این بار منجّمین نیستند که از ورود سیاره زمین به مدار برج عقرب و خطرات نیش جرار جنگ سخن می رانند، بلکه این “پاپ مقدس” است که نه فقط نگران وقوع آن است، بلکه گامی فراتر نهاده و بر آن است که چه بسا این جنگ شروع هم شده باشد!. بله! جنگ چه بسا با عناوین فریبنده و به شکلی خزنده و هم چون مهمان ناخوانده ای که خانه را اشغال می کند، درحال تحمیل کردن خود است. جنگ ها وقتی نیابتی بشوند و دست قدرت های بزرگ در کار باشد، ولو آن که تحت عناوین دهان پرکن و گمراه کننده ای چون مبارزه علیه تروریسم و جنگ بشر دوستانه صورت گیرند، از منازعات صرف محلی و منطقه ای فراتر رفته و ماهیت فراگیر پیدا می کنند. هیولای جنگ اگر به موقع به زنجیر کشیده نشود، زمانی می رسد که همه را غافلگیر می کند. نباید گمان کرد که ناقوس جنگ در صبحدم یک شب تیره با صدور یک اولتیماتوم رسمی نواخته گردد، برعکس گام های نخست به شکلی نامحسوس و خزنده (بصورت جنگ های موضعی اما با خصلت و اهدافی فراموضعی ) و به عنوان اقدامی گریزناپذیر و موجه برای حل این یا آن معضل دردناکی (که مسببین واقعی آن همیشه پنهان می مانند. همانطورکه خانم کلینتون که خود را برای کاندیدا شدن در ریاست جمهوری آینده آماده می کند، اخیرا در مورد نقش آمریکا در ایجاد القاعده و تروریست ها به آن اذعان کرد) با کرخت کردن جامعه جهانی آغاز می گردد و با درگیر و تقسیم کردن جوامع انسانی به جوامع متخاصم، آرام آرام جنون و مستی آن فراگیر می شود. وقتی راه های سیاسی برای حل بحران ها و منازعات به بن بست می رسند، سر و کله جنگ به عنوان فصل الخطاب برای برون رفت از بحران ها پیدا می شود. فاجعه آنجا به اوج می رسد که رسانه ها بجای آن که پژواک وجدان خودآگاه جامعه، همبستگی، زیست مشترک انسانی، و افشاء گر عوامل برسازندۀ جنگ باشند؛ خود آتش بیار معرکه و توجیه گرآن می شوند، هم چون شری اجتناب ناپذیر که گریزی از آن نیست و باید به فرامین اش گردن نهاد. فریب دادن و کرخت کردن حساسیت عمومی با ترفندهای گوناگون برای اجتناب ناپذیری جنگ و تطهیر آدم کشی و بربریت به مثابۀ بخشی از امور عادی زندگی، نخستین خطر پیشارو است و به منزلۀ فتح سنگر اول، سنگری استراتژیک هم برای لشکر جنون -زیست کشتار و قدرت مشرف بر زندگی- ولاجرم دشمنان صلح و برابری و همبستگی، و ایضاً سنگری اساسی برای سد کردن پیشروی هیولای جنگ توسط جنبش مقاومت و برافراشتن پرچم “نه” به آن. نبرد اصلی باید در همین سنگر صورت گیرد، هر طرف که در این نبرد، نخست پیروز شود، سرنوشت مراحل بعدی را بدست می گیرد. و چنین است که حتی هشدار پاپ هم* که ظاهراً به مقتضای ویژگی ها و جایگاهش، گوش هایش به شنیدن صدای ناقوس مرگ آشنا و حساس است! در میان رسانه های برسازندۀ فضای حیاتی برای سوداگران جنگ و اربابان قدرت، گم و گور شده و پژواک شایسته ای پیدا نمی کند.
یک بار دیگر باید پرسید چرا باید خطر را جدی گرفت؟:
نخست به دلیل آمیختگی بیش از پیش منازعات محلی و منطقه ای با رقابت ها و منازعات قدرت های جهانی، بطوری که اگر کنترل نشوند و به موقع کنترل نشوند، گسترش دامنل جنگ ها اجتناب ناپذیر می گردند. در حقیقت جنگ ها و منازعات کنونی در ماهیت و اهداف خود حامل ظرفیت هایی فراتر از منازعات موردی و منطقه ای هستند و آن را می توان جنگ های نیابتی دانست که بیش از پیش به مصاف قدرت های بزرگتر تبدیل می شوند. مگر جز این است که عملاً جنگ های متعدد نیابتی در جای جای جغرافیای سیاسی منطقه و جهان جاری است و پای قدرت های منطقه ای و جهانی هم درمیان است؟. چنان که این روزها شاهد اعلام استراتژی های جدید و ارسال منابع مالی و تسلیحات سنگین و حملات نظامی هوائی و زمینی و در یک کلام سوخت رسانی به کانون های آتش هستیم.
دوم به دلیل روند فشرده شدن عوامل بحران در سطوح کلان: اگر نگاهی به شرایط و عوامل و بسترهای عینی و عمومی و برانگیزانندۀ جنگ ها در جوامع بشری داشته باشیم، متأسفانه در شرایط کنونی شاهد تکوین شماری از زمینه ها و پیش شرط های آن هستیم:
– وجود بحران مزمن اقتصادی و ساختاری که نظام سرمایه داری سال هاست گریبانگیر آن است و ناتوانی روزافزون در یافتن راه حل در چهارچوب ساز و کارهای اقتصادی و سیاسی متعارف برای خروج از بحران، بحران اضافه تولید و نیافتن بازار مصرف درخور آن و لاجرم بحران انباشت سرمایه، شکل گیری قطب بندی های جدید در درون نظام سرمایه داری پس از یک دوره فترت ناشی از فروپاشی بلوک شرق و شروع منازعات و تشدید رقابت بر سر تصاحب بازارها و تقسیم مجدد مناطق تحت نفوذ بین آنها.
– بحران هژمونی و جدال پیرامون پرکردن خلاء آن و بویژه تکاپوی دولت آمریکا برای تحمیل و تحکیم هژمونی متزلزل خود بر جهان سرمایه داری (هژمونی برپایه نظم جدید). در این رابطه تلاش بی وقفه دولت آمریکا برای حفظ و تقویت موقعیت ابرقدرتیِ درحال افول خود و نفوذ بی چون و چرایش بر اهرم های حساس اقتصاد-سیاسی جهانی است که توسط رقبائی که خواهان سهم بیشتر و تعدیل و تقسیم مجدد نفوذ بر این اهرم ها هستند، به چالش گرفته شده است.
– بکارگیری اهرم اقتصادی (و از جمله تحریم= سیاست گرسنگی دادن) توسط آمریکا و بلوک متحدش اروپا همچون ابزار جنگی برای فشردن گلوی رقبا و به تسلیم واداشتن آنها که ناشی از موقعیت برترشان در این حوزه است و سهم مهمی در احیای فضای جنگ سرد و گرم داشته است. نباید فراموش کرد که سیاست اعمال تحریم بویژه وقتی به سیاست راهبردی یک دولت تبدیل می شود، در ماهیت خود در حکم اعلام جنگ اقتصادی است و می دانیم که از “جنگ اقتصادی تا جنگ نظامی” و یا از “جنگ اقتصادی تا اقتصاد جنگی” فاصلۀ زیادی نیست و بقول معروف جنگ، ادامۀ سیاست با ابزارهای دیگر (و بشکل دیگر) است. در همین رابطه باید اضافه کرد که در دولت اوباما اصل رویکرد یک جانبه گری تغییری نکرد، بلکه یک جانبه گری اقتصادی، جایگزین یک جانبه گری نظامی زمان بوش پسر شد، و دولت آمریکا آن را همچون اهرمی برای تأمین هژمونی و منافع خود حتی در قبال متحدینش برای حفظ موقعیت برتر آمریکا بکار گرفته است.
– هم چنین باید به آن افزود: بی اثر شدن سازمان ملل را که محل مصالحه و چانه زنی بین قدرت ها محسوب می شده است. عملاً سیاست ها و تصمیم ها توسط قدرت های بزرگ جهانی و در رأس آن آمریکا در بیرون از سازمان ملل و با دور زدن آن گرفته می شود و همین واقعیت پیش از پیش آن را به یک نهاد فرمایشی تبدیل کرده است. می توان گفت که سازمان ملل هیچگاه تا این اندازه بی خاصیت و فرمایشی نبوده است. خلاء نهادهای میانجی، عملا مکانیزم های مصالحه و کنترل کننده منازعات را از کار انداخته است. واقعیت آن است که نقش این نهادها همواره تابعی از توازن قوا و توافقات قدرت ها بوده و با بهم خوردن آن، نقش آنها نیز بهمان اندازه بی اعتبار می شوند و تحولات مهم از جمله تصمیم به جنگ ها و تحریم ها بیرون از آن گرفته می شوند.
– تشدید مسابقۀ تسلیحاتی و افزایش بودجه های نظامی و بی خاصیت شدن توافق های پیشین و زائل شدن نسبی خصلت بازدارندگی زرادخانه های سلاح های کشتار همگانی، یعنی آن چه که در دوره جنگ سرد به عنوان موازنه وحشت و عاملی تعادل بخش (بالانس کننده) به شمار می رفت.
– و بالأخره به عوامل برسازندۀ فوق که هم چون بستری مناسب و یا چون وزش باد مساعد می تواند آتش های مشتعل در این یا آن نقطه را شعله ورتر ساخته و بهم پیوند بزند، باید ایجاد جبهه ای جهانی را متشکل از دهها کشور و اعلام جنگی تازه علیه “دولت اسلامی” را که خود اذعان دارند سال ها بطول خواهد انجامید، به مخاطرات فوق اضافه کرد.
در حقیقت، شکست غرب و بویژه دولت آمریکا در مبارزه علیه “تروریسم” در پی رویداد ١١ سپتامبر و بازتولید گستردۀ آن در ابعاد جدید بخصوص در قالب پدیدۀ خشن و نوظهوری هم چون دولت خلیفه اسلامی ( داعش قبلی) و گشودن جبهۀ جدید را باید از دو سو در نظر گرفت: هم به لحاظ ذات خشن و جنگ افروزانۀ خود، این پدیده به عنوان دشمن انسان و زندگی و تمدن بشری، و هم به دلیل دستاویز مناسبی که برای بازگشت قدرت های بزرگ جهت پر کردن خلأ بوجود آمده درمنطقه، درپی شکست مداخلات دورۀ قبلی، برای تأمین سلطه و هژمونی کامل بر منطقه و پی گرفتن سودای نیمه تمام به اصطلاح خاورمیانۀ نوین و ادغام آن فراهم آورده است. در این معنا، جنگ علیه داعش، هم چون اسم شبی برای پوشش دادن اهدافی سلطه طلبانه و فراتر از داعش را در خود دارد. اگرمجموعه عوامل فوق را در کنار هم قرار دهیم، آنگاه به ابعاد خطر فاجعه و جنگی که نسل امروز را تهدید می کند پی خواهیم برد.
وقتی پاپ که در مراسم صدمین سالگرد جنگ جهانی و در گورستان ١٠٠ هزار ایتالیائی کشته شده در جنگ اول جهانی و در حضور ده ها هزار شنونده، جنگ را جنون و دیوانگی خواند*1 و نسبت به خطر شروع آن هشدار داد، در عین حال به علت ها و ریشه های آن نیز اشاره کرد:
“علت آن این است که در دنیای امروز در پشت صحنه، منافع، راهبردهای جغرافیایی- سیاسی، مال دوستی و قدرت پرستی وجود دارد. مضاف بر آن صنایع و کارخانه های اسلحه سازی هم هستند که تولید و فروش سلاح ها برای آنها بسیار مهم است”.
صرفنظر از این که تعابیر و مفاهیم بکار گرفته شدۀ او چقدر درست و دقیق باشند، آن چه مهم است این است که او در این رویکرد برخلاف آوازه گری رسانه های تطهیر کنندۀ جنگ، فقط داعش و امثال آن را مسبب جنگ عنوان نکرد بلکه به منافع و راهبردهای حغرافیائی-سیاسی، قدرت پرستی و انگیزۀ آب کردن سلاح های تولید شده توسط مجتمع های نظامی نیز اشاره کرد.
نگاهی کوتاه به دو کانونی عمدۀ آتش:
الف- اروپا منطقه ای جنگ خیز!:
جنگ اول و دوم جهانی پیرامون تقسیم جهان بین قدرت های بزرگ و کانونی شدن آن در اروپا صورت گرفت و سپس به نواحی دیگر گسترش یافت. گوئی هم چنان قرار است نطفۀ جنگ های هولناک جهانی در اروپا بسته شود. هم اکنون نیز جنگی نیمه مستقیم و نیمه نیابتی در حساس ترین نقطۀ اروپا یعنی مرزهای روسیه و اروپای بزرگ یا بهتر است بگوئیم امپراطوری جدید اروپا- اتحاد ٢٨ کشور- که در حال گسترش مرزهای نفوذ خود به کناره های روسیه و مناطق تحت نفوذ دیرینۀ آن و فراتر از قرار و مدارهای نوشته و نانوشتۀ بجا مانده از دوران جنگ دوم و جنگ سرد، و در اصل به عنوان گام جدیدی در ادامۀ تقسیم جغرافیای سیاسی پس از فروپاشی اتحادشوروی می باشد، جریان دارد. نباید فراموش کرد که برای قدرت های بزرگ بویژه در عصر کنونی، مرزهای غیررسمی و نانوشته بسی فراتر از مرزهای رسمی است که تحت عنوان دایرۀ منافع ملی بیان می شود. چنانکه حضور درحوزۀ استراتژیکی چون خلیج فارس، عملاً بخشی از قلمرو نفوذ آمریکا محسوب می شود و بسط پایگاه ها و جولان ناوگان ها نمادی از همین امتداد مرزها محسوب می شود. آنچه که در اوکراین و کنار مرزهای روسیه اتفاق می افتد، عبارت است از عبور از مرزهای نانوشته و ژئواستژاتژیکی روسیه و دست اندازی به مناطق نفوذ سنتی و دیرینۀ آن، و در راستای تلاش مستمری که برای تضعیف آن صورت می گیرد. که همچون چاشنی انفجاری می تواند زمینه های بروز جنگ گسترده ای را فراهم کند. وارد شدن پای ناتو به این بحران و اتخاذ استراتژی جدید در ایجاد نیروهای واکنش سریع نظامی برای دخالت در جنگ اوکراین و یا برخی کشورهای اروپای شرقی عضو ناتو، خطر جهانی شدن این منازعات را در بردارد. جنگ هائی که با توجه به ابعاد عظیم قدرت ویرانگر زرداخانه ها و تسلیحات پیچیدۀ امروزی، توان تخریب و کشتار جمعی آن بسیار فراتر ازجنگ های گذشته بوده و قادر به نابودی چند بارۀ ساکنین کرۀ زمین است. تسلیح اوکراین و ادغام آن در سیستم نظامی و سیاسی و اقتصادی بلوک غرب و حضور نظامی ناتو در آنجا، با توجه به حساسیت تاریخی امپراطوری روسیه نسبت به املاء حیاتی پیرامون خود (همان مرزهای نانوشته قدرت های بزرگ) و با در نظر گرفتن جنگ اقتصادی (تحریم ها)، می تواند در فرایند رشد خود از محدودۀ جنگ های نظامی نیابتی و کنترل شده و یا اقتصادی صرف فراتر رفته و منجر به چکاندن ماشه از سوی طرفین منازعه و بازی با آتش باشد. عقلانیت؟! در حوزۀ تصادم و کشاکش منافع قدرت ها، هیچ عقلانیت نهادینه شده و تضمین گشته وجود ندارد. چرا که محدودۀ حوزۀ نبرد را یک طرف دعوا تعیین نمی کند و معلوم نیست که حریف هم حاضر باشد که کنش و واکنش های خود را فقط به میدانی که حریف در آن برتری دارد، محدود کند. و یا حتی خود دولت های غرب در صورت پاسخ مثبت نگرفتن از آزمون فشارهای اقتصادی و یا فشارهای نظامی محدود، در گام های بعدی دچار وسوسۀ کاربرد زور و اهرم های فرا اقتصادی برای کسب نتیجۀ قاطع تر نگردند. بطور کلی در مناسبات قدرت ها، کاربرد اقتصاد به عنوان حربۀ جنگی و برای به تسلیم واداشتن طرف مقابل، بخصوص اگر حریف در این عرصه قدرت برابر نداشته باشد، و یا در عرصه های دیگر احساس برتری کند، بازی با آتش است (بگذریم از اینکه تبدیل کردن اقتصاد به ابزار سیاسی- جنگی، چوب حراج زدن بر افسانه و آوازه گری بازار آزاد نیز هست!). از این حیث، جنگ های اقتصادی و جنگ های نظامی مکمل و بازتولید کنندۀ یکدیگرند. این نکته را هم باید افزود که کاربرد اقتصاد به عنوان حربۀ جنگی در واقع یک شمشیر دودم است که می تواند با واکنش های زنجیره ای از دو سو همراه بشود که نه فقط انسان ها و شهروندان هر دو طرف را هدف می گیرد، بلکه به نوبۀ خود با افزایش تنگناها و فشارهای اقتصادی، موجب افزایش نفرت و کینه و تنگ نظری های نژادی و ناسیونالیستی و قومی و ملی و مذهبی و امثال آن گردد که درحکم دمیدن برآتش جنگ طلبی است. این واکنش های زنجیره ای اقتصادی و سیاسی در جنگ اوکراین و از سوی غرب و روسیه عملاً شروع شده است.
ب- خاورمیانه در کش و قوس جنگی بزرگ و همه جانبه:
در کنار جنگ اوکراین، رقابت برای کنترل کامل منطقه استراتژیک خاورمیانه و ادغام آن در مناسبات سرمایه داری بلوک غرب نیز جریان دارد. آنچه که می تواند موجب گسترش شعله های جنگی همه جانبه بشود، مداخله مستقیم قدرت های بزرگ، دامن زدن به اختلافات و رقابت های منطقه ای، بکارگیری اهدافی فراتر از مبارزه علیه تروریسم مشخص (داعش ) در منطقه است. معلوم نیست که میزان مداخله در منطقه تاچه اندازه صورت گیرد و تا تحقق کدام هدف ها جلو برود. چرا که اساساً منطق و دینامیزم جنگ بر پایه پیروزی یک طرف و نابودی طرف دیگر استوار است که باید و نبایدهای خود را دارد. بی شک در ورای این چنگ و دندان نشان دادن ها و در پشت مقابله با داعش، سودای یکطرفه کردن بحران سوریه و سایر نقاط بحرانی منطقه به سود خاورمیانۀ نوین و برمدار منافع ابر قدرت آمریکا و در خدمت تأمین ژاندارمی منطقه و جهان توسط “تنها ابر قدرتی” که خود را رهبر بلامنازع و فیصله بخش جهان می داند، وجود دارد. بیهوده نیست که امروزه مجازات و تنبیه دیگر کشورها یکی از پرشمارترین واژگان نطق های سردمداران دولت آمریکا است.
کانون های جنگی دیگر مثل جنگ اسرائیل و فلسطین و یا در شمال آفریقا و لیبی و یمن و… نیز وجود دارند که در شرایط گسترش بحران و مداخلۀ مستقیم قدرت های بزرگ، بازهم خطر گسترش و پیوند خوردن این کانون ها با هم و بویژه کانون اصلی بحران وجود دارد.
در این میان با تشدید روند دو قطبی شدن صف آرایی های جهانی، ایران نیز که در بطن یکی از این دو بحران اصلی یعنی بحران خاورمیانه قراردارد و در عین حال با روسیه نیز هم مرز است و تحت فشار قدرت های غربی هم هست، در سوای بهره گیری از تشدید شکاف های بین قطب های سرمایه داری، چه بسا ممکن است برای تأمین بقاء و سوداهای هژمونی طلبانۀ خود بر منطقه، بیش از پیش به بلوک شرق در برابر بلوک غرب نزدیک تر شود. چنانکه نشانه های تازه ای از رویکرد جدید سیاسی و اقتصادی آن، در راستای گسترش کیفی سطح روابط اقتصادی و سیاسی و استراتژیکی با بلوک شرق و پیمان شانگهای و مشخصاً دولت روسیه در حوزه های نفتی و مبادلات دو جانبه و تأسیس راکتورهای جدید انرژی هسته ای و…، مشهود است.
ضرورت به میدان آمدن یک جنبش صلح فعال و فراگیر:
پاپ در سخنرانی خود نسبت به خطر شروع و یا دقیق تر بگوئیم گسترش شعله های جنگ بسوی یک جنگ جهانی سوم، هشدار داده و خواهان مبارزه و مقابله همگان با آن شده است. واقعیت همین است که اگر اوضاع به خواست و میل قدرت ها باشد، جنگ به عنوان وسیله ای برای برون رفت از بحران و حفظ و بسط منافع و هم چون قابله ای برای ایجاد نظم نوین و تحکیم هژمونی متزلزل بکار گرفته می شود و اکنون نیز احتمال وقوع آن با بروز جنگ نیمه سرد و نیمه گرم در اوکراین، و یا جنگ تمام عیار در منطقه علیه داعش و سایر گروه های تروریستی، و صف آرائی و حضور مستقیم قدرت های بزرگ غربی در کانون های بحرانی منطقه، بیشتر هم شده است. گرچه پاپ گفته است اکنون زمان اشک ریختن است! اما بعید است که با ریختن سیل اشک بتوان جلوی جنون جنگ را گرفت!. جلوگیری از جنگ، به مهار کنندۀ نیرومندی نیاز دارد. مهمترین عامل مهار کننده، حضور گسترده و مداخله گرانۀ یک جنبش فراگیر صلح با فریاد خروشان “نه” به جنون جنگ و دولت ها وسوداگران جنگ است. به صحنه آمدن فعالان و پیشروان ضد جنگ، و روشن شدن موتور نیمه خاموش”ابر قدرت افکار” عمومی نقش اساسی دارند. واقعیت آن است که انباشت وسائل جنگی و کشتار با آن، بودجه های نجومی، برای تزیین ویترین ها و یا صرفاً برای ترساندن از راه دور، ساخته و پرداخته نشده اند، برعکس “قدرت” برای آن “قدرت” است و قدرت می شود که قادر به اعمال آن باشد. در شرایطی که نظام سرمایه داری همزمان با بحران سیاسی و بحران ساختاری اقتصاد مواجه می شود، و رقابت بین بلوک های قدرت حاد می گردد، چنانچه یک طرف احساس کند که کفۀ توازن قوا به سودش می باشد و در عین حال نگران افول نفوذ و هژمونی خود و برآمد رقیب هم باشد، همواره خطر تن دادن به وسوسۀ جنگ برای تغییر توازن قوا و فرا افکنی بحران های عمیق اقتصادی و اجتماعی، زمینۀ رشد پیدا می کند. این نکته مهم را نیز نباید فراموش کنیم که برای سرمایه داری دچار بحران، جنگ هم چون مفری در خدمت انهدام و نابودی مازاد تولید انباشته شده ( که در حکم بحران در انباشت سرمایه است)، اعم از ویرانی ثروت های اجتماعی و زیرساخت ها، تا سلاح های انباشته شده، در شرایط اشباع بازار مصرف، مطرح شده است که می تواند در پی انهدام، منجر به ایجاد رونق مجدد تولید و مصرف گردد (البته اگر فرض براین باشد که دامنۀ انهدام تا آنجا نباشد که موجب نابودی بشر و سیارۀ مسکونی اش بشود)؛ و از همین رو، راهی برای خروج از بحران های فلج کنندۀ انباشت سرمایه بوده است. و این، توضیح دهندۀ آن است که چرا شبح جنگ از قاموس زندگی بشر کنارگذاشته نمی شود، و چرا جهان و منطقه، لبالب از ابزارهای کشتار می شود و اینکه چرا نظام سرمایه داری و نظام استثمار، در ذات خود فاقد عقلانیت است.
چرخش افکار عمومی اخیر در داخل آمریکا- بر طبق برخی نظر سنجی ها- به سود مداخلۀ نظامی در منطقه، و اعلام مانیفست جنگی تازۀ اوباما علیه تروریسم و تهدید به شکار دشمنان آمریکا در هر نقطۀ جهان در سیزدهمین سالگرد ١١ سپتامبر و پایان این نطق با دعای خداوند نگهدار آمریکا و منافع آن است، به گونه ای بود که مانیفست اعلام جنگ و لشکرکشی نئوکان ها و بوش در واکنش به فاجعۀ انهدام برج ها و اعلام جنگ به “تروریسم” و دشمنان آمریکا را به یاد آورده و به آن پهلو می زند. او از یاد برد که ورود به باتلاق جنگ، ممکن است بسی آسان تر از خروج از آن باشد. او که دائما از راه حل های سیاسی برای مقابله با بحران منطقه و جهان دم می زد، سرانجام تسلیم وسوسۀ راه حل نظامی شد. گوئی این طنز تاریخ است که اوبامایی که با شعار خروج آمریکا از گرداب جنگ ها به قدرت رسید، و در همین رابطه تاج صلح نوبل بر سر نهاد، در آستانۀ نیمۀ دوم دورۀ دوم ریاست جمهوری اش، در هیأت فرماندۀ کل جنگ با تاج جنگ بر سر، بر روی صحنه ظاهر می شود! گوئی تاریخ از تکرار کمیک تراژدی ها، سیراب نمی شود.
اگر در زمان بوش پسر پروژۀ استقرار نظم نوین جهانی و تحقق پایان تاریخ، بر اساس محوریت آمریکا و متحدش “اروپای نو” و منزوی ساختن و یا تضعیف “اروپای کهنه” بود، امروزه از برکت چرخش اروپای کهنه به راست و در شرایطی که این قاره دستخوش بحران سخت اقتصادی از یکسو، و تأمین امنیت سودای امپراطوری اروپای واحد (بسوی اورو-آسیا)، و شکل دادن به اروپای سرمایه داران و نه اروپای اجتماعی و اروپای مردمان این قاره- از سوی دیگر است؛ با ترمیم شکاف نو و کهنه و غلطیدن کل قارۀ اروپا به عنوان متحد آمریکا و به زیر چتر حمایت نظامی آن در برابر غول نظامی روسیه، بیش از پیش میدان عمل یافته است. سودای تأمین هژمونی بلامنازع آمریکا بر متحد دیرین خود با هدف تضعیف رقیب (و بلوک قدرت های موسوم به نوظهور) و نیز تأمین هژمونی خود بر جهان، بیش از پیش پر و بال یافته است. بیهوده نیست که اوباما در خطابه های خود بطور مکرر از رهبری آمریکا بر جهان در مبارزه با “تروریسم” و سایر عرصه ها سخن می گوید. اروپای دارای سودای امپراطوری و درعین حال ناتوان در برابر روسیۀ دارای گاز و زرادخانۀ بزرگ هسته ای، نقش مهمی در خزیدن آن به راست و به زیر چتر حمایتی آمریکا (و ناتو)، و از این طریق تقویت و تحکیم سودای هژمونی تنها “ابرقدرت” دستخوش تزلزل هژمونی، در قرن بیست و یکم دارد.
دوچالش مهم پیشاروی جنبش صلح:
نکتۀ اول آن که از”بد حادثه” [میدان داری بدیل های ارتجاعی و دورۀ انتقالی سختی که در آن بسر می بریم]، در هر دو کانون اصلی بحران، صف آرائی ها از هر دو سو، فاقد جنبه های ترقی خواهانه و رهائی بخش بوده و جز جنگ قدرت برای بسط و کنترل قلمرو نفوذ بین رقبا در سطوح گوناگون نیست. و ماهیت این جدال ها علیرغم ادعاها و پوشش های راز ورزانۀ آن، اعم از مذهبی و یا مبارزه با تروریسم و….، تضادهای درونی نظام سرمایه داری، سهم خواهی ها و سلطۀ برتر بر منطقه نیست، و لاجرم از هر دو سو دارای اهداف و منافع ارتجاعی و هژمونی طلبانه است. و از همین رو- و به یک تعبیر- با نوعی بی تفاوتی و عدم حساسیت لازم افکار عمومی و فعالان جنبش های اجتماعی و مدافعان صلح، آزادی و برابری مواجه است (به عنوان مثال می توان آن را با اعتراضات میلیونی ضد نابودی محیط زیست اخیر مقایسه کرد). با این همه با توجه به خطرات و پی آمدهای مهیب جنگ برای کل مردمان منطقه و جهان و نیز ایجاد تشتت و آشفتگی در صفوف مبارزه علیه کل سیستم، علیه سرمایه داران و سوداگران جنگ و سلاح، اهمیت مبارزه برای صلح و علیه جنون جنگ طلبی، بیش از پیش اهمیت می یابد. در این رابطه، اتخاذ شعارها و مطالباتی که دارای مرزبندی های لازم و شفاف با هر دو سوی بحران بوده و بتواند بازتاب دهندۀ صدای سوم و رهائی بخش باشد، ضروتی درنگ ناپذیر است. همانطور که جنبش محیط زیست به یکسان همۀ قدرت ها را با در نظر گرفتن سهم های متفاوتشان در نابودی طبیعت، مورد خطاب و افشاء و انتقاد قرار می دهد، و می کوشد که مطالبات مشخصی را برآن ها تحمیل کند، در مورد جنگ هم باید همانطور باشد و اکیداً از لغزیدن به زیر چتر این یا آن قدرت، و این یا آن بلوک، پرهیز شود.
نکتۀ دوم آنکه امروزه بطور همزمان بحران های متعددی جامعۀ بشری و کرۀ زمین را تهدید می کنند. علاوه بر جنگ، بحران زیست محیطی از مهمترین آن هاست. شکاف های عظیم اجتماعی- طبقاتی رو به گسترش با هژمونی سرمایۀ مالی (و نماد آن وال استریت) و به همراه انواع سیاست های نئولیبرالی نیز از مهم ترین چالش های عمده است. بحران دموکراسی (و از جمله بحران جاسوسی فراگیر همۀ شهروندان توسط دولت ها و بویژه دولت آمریکا از همۀ جهان) و بحران مهاجرت و فجایع ناشی از آن، و انواع تبعیض های گوناگون اجتماعی و جنسیتی و قومی و مذهبی و ملی … همه و همه وجوه گوناگونی از این بحران های همه جانبه هستند که بطور همزمان فوران می کنند. درعین حال که معمولاً جنبش های گوناگونی مواجهه با هر کدام از آن ها و صدها مورد کوچکتر را به طور منفرد و با توجه به داغ شدن و خصلت بسیج کنندگی آنها در دستور کار خود قرار می دهند، و این البته طبیعی است و واجد اهمیت، اما با توجه به فوران همزمان بحران ها، و نیز از آنجائی که همگی، وجهی از بحران مرکب و کثیرالوجوه نظام و مناسبات حاکم بر انسان ها و جهان هستند، لازم است که در عین حال با یکدیگر پیوند نیز بخورند و یک مبارزه چند ضلعی و با مطالباتی متکثر و درعین حال پیوسته را بوجود بیاورند. تنها با شفاف شدن پیوند ذاتی این بحران ها با ماهیت سیستم سرمایه داری و مناسبات مبتنی بر استثمار و نیز پیوند آن ها با یکدیگر، می توان تکاپوی بلا وقفل سیستم حاکم برای ایجاد دو قطبی کاذب حول رقابت های درونی خود و جذب جنبش های منفرد به سیستم را که با انواع ترفندها و وعدۀ رفرم های کوچک صورت می گیرد، به چالش طلبید.
۲۰۱۴/۰۹/۲۵، برابر با ۱۳۹۳/۰۷/۰۳
taghi-roozbeh.blogspot.com
*1- هشدار پاپ به بروزاحتمال جنگ جهانی سوم!