back to top
خانهدیدگاه هانظر احمد شاملو درباره رضاشاه - فرید دهدزی

نظر احمد شاملو درباره رضاشاه – فرید دهدزی

Farid_Dehdezdi.jpgبه مناسبت هشتادمین سالگرد درگذشت رضاشاه و بیست‌وچهارمین سالگرد جاودانگی احمدشاملو

شعری که شاملو در چهارده بهمن ۱۳۲۹ خورشیدی در رثای دکتر تقی اِرانی در یازده سالگی جان‌سپاری وی سرود.

«قصیده برایِ انسانِ ماهِ بهمن».
(خوانش شعر توسط شاملو در پنج اردیبهشت ۱۳۶۹ خورشیدی – برکلی)
تاریخ سرایش «قصیده برای انسان ماه بهمن» مهم است. زیرا حزب توده پس از بنیاد خود [۱۰ مهر ۱۳۲۰]، توانست در امام‌زاده عبدلله شهرری برای اِرانی مجلس یادبود بگیرد. این سنت تا هفت سال بعد، یعنی در چهارده بهمن ۱۳۲۷ تداوم داشت که با سوءِقصد به شاه در پانزده بهمن ۱۳۲۷ در دانشگاه طهران، ابتدا حزب توده غیرقانونی اعلام شد، سپس نه تنها این سنت دیگر تداوم نداشت، بلکه ابتدا با دستگیری سران حزب توده، سپس فراری و مهاجرت آنان، متوقف شد.
احمد شاملو در دهه ۱۳۲۰ هیچگاه عضو حزب توده نبود. تنها دو ماه، آن‌هم پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به عضویت حزب توده درآمد. اما همواره به آرمان‌های سوسیالیستی آزادی‌خواهانه باور داشت. از همین‌رو پس از غیرقانونی شدن حزب توده، حتی با وجود رُعب و وحشت دوران نخست‌وزیری سپهبد حاجعلی رزم‌آرا، چهارده بهمن ۱۳۲۹، «قصیده انسان ماه بهمن» را در سوگ تقی اِرانی و نقد عامل دژخیمان استبداد پهلوی یعنی رضاشاه، سرود.
گفتنی است که شاملو به‌هیچ عنوان این قطعه شعر را برای خوش‌آمدِ حزب توده سرایش نکرد. بلکه برخلاف حزب توده که اِرانی را پدر معنوی حزب می‌دانستند، شاملو چنین نمی‌پنداشت؛ شاملو اِرانی را دانشمندی می‌پنداشت که در راه انسانیت مبارزه و اندیشه کرد. این‌که اِرانی توسط حزب توده مصادره به مطلوب می‌شد، امری نبود که توسط اندیشمندان و مفسران چپ مورد نقد جدی قرار نگیرد. بلکه کسانی چون خسرو شاکری (در کتاب تقی اِرانی در آیینه تاریخ)، حمید احمدی (در کتاب تاریخچه فرقه جمهوری انقلابی ایران)، یونس جلالی (در کتاب تقی اِرانی؛ یک زندگی کوتاه) و… گفتمان اِرانی را متضاد و مخالف مَشیِ حزب توده قلمداد می‌کردند. دکتر مهدی آذر وزیر فرهنگ دکتر مصدق، از دوستان نزدیک دکتر تقی اِرانی، گواهی می‌دهد که اِرانی دلبستگی به بلشویک / بلشویسم نداشت. آذر می‌گوید: «مرحوم ارانی هیچ‌وقت حرفی از بلشویکی یا مسلک سیاسی نزدیک به آن نمی‌زد. شاید گاهی از آزادی‌خواهی و رژیم حکومتی که در ممالک اروپا معمول بود [ذکری] می‌کرده است.» [تقی اِرانی، یک زندگی کوتاه، نوشته یونس جلالی، نشر مرکز، چاپ اول ۱۴۰۱، ص ۵۶].
شاملو نیز اِرانی را انسانی مستقل، آزادی‌خواه، انسان‌دوست و ملّی‌گرا می‌دانست که وابستگی به حزب کمونیست شوروی و کمینترن نداشت و جدای از تبلیغات حزب توده، قصیده برای انسان ماه بهمن را برای اِرانی سرود. شاملو سال‌ها بعد (دهه ۱۳۷۰ خورشیدی) در مصاحبه‌ای به سرایش قصیده برای انسان ماه بهمن در رثای دکتر ارانی اشاره می‌کند. او همان ایده‌ تاریخ‌نویسان چپ ایرانی را پی می‌گیرد که حساب اِرانی از حزب توده و سران آن جدا است: «اِرانی یک انسان دانا، هوشیار، کوشا، صمیمی و شرافتمند بود. برخلاف دیگر سران حزب توده و تا آن‌جا که درباره‌اش نوشته‌اند و خوانده‌ایم رفتارش در زندان، پایداری‌اش و مقاومتش تا حد مرگ، حسابش را از دیگران که سرمدار حزب توده باشند، جدا می‌کرد. دیگرانی که از همان اول، خیانت کردند و لُو دادند و همکاری کردند، در قیاس با شخصیت پایدار و مقاوم آدمی که به‌هرحال زندگی خود را گذاشت پای عقیده‌اش. هر کسی که زندگی را پای عقیده‌اش بگذارد، مثلاً یک گاوپرست که جانش را فدای حماقت گاوپرستی بکند برای من حرمتی ندارد. ولی خوب حساب این آدم با دیگران جدا بود.» [گفت‌وگوی دفتر نشر زمانه با احمد شاملو، چاپ آمریکا، مهر ۱۳۷۰. به‌نقل از، شناخت‌نامه شاملو، [گردآوری: ] جواد مجابی، انتشارات قطره، چاپ اول، ۱۳۷۷، ص ۷۴۴].
جان‌سپاری تقی اِرانی در زندان قصر نیز از آن دست جنایات رضاشاه پهلوی است که شاملو میزان قساوت رضاشاه را با آدولف هیتلر مقایسه می‌کند: «قافیه‌ی در ظلمت / قافیه‌ی پنهانی / قافیه‌ی جنایت / قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان / و قافیه‌یی که گذاشت آدولف رضاخان.»
درباره جان‌سپاری و کشتن تقی اِرانی گزارش‌ها، شواهد و روایت‌های رسمی منتشر شده است که فقرهٔ مهم آن‌، براساس پژوهش‌های یونس جلالی چنین است:

«[اِرانی واپسین] دفاع تاریخی خود را در ۲۱ اَبان‌ماه ۱۳۱۷ ایراد کرد؛ حکم دادگاه ۲۴ اَبان اعلام شد [او به ده سال حبس مجرد محکوم شد] و این آخرین روزی بود که ۵۳ نفر چهره او را دیدند. آن‌چه درباره آخرین مرحله زندان و زندگی او می‌توان گفت چنین است: او را به زندان موقت بردند، در بند ۴ در سلولی حبس کردند که زندانی پیشین آن به مرض تیفوس مبتلا بود و به دستور [سرپاس] مختاری، مشارکت فعال نیرومند و فرمان‌برداری پایور و دیگر عاملین، در عرض پانزده ماه با محروم کردن او از خوارک و پوشاک لازم، هواخوری، دوا و درمان قوای او را تحلیل دادند و او را به ورطه‌ی مرگ کشاندند. بنا به مشاهدات نظافتچی‌ها، پاسبان‌ها، هم‌بندان و پزشکان، بیش از مرگ چهره‌اش دگرگون شده بود، تب و لرز داشت، تلو تلو می‌خورد، هذیان می‌گفت، ضجه می‌زد که با اغماء رفت. چنین شد که زندانی شماره ۷۴۰ در ۱۴ بهمن ۱۳۱۸ در زندان موقت درگذشت و کمی پس از آن جسد او که به دشواری قابل شناسایی بود، به خانواده‌اش تحویل داده شد و کفش و کلاه و لباس او که پس از دستگیری بایگانی شده بودند، طعمه‌ی آتش شدند (گزارش‌ها شامل مشاهدات هم‌بندان او؛ زین‌العابدین کاشانی، عبدالکریم بلوچ، پزشکان، حسین معاون و هاشمی، و نگهبان‌ها محمد صالحی، نورالدین فقیهی، سید محمد موسوی و دیگران بود؛ شناسایی جسد را احمد سید امامی که پزشک و دوست او بود، انجام داد)» [تقی اِرانی، یک زندگی کوتاه، نوشته یونس جلالی، نشر مرکز، چاپ اول ۱۴۰۱، صص ۴۰۲ – ۴۰۳]

پس از شهریور ۱۳۲۰، عاملان قتل اِرانی جز رضاشاه در دادگاه محکوم شدند و تمامی اسناد و شواهد دلالت بر قتل عمد توسط شهربانی، حکایت می‌کرد.[ رک به مرجع اسناد تقی اِرانی؛ «اِرانی فراتر از مارکس، پژوهشی پیرامون جریان ۵۳ نفر»، حسین بروجردی، نشر تازه‌ها، ۱۳۸۲].

اِرانی به طور مستمر در زندان تحت فشار و شکنجه قرار گرفت و یک‌بار او به همراه تنی چند از ۵۳ نفر اعتصاب غذا کردند. آوازه این اعتصاب در زندان قصر چنان بود که فرخی یزدی سرود رباعی زیرا را سرایید:

صد مرد چو شیر، عهد و پیمان کردند

اعلان گرسنگی به زندان کردند

شیران گرسنه از پی حفظ شرف

با شور و شعف ترک سر و جان کردند.

عجبا که فرخی یزدی را پنج‌ماه پیش از جان‌سپاری اِرانی در همان زندان قصر، ابتدا به بیماری مالاریا مبتلا کردند، سپس با آمپول هوای پزشک احمدی، کشتند.

درباره اِرانی گزارش‌های بسیاری در دست است. از جمله رمان «چشمهایش» بزرگ علوی که حکایت زندگی اِرانی است. اما علوی در کتاب «پنجاه‌وسه نفر»، گزارش جان‌سپاری اِرانی را گواهی می‌دهد:

«مرگ دکتر ارانی از آن مصیبت‌هایی است که کلیه کسانی که در زندان بوده و نام او را شنیده یا یک بار او را در سلول‌های مرطوب کوریدورِ [راهرو] سه و چهار زندان موقت دیده بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد… روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ نعش دکتر ارانی را به غسال‌خانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر ارانی، طبیبی که با او از بچگی در فرنگستان معاشر و رفیق بود، نعش او را معاینه کرد و علایم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خون دل وسایل تحصیل پسرش را فراهم کرده، روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ لاشه پسر خود را نشناخت. بیچاره زبان گرفته بود که این پسر من نیست. این‌طور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه دامن پزشک معالج دکتر ارانی را گرفته و از او خواسته بود که پسرش را نجات دهد و به او اجازه دهد دوا و غذا برای پسرش بفرستد. دکتر زندان در جواب گفته بود که این کار میسر نیست. برای آنکه به من دستور داده‌اند که او را درمان نکنم…».

بسیاری بر این باور هستند که «ققنوس» نیما یوشیج همان شخصیت دکتر تقی اِرانی است. به‌رغم این‌که نیما این شعر را دو سال پیش از جان‌سپاری اِرانی و زمان دستگیری وی سروده است. اما نماد و مصادیق موجود در شعر و همچنین روابط فکری نیما و اِرانی بیان‌گر پردازش شخصیت اِرانی توسط نیما در ققنوس است.

نیما در شعر «ققنوس» از مرغی جان‌باز و ایثارگری سخن می‌گوید که در سرزمینی که از آتش تجلیل ‌یافته و اکنون به یک جهنم تبدیل یافته، زندگی می‌کند و حس می‌کند که اگر در این خراب‌آباد، زندگی‌اش هم‌چون مرغان دیگر در خواب و خورد به‌سرآید، رنجی که می‌کشد رنجی پست و حقیر خواهد بود و ارزش به یاد ماندن و نام بردن را نخواهد داشت، به همین دلیل برای این‌که برای رنجش معنا و ارزششی والا و یادمان بیافریند، جانش را فدا می‌کند، و خود را در میان شعله‌های آتش می‌افکند تا جوجه‌هایش از خاکسترش سر به در آرند و جان بگیرند:

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی

ترکیده آفتاب‌ سمج روی سنگهاش

نه این زمین و زندگی‌اش چیز‌ دل‌کش است

حس می‌کند که آرزوی مرغ‌ها چو او

تیره‌ست هم‌چو دود، اگرچند امیدشان

چون خرمنی ز آتش

در چشم می‌نماید و صبح‌‌ سفیدشان.

حس می‌کند که زند‌گی او چنان

مرغان دیگر ار به سرآید

در خواب و خورد

رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ‌ نغزخوان

در آن مکان ز آتش تجلیل یافته

اکنون به یک جهنم تبدیل یافته

بسته‌ست دم‌به‌دم نظر و می‌دهد تکان

چشمان‌ تیزبین.

وز روی تپه

ناگاه چون به‌جای پر و بال می‌زند

بانگی برآرد از ته‌ دل سوزناک و تلخ

که معنی‌اش نداند هر مرغ‌ ره‌گذر

آن‌گه ز رنج‌های درونیش مست

خود را به روی هیبت‌ آتش می‌افکند

باد‌ شدید می‌دمد و سوخته‌ست مرغ

خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ

پس جوجه‌هاش از د‌ل خاکسترش به‌در.

دو سال پس از جان‌سپاری تقی اِرانی، نیما بی‌پرده نام و یاد دکتر اِرانی را گرامی می‌دارد؛ در شعر دیگری یاد اِرانی را زنده نگاه می‌دارد و می‌گوید او نمرده است.

دو سال از نبود غم‌انگیز او گذشت

روزی مزار او

دوبار برگ‌های خزان ریخته شدند

سه سایه‌ی شکسته‌ی گریان

بر شاخه‌های سایه‌ی دیگر

آویخته شدند

آنوقت باز مثل دگر روزها دمید

این روشن افق

یک جغد بی‌ثبات از آن جایگه پرید

یا یک غروب غمگین بالای آن مزار

غمناک‌تر نشیند.

دو سال مثل آنکه دو روز از غمش گذشت

روز سفید آمد از نوبه سیر و گشت

بر ساحت جبین جوانی

خط دگر نوشت

مانند اینکه آنکه تو دانی نمرده است

هر کس به یادش آید، گوید:

نه او نمرده، او ز نهان‌خانه‌ی وجود

برپای خاسته است

او از برای زندگی ما

تا بهره‌ورتر آئیم

دارد هنوز هم سخنی گرم می‌کند

این تیره جوی سنگدلان را

دارد به حرف مردمی ای نرم می‌کند.

دو سال شمع زندگی‌اش را به روشنی

مردم ندید لیک

بس شمع‌های دیگر روشن شدند از او

بس فکرهای ویران گلشن شدند از او.

مانند آنکه همین آرزوش بود

پرید از برابر زندان

مرغ شکسته پر که همه رنج و جوش بود

تا روی بام دیگر آید ز نو فرود

زآنجا به رنگ دیگر با ما کند سخن

دو سال شد …* پرنده‌ی …*

مانند یک دقیقه‌ی لذت که بگذرد.

مثل چراغ روشنی از …*

…* نگذشته ست لیک

او با خیال گرم مردمان شریک

دارد به شیوه‌های دگر …*

او در میان تیره‌ی این خاک‌های سرد

هرچند منزوی

کرده است در درون بسی دل کنون مقر.

نه، او نمرده است آنکه دلی زنده می‌کند

هرگز بر او نیابد بد روی مرگ دست

شکل غراب بیهده …*

بر این مزار، بیهده بنشسته است جغد

اشک سه سایه بی‌سبب اینجاست بر زمین.

اشعار نیما و از جمله روایت و شهادت کسانی مانند بزرگ علوی، احمد شاملو را برآن می‌دارد که نه یک مرثیه‌ برای اِرانی سرایش کند، بلکه برای او یک حَماسه‌سُرایی کند. قصیده برای انسان ماه بهمن شاملو، یک حماسه‌سرایی است. در همان مطلع او با ضرب‌آهنگ حماسه‌گونه آغاز می‌کند.

تو نمی‌دانی غریوِ یک عظمت / وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد / چه کوهی‌ست! / تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِ یک اطمینان / وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شود / چه دریایی‌ست!

شاملو در این‌جا شکنجه اِرانی را در نهایت شکنجه رژیم پهلوی می‌داند. زیرا ارانی مانند کوهی، در مقابل شکنجه ایستاد و توانست دژخیمان استبداد رضاشاهی را شکست دهد.

تو نمی‌دانی مُردن / وقتی که انسان مرگ را شکست داده است / چه زندگی‌ست! / تو نمی‌دانی زندگی چیست، فتح چیست / تو نمی‌دانی اِرانی کیست / و نمی‌دانی هنگامی که / گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی / و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت / و گلویت به انفجارِ خنده‌یی ترکید، / و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را / از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای / چه‌گونه او طبلِ سُرخِ / زنده‌گی‌اش را به نوا درآورد / در نبضِ زیراب / در قلبِ آبادان، / و حماسه‌ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد / با سه دهان صد دهان هزار دهان / با سیصد هزار دهان / با قافیه‌ی خون / با کلمه‌ی انسان، / با کلمه‌ی انسان کلمه‌ی حرکت کلمه‌ی شتاب / با مارشِ فردا / که راه می‌رود / می‌افتد برمی‌خیزد / برمی‌خیزد برمی‌خیزد می‌افتد / برمی‌خیزد برمی‌خیزد.

شاملو بر این باور است که ارانی نه تنها دژخیمان را شکست داد، بلکه مرگ را نیز شکست داد. شاملو با زیرکی نحوه شکنجه و قتل ارانی را به برآمدن روح از کالبد جسد و تبدیل شدن وی به نماد یک خیزش کارگری و مردمی تشبیه می‌کند.

در ادامه به اندیشه انسانی اِرانی اشاره می‌کند که اِرانی تنها نماد مقاومت و آزادی‌خواهی در ایران نیست، بلکه نماد انسانیت، انسانی که در هر کجای جهان در مقابل دیکتاتور می‌ایستد.

و به‌سرعتِ انفجارِ خون در نبض / گام برمی‌دارد / و راه می‌رود بر تاریخ، بر چین / بر ایران و یونان / انسان انسان انسان انسان… انسان‌ها… / و که می‌دود چون خون، شتابان / در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان / انسان انسان انسان انسان… انسان‌ها… و به مانندِ سیلابه که از سدْ، / سرریز می‌کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ‌اش / از دیوارِ هزاران قافیه: / قافیه‌ی دزدانه / قافیه‌ی در ظلمت / قافیه‌ی پنهانی / قافیه‌ی جنایت / قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان / و قافیه‌یی که گذاشت آدولف رضاخان / به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون» :/ قافیه‌ی لزج / قافیه‌ی خون!

او همان‌گونه که انسانیت و مقاومت انسان را محدود به ایران نمی‌داند، جنایت بر علیه بشریت را تنها معطوف به ایران نمی‌‌داند. چنان‌که با ظرافت هیتلر و رضاشاه را کنار یک‌دیگر قرار داده و دو جنایت‌کار بر علیه بشریت می‌داند.

و سیلابِ پُرطبل / از دیوارِ هزاران قافیه‌ی خونین گذشت: / خون، انسان، خون، انسان، / انسان، خون، انسان… / و از هر انسان سیلابه‌یی از خون / و از هر قطره‌ی هر سیلابه هزار انسان: / انسانِ بی‌مرگ / انسانِ ماهِ بهمن / انسانِ پولیتسر / انسانِ ژاک‌دوکور / انسانِ چین / انسانِ انسانیت / انسانِ هر قلب / که در آن قلب، هر خون / که در آن خون، هر قطره / انسانِ هر قطره / که از آن قطره، هر تپش / که از آن تپش، هر زندگی / یک انسانیتِ مطلق است.

علی‌رغم این‌که شاملو در دهه سی، به ویژه تا شش سال پس از کودتای ۲۸ مرداد، شاعر یأس محسوب می‌شد. اما در این قطعه شعر (قصیده برای انسان ماه بهمن) با این‌که از سوگ جان‌سپاری یک اسطوره سخن می‌گوید، بسیار امیدوار و انقلابی سخن می‌گوید. انسانی [منظور اِرانی] را تصویر می‌کند که شکنجه شده است و از او خون می‌ریزد، پا در زنجیر دارد و با قدم نهادن و افتادن هر قطره خونش، سرنوشت تاریخ خود را می‌سازد. با تهوع خون‌آلود خود پس از تیرباران، کسی چون رضاشاه مستبد و خودکامه را واژگون می‌کند. هر گلوله‌ای که به سمت آنان پرتاب می‌شود، هزاران نفر را به دروازه آزادی و رهایی سوق می‌دهد:

و انسان‌هایی که پا در زنجیر / به آهنگِ طبلِ خونِشان می‌سرایند تاریخِشان را / حواریونِ جهان‌گیرِ یک دین‌اند. و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام / رضای خودرویی را می‌خشکاند / بر خرزهره‌ی دروازه‌ی یک بهشت. و قطره‌قطره‌ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است / سیلی‌ست / که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ / خراب می‌کند. و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر / دروازه‌یی‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر / که سیصد هزار نفر / از آن می‌گذرند / رو به بُرجِ زمردِ فردا. و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت / دهانِ سگی‌ست که عاجِ گران‌بهای پادشاهی را / در انوالیدی می‌جَوَد.

این قطعه شعر، از چند حیث واجد اهمیت است. وجه بارز آن، بیان فضای ضد رضاشاهی در دهه بیست در بین جامعه ایران است. مردم رضاشاه را فردی می‌دانستند که بدون هیچ پیشینه‌ای، کشور را تاراج کرده بود و یک استبداد مطلق سرکوب‌گرانه را به ارمغان آورده بود. از سوی دیگر حمله متفقین و اشغال ایران توسط متفقین را زیر سرِ بی‌کفایتی‌هایِ رضاشاه می‌دانستند. رضاشاه از چنان بدنامی نزد آحاد ملّت برخوردار بود که پس مرگ وی در چهار اَمُرداد ۱۳۲۳ [ژوهانسبورگ] تا شش سال، امکان انتقال جسدش از مسجد رفاعی مصر به ایران ممکن نبود. فضای ضدرضاشاهی در سال ۱۳۲۸ به اوج خود رسیده بود. با این وجود در هفدهم اردیبهشت ۱۳۲۹ در یک فضای پادگانی و خفقانِ احزاب و مردم، توانستند ضمن انتقال جسد رضا شاه به ایران، جسد وی را شاه‌‌عبدالعظیم تشییع کنند.[1] احمد شاملو این قطعه شعر را در همان دوران، یعنی ده‌ماه بعد، در چهارده بهمن ۱۳۲۹ سرود.

از القابی که شاملو برای رضاشاه بر می‌شمرد: «شرفِ یک پادشاه بی‌همه‌چیز است». بی‌همه‌چیز یعنی فاقد هر گونه خُلق و خوی انسانی. شاملو می‌گوید:

قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان / و قافیه‌یی که گذاشت آدولف رضاخان / به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون» / قافیه‌ی لزج / قافیه‌ی خون! […] / و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام / رضای خودرویی را می‌خشکاند / بر خرزهره‌ی دروازه‌ی یک بهشت . […] / و لقمه‌ی دهانِ جنازه‌ی هر بی‌چیزْ پادشاه / رضاخان! / شرفِ یک پادشاهِ بی‌همه‌چیز است.

شاملو در این قطعه رسم اسیرکشی و زندانی‌کشی را محکوم می‌کند. ضمن این‌که شکنجه و کشتن زندانیان حُکم‌دار را محکوم می‌کند، عامل قتل دکتر اِرانی را یک پادشاه جنایت‌‌کار و خون‌خوار می‌داند که بویی از انسان و انسانیت نبرده است: نامش نیست انسان. / نه، نامش انسان نیست، انسان نیست / من نمی‌دانم چیست / به جز یک سلطان!

شاملو پس از این‌که لقب یک پادشاه بی‌همه‌چیز را به رضاشاه می‌دهد، او را فردی می‌داند که در اوج تنگدستی، با کشورگشایی و تصرف اموال مُلک و ملّت به‌همه‌چیز می‌رسد! این تناسب بی‌همه‌چیزی، به همه چیز رسیدن، بسیار جالب است.

شاملو در پی آن شرف یک پادشاه بی‌همه‌چیز می‌گوید:

و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق / و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف / و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده / با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان / نامش نیست انسان. / نه، نامش انسان نیست، انسان نیست / من نمی‌دانم چیست / به جز یک سلطان!

نمایندگان مجلس شورای ایران در همان ابتدای تبعید و گریز رضاشاه از میهن، به روشنگری پرداختند و همین گفتار شاملو را در نطق‌های آتشین خود در صحن مجلس شورای ملّی ایران، به عناوین مختلف یادآور می‌شدند.

دکتر مصدق در دادگاه نظامی بارها به این‌ نکته اشاره کرد. به‌عنوان نمونه در نخستین جلسات دادگاه نظامی چنین گفت: «شاه فقید را انگلیسی‌ها در این مملکت شاه کردند. و وقتی که خواستند، این شاه با عظمت و اقتدار را به وسیله دو مذاکره در رادیو از مملکت ببرند! این پادشاه قبل از اینکه سرکار بیاید دیناری نداشت، و وقتی از مملکت رفت غیر از پول‌هایی که در بانک لندن ودیعه گذارده بود پنجاه و هشت میلیون تومان پول به دست شاه فعلی بود. این پادشاه اِبقاء [رحم] به جان و مال کسی نکرد و پنج‌هزار ششصد رَقَبَه از املاک مردم را بدون آن‌که کسی اعلان ثبت آن را در جراید ببیند بر طبق اوراق رسمی ثبت اسناد به ملکیت خود درآورد.» [مصدق در محکمه نظامی، جلیل بزرگمهر، انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم، ۱۳۹۹، ص ۳۸ – ۳۹.]

تنها احمد شاملو نبود که مانند دیگر آحاد جامعه ضد رضاشاه بود، بلکه دیگر روشنفکران مانند نیما یوشیج، صادق هدایت و … هم‌نوا با گفتمان رایج بودند.

هدایت در چندین داستان خود از جمله توپ مرواری، حاجی آقا و … رضاشاه را مورد نقد قرار می‌دهد. به عنوان نمونه در کتاب حاجی آقا، تعابیرِ نزدیک به شاملو را درباره رضاشاه بکار می‌برد. هدایت در کتاب حاجی‌آقا به زمین‌خواری رضاشاه اشاره می‌کند. او از قول حاجی‌آقا پیش از شهریور ۱۳۲۰ می‌گوید: «ما مشت آهنین می‌خواهیم. بروید از مازندران سرمشق بگیرید. من تصدیق می‌کنم که از روی کمال و رضا و رغبت یک کف‌دست زمین که آنجا داشتم در طبق اخلاص گذاشتم و تقدیم خاک‌پای همایونی کردم، حالا هر کس از آن حوالی میاد میگه که مثل بهشت برین شده. اگر مال خودم بود، سالی یک‌مشت برنج عایدی داشت که میباس با منقاش از توی گلوی کدخدا و عمال دولت بیرون بکشم. همه‌اش حیف و میل می‌شد، خودمم که شخصاً نمی‌توانستم رسیدگی بکنم، اما حالا به دست آدم خبره افتاده، خوب چه بهتر! مملکت آباد میشه. – عیبش اینجاست که امروزه کسی حاضر نیست فداکاری بکنه. اگر بخواند که مملکت آباد بشه. باید اداره املاک به‌دست شخص اول مملکت پدر تاجدارمان باشه؛ که در زیر سایهٔ او ما این همه ترقیات روز افزون کرده‌ایم…». اما همان فرد یعنی حاجی‌آقا پس از شهریور ۱۳۲۰ و تبعید رضاشاه، نون را به نرخِ روز می‌خورد و ضمن نکوش رضاشاه، به تصرف املاکش توسط رضاشاه اعتراف می‌کند و می‌گوید: « تو آن دوره مردم به جان و مال خودشان اطمینان نداشتند، املاک من تو مازندران را به یک قران مصالحه کردند و مجبورم کردند قباله‌اش را ببرم تقدیم خاک‌پای رضاخان بکنم! کسی جرأت نمی‌کرد که جیک بزنه! … این قائد عظیم‌الشأن که همه هستی مملکت را بالا کشید، جواهرات سلطنتی را دزدید و عتیقه‌ها را با خودش برد، حالا یک مشت عکس رنگین خودش را توی دست مردم به یادگار گذاشته که به لعنت شیطان نمی‌ارزه… یکی نبود ازش بپرسه: مرتیکه پول ملت را کجا می‌بری؟ برای اینکه همه آن‌هایی که ماندند شریک دزد و رفیق قافله هستند… خودش هم آلت بود، مسخره بود، یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست. شام ۳۰ شبش را هم کنار گذاشت، به ریش ملت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکه‌اش می‌توانند تا صد پشت دیگر با پول این ملت گدا و گشنه توی هفت اقلیم معلق وارو بزنند آن وقت آن‌جور اقتضا می‌کرد … آخر منم سرم تو حساب بود، درسته که خاک تو چشم مردم پاشید خانه‌های مردم را خراب کرد، املاک منو تو مازندران غصب کرد، اما مگر راه‌آهن را برای من و شما کشید؟ با پول مردم کشید. اما دستورش را از اربابش گرفته بود، مگر نتیجه‌اش را نمی‌بینید؟ آخر من وارد سیاستم، می‌دانم از کجا آب می‌خوره… مردم دین و ناموس و دارایی خودشان را از دست دادند…».

صادق هدایت رضاشاه را فردی بی‌ریشه و بی‌هویتی می‌دانست که یک‌شبه توانسته بود ره‌ِ صدسال را بپیماید. اموال و املاک مردم را به نفع خود مصادره کند. از بی‌چیزی و هیچ‌چیزی توانسته بود، به همه‌چیز برسد. در کتاب دیگرش «توپ مرواری» رضاشاه را از افراد نوکیسه و تازه به دوران رسیده می‌داند. هدایت در ابتدای کتابش اشاره به تجزیه ایران توسط رضاشاه به ثمن‌بخس می‌کند: «باری هنوز جزیرهٔ بحرین را به ارباب [انگلیس] واگذار نکرده بودند. هنوز بخشش کوه آرارت فتح‌الفتوح بشمار نمی‌رفت. هنوز شاه بابا [ناصرالدین شاه] حق کشتیرانی را دجله و فرات را از دست نداده بود و یک تکه خاکش را هم به افغان‌ها حاتم‌بخشی نکرده بود و برای تمدید قرارداد نفت جنوب هم مردم را دور کوچه نرقصانیده بود، اما اسم خودش را هم کبیر و نابغهٔ عظیم‌الشأن نگذاشته بود. خلاصه آن‌که حساب و کتابی در کار بود، هنوز همه چیز مبتذل نشده بود. مردم به خاک سیاه ننشسته بودند و از صبح تا شام هم مجبور نبودند افتخار غرغره بکنند و به رجاله‌بازی‌های رجال محترمشان هی تفاخر و خر خر بنمایند و از شما چه پنهان مثل این بود که آبادی و آزادی و انسانیت هم یک خُرده بیشتر از حالا پیدا می‌شد» [صادق هدایت، توپ مرواری، مقدمه و توضیح: دکتر محمد جعفر محجوب، چاپ اول پاییز ۱۳۶۹، سوئد، ص ۳]. شکی نیست که در همین کتاب هدایت حساب ناصرالدین شاه را رسیده، اما حساب او را با آدم‌ها تازه به دوران رسیده و رجاله‌بازی‌های رجال رضاخان و بعد رضاشاه یکی نمی‌داند. کمی جلوتر تازه به دوران رسیدن آدم‌های نوکسیه را توصیف می‌کند: «یک مرتبه دری به تخته خورد؛ یک شب مردم از همه‌جا بی‌خبر خوابیدند و هفت پادشاه را در خواب دیدند صبح که پا شدند، خدا یک پادشاه قَدر قُدرت و بر ما مگوزید تمام عیار که با نیزهٔ دم ذرعی نمی‌شد سنده زیر دماغش گرفت، بهشان عطا کرد که کسی نمی‌توانست فضولی کند و بهش بگوید:«بالای چشمت ابروست» فوراً جمعی تازه به دوران رسیده و نوکیسه و رِند و اوباش دورش را گرفتند و به او خرفهم کردند که: سلطان سایهٔ خداست و این مرتیکه‌ٔ بر ما مگوزید هم مثل پلنگ که چشم ندارد ماه را روی اسمان بالای سر خودش ببیند. به زبان الهام بیانش گذارنید که عرصه ربع مسکون آنقدر وسیع نیست که در وی دو پادشاه بگنجد [اشاره به کودتای رضاخان، سپس قبضه قدرت (سردارسپهی) و کنار نهادن سلسله قاجار و آمدن وی به سریر سلطنت ۱۳۰۴]… [رضاخان تا ‌توانست] مردم را بچاپد و به قناره بکشد و برای خودی هی ساختمان بکند. اما چون لغت «شاه» ورافتاده بود. خجالت کشید که اسم مستبد روی خودش بگذارد. ماه را غلیظ‌تر کرد:‌ «من دیکتاتور و مستفرنگ و میهن‌پرسا و مصلح اجتماعی و یگانه منجی غمخوار ماقبل تاریخی هم‌میهنان عزیزم هستم. هر کسی هم شک بیاورد پدرش را می‌سوزانم» (توپ مرواری، همان صص ۷ – ۸).

هدایت «حاجی‌آقا» را ۱۳۲۴ و «توپ مرواری» را احتمالاً ۱۳۲۵ نگاشت، شاملو «قصیده برای انسان ماه بهمن» را ۱۳۲۹ سرود. در واقع هدایت و شاملو بیان‌گر نظر آحاد جامعه درباره رضاشاه در دهه بیست بودند.

درباره این قطعه شعر، سخن زیاد است. اما نکته قابل توجه این است که «قصیده برای انسان ماه بهمن» در کتاب قطع‌نامه منتشر شده است و این نخستین کوشش شاملو در بنیاد شعر سپید است. شاملو ضمن این‌که کوشش می‌کرد که به شعر فُرم دیگری ببخشد، از لحاظ معنایی و ماهوی نیز کوشش کرده بود که شعر را با رویدادهای تاریخی پیوند دهد؛ نه چنان‌‌که درگیر گزارش‌های جراید روزمره شود، نه آن‌چنان‌که منتزع [و بیرون] از زمین و زمان باشد. اشعار شاملو نه تنها سالشمار تاریخ پر فراز و نشیب و روایت‌گر تاریخ استبدادی دوران معاصر است، بلکه مظهر انسانیتِ مطلق است (چنان‌که در همین قصیده برای انسان ماه بهمن، به همین امر تکیه می‌کند).

قصیده برای انسان ماه بهمن، ۴۵ مرتبه واژه انسان و چهارده مرتبه واژه زندگی را به‌کار می‌برد. در چندجا شعر را جدا از زندگی انسان نمی‌داند:

و شعرِ زندگیِ او، با قافیه‌ی خونش / و زندگیِ شعرِ من / با خونِ قافیه‌اش. / و چه بسیار / که دفترِ شعرِ زندگی‌شان را / با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند. / چه بسیار / که کُشتند بردگیِ زندگی‌شان را / تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود. / با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا / شعرِ زندگی‌شان را سرودند / و چون من شاعر بودند / و شعر از زندگی‌شان جدا نبود…. جدا نبود شعرِشان از زندگی‌شان / و قافیه‌ی دیگر نداشت / جز انسان.

همان نظریه‌ای که بعدها در شعر و گفت‌‌‌وگوهای خود بسط و گسترش داد. مانند قطعه‌ای با عنوان «شعری که زندگیست» که در سال ۱۳۳۳ در زندان قصر سرایید. شاملو این باور را تا سال‌های واپسین زندگی خود همواره بیان می‌کرد (به عنوان نمونه رک: درباره هنر و ادبیات، گفت‌وگوی ناصر حریری با احمد شاملو، انتشارات نگاه). شاملو در هنگامه خوانش همین شعر در شب‌شعر دانشگاه برکلی (اردیبهشت ۱۳۶۹)، وقتی به خوانش «جدا نبود شعرشان از زندگی‌شان» می‌گوید: «مثل این‌که ما از همان اوائل زندگی، پالنمون کج بوده!». اشاره می‌کند که او از همان ابتدا یعنی زمان سرایش قصیده برای انسان ماه بهمن [بهمن ۱۳۲۹]، قصد داشته است شعر را برآمده از فراز و فرودهای زندگی یک انسان نماید و کوشش کرده که شعر را روایت‌گر زندگی انسان کند.

گفتنی است که دکتر تقی اِرانی در ابتدای کنش اجتماعیش، چند شعر برای نشریات فارسی‌زبان نگاشت: از خاطرات ارانی درباره جوانی‌اش می‌دانیم که در این دوران سرشار از احساسات میهن‌پرستانه بوده است. او از سرودن سه شعر سخن می‌گوید… در یکی از این شعرها که بیست‌وپنج بیت است [مادرِ میهن]، با به تصویر کشیدن بانویی که در خاک در غلتیده و پرچم سه‌رنگ [شیر و خورشیدنشان را] به تن دارد زبونی مملکت و وخامت اوضاع را برجسته کرده است: یکی بانویی مهوش و مه‌جبین / فتاده به خواری به‌روی زمین. ز سبز و سفیدی و سرخی به تن / یکی جامه دارد پرند ختن… به بالا سرم دشمنان پاسپان / نشستند تا من روم زین‌ جهان. مگر جامه را از تن برکنند / نشانی بیرق ز ایران برند» [اِرانی فراتر از مارکس، پژوهشی پیرامون جریان ۵۳ نفر، حسین بروجردی، نشر تازه‌ها، ۱۳۸۲، ص ۱۳ – ۱۴]

مشخص نیست که شاملو در قصیده برای انسان ماه بهمن، از تجربه شاعری اِرانی باخبر بوده! بارها شعر ارانی را جدا از زندگیش نمی‌بیند؛ او را شاعری می‌داند که قافیه شعرش از قافیه زندگیش جدا نبود «شعرِ زندگیِ او، با قافیه‌ی خونش».

در نهایت شاملو در قصیده برای انسان ماه بهمن، دکتر تقی اِرانی را دست‌آویزی برای محکوم کردن جنایت‌های رضاشاه، نقد رضاشاه، وصف انسانیت، وصف زندگی، پیوند دادن شعر – زندگی – انسانیت، امیدمندی به انسان‌ها و … می‌کند.

***

احمد شاملو در فروردین‌ماه ۱۳۶۹ از سوی مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه برکلی و سیرا (CIRA) (مرکز مطالعات پژوهشی ایران)، به آمریکا می‌رود. در هجده فروردین ۱۳۶۹ در دانشگاه برکلی سخنرانی معروف خود را با عنوان «حقیقت چقدر آسیب‌پذیر است؟» ایراد می‌کند. این سخنرانی با عناوین «نگرانی من» و یا «این ملت حافظه تاریخی ندارد» نیز منتشر می‌شود.

اما نخستین شب شعر خود را در UC برکلی در ASUC، در ۲۵ فروردین ۱۳۶۹ اجرا می‌کند. شاملو قرار نبود اشعار گذشته خود را بخواند، بیشتر در نظر داشت اشعار معاصرتر خود را خوانش کند. اما چندتن از سمپاتیزان‌‌ جریان چپ در صدد این بودند که از شاملو بهانه‌ای بدست بیاورند، تا او را به هواخواهی از سلطنت متهم کنند که شاملو با نخواندن اشعار گذشته خود، نسبت به رژیم پهلوی اظهار ندامت کرده است. در حالی‌که شاملو چند شعر مشهور خود در نفی سلطنت پهلوی از جمله آخر بازی که توصیف آشکار واژگونی استبداد سلطنتی پهلوی است، خوانش کرد. آن افراد در پی آن بودند که شاملو اشعار سال‌های ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۴ را بخواند. به ویژه از این‌که متوجه شده بودند شاملو نام «خسرو روزبه» را از پیشانی شعر «خَطابهٔ تدفین» برداشته بود. گرچه شاملو در زندگیش کوشش کرده بود که هر انسانی در راه انسانیت مبارزه کرده و شهید شده بود، حائز پیشکش شعر است. خسرو روزبه هم از این قائده مستثنی نبود. شاملو پس از اعدام خسرو روزبه معتقد بود چندین سال باید از اعدام بگذرد تا او بتواند به درستی برای وی شعر بسراید. روزبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۷ اعدام شد. اما شاملو هفده سال بعد در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۵۴ برای روزبه خَطابهٔ تدفین را سرایید: «غافلان / هم‌سازند / تنها توفان / کودکانِ ناهم‌گون می‌زاید …»

شاملو پس از انقلاب (احتمالاً پس از انتشار کتاب و آلبوم «کاشفان فروتن شوکران» [۱۳۵۹]) به اعتراف‌هایی بر می‌خورد که نشان از دست داشتن خسرو روزبه در قتل محمد مسعود داشت. ضمن این‌که همین روایت پس از دستگیری سران حزب توده در بهمن ۱۳۶۱ اظهار شد. شاملو پس از مشاهده اعتراف‌ها، نام خسرو روزبه را از پیشانی شعر بر می‌دارد و می‌گوید: «مناسبت این شعر – اعدام خسرو روزبه – برای همیشه منتفی می‌شود. بشر اولیه‌یی که تنها برای ایجاد بهره‌برداری سیاسی حاضر شود در مقام جلادی فاقد احساس دست به قتل نفس موحودی حتی بی‌ارج‌تر از خود ببالاید تنها یک جنایت‌کار است و بس. تأیید او، به هر دلیل که باشد تأیید همه‌ی جلادان تاریخ است. متأسفانه بسیار دیر به اقاریر این شخص دست یافتم.»

در برکلی سمپاتیزان چپ، به ویژه حزب توده از شاملو می‌خواهند خطابه تدفین را بخواند که شاملو سرباز می‌زند و همین داستان را روایت می‌کند. برخی از آن افراد، جلسه را به تنش کشیده و در نهایت جلسه را ترک می‌کنند.

پنج اردیبهشت شاملو در دانشگاه UCLA لس‌آنجلس در رویس‌هال Roys Hall شاملو شب‌شعر دیگری برپا می‌کند. این بار شاملو همچنان همان سبک و سیاق شعرخوانی دانشگاه برکلی را تکرار می‌کند. تنها شعر قصیده برای انسان ماه بهمن را به مجموعه اجرایی خود اضافه می‌کند. دکتر خسرو قدیری از اعضای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در آن سال‌ها که آن زمان از گردانندگان شب‌شعر و از نزدیکان شاملو بود. جریان شب‌های شعر را در نامه‌نگاری با نگارنده چنین تعریف می‌کند:

«شاملو برای بار نخست به دعوت دانشگاه برکلی به آمریکا آمد. اتفاقاتی در آن شب‌شعر رخ داد که شاملو شمه‌ای از آن را در شب‌شعر دوم بیان کرد [در نوار مضبوط است – در ابتدای خوانش قصیده برای انسان ماه بهمن به ان اشاره می‌کند. در نهایت شاملو در شب‌شعر نخست نه تنها خطابه تدفین خسرو روزبه را نخواند، بلکه امکان خواندن قصیده برای انسان ماه بهمن اِرانی ممکن نشد]. شعر قصیده برای انسان ماه بهمن تقی اِرانی مربوط به دوران دیگری [گذشته] بود و قرار بود تنها اشعار دوران معاصر را قرائت کند. شاملو در جلسه‌ دیگر شامل پنجاه دانشجوی ایرانی سخنرانی کرد، در این سخنرانی تمام شرکت‌کنندگان در جلسه اعضای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی بودند، منهای رییس جلسه آقای حمید الگار! در آن جلسه من به عنوان دبیر دفاع، شرکت کرده بودم. منظور از دبیر دفاع این بود که اگر شاملو از دیدگاه سمپات‌های چپ از رژیم پهلوی دفاع کند و با او برخورد شود، به نوعی مقابله‌ای صورت بگیرد. ولی ایشان با خواندن شعر تقی ارانی این اتهام را رد کرد و به منزل دانشجویی من در برکلی آمد و در فعالیت‌های سیاسی یاری‌رسان من و دیگر دوستان بود و در نوشتن و سخنرانی در محافل کنفدراسیونی شرکت فعال داشت.»

اما خوانش این شعر در این شب‌شعر، از ابتکارات خسرو قدیری بود. خسرو قدیری در همین نوار بارها به شاملو گفته بود (صدای آن موجود است) که سمپات‌های چپ به ویژه حزب توده از این‌که در شب شعر پیشین، شعر خسرو روزبه [خَطابه تدفین] را نخواندی بسیار خشمگین هستند. آنان پیغام دادند که باید این شعر را بخوانی و … .

کسی که با شاملو در حین شب‌شعر در این زمینه گفت‌وگو می‌کند خسرو قدیری است. شاملو باز از خواندن شعر خَطابه تدفین سرباز می‌زند. ولی شعر قصیده برای انسان ماه بهمن پیشکش به دکتر تقی اِرانی را قرائت می‌کند. توضیح می‌دهد که چرا من دفعه پیشین خطابه تدفین را نخواندم. اما همچنان به قصیده برای انسان ماه بهمن، علی‌رغم این‌که بسیار قدیمی و به دوران نخستین شعرخوانی من بر می‌گردد، باور دارم. قصیده را می‌خواند و به واسطه دشواری خوانش شعر و طولانی شدن آن با خسرو قدیری شوخی می‌کند و می‌گوید:‌ خدا لعنتت کنه خسرو!

قدیری درباره طنز شاملو می‌نویسد: «شوخی شاملو بر سر داستان تقی اِرانی و خسرو روزبه بود که بخشی از آن در سال‌ها بعد در کتاب روزنامه‌ سفر میمنت اثر ایالات متفرقه‌ی امریغ منتشر شد. این کتاب در زمان اقامت ایشان در آمریکا نگاشته شد، با نقاشی‌هایی از اردشیر محصص در نشریه زمانه که منتشر کردم. بخشی از این کتاب به همین عنوان در ایران منتشر شده است.»

در سفر اول شاملو به آمریکا در میان اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در برکلی بر سر موضع شاملو در مورد رژیم پهلوی نظرات گوناگونی وجود داشت. اقلیتی معتقد بود که شاملو سازشکار است و جلسه سخنرانی او را باید بهم زد. این بحث در هیات رییسه انجمن مطرح شد و از آنجا که من در زمان عضو هیات رییسه انجمن دانشجویان برکلی بودم و هم چنین عضو هیأت دبیران سازمان دانشجویان ایرانی در شمال کالیفرنیا نیز بودم که انجمن دانشجویان برکلی و تمامی دانشگاه‌های شمال کالیفرنیا عضو آن بودند، به من مسئولیت داده شد که آن را در هیأت دبیران سازمان شمال که عضو کنفدراسیون جهانی بود طرح و دربارهٔ چگونگی برخورد تصمیم گیری شود. در جلسه هیأت دبیران تصمیم‌گیری و مسئولیت برخورد به این جلسه به من که در آن زمان یکی از پنج دبیر (دبیر دفاع) بودم سپرده شد. اقلیتی معتقد بودند شاملو با پس گرفتن شعر خسرو روزبه از مبارزهٔ سیاسی دست شسته و با رژیم پهلوی [هواداران سلطنت پهلوی] مماشات می‌کند. من به خواهش حمید الگار رئیس قسمت مطالعات ایرانی دانشگاه برکلی که میزبان شاملو بود به نشستی خصوصی در کافه تریای دانشگاه با حضور شاملو و آیدا دعوت شدم. به خاطر شفاف‌سازی تصمیم‌گیری یکی از مخالفان سر سخت شاملو را با خود به این نشست بردم و او موضع خود را در ابتدای نشست به شاملو ابراز داشت. اشارهٔ شاملو در اول جلسه به این موضوع است. در این نشست شاملو می‌خواست آخرین شعرهای خود را بخواند. من برای در هم شکستن مخالفت اقلیت به شاملو، پیشنهاد خواندن قصیده انسان اول ماه بهمن را کردم و او رد کرد. و یکی از دلایلش نیز این بود که شعر را در خاطر ندارد. و حفظ نیست. بعد از جلسه به سراغ حمید محامدی که در آن زمان کتابدار دانشگاه برکلی و از نیروهای ملی بود مراجعه کرده و در یافتن این کتاب یاری طلبیدم. در آخرین دقایق قبل از جلسه سخنرانی او کتاب را از دانشگاه دیگر یافته در اختیار من قرار داد. ‌من در لحظه ورود به جلسه به شاملو داده و از او خواهش کردم آن شعر بلند را بخواند. به آیدا در فرصت کوتاهی گفتم که قرار است جلسه شعرخوانی همانند جلسه شعرخوانی رضا براهنی در دانشگاه ایالتی سن‌حوزه بهم بخورد. و از او خواهش به تشویق شاملو در خواندن آن شعر کردم. شاملو آن شعر طولانی را خواند و با لعنتی نصیب من! پس از اتمام آن جلسه تمام مخالفت‌خوانی‌ها به بن‌بست کشیده شد. اگر چه به صورت ناله‌هایی در خفیه گه‌گاه ادامه داشت. و به بریدن شاملو از حزب توده بر می‌گشت.»

نکته حائز اهمیت درباره برخوردی که با شاملو در آمریکا و به ویژه شب‌شعر نخست شد، گواهی بر این است که در دهه شصت و هفتاد، فضایی در بین برخی از اپوزسیون و روشنفکری ما وجود داشت که مخالف سیاسی نباید به هیچ‌عنوان گرایشی به سلطنت پهلوی داشته باشد و در بین معدوی مخالف سیاسی حتماً باید چپ، آن‌هم از نوع توده‌ای باشد. گریز از چپ توده‌ای یعنی مزدوری نظام کنونی و سرسپردگی به نظام پهلوی!

البته آن‌چه که اجتناب‌ناپذیر است دهه شصت و هفتاد جریان و فردی سامانه استبداد پهلوی را به گردن نمی‌گرفت. کسی جرأت ترویج سامانهٔ خودکامه پهلوی را نداشت. در همین شب‌های شعر شاملو، مخاطبان خواهان خوانش شعر قطعه «آخر بازی» هستند؛ قطعه‌ای که توصیف دقیق واژگونی سلطنت استبدادی پهلوی است و اگر به نسخه‌های شنیداری و تصویری شب‌های شعر دست پیدا کنیم، متوجه می‌شویم مخاطبان همچنان در فضای فروریزی سلطنت پهلوی هستند و همچنان شور گریز شاه از میهن را در سر دارند. این فضا را با فضای حاکم بر اپوزسیون کنونی مقایسه کنیم که کمتر کسی تاب نقد دوران پهلوی را دارد!

گفتنی است مخاطبان شاملو در آن سال‌ها، چنان‌که از خوانش شعر «ابراهیم در آتش» در رثای اعدام مهدی رضایی تحت‌تأثیر قرار می‌گرفتند و از «آخر بازی» شادمان می‌شدند، از خوانش شعر «در این بن‌‌بست» به وجد می‌آمدند.

فرید دهدزی


[1] – درباره مخالفت مردم و احزاب با انتقال جسد رضاشاه به ایران و خاک‌سپاری وی، اسناد و گزارش‌های زیادی موجود است، چندان نیازمند استناد به سند نیست. یک نمونه از گزارش‌های وزیر دربار دوره محمدرضاشاه به‌خوبی گویای نظر آحاد جامعه است. اسدالله عَلَم در گزارش‌های روزانه خود مربوط به چهار اَمرداد ۱۳۴۷ می‌گوید: «صبح زود به آرامگاه رضاشاه کبیر رفتم، چون امروز سالگرد وفات معظم له است. عده بیشماری مردم برای ادای احترام آمده بودند. خاطرم آمد روزی که رضاشاه درگذشته بود، می‌خواستیم در تهران ختم بگذاریم، همین مردم و وکلای مجلس اجازه گذاشتن مجلس ختم نمیداند. یعنی در مجلس ایراد شد که چرا می‌خواهید برای دیکتاتور ختم بگذارید. امروز یک عده از همان پدر سوخته‌ها سناتور انتصابی هستند. واقعاً شاه ملائکه است. رضاشاه در تبعید ژوهانسبورگ درگذشت. خدا غریق رحمت فرماید که ایرانی از نو ساخت.» خاطرات اسدالله علم، جلد هفتم، ص ۳۴

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید