به تازگی مجموعهای از داستانهای غسان کنفانی، نویسنده فلسطینی که با ترور به شهادت رسید، در کتابی با عنوان «قصهها» با ترجمه غلامرضا امامی منتشر شده است.
به گزارش خبرنگار ادبیات و نشر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، مترجم در دیباچهای که بر این قصهها نوشته آورده است: «غسان کَنَفانی آینهدار زنده زادگاه، زندگی و زمانه خویش است. راوی راستینی است از آرزوها، عشقها، شادیها، امیدها و غمهای مردم میهن و سرزمینش. نماد بالنده و نمود پاینده ادب فلسطین، کاتب بلندِ کلمه و کیمیاگر کلام است. کلمه و کلام در دستش به نرمیِ موم و به سختی سنگ چون گلوله است. فداییان فلسطینی گلولههایشان را بیهوده بر آسمان رها نمیکنند.
و واژههای غسان، همچون سنگی، سکوتِ آسمانِ سرد و ساکن، و مردابِ ساکتِ ادبِ عرب را درهم شکست، و همچون آرش – در هر کلامش – بخشی از جان و قطرهای از خونش را مایه گذاشت.
غسان در نهم آوریل 1936 / فروردین 1314 در دوران حکومت انگلستان بر فلسطین از تباری کُرد در شهر عکّای فلسطین زاده شد. در این سال، شورش اعراب فلسطین علیه نیروهای صهیونیستی و انگلیسی شکل گرفت. در این شورش، که سه سال به درازا کشید، 5032 تن شهید و 14760 تن مجروح شدند و 110 تن نیز به دار آویخته شدند.
درست در سالروز تولدش (9 آوریل 1948) فاجعه غمبار «دیریاسین» رخ داد؛ این سال را «سال نکبت» مینامید. 254 کودک و زن و مردِ ساکن این دهکده قتل عام شدند. او در چنین روزی 12 ساله بود و به خاطر ستم صهیونیستها و شکست نیروهای عرب، به ناچار با خانوادهاش مجبور به مهاجرت به سوریه شد. در این هجرت، او و خانوادهاش تنها نبودند؛ 800 هزار فلسطینی از خانه و خاک خویش رانده شدند.
غسان این هجرت و هجران دردناک را در داستان «سرزمین پرتقالهای غمگین» چنین آورده است: “وقتی که عکّا را به مقصد یافا ترک کردیم، این سفر غمانگیز نبود. ما به کسانی شباهت داشتیم که شهرِ خود را هر سال برای گذراندن تعطیلات ترک میکنند. روزهای ما در عکّا بیدغدغه خاطر میگذشت. در واقع من میبایست حتا از آن روزها نیز لذت میبردم؛ چون مجبور نبودم به مدرسه بروم. تصویر عکّا بعد از شب حمله بزرگ در ذهنم نقش دیگری گرفت – شب سخت و پرمخاطرهای که تصویرگر سیمای افسرده مردان، و شیون و زاری زنان بود. من و شما، و نسل ما جوانتر از آن هستیم که بتوانیم آنچه را اتفاق افتاد به خوبی درک کنیم. ولی در خلال آن شب اوضاع به تدریج شکل میگرفت و صبح روز بعد وقتی اسرائیلیها آنجا را ترک کردند و صداهای مهیب دود و آتش فرونشست، یک کامیون بزرگ مقابل در ورودی خانه ما پارک کرد و تعدادی از تشکها و لحافهای ما به درون آن پرتاب شد. من به دیوار مخروبه خانهمان تکیه داده بودم و مادرت و عمهات را که همراه با بچههایش سوار کامیون میشدند تماشا میکردم. پدرت تو و برادرانت را داخل کامیون روی اثاثیه گذاشت. بعد به سرعت مرا از گوشهای که ایستاده بودم روی سرش بلند کرد و توی اتاقک راننده – جایی که برادرم خیلی آرام نشسته بود – قرار داد. قبل از اینکه بتوانم در جایم مستقر شوم، موتور کامیون روشن شد و عکّای عزیزم به تدریج در پیچ جادهای که به رأس ناقوره میرسید ناپدید شد. در ناقوره کامیون ما در کنار چند کامیون دیگر پارک کرد. مردها سلاحهای خود را به افسرانی که برای همین منظور به آنجا آمده بودند تحویل دادند. وقتی نوبت به ما رسید، من تفنگهایی را که روی میز انباشته شده بود دیدم. صف طویل کامیونهایی به چشم میخورد که «سرزمین پرتقالها» را پشت سر گذاشته و در جادههای پرپیچ و خم لبنان پراکنده شده بودند، اشک از چشمانم سرازیر شد. مادرت با سکوت پرتقالها را نظاره میکرد: تمام درختهای پرتقالی که پدرت برای اسرائیلیها جا گذاشته بود در چشمانش نقش میبست – درختان پرتقالی که تکتک آنها را به دست خود کاشته بود. پرتقالها همچون اشکهایی از چشمانش سرازیر شده به زمین میریختند. حتا رویارویی افسران هم نمیتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد. وقتی آن روز بعدازظهر به صیدا رسیدیم، در حقیقت بیخانمان شده بودیم… غروب که تاریکی همه جا را فراگرفت، تو به خانهات برگشتی. پدرت بیمار بود و مادرت کنارش نشسته بود. چشمان همگی شما همچون چشمهای گربهها میدرخشید و لبهایتان به گونهای مُهر شده بود که گویا هرگز به سخن باز نشده است. شما در آنجا روی هم تلنبار شده بودید؛ از کودکی خود چنان فاصله گرفته بودید که از سرزمین پرتقالها. پدرت هنوز بیمار روی تختخواب افتاده بود و مادرت به خاطر اندوه و غمی که در اعماق چشمان پدرت میدید، به پهنای صورتش میگریست. من یواشکی وارد اتاق شدم. چشمم به پدرت افتاد که از خشم میلرزید: کنار او روی میز کوتاهی سلاح کمری سیاهرنگی به چشم میخورد، پهلوی آن نیز یک پرتقال وجود داشت – پرتقالی که… پژمرده و خشک شده بود…”
«قصهها»ی غسان کنفانی
غسان به سال 1948 همراه خانوادهاش از سرزمین خویش رانده شد و به سوریه کوچ کرد. در آنجا به تحصیل ادامه داد. در نوجوانی با برادرش کار میکرد. به عسرت اما با عزت میزیست و طعم تلخ فقر را میچشید. به کارهایی دشوار دست زد تا دست کم برای خانوادهاش معیشتی فراهم سازد. در شانزدهسالگی وقتی روزها کار میکرد و شبها درس میخواند، همزمان در یکی از روستاهای سوریه به تدریس در مدرسه پناهندگان فلسطینی مشغول بود و هر روز روایت زندگی مردمش را در دفتری مینوشت.
امامی در ادامه این دیباچه روایت ناجی العلی را از روزگاری نقل کرده که غسان کنفانی معلم مدرسه او بوده است: «دوست هنرمندم، تصویرگر و کاریکاتوریستِ شهیر فلسطینی، شهید ناجی العلی، در سفری که به تهران آمده بود برایم چنین حکایت کرد: “من در مدرسه پناهندگان درس میخواندم. گاه طرحهایی میکشیدم که بر دیوار مدرسه میآویختند. روزی غسان به مدرسه ما آمد و سخت تشویقم کرد و بهجد خواست تا به راهم ادامه دهم و بیشتر به کار طرح و نقاشی بپردازم. یکی از طرحها و نقاشیهایم را در مجلهای چاپ کرد. همان تشویق و تأیید پرمهر او بود که موجب شد به این راه ادامه دهم.”»
این مترجم ادامه میدهد: «شگفتا که غسان کنفانی و ناجی العلی – معلم و شاگرد – هر دو به گلوله خشم ستمگران صهیونیست ترور شدند و هر دو در خون خود غلتیدند. غسان کنفانی در بیروت و ناجی العلی در لندن.
غسان تحصیل دبیرستانی خود را به پایان برد. سالها بعد بیشتر شاگردان او به جنبش چریکی فلسطین پیوستند. غسان به مدت سه سال نیز در دانشکده ادبیات دانشگاه دمشق درس خواند. در همین زمان، به بهانه فعالیتهای سیاسی از دانشکده اخراج شد و چون خواهرش در کویت زندگی میکرد به آنجا سفر کرد و دبیر هنر و نقاشی شد. خواهرزادهاش لمیس را مانند فرزند خود دوست میداشت و هر سال – در سالروز تولدش – هدیه و نوشتهای برایش آماده میکرد.
در سال 1952 فعالیتهای سیاسیاش را در جنبش ملیگرایان عرب آغاز کرد. در سال 1953، هنگامی که در چاپخانهای کار میکرد، به سازمان آزادیبخش فلسطین پیوست. بخشی از فعالیتهای درخشان ادبیاش در کویت آغاز شد.
به سال 1957 در مجله «الرّایه»، که میهنپرستان فلسطینی در دمشق منتشر میکردند، مقاله مینوشت.
در سال 1960 به بیروت سفر کرد و پس از یک سال سردبیر مجله «المحرّر» شد؛ نشریهای که در آن زمان سخنگوی جنبش ملیگرایان عرب و ناشر اندیشههای جمال عبدالناصر بود.
در سال 1967 سردبیر مجله هفتگی «انوار» و دو سال بعد سردبیر مجله «هدف» شد. در این سالها غسان از بزرگترین رهبران فلسطین به شمار میآمد.
چهره او در ادب معاصر فلسطین از سال 1962، زمانی که فقط 26 سال داشت، خوش درخشید. مجله «معارف» یک مسابقه قصهنویسی برای جوانان برگزار کرد که غسان از میان 250 شرکتکننده نفر اول شد. چهار سال بعد در سال 1966 برنده جایزه کتاب داستان در لبنان شد.
غسان در بیروت عضو دفتر سیاسی «جبهه خلق برای آزادی فلسطین» و سخنگوی آن جبهه شد. سرانجام در هشتم ژانویه 1972 / تیرماه 1350 غسان کنفانی همراه با خواهرزادهاش لمیس در بیروت ترور شد. اسرائیلیها در اتومبیل وی بمب دستی کار گذاشته بودند. در این انفجار چهره غسان با لبخندی بر لب سالم ماند، دستها و پاهایش از تنش جدا و انگشتانش بر شاخههای درختان پرت شده بود؛ انگشتان مردی که زیبا نوشت و زیبا زیست، به آسمان پرواز کرده بود.»
پس از خاموشی و پروازش، «سازمان روزنامهنگاران جهان» جایزه ویژه سال 1974 و «اتحادیه نویسندگان آسیا و آفریقا» جایزه لوتوس را به سال 1987 به نام و یاد وی به او پیشکش کردند.
او با قطرات خونش کتاب زندگیاش را جاودانه کرد. پس از پرواز سرخ غسان، فداییان فلسطینی چندین عملیات شجاعانه را به نام وی و به انتقام خون پاکش «غسان» نامیدند. غسان و لمیس را در کنار هم در بیروت به خاک سپردند.»
امامی در بخش دیگری از این دیباچه، در معرفی غسان کنفانی نوشته است: «از غسان بسیار کتابها و نقشها و بسیار قصهها و نقدها و نمایشنامهها به یادگار مانده که بیشترشان به زبانهای دیگر برگردانده شده است. تا آنجا که من میدانم، قصههایش تاکنون به زبانهای انگلیسی، اسپانیولی، آلمانی، ایتالیایی، ژاپنی، مجاری، چکی، روسی، فرانسوی، سوئدی، بلغاری و نروژی ترجمه و با استقبال فراوان جهانیان روبهرو شده است.»
او سپس به فیلمهایی که بر اساس آثار کنفانی ساخته شده اشاره کرده است: «از برخی داستانهای او فیلمهایی تهیه شده که جوایز بزرگ جهانی را به دست آوردهاند؛ «المخدوعون» (فریبخوردگان) به کارگردانی توفیق صالح و «عائد الی حیفا» (بازگشت به حیفا) به کارگردانی قاسم حول و در میهن ما، هنرمند زندهیاد سیفالله داد بر پایه یکی از داستانهای او فیلم ماندگار و زیبای «بازمانده» را ساخت.
غسان را همه آزادگان و همه فلسطینیان – در هر زمان و هر مکان – دوست دارند؛ چرا که چشمهای همیشه بیدار او نگران بازگشت مردمش به میهن خویش بود. او فریاد فلسطین، فریاد رسای موجهای بلند آزادی و خروش تندرها در شبهای سیاه ظلمانی ستم بود… این زبان همیشه گویا و این پیام همیشه در یادهاست. به قول نویسندهای، انسان را میتوان نابود کرد اما نمیتوان شکست داد؛ گُل را میتوان له کرد اما عطرش در فضا پراکنده میشود. همسرش گفت:
“وقتی که ملت فلسطین به خاک خویش بازگردند، غسان را در هر گل و هر درختی خواهند دید. آنها او را در هوای فلسطین و خاک فلسطین احساس خواهند کرد.”»
این مترجم همچنین توضیح داده است: «ترجمه داستانها را به ترتیب زمان نگارش در پی هم آوردهام؛ از آن رو که خوانندگان ایرانی، هم سیر هنری و روند داستاننویسی نویسنده را دریابند و هم روزگار و زمانهاش را بشناسند. نقاشیهای کتاب کار برهان کرکوتلی و ضیاءالغراوی هنرمندان شهیر جهانی است.»
به گزارش ایسنا، کتاب «قصهها» شامل داستانهایی همچون «چیزی که از بین نمیرود»، «لرزنده»، «تالاب»، «میلههای آهنی»، «بچه تفنگ داییاش را امانت گرفت و به سوی صفد رفت»، «چریک»، «حامد دیگر به قصههای عموها گوش نمیکند» و… است.
این کتاب با 302 صفحه و شمارگان 2200 نسخه در انتشارات روزبهان منتشر شده است.
منبع: ایسنا