back to top
خانهدیدگاه هامطلق گرایی از مهمترین عوامل شکست در هر امر و هر انقلابی...

مطلق گرایی از مهمترین عوامل شکست در هر امر و هر انقلابی و بویژه در انقلاب ١٣۵۷، نویسنده محمد جعفری

مطلق گرا بودن و یا شدن در هر امری آدمی را به ورطه هلاکت می رساند. در جامعه ما مطلق گرا بودن و یا شدن به شدت رواج داشته و این یکی از مهترین عوامل شکست در جنبش های یکصد ساله قرن اخیر و بویژه در انقلاب ۵۷ است.

مطلق گرایی ما در همۀ اشتباهات گذشته در موفق نشدن ملیون و آزادیخواهان در استقرار یک حکومت ملی برخاسته از اراده آزاد ملت ایران و از جمله در انقلاب ۵۷ است. وقتی آدمی مطلق گرا بود و یا شد، تمامی فکر و ذکر و هوش و حواس او به آن مطلق معطوف می شود. و همه خواسته ها، اهداف و آمال و آرزوهای خود را از آن مطلق خویش طلب می کند. و بر گِرد آن دلداۀ خود به مانند حجرالاسود با شور و شعف می چرخد. همه سعی و کوشش خود را بکار می برد که نکند خدای ناکرده بر آن قبله و یا دلدادۀ خود گردی بنشیند و یا کوچکترین لکه ای بر او وارد شود و در نتیجه چشم او از دیدنِ به موقع حقیقت ها، واقعیت ها، تجربه های درست تاریخی غافل و بسته می شود. مطلق گرایی و مطلق پنداری افراد، یا اشخاص مختلف این حزب و یا آن حزب این دسته و یا آن دسته و یا…، نتیجه مستقیم آن ساخت بُت و پرورش دیکتاتور بت مانند است. و غافل از این امر مهم می شود که وقتی بتی ساخته شد «کار پذیری و تحمیق توده را به همراه خواهد داشت. و تا زمانی که این ستاره و یا بت پابرجاست، به هر کجا که او اراده کند، توده را خواهد برد. در یک چنین حالتی، توده، منطق و فکر خود را مثل اینکه از دست داده است، کور کورانه گوش به فرمان بت و یا ستارۀ خویش است و به دور او می چرخد» (۱). دیگر آن ستاره و یا بت، گوشش، بدهکار احدی، حتی کسانی که او را به کرسی قدرت نشانده و یاری داده اند، نیست، و هر زمانی که نیاز قدرتش اقتضا کند، به نام توده و حقوق آنان، آن ها را با حذف یا با حذف فیزیکی، از بین خواهد برد.

به مرور که ستاره، بت و یا مرکز ثقل واحدى براى هر امری و بویژه انقلاب در حال ساخته شدن و قدرت گرفتن است، احساس منجى بودن و مسئولیت خطیر تغییر کشور و جهان به آن تک ستاره دست مى‏ دهد. هرچه قدرت این مرکز ثقل در بین توده کشور و جهان تقویت مى‏ شود، به همان میزان احساس برترى و استثنائى بودن خودش نسبت به همه مردم در وى زیادتر مى ‏گردد و زمانی که بعنوان رهبر بلامنازع تثبیت گشت و حمایت و پشتیبانى گسترده توده ‏اى را از آن خود ساخت و براى واژگونى و انقراض رژیم حاکم، نظرات و راه حل ها از آنِ وى و یا به نام وى عرضه شد و نظراتش قانون و مافوق قانون تلقى گردید، وى خودش را یک شخص برگزیده و نجات بخش به حساب مى ‏آورد و وجود خودش را عطیه‏ اى الهى براى بشریت تلقى مى ‏کند و لاجرم وظیفه سنگین نجات کشور خویش و جهان را برگرده خود احساس کرده، جایگاه ویژه ‏اى در تاریخ براى خود مشاهده مى‏ کند. هیچگاه و در هیچ شرایطى حاضر نیست که اشتباهات و خطاهاى خود را که موجب ویرانى و تباهى کشور شده است به گردن بگیرد و اگر زمانى تحت شرایط خاصى مجبور شد که مسئولیت اشتباه و خطاى تصمیم خود را بپذیرد، پذیرفتن آن مسئولیت و عواقب تصمیم گیرى غلط خود را، وسیله ‏اى براى هرچه بیشتر بسط قدرت مطلق خود مى‏ گرداند(۲). معتقد است که چون دیگران دستورات و اوامر وى را درست و به موقع اجرا نکرده ‏اند، فساد و ویرانى بوجود آمده است. یا تمام تباهى ها و نابسامانى ها را بازماندۀ رژیم گذشته یا توطئه خارجى ها براى نابودى انقلاب و کشور وانمود مى‏ کند. در این مرحله، افکار، رفتار و سلوک، ایده آل ها، راه حل ها و تلقى خود از جهان و مسائل آن را منحصر و فرید مى پندارد. از یک طرف عصیانگر، شورشگر و بت شکن مى ‏شود، و از طرف دیگر خودِ وى به سرعت به بتى دیگر، که همه امکانات آن فراهم گشته است، تبدیل مى‏ شود. او به خاطر مسئولیت خطیر و منحصر به فردى که جهت تغییر و ساختن تاریخ کشور و جهان براى خود قائل است و براى تحقق آنچه که هر زمان در ذهن مى‏ پرورد، به هرکسی که نسبت به این جایگاهِ ویژه برخورد کند و یا نظراتش مخالف وى باشد، مشکوک می شود، در حذف و از بین بردن او کوچکترین تردیدى به خود راه نمى ‏دهد. این است که در حذف یاران مشکوک و از بین بردن دشمنان واقعى و غیرواقعى خود، سخت بى رحم و ظالم مى ‏شود. نظر به اینکه در ساختن بهشت ذهنى و جامعۀ ایده ‏آل خویش تردیدى به خود راه نمى‏ دهد، کشت و کشتارهاى بى حساب و وسیع در نظر او موجه و اندک جلوه مى ‏کنند و یا اصلاً چیزى به حساب نمى ‏آیند.

البته وقتی شخصی به هر دلیلی ستاره، مرکز ثقل و یا خدایگانی شدنش تثبیت گشت، دیگر دیر شده و کار از کار گذشته است. با وجود این، اینگونه افراد علائمی از خود بروز می دهند که اگر با چشم تیز بین بیطرف آن ها را زیر ذره بین قرار بدهند، بدون شک پی به مکنونات آنها خواهند برد. اما وقتی با چشم طرفدرانه نگاه شوند، کمتر قادرند بفهمند که طرف در چه خط و ربطی سیر می کند و یا چه پیشینه ای او را همراهی می کند (۳) و از این زمان به بعد آنهائی هم که به دنبال تحقق حقوق و آزادی مردم و داشتن حق سرنوشت مردم به دست خودشان هستند، زمانی چشم باز می کنند که کار از کار گذشته است، چون که به سرعت دیکتاتوری مسلطی را پی ریزی خواهند کرد و دمار از روزگار همه خواهند کشید و یارای مقابله با وی به شدت کم می شود. فکر نکنید که آنها فقط توده را به دنبال خود می کشند، بلکه همه مردم از هر طیف و دسته ای و حتی روشنفکران، دانشگاهیان و سیاسیون را. این است که پروفسور روپکه بعدها پس از خاتمه جنگ دوم جهانی نوشت: «این صحنه ای از روسپی گری بود که تاریخ پر افتخار آلمان را لکه دار کرده است.» (۴) و چنانکه پروفسور اپینگهاوس که در سال ۱۹۴۵ به کشتار و ویرانی بزرگ گذشته می نگریست، گفت: «دانشگاه های آلمان، هنگامی که هنوز فرصت باقی بود قصور کردند تا با تمامی قوای خویش آشکارا با تخریب دانش و دولت دموکراتیک مخالفت کنند. قصور کردند که مشعل آزادی و عدالت را در ظلمات ظلم و استبداد فروزان نگاهدارند.»(۵) اما برای اینکه یک شخصیتی بتواند، برای تصاحب کامل قدرت، مطلق شود، ابتدا باید او به نوعی به مرحله ستاره، مرکز ثقل و یا خدایگانی رسیده باشد. اما برای اینکه وی تا بدانجا برسد، مدام در هر موقعیتی که پیش آید از خواست مردم، اراده مردم، استقلال آزادی و اختیار مردم، حقوق و عدالت برای مردم و … و خلاصه هرچه مردم بخواهند و بگویند، باید سخن به میان می آورد. به دلایلی که جای بحث آن اینجا نیست، لنین، مائو، هیتلر، خمینی و … قبل از اینکه به ستاره و یا خدایگانی تبدیل شوند، زمینه آماده شدن به آن را تقریباً داشتند. دو مثال این نکات را روشن تر می کند:

یکم: مثالی از لنین آورده می شود: لنین وقتی مطلق شد و به ستاره، مرکز ثقل و یا خدایگانی تبدیل گشت، دیگر آن لنین قبل نبود که می گفت مردم خودشان دولت اند و خودشان باید کشورشان را اداره کنند و … . لنین که خود مطلق و مطلق پندارشده بود، دیگر به کمتر از کسب انحصاری قدرت مطلق راضی نبود. وی در برابر رأی همین نمایندگان مردم، فرمان انحلال مجلس را صادر کرد، چون در آنجا حاکمیت مطلق و بی چون و چرای خودش به زیر سئوال رفته بود. لنین که حاکم مطلق بر کل شوراها بود، خود را معتقد به قدرت شوراها نشان می داد و اصلاً به پارلمان اعتقاد نداشت و بارها گفته بود که پارلمان تدبیری است که بوسیلۀ آن بورژواها قدرت را برای خود محفوظ می دارند. ولی چون طرح مجلس مؤسسان تا آستانۀ انقلاب اکتبر، یکی از موارد تأکید بلشویک‌ ها و لنین بود (۶)، و زارعان و کارگران تقاضای پارلمان داشتند، درگیر شدن با خواستاران پارلمان، مفهوم درگیر شدن با حامیان اصلی خودش بود، و هیچ راهی برایش باقی نمانده بود که انتخابات مجلس مؤسسان را اجازه ندهد، در ۲۵ نوامبر نوشت: «هر اقدام لازم باید صورت گیرد تا موجب اطمینان عموم گردد که انتخابات آزاد و قانونی است». با وجود تمام فشارها و زد و بند ها وقتی انتخابات انجام شد، مخالفین برنده شدند. از مجموع ۴۱.​۷ میلیون رأی اخذ شده، سوسیالست های انقلابی ​٢٠.٨ میلیون رأی بدست آورده بودند، در حالی که بلشویک ها فقط ٩.٨ میلیون رأی داشتند. به هر حال لنین مصمم بود که نگذارد کسی سر راهش قرار بگیرد. تمام اعضای کمیته انتخابات بازداشت شدند. او مصمم به نابودی مجلس گردید. با وحشتی وصف ناپذیر، اجلاسیه مجلس که عمرش کمتر از سی ساعات بود، افتتاح شد. و وقتی برنامه های بلشویک ها و سوسیالیست های انقلابی به رأی گذاشته شدند، و آرا شمارش شدند، بلشویک ها بار دیگر شکست خوردند. ۲۳۷ نماینده به نفع سوسیالیست های انقلابی و ۱۳۶ نماینده به نفع بلشویک ها رأی داده بودند. برای حرکت بعدیِ بلشویک ها اعلام تنفس شد و لنین فرمان انحلال مجلس را صادر کرد. لنین رسماً بیانیه ای را امضا کرد که به استناد آن، تمامی اختیارات مجلس مؤسسان از آن سلب شد و از آن لحظه به بعد روسیه توسط رژیمی دیکتاتور اداره شد. در روسیه، مردم چهارده ساعت آزادانه در پارلمان سخن گفتند.

لنین در بارۀ مجلس مؤسسان گفت: مردم از ما خواستند تا مجلس مؤسسان را دعوت کنیم. بنابراین ما هم دعوت کردیم، اما مردم بزودی درک کردند که مجلس مؤسسان خود ستا، واقعاً نماینده چیست. ما هم بار دیگر خواست مردم را اجابت کردیم و اعلام می داریم که تمامی قدرت از آن شوراها است. لنین برای تروتسکی توضیح داد که دچار اشتباه شده است: «بی احتیاطی کردم که انتخابات را عقب نینداختم. اما در نهایت به بهترین نحو پایان یافت». از هم پاشاندن مجلس مؤسسان توسط دولت شوری، ابطال صریح و کامل دموکراسی تشریفاتی توسط دیکتاتوری عملی انقلابی است. اما تروتسکی می گوید: «این عمومیت دادن های تئوری با استفاده از تک تیراندازان لتونی عملی بود». لنین که روحاً گاهی از مجلس مؤسسان در عذاب و به ضعف استدلال خود آگاه بود، کوشید تا برای تأیید رفتار خود، جملاتی از مارکس و انگلس بیابد. عاقبت بهترین بیان در تأیید عمل خود را در یک جمله لاتین یافت که پلخانف در دومین گنگره در ۱۹۰۳ آن را در سخنرانی خود نقل کرده بود: کامیابی انقلاب عالیترین قانون است (Salus Revolutionis Suprema Lex). پلخانلف در ادامه بیانات خود گفته بود: «بنابراین، اگر برای پیروزی انقلاب نسخ این یا آن اصل دموکراسی مقتضی باشد، انجام ندادن این کار عملی است جنایتکارانه». این جمله لاتین، جمله بسیار خوبی بود، چون به استناد آن، هیچ جنایتی وجود نداشت که نتوان انجام داد. (٧)

آنچه در بالا آمد و بیان شد، چندین امر مطلق هستند:

۱- لنین که به قدرت مطلق نگاه می کرد، تمامی نیروی خود را بکار برد که به جای حمایت از سرنوشت مردم به دست خودشان، انقلاب را در ذهن مردم و خودش مطلق نگاه دارد و مردم را برای انقلاب، و نه حقوق و سرنوشت خویش، به هر سختی وادار سازد. و انقلاب برای مردم چه کرده است، می شود اینکه مردم برای انقلاب چه کرده اند. پس برای به دست آوری انحصاری قدرت خود و حفظ آن، انقلاب مطلق می شود. بله، انقلاب گاهی مثبت و گاهی منفی است و این بستگی به آن دارد که رهبران آن و نیز مردمِ دست اندر کار، چقدر مطلق گرا و یا نسبی گرا هستند (۸).

۲- شورا ها مطلق شده اند و لنین هم حاکم مطلق بر آنها است

۳- به منظور مطلق گرایی خودش، مردم مطلق می شوند و هرچه که آن ذهن مطلق گرای قدرت پرست او را اغنا کند، از زبان مردم و مجری اوامر مردم اعلام می کند.

۴- حیله، حقه، دروغ، تزویر و یا هر اسمی روی آن را بگذاریم برای پیروزی و حفظ مطلق خویش جایز و بلکه واجب است. و برای ادامۀ مطلق بودن خود ایرادی نیست که مسائلی را که قبلاً مورد تأیید بوده و قول به عمل در آوردن آن ها را به مردم داده است، روز دیگر همان ها را باطل و یبهوده اعلام کند. و یا آن که روزهایی از روی مصلحت آنگونه گفته شده است، اما امروز مصلحت چنین است که گفته شود.

مثال دوم: خمینی

مطلق گرایی و مطلق پنداری در بین غالب گروه های سیاسی چپ و راست و بویژه در روحانیت وجود داشت. در بین گروه های چپ از هر دسته و طیفی با مختصر تفاوتی، دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری طبقه کارگر، حزب طبقه کارگر و یا حزب طراز نوین وجود داشت و مطلق بود. و با ساز و کارهایی که وجود داشت، حزب، مطلق بود. هر کسی هم که سوار بر رهبری آن می شد، عملش، رفتارش و حرفش فصل الخطاب و مطلق می شد. تمامی آنچه در مورد مطلق گرایی و مطلق شدن لنین و انقلاب گفته شد، بدون کم و کاست و بشدت بیشتر در مورد آقای خمینی هم بوجود آمد. مختصر توضیحی در این مورد مرحوم منتظری آورده ‌است که در بحث با آقای خمینی، وی تا قبل از رفتن به نجف به ولایت فقیه معتقد نبود، ولی من بودم. (۹) آنچه را که مرحوم منتظری در مورد مخالفت آقای خمینی با ولایت فقیه ذکر کرد، در انطباق با نظر آقای خمینی است. وی در «رساله اجتهاد و تقلید» خود که قبل از رفتن به نجف، نوشته شد، تصریح می‌ کند:

«اشکال در اصل “عدم ولایت” وجود ندارد. جای هیچ اشکالی نیست. در این اصل و قاعدۀ عدمِ نفوذِ حکمِ هیچکسی بر کس دیگر، شکی نیست. فرقی نمی‌ کند که حکم مذکور، قضائی باشد یا غیر آن، حاکم پیامبر باشد، یا وصی پیامبر، یا غیر آنها. زیرا صِرفِ نبوت و رسالت و وصایت، و یا علم و فضائل نفسانی، به هر درجه باشند، موجب نمی شوند که دارندگان این گونه کمالات، نافذالحکم باشند، و قضا و داوری آنان، فاصل و قاطع خصومت و تنازع شود، بلکه آنچه را عقل در می‌ یابد و به آن حکم می کند، همانا نفوذ حکم خداوند متعال در باره خلق است.» (۱۰) حال کسی که بنا بر نوشتۀ خود، مخالف ولایت فقیه «حکم هیچ کسی بر کس دیگر نافذ نیست، حتی اگر او پیامبر و یا وصی او و وصایت او باشد»، چگونه و چرا ولایت فقیه و بعد هم ولایت مطلقه فقیه را به جامعه تحمیل می کند و موجب اینهمه کشتار و ویرانگری و جنایت می شود؟ دلایل چندی بر این امر مترتب است:

۱- اصل فقه قران است که از وحی سرچشمه گرفته است و ضد قدرت است و چون قرآن و وحی ضد قدرت است و ممکن نیست آن را با قدرت همآهنگ کرد. دست به ساختن فقه بریده از قرآن زده شد و این فقه ساخته شده به قول طباطبائی صاحب المیزان، فقه بریده از قرآن (۱۱) و به قول مطهری فقه بریده از عدالت اجتماعی است (۱۲)، با قدرت پیوند داده شد. حال ما با این فقه موجود ساخته و جدا شده از قرآن سر و کار داریم که برای هر جرم و جنایتی محملی دارد و یا می شود ساخت و بر عکس هر ظلم و ستم و ناحقی را حق جلوه داد. اصول راهنمای این فقه را فلسفه یونانی قدرت تشکیل می‌ دهد. در نظر و دید غالب فقها و از جمله آقای خمینی، دین، بیان قدرت است– و مردم را صغیر قلمداد می کنند و آنها را صاحب حق اداره زندگی خود نمی شناسند-، و نه بیان آزادی، اختیار و حق. طبیعی است که اگر چنین شخصی با چنین دیدی امکانات با او یار باشد، در صدد استقرار و انحصار قدرت بر می آید، و این برای او اتفاق افتاد.

۲- وقتى آقاى خمینى، جنبش ۱۵ خرداد ۴۲ را رهبری کرد و مستقیم رو در روى شاه و آمریکا ایستاد و مردم به خیابان ها ریختند و با کشتار سرکوب شدند، در فضای سانسور و به دلیل خالی بودن کشور از رهبری و یا جمعی که رهبری سیاسی فعال و مشروع را در دست داشته باشند رهبری سیاسی و دینی در وجود آقای خمینی یک کاسه گردید. خمینی سیاسیون و ملیون و روشنفکران مذهبى که خواهان کندن شاه از سلطنت بودند را به خود جلب و جذب کرد و آنها گمشده خود را در وى یافتند و زمینه رهبری وی بیش از هر کس دیگری تا حدودی فراهم گشت.

۳- بعد از جنبش ۱۵ خرداد و هنگامی که خمینی در عراق تبعید بود، غالب مخالفین شاه و سازمان های سیاسی، اعم از مذهبی و غیر مذهبی برای گرفتن رهنمود و یا تأییدیه‌ ای به وی مراجعه می‌کردند، که آن هم از نهضت ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ سرچشمه گرفته بود.

۴- وقتی وی از عراق اخراج شد و در ۱۳ مهرماه سال ۵۷ به پاریس رفت. هم زمینه رهبری او بیش از همه آماده و هم خودش تقریباً به ستاره، مرکز ثقل و یا خدایگان تبدیل شده بود. اما آقای خمینی این درایت را داشت که وقتی در نقش رهبری انقلاب و در لباس عارف پیر و مرجع دینی در پاریس و در انظار ملت ایران و جهانیان با ملت ایران عهد و پیمان می بست و قول و قرار می گذاشت که به «بیان پاریس» مشهور شد (۱۳)، مکنونات قلبی خودش را مخفی نگاه دارد و سخنگوی خواسته های به حق مردم باشد. و در مدتی که در پاریس بود و بعد از آن تا شهریور ۵۸، دم از ولایت فقیه نزده بود و با تحمیق مردم و غوغا سالاری خیابانی و چماقداری برای اولین بار در شهریور ۵۸ دم از ولایت فقیه زد.

۵- به محض اینکه پایش به تهران رسید، در حلقۀ روحانیت قدرت طلب که آنها نیز دین را بیان قدرت می دانستند، قرار گرفت با کمک آنها، از همان ابتدا دست به ایجاد دولت در دولت زد. اما هنوز جرأت پیدا نکرده بود، که دقیق مکنونات قلبی خود را آشکار کند، این است که هم دولت موقت، و هم اولین رئیس جمهور، از ملیون بودند. به میزانی که با امکانات وسیع تبلیغی که در دست داشت، به تحمیق توده مردم می پرداخت، به همان نسبت امیال قلبی خود را آشکار می کرد. وی قبلاً تا حدودی از ملیون حساب می برد، ولی وقتی فهمید که به هر دلیلی ملیون و آزادیخواهان اگر چه ضد هم نیستند، اما با هم اتفاق و وحدت و یا ائتلافی ندارند، گل به گلش شکفت. ابتدا با بحران گروگانگیری کارکنان سفارت آمریکا، تقریباً نهضت آزادی را از صحنه حذف کرد، و سپس علیه ریاست جمهوری، آخرین سنگر استقلال طلبی و آزادیخواهی و حقوق وعده داده شده در پاریس به مردم، کودتا کرد و سلطۀ شوم خود را به ملت ایران بطور کامل تحمیل کرد.

در این فرایند چند چیز مطلق شده است:

۱- خود خمینی، یعنی رهبری، مطلق شده است.

۲- دین هم مطلق شده است و آقای خمینی که حاکم بر آن است مطلق شده و فقط آن نگرشِ آقای خمینی به دین که بیان قدرتِ مطلق است و خودش واضع آن است، صحیح، و مابقی باطل است.

۳- انقلاب به این معنی مطلق است که مردم برای انقلاب چه کردند، و نه اینکه انقلاب برای مردم چه کرده است. هنوز هم نزد عدۀ قلیلی، مردم برای انقلاب چه کردند مطلق است.

۴- مردم مطلق می شوند، زمانی که خمینی می خواهد امیال قدرت طلبی خود را اعمال کند و مخالفین خود را از صحنه خارج و بکوبد، آنها را به عنوان خواست های مردم و اینکه مردم اینها را می خواهند و یا آنها نمی خواهند بیان می کند. و اینکه خودش فقط طلبه ای است و قدرتی ندارد و یا چیزی نمی خواهد و زبان خواسته های مردم است.

۴- آقای خمینی خود مطلق و خدا می شود، وقتی می گوید: «سى و پنج میلیون بگویند نه، من ‏مى‏ گویم آرى» و یا «جهه ملی از امروز محکوم به ارتداد است» و یا «او [مصدق] هم مسلم نبود». و حال که خود خدا شده است، از زبان خودِ خدا شده به مردم امر و نهی می کند. در مورد خود خدا شدگی، آقای خمینی باز خیلی در آشکار گفتن ملاحظاتی داشت، اما آقای خامنه ای از خود بیگانه و به مانند کسی که شیطان در مغز او جای گرفته و او را مخبط و آشفته کرده است، بی مهابا و آشکار می گوید:«خدای متعال همین‌ طور حرف‌ می‌ زد. در واقع زبان من بود، حرف خدا بود.» (۱۴) غافل از این امر که وقتی آقای خمینی با احتیاط خدا شدگی خود را در لباس امر و نهی به مردم می گفت، نهضتی را رهبری کرد و سپس با هر تفسیری که از آن داشته باشیم، انقلابی با رهبری وی پیروز شده بود. و توده عظیم مردم حداقل تا مراحلی با طیب خاطر او را پذیرفه بودند. اما آقای خامنه ای از همان روز اول با توطئه سقیفه به رهبری رسانده شد و بعد هم با تکیه بر سرنیزه و مأموران امنیتی در لباس های مختلف و توطئه های گوناگون تا امروز بر سریر قدرت مانده است. بنابر این چنین حرف هائی از زبان وی بیرون آمدن، نشان آشفتگی کامل روحی و ذهنی اوست.

البته فکر نکنید که تنها چنین حرف هائی را آقای خمینی و یا خامنه ای بر زبان آورد و یا می آورد. خیر، این زبانِ همۀ دیکتاتورها و قدرتمندان و مستبدان سوار بر قدرت است که خود را خدا، پسر خدا، یا الهام گرفته از غیب برای نجات بشریت، مجری اردۀ الهی معرفی می کنند. چند نمونه:

اسکندر مقدونی خود را «پسر آمون می خواند و گاه پسر زئوس می دانست» (۱۵) اما همین اسکندر وقتی از مقدودنیان دلسرد شد، «پسر فیلیپ با انکار زئوس و آمون، هراکلس و دیونیزوس، کوشید که پارسی شود.» (۱۶)

هیتلر می گفت که نیرویی الهی، او را برای انجام مأموریتش راهبری می کند و گوبلز برایش نوشت: «… او بزرگتر از همه ما است، بزرگتر از من و شما. او مجری ارادۀ الهی است. آن اراده که تاریخ را شوری خلاق و نو به قالب می ریزد و می سازد.» (۱۷) و شاه که خود را برگزیده می دانست و مدعی بود امام علی (ع) را دیده و توسط حضرت ابوالفضل (ع) شفا گرفته است.

شاید این سئوال برای بسیاری مطرح باشد و یا مطرح شود که قبل از اینکه کسی به قله قدرت برسد، چه خصوصیاتی باید در او جمع شود تا نزد بسیاری از مردم مطلق شود؟ به نظرم هر کسی خود قادر است که اگر کمی دقت کند، بعضی از مشخصه های چنین اشخاصی را پیدا بکند. اما مختصر اینکه چنین اشخاصی باید:

۱- تاریخ، فرهنگ، روحیه و خواسته های مردم خود را بشناسد و نقاط قوت و ضعف آنها را بداند.

۲- حرکتی را که بیان کنندۀ خواستۀ حداقل بخشی از توده مردم است، به نحوی به پیش برده باشد که آن عده او را ناجی خود و یا محقق کنندۀ خواستۀ خود بدانند.

۳- بتواند در بین حامیان خود، توازن قوائی که هر کسی فکر کند به خواسته اش خواهد رسید، برقرار کند.

۴- موقعِ عملِ خود را خوب درک کند و برگ برندۀ خود را بیهوده از بین نبرد. یعنی اینکه بتواند درک کند که بهترین موقع برای عمل کردن چه زمانی است، به عبارت دیگر موقع شناس باشد.

۶- نوعی سحر کنندگی و زبان گیرائی داشته باشد، منظور از زبان گیرا این نیست که خیلی خوش بیان باشد، بلکه باید حرف های خود را بتواند با زبانی بسیار ساده که بیان کنندۀ خواسته مردم است به تودۀ مردم منتقل کند، به عبات دیگر باید یک نوع کایزما یا جذابیت داشته باشد. همۀ نکات فوق در آقای خمینی جمع شده بود.

خوب در چه جوامعی چنین چیزی اتفاق می افتد؟ روشن است که در جوایع استبداد زده و درگیر ظلم و ستم که از همه جا و همه کس مأیوس شده اند، اتفاق می افتد. البته این بدان معنا نیست که در جوامع دیگر و پیشرفته اتفاق نمی افتد. در آن جوامع هم اتفاق می افتد، اما با شرایط دیگر و با رنگ و لعاب دیگر.

خوب چه باید کرد که آدمی و جامعه درگیر مطلق نشود؟ این سئوال در خور مطالعه و تحقیق جدی است، اما مختصر اینکه، در جهانی که ما زندگی می کنیم نبایستی که هر کس و هیچ چیزی را مطلق کرد و از آن مطلق بهشت معهود خود را طلب کرد. و این پروسه ای طولانی که بایستی از خانواده و کودکستان و مدرسه و دانشگاه شروع کرد و به فرزندان و نوباوگان از همان طفولیت یاد داد که در اطراف خودشان هر چه برایشان اتفاق می افتد را مورد سئوال و پرس و جو قرار بدهند. و یاد بگیرند که اگر به نوعی مؤمن و خدا پرست هستند، فقط یک مطلق وجود دارد و آن ذات باریتعالی است و دیگر همه چیز و همه کس نسبی هستند. و اگر به خدا و دنیائی دیگر هم اعتقاد ندارد، یاد بگیرد و بداند که همه چیز و همه کس نسبی است و هیچ کس و سازمان و حزبی مطلق نیست. و اگر بخواهد که به آزادی، عدالت، حقوق و حق سرنوشت خود برسد، باید طرحی دیگر دراندازد و راهی دیگر برود.

در نوبتی دیگر به این امر پرداخته می شود که مغز آدمی چرا و به چه دلیل مطلق ساز می شود؟ و اصولاً راهی برای جلوگیری از آن و یا به حداقل رساند آن وجود داد؟

محمد جعفری،
۲۸ دیماه ۱۴۰۲
mbarzavand@yahoo.com

نمایه و یادداشت:

۱- کتاب «کار پذیری و روشهای مبارزه با آن»، ص ۸۲، قابل دسترسی در سایت:

کتاب ها

٢- آقای خمینی وقتی می خواهد، ولایت فقیه در مجلس خبرگان به تصویب برسد و دولت بازرگان را هم بکوبد، یک روز قبل از افتتاح مجلس خبرگان در تاریخ ۵۸.۰۵.۲۸، در سخنرانی خود، در ۵۸.۰۵.۲۷ اعلان توبه می کند و این توبه را پشتوانه قدرت خود می کند و می گوید: «من از پیشگاه خدای متعال و از پیشگاه ملت عزیز، عذر می‌ خواهم، خطای خودمان را عذر می‌ خواهم. ما مردم انقلابی نبودیم، دولت ما انقلابی نیست، ارتش ما انقلابی نیست، ژاندارمری ما انقلابی نیست، شهربانی ما انقلابی نیست، پاسداران ما هم انقلابی نیستند، من هم انقلابی نیستم. اگر ما انقلابی بودیم، اجازه نمی‌ دادیم اینها اظهار وجود کنن، تمام احزاب را ممنوع اعلام می‌ کردیم، تمام جبهه‌ ها را ممنوع اعلام می‌ کردیم. یک حزب، و آن «حزب الله»، حزب مستضعفین.» (صحیفه نور، ج ۸، ص ۲۵۱، از سری ۱۸ جلدی وزارت ارشاد اسلامی و نه از سری ۲۴ جلدی بعد که با تحریف،تغییر و تقلبات مهمی همراه است) و یا آقای خمینی وقتی می خواست مرحوم منتظری را حذف کند، در نامه خود در ۶ فروردین ۶۸ خطاب به آیت‌ الله منتظری، آن را با قسم دروغ همراه ساخت و نوشت: «والله قسم، من با انتخاب شما مخالف بودم … والله قسم، من با نخست‌ وزیری بازرگان مخالف بودم … والله قسم، من رأی به ریاست جمهوری بنی صدر ندادم و در تمام موارد نظر دوستان را پذیرفتم.»

٣- https://news.gooya.com/2020/06/post-39274.php

۴- ظهور و سقوط رایش سوم، ویلیام شایرر، ترجمه کاوه دهگان، ج اول، ص ۴۰۹.

۵- همان سند.

۶- https://asre-nou.net/php/view.php?objnr=45301

٧- کار پذیری و روش های مبارزه با آن، ص ۱۳۲-۱۳۱، به نقل از زندگی و مرگ لنین، رابرت پاپن، ترجمه عبدالرحمن صدریه، ص ۳۴۸-۳۳۴.

٨- برای اطلاع بیتشتر در این مورد نگاه کنید به مقاله «انقلاب چیست و آیا انقلاب به خودی خود بد و یا خوب است و چرا مردم را از انقلاب می ترسانند؟»:

https://news.gooya.com/2022/04/post-63495.php

٩- خاطرات آیت الله منتظری، چاپ انقلاب اسلامی، فوریه ۲۰۰۱، ص ۸۶.

١٠- رساله اجتهاد و تقلید آقای خمینی در هشتاد صفحه از صفحه ۹۳ تا ۱۷۳ در جلد دوم کتاب رسائل چاپ قم ۱۳۷۸ ه.ق. و همچنین در ۹۲ صفحه (از ص ۵۰۵ تا ۵۹۶) ضمیمه جلد دوم کتاب تهذیب الاصول شیخ جعفر سبحانی که تقریرات درس آیت الله خمینی می باشد و توسط جامعه مدرسین به چاپ رسیده است؛ حکومت ولایی، محسن کدیور، نشر نی، چاپ اول ۱۳۷۷، ص ۲۴۰ و ۲۴۱، به نقل از امام خمینی، الرسائل،رساله فی الاجتهاد و التقلید، ص ۱۰۰و ۱۰۱ ( قم ۱۳۸۵، ه ق).

١١- « ترجمه تفسیر المیزان، ٢٠ جلدی، ج ۵ ، ص ۴۵؛ «با اینکه همه آن علوم به منزله شاخ و برگ ها و میوه‌ های درخت طیبه قرآن و دین بود، درختی که اصلش ثابت و فرعش در آسمان است و به اذن پروردگارش میوه‌ اش را هر آنی می‌ دهد، چون اگر در باره این علوم دقت به خرج دهی خواهی دید که طوری تنظیم شده که پیدا است گویی هیچ احتیاجی به قرآن ندارد، حتی ممکن است یک محصل همه آن علوم را فرا بگیرد، متخصص در صرف و نحو بیان و لغت و حدیث و رجال و درایه و فقه و اصول بشود، و همه این درس ها را تا آخر بخواند و قهرمان این علوم نیز بگردد، و حتی به پایه اجتهاد نیز برسد، ولی قرآن را آن ‌طور که باید نتواند قرائت کند، و یا به عبارتی اصلاً دست به قرآن نزده باشد، پس معلوم می‌ شود از این دیدگاه هیچ رابطه‌ ای میان علوم و میان قرآن نیست» (ترجمه تفسیر المیزان، جلد ۵، ص ۴۵۰.)

۱۲- «کار باید منشاء مالکیت شمرده شود، نه منشاء مالیّت» و «اصل عدالت از مقیاس های اسلام است، که باید دید چه چیز بر او منطبق می شود. عدالت در سلسلۀ علل احکام است، نه در سلسله معلولات، نه این است که آنچه دین گفت، عدل است، بلکه آنچه عدل است، دین می گوید، این معنی مقیاس بودن عدالت است برای دین، پس باید بحث کرد که آیا دین مقیاس عدالت است یا عدالت مقیاس دین. مقدسی اقتضا می کند که بگوئیم دین مقیاس عدالت است، اما حقیقت این طور نیست» و «اصل عدالت اجتماعی با همۀ اهمیت آن، در فقه ما مورد غفلت واقع شده است» و « عدالت اجتماعی عبارت است از ایجاد شرایط برای همه به طور یکسان» (مبانی اقتصاد اسلامی، اثر شهید مطهری، انتشارات حکمت، که به دستور خمینی سانسور و خمیر گردید. به ترتیب: ص ۱۴، ۲۷، ۵۴، و ۱۵۷.)

۱۳- اهم بیان پاریس: «ولایت با جمهور مردم است»، «میزان رأی مردم است»، «جمهوری نظیر همین جمهوری فرانسه»، «باید اختیارات دست مردم باشد »، «من برای خودم نقشی جز هدایت ملت و حکومت بر نمی گیرم»، «علما خود حکومت نخواهند کرد.»، «از نظر حقوق انسانی تفاوتی میان زن و مرد نیست، زیرا هر دو انسانند و زن حق دخالت در سرنوشت خویش را همچون مرد دارد» و نیز « و زنان ما حق رأى دادن و حق انتخاب شدن دارند»،«همه گروه ها در بیان عقاید خود آزادند»،«به نظر من رادیو و تلویزیون و مطبوعات باید در خدمت ملت باشد و دولت ها حق نظارت ندارند. ملت را نمى‌ شود تحمیق کرد».
.
۱۴- آقای خامنه ای در تاریخ در ۱۰​دیماه​ ۱۴۰۲، به خاطره ای که حدود ۲۰ سال پیش در ذهن بیمارگونه او گذشته در دیدار با دختران و همسر قاسمی سلیمانی می گوید: «تو این حیاط با ۲۰ نفر از فرماندهان سپاه نماز خواندیم. بعد من نشستم روی پله، یک صحبت گرم و گیرایی کردم. قبلاً هم فکرش را نکرده بودم. خدای متعال همین‌ طور حرف می‌ زد. در واقع، زبان من بود، حرف خدا بود. خیلی جلسۀ عجیبی بود. خیلی تأثیراتی گذاشت.»

۱۵- یونانیان و بربرها، امیر مهدی بدیع، ترجمه قاسم صنوبری، ج ۱۰ ص ۱۲۱ و ج ۱۱ ص ۷۷-۷۶.

۱۶- یونانیان و بربرها، ج ۱۰ ص ۱۳۲.

۱۷- کتاب «کار پذیری و روش های مبارزه با آن»، ص ۱۳۱، قابل دسترسی در سایت:

http://mohammadjafarim.com/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8/

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید