی این طور بود:
یک پایش از تخت آویزان و یک دستش روی تنه و جلو یقه پیراهن، یک دست دیگر او روی شکم، چشمانش باز و گودافتاده بود. از مشاهده این وضعیت دکتر هاشمی و من و علی چنان تکان خوردیم که یزدی و پایور نگهبان که همراه ما بودند ملتفت این موضوع شدند و پس از اینکه از اطاق خارج شدیم دکتر هاشمی با حالت رنگ پریدگی باقی بود. وقتی فرخی را مرده مشاهده کردم چون انتظار دیدن چنین وضعیتی را نداشتم تکان سختی خوردم و دکتر هاشمی مدت یک ساعت در حالت بهت بود و پشت میز نشسته ولی نمیتوانست دفتر نگهبانی و نسخهها را بازدید کند. روز قبل از فوتش وقتی وارد اتاق فرخی شدیم فرخی به پا ایستاده تا دم درب ما را مشایعت کرد.
من با علی سینکی که خارج شدیم نزدیک بانک سپه بودیم به علی گفتم بابا چطور شد که فرخی مرد و گفتم مگر آمپول کانف فرخی را که دستور دادم و دکتر هاشمی داده بود به او نزدید؟ گفت آمپول را دکتر احمدی از من گرفت و گفت من خودم به فرخی میزنم و آمپول را از من گرفت و آنچه بنده میدانم از روی ایمان عرض کنم این است که فرخی به مرگ طبیعی نمرده و غیرطبیعی مرده است و تا آن تاریخ معمول نبوده که دکتر احمدی آمپول را از علی سینکی یا انفرمیههای دیگر بگیرد و مثل مورد فرخی خودش به بیمار تزریق کند. (دکتر احمدی صریحاً در بازجویی گفته است که من هیچ وقت آمپولی به بیمار تزریق نکردهام و این کار مربوط به انفرمیه است). بنابراین دکتر احمدی فرخی را کشته است. (8)
◀ حسین مکی می نویسد: از مطالب تندی که فرخی در سال دوم منتشر نموده و صدر هاشمی مؤلف تاریخ جراید ایران بدان اشاره نموده مقالۀ ذیل میباشد(نقل از شمارۀ 8 سال دوم جمعه 29 محرم 1341 قمری برابر 30 سنبله 1301 ) در صدر صفحۀ اول، بالای سر مقاله این چند سطر را نوشته و بجای سر مقاله ابوالهول ارتجاع درج کرده است:
آقای سردار!
در مملکت مشروطه در مقابل مجلس یک نفر وزیر هر چند مقتدر هم باشد، قانون به او اجازه نمیدهد مدیر روزنامه را جلب به محاکمات عسکریه نماید. در صورت مقصر بودن مدیر روزنامه، باید مقررات قانون او را مجازات کند نه ارادۀ شخصی.
ابوالهول ارتجاع
فشارارتجاع هر روز دایم التزاید زندگانی با شرافت در این محیط مرگبار و مذلت. خیز را ، غیر ممکن میسازد. عوامل دولت انگلستان در شرق عموماً و در بین النهرین و ایران خصوصاً بیباکانه دواسبه بر پیکر آزادیخواهان تاخته دستهای آلوده و ناپاک خود را تا مرفق به خون پاک احرار رنگین مینمایند! از این پس تحصن در سفارت، گرو(اعتصاب) کارگران، تشکیل هیئت متحد مطبوعات و… نتیجه و ثمری ندارد.
یا باید مانند قائدین شجاع و فداکارسالار ( حسین (ع)، مصعب ابن زبیر) با یقین به مرگ ومغلوبیت دامن شهامت و جانبازی به کمر استوار نموده با ایسستادگی و استقامت در برابر ابوالهول خود سری و ارتجاع سعادت و افتخار ابدی را در زیزش خون بیگناه خویش مشاهده نمود.
یا اینکه مانند شیخ بزرگوار نصیرالدین طوسی بایستی از این شهرخاموشان و کشور سراسر تنگ وافتضاح رخت بر بسته با کوشش فراوان هلاکوی صالحی به چنگ آورده با مشت آهنین و شمشیر انتقام او دماغ ارتجاع را به خاک پستی مذلت سائید.
تقاضای محاکمۀ فرخی
در شمارۀ دهم سال دوم مورخ پنجم صفرالمظفر 1341 برابر چهارم میزان 1301، فرخی در زیرعنوان:« انحصار مشاغل دولتی یا اختصاص منابع ثروت مملکتی » مقالهای نوشته و انتقاداتی نسبت به سردار سپه نموده و در خاتمۀ آن، چنین نوشته بود: « آقای خدایار خان میر پنج با اخذ حقوق منصب خود، به چه دلیل ریاست کل مالیات غیر مستقیم و خالصجات را اشغال نموده و نصب یک نفر نظامی را به این شغل مهم کشوری ، چه صیغه ای میتوان نامید.
سردارسپه علیه فرخی به مجلس شورای ملی نامه ای مینویسد و تقاضای محکمۀ او را مینماید.
در شمارۀ بعد فرخی مقالۀ زیر را مینویسد( نقل از شمارۀ 11 سال دوم ، جمعه 7 صفرالمظفر 1341 ، 2 میزان ( مهر ماه 1301 )):
اولین محاکمه:
«هنگامی که سقراط آن رب النوع اخلاق و آن حکیم دانشمند را به اتهام پیروی و متابعت از سی گانه به محبس کشانیدند؛ زمانی که آن متهور وطن پرست را سوفیستهای سفسطه باف به جرم هدایت خردم به راه حق به زندان انداختند، مخالفین او یعنی کسانی که به هیچ چیزدرعالم عقیده نداشتند مجلس محاکمه برای او تشکیل داده و به جهت اثبات تقصیر آن بیگناه مسندهائی به قضات دور از عدالت تقدیم نمودند. سقراط به میل خود محکوم شد و تا زمانی که به جبر قصد نوشیدن شوکران تلخ یا آن جام زهر را داشت با کمال جرأت وقوت قلب شاگردان خود را که دامن شکیبائی، چاک کرده، اشک حسرت میریختند، به صبر وتقوی نصحیت میکرد. حتی شبی که فردای آن بایستی سقراط بدرود زندگانی گوید، شاگردانش او را به فرار تحریص نمودند. ولی آن وطن پرست فرزانه در جواب گفت:
من راضی هستم که تسلیم قانون مملکت خود بشوم ، اگر چه آن قانون به غلط در بارۀ من مجری گردد.
افکار و رفتار بزرگان همیشه دستور و سرمشق دیگران است. واینک ما با نهایت فروتنی و انکسار به پیروی آن استاد بزرگوار و آن نابغۀ عصر، خود را تسلیم قانون نمینمائیم.
زیرا به قراری که شنیده شده آقای وزیرجنگ عریضهای به مقام مجلس عرض و تقاضای محاکمۀ ما را از پارلمان نمودهاند. پس از اینکه مدیر جریده تبعید شد و دیوان محکمه تشکیل نشد، پس از اینکه مدیر یک روزنامه شلاق خورد و بازپرسی درمیان نیامد، پس از اینکه در نتیجۀ فشار حکومت نظامی و تهدید قلمهای حق نویس و زبانهای حقگو به شکستن و بریدن که اعلان آن نیز به دیوارها الصاق شد، مسئله تحصن پیشآمد و بالاخره در تعقیب و دستگیری و کتک خوردن دونفر مدیر جریده در چند روزقبل که هنوز در زندان ارتجاع محبوسند، به استناد مقالۀ شمارۀ گذشته طوفان و شمارههای قبل از آن که افکار محبوس جامعه را بدون اندیشه و هراس منعکس نموده بود به محاکمه دعوت شدهایم.
زهی خرمی و سعادت!؟ مگر ما چه نوشته بودیم؟ ما نوشتیم که در مملکت مشروطه قانون اساسی مقدس بوده و مافوق هر قوه محسوب میشود. ما نوشتیم که تجاوز از حدود قانون تولید مسئولیت میکند و این مسئولیت برای هر متجاوزی مجازاتی معین مینماید. ما نوشتیم که با وجود پارلمان حکومت نظامی بیمعنی و بیمنطق است. ما نوشتیم که تحویل چندین شغل به یک نفر دراین مملکت که مردمانش از بیکاری بجان آمدهاند خارج از حدود عدالت است.
این بیانات محاکمه ما را ایجاب نموده و ما این خبر مسرت اثر را یک خوشوقتی و شادی تلقی مینمائیم.
اگر چه وزیر جنگ درعریضهای که به مجلس عرض نموده ، متذکر گردیدهاند:
در صورتی که پارلمان ازمحاکمۀ ما قصور ورزد ناچاردولت بقوۀ خود این محاکمه را مجرا خواهد نمود! حیرت انگیز است در جائی که دولت دست نشانده و منتخب پارلمان محسوب میشود و مجلس در مملکت مشروطه ما فوق هرقوه شناخته شده و قانون هیئت دولت را در مقابل مجلس مسئول دانسته و تمام افراد را در برابر خود متساوی و بیتفاوت معرفی میکند، اینگونه محاکمات از وظیفۀ دولت خارج بوده و ایشان نمیتوانند قانون را ملزم به اجرای این محاکمه نمایند.
با این وجود ما خوشوقتیم که برای اولین دفعه وزیر جنگ خود را راضی نمودهاند به محاکمه تسلیم شوند. و ما را به قضاوت دعوت نمایند. بلکه ما حاضریم در مقابل محکمه که تشکیل میشود با اینکه ادعای ما محتاج به محاکمه نبوده و هر وجدان با حقیقتی به صدق دعاوی ما اعتراف مینماید، متعمداً به محکومیت خویش اقرار دامان بیگناه خود را آلوده به خون بنگریم، ولی باب تاریک و مسدود محاکمه وزرا با افراد ملت مفتوح شده تساوی حقوق عامه در برابر قوانین مملکتی ثابت گردد.» (9)
◀ توضیحات و مآخذ:
1 – برگرفته از سایت روشنگری. براى تهیه این مطلب ازکتاب کشتار نویسندگان در ایران نوشته محمود ستایش استفاده شده است
2 – دیوان فرخی یزدی: مقدمه و تصحیح : حسین مکی- موسسه انتشارات امیرکبیر – چاپ 8 سال 1357 – صص 22 -13
3 – پیشین صص 63 – ص 58
4 – پیشین – ص 65
5 – پیشین – ص 71 – 69
6 – خسرو معتضد – « پلیس سیاسی عصر بیست ساله – جلد دوم – نشر البرز – 1388- ص 682
7 – پیشین – ص – 683
8 – مظفر شاهدی «گزارشی درباره قتل محمد فرخی یزدی» – مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
http://iichs.org/index.asp?id=587&doc_cat=1
9 – – دیوان فرخی یزدی: مقدمه و تصحیح : حسین مکی – صص 31 – 27
٭ دکتر انور خامه ای: دو سال با فرخی یزدی در زندان قصر:
انورخامه ای که از گروه 53 نفر و از یاران زنده یاد دکتر ارانی در زندان رضا خانی بود و «به مناسبت هفتادودومین سال درگذشت محمد فرخی یزدی» مقالهای در “نشریه مردمسالاری” تحت عنوان « دو سال با فرخی یزدی در زندان قصر» نوشته بود که به شرح زیر است:
زنده یاد فرخی از دوستان مرحوم پدرم شیخ یحیی کاشانی بود و در زمانی که او روزنامه طوفان را منتشر میکرد، پدرم رییس هیات تحریریه روزنامه ایران بود و گاهی جلسات دوستانهای با بعضی دیگر از روزنامه نگاران، مانند مرحوم صفوی مدیر روزنامه “کوشش” و معتمدالاسلام رشتی مدیر روزنامه “وقت” و… داشتند. من که در آن زمان شش یا هفت سال داشتم گاهی همراه پدرم به این مجالس میرفتم ولی البته از صحبتهای آنها چیزی نمیفهمیدم.
سالها بعد، هنگامی که دانشجو بودم و برای مطالعه به کتابخانه ملی، که در آن زمان در خیابان ناصر خسرو و درضلع جنوب شرقی دارالفنون قرار داشت، میرفتم دوره روزنامه طوفان را مطالعه کردم و با افکار فرخی آشنا شدم. انتشار این روزنامه از شهریور 1300 شروع شده بود و یکی از چپ ترین روزنامههای آن دوران محسوب میشود. هر روز و در هر شماره یک رباعی از خود فرخی در بالای ستون وسط صفحه اول، یعنی جایی که حالا روزنامهها مهم ترین عنوانها یا خبرها را میگذارند، به چاپ میرسید. این رباعیها عموما حاوی گزندهترین انتقادهای سیاسی و اجتماعی بود. یکی از این رباعیها که پس از شصت و چند سال هنوز آن را به یاد دارم چنین بود:
از یک طرفی مجلس ما شیک و قشنگ
از سوی دگر عرصه به ملیون تنگ
قانون و حکومت نظامی و فشار
این است حکومت شتر گاو پلنگ
همچنین اغلب در پایین صفحه اول غزلی که باز از خود فرخی بود چاپ می شد. موضوع این غزلها هم عموما سیاسی و انتقادی بود. مثلا در یکی از این غزلها این ابیات به چشم میخورد:
هست ز درباریان دو دسته و دایم
دولت ما میشود از این دو مشکل
دسته اول جسور، اما خائن
دسته دوم فکور، اما مهمل
یا در غزل دیگری آورده بود:
به انتخاب چو کاری نمیرود از پیش
به پورکاوه بگو فکر انقلاب کند
روزنامه طوفان به زودی با مشکلاتی مواجه شد. یکبار آن را توقیف کردند و فرخی مجبور شد خودش آن را زیر بغل بگیرد و در خیابانهای تهران بفروشد. بار دیگر خودش را زندانی کردند، اما فرخی با وجود این دشواریها چند سال به انتشار آن ادامه داد. فرخی در جریان انتقال سلطنت از قاجاریه، از رضاشاه طرفداری میکرد. در دوره هفتم به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد. ولی در مجلس با انتقادات شدید خود از بعضی اقدامات دولت موجب نارضایی شاه را فراهم آورد. شدیدترین نطق او در رد لایحهای بود که به بانک شاهی انگلیس اجازه میداد در ایران زمین و اموال غیرمنقول بخرد.
فرخی این لایحه را با جریان ورود کمپانی هند شرقی به هندوستان مشابه دانست و گفت این لایحه مقدمه مستعمره کردن ایران است و با تصویب آن فاتحه استقلال ما خوانده شدهاست. پس از آن دیگر به او اجازه ورود به مجلس را ندادند و پس از پایان عمر دوره هفتم چون مصونیت فرخی از بین رفته بود و امکان داشت او را بازداشت کنند، پنهانی از ایران گریخت و به شوروی رفت. لیکن چون در مسکو هم محیط را با افکار خود مساعد نیافت به آلمان پناهنده شد.
٭ فرخی را فریب میدهند:
در این هنگام، یکی از دانشجویان ایرانی در آلمان بر اثر تضییقاتی که سفارت ایران در برلن و سرپرستی دانشجویان ایرانی برایش ایجاد کرده بودند، خودکشی کرد و این امر موجب اعتراض شدید دانشجویان ایرانی و روزنامههای هوادار آنها شد و کار به دادرسی کشید. در این دادگاه دانشجویان معترض اظهار داشتند در ایران آزادی وجود ندارد و حکومت استبدادی برقرار است، به طوری که نمایندگان مجلس نیز تامین ندارند تا عقیده خود را ابراز کنند. آنها فرار و پناهنده شدن فرخی را به عنوان دلیلی ارائه کردند. دادگاه فرخی را احضار کرد و فرخی صحت گفته دانشجویان را مورد تایید قرارداد. در نتیجه دادگاه حکم به محکومیت دولت ایران صادر کرد. این رویداد باعث اوج گرفتن آتش خشم رضاشاه نسبت به فرخی شد.
زنده یاد فرخی مدتی در آلمان اقامت داشت لیکن از لحاظ مالی و امکانات و محل زیست در مضیقه بود. دولت ایران از این وضع استفاده کرد و با دادن تامین و قول و قرار او را راضی کرد به ایران بازگردد. فرخی فریب خورد و به ایران بازگشت. اما هنوز به تهران نرسیده، مجبور به اقامت اجباری در “بند” شد. روح آزرده شاعر انتقام این عهدشکنی را با سرودن غزل معروفی گرفت که این ابیات آن، پس از گذشت سالیان دراز، هنوز در یادم مانده است:
ای که گفتی تا به کی دربند، دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند دربندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا درهم شکست
با وجود آنکه طوفان را خداوندیم ما
فقر و بدبختی ایرانی بود زان رو که ما
پاسبان گنج نفت و سنگر هندیم ما
فرخی دربند بود، اما این غزل و غزل های آتشین دیگرش در تهران و سراسر ایران دست به دست میگشت و شاه خودکامه را تاب تحمل آن نبود. ازاین رو مردی به نام آقارضا کاغذفروش را واداشتند تا طلب خود را بابت کاغذی که سالها پیش به روزنامه طوفان فروخته و بخشی از بهای آن را دریافت نکرده بود، مطالبه کند. چون فرخی آه در بساط نداشت و زندگی روزانهاش هم با حق التبعیدی که شهربانی میپرداخت میگذشت، کار به دادگستری کشید و فرخی را زندانی کردند. به احتمال زیاد رادمردانی بودند که با جان و دل آماده پرداخت بدهی این شاعر آزاده بودند، اما دولت مانع آنها میشد. زندان، آن هم نه زندان سیاسی، بلکه به اتهام مال مردم خوری برای روح حساس فرخی تحمل ناپذیر بود. از این رو مرگ را بر این ننگ ترجیح داد و با خوردن تریاک اقدام به خودکشی کرد و پیش از آن این رباعی را بردیوار زندان نوشت:
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
عریان و گرسنه و تهی دست و ضعیف
آنسان که نخست آمده بودم رفتم
دژخیمان این گونه مرگ را برای شاعر آزادیخواه خوش نداشتند و شکنجه و عذابی بیشتر برای او رقم زده بودند. ازاین رو جلو خودکشیاش را گرفتند.
٭ با فرخی در بند 2
فرخی پس از آنکه خود را دوباره زنده یافت، آنچه در دل داشت نثار شاه و تاج و تخت و دولت او و ستمکاریهایش کرد. این بار فرخی را به زندان موقت شهربانی انتقال دادند و پرونده توهین به “مقامات عالیه” برایش درست کردند.
فرخی در بازجوییهای اداره سیاسی شهربانی و دادسرا و در دادگاه مطلقا سکوت کرد و نشان داد تمام اینها صحنه سازی و مسخره بازی است. او را به چند سال زندان محکوم کردند و به زندان قصر منتقل ساختند. فرخی در پاسخ به همه این مسخره بازیها در نخستین ساعات ورود به زندان قصر غزل تاریخی زیر را سرود:
باید این دور اگر عالی و وگردون باشد
گنگ و کور کر سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانه گری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسرو کشور ما تا بود این شیرین کار
لاله سان دیده مردم همه گلگون باشد
فرخی از کرم شاه شدی قصرنشین
بر تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
در همین زندان قصر بود که با فرخی آشنا شدم. ما هردو در بند 2 زندانی بودیم. بند 2 سابقه بدی داشت. در آغاز افتتاح زندان قصر این تنها بندی بود که اختصاص به زندانیان سیاسی داشت و از این رو، مورد حراست ویژهای قرار میگرفت. زندانیان آن در هر سلول یک یا دو نفر بیشتر نبودند، اما چند سال بعد وقتی ما را به این بند آوردند در هر سلول سه و گاهی چهار نفر را جای دادند. جز دو سلول که فقط یک زندانی در آن بود: یکی از آنها فرخی و دیگری که روبه روی آن قرار داشت حبیب الله رشیدیان پدر رشیدیانهای معروف زندانی بود. من در سلول چسبیده و دیوار به دیوار سلول رشیدیان زندانی بودم، یعنی تقریبا روبه روی سلول فرخی.
بازگردیم به سابقه بد این بند. تیمورتاش را نیز ابتدا در همین بند زندانی میکنند، منتها برای اینکه کاملا از زندانیان دیگر جدا باشد چهار اتاق ته این بند را با دیواری از بقیه جدا میکنند. بدینسان سلول رشیدیان که پیش از آن، بنا به گفته زندانیان قدیمی، در میان بند قرار داشته بود، در انتهای بند یعنی چسبیده به آن دیوار واقع میشود. اما در آن چهار اتاقی که جدا کرده بودند نخست تیمورتاش و سپس سردار اسعد را میکشند و بعدا پنجرههای دو تا از سلولها را میبندند و تبدیل به سیاه چال میکنند تا متخلفان از مقررات زندان را در آنجا به مجازات برسانند. این بود سابقه شوم بند 2 زندان قصر و جای دادن فرخی در این بند و در سلولی که مجاور قتلگاه تیمورتاش و سردار اسعد بود. احتمالا انتخاب این محل برای زندانی کردن فرخی هشداری بود به وی تا مواظب دهان خود باشد والا به سرنوشت آنها گرفتار خواهد شد!
اما فرخی سادهتر، یا بیباکتر از آن بود که به این هشدارها توجه کند. او مرتبا جلوی زندانیان دیگر، نظام دیکتاتوری را مورد انتقاد قرار میداد و سرنگونی آن را پیش بینی میکرد. به این هم اکتفا نمیکرد و اعتراض خود را به صورت غزل و رباعی و غیره میسرود و در میان زندانیان پخش میکرد، غافل از اینکه جاسوسان اداره زندان آنها را گزارش میدهند و پرونده فعالیتهای او در اداره سیاسی مرتبا قطورتر میشود. سرانجام هم یک غزل که به مناسبت عروسی ولیعهد (محمدرضا) و فوزیه و آغاز جنگ جهانی دوم سروده بود کار را تمام و حکم قتل او را صادر کرد. در زیر میکوشم آنچه را که از این غزل تاریخی به یاد دارم، بیاورم:
به زندان قفس مرغ دلم کی شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
زآزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با ابزار استبداد میگردد
زاشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه فولاد میگردد
تپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این نالهها فریاد میگردد
زبیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه حداد میگردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد
که قاسم همچون جنگ نینوا نزدیک شد داماد میگردد
روزی که فرخی را برای تهیه مقدمات قتلش به زندان موقت بازگرداندند تقریبا همه ما و شاید خودش آن را پیش بینی میکردیم. وقتی اثاث مختصر او را از سلولش بردند من به سلول خالی او رفتم، باور کنید تمام دیوارهای سلول از شعر و غزل سیاه شده بود. اما آنچه مرا بیش از همه تکان داد رباعی زیر بود:
هرگز دل ما زخصم در بیم نشد
در بیم زصاحبان دیهیم نشد
ای جان به فدای آنکه پیش دشمن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد