وقتی که آن ابله به اعدامِ تو فرمان داد،
وقتی هزاران جان کنارِ جانِ تو جان داد،
وقتی سرودِ «زنده بادت» بر لبت غلتید،[1]
خونخواهیَت را ای به خون آغشته، فرمان داد
نامِ بلندت اینچُنین ورد زبانها شد
راه و رَوندت رهنمایِ رفتنِ ما شد
دیدی چسان در دامِ خودگسترده درافتاد؟
دیدیکه آن بیمایه ابله چه رسوا شد؟
امروز چون دیروز باز از هولِ جان بگریخت
امروز چون دیروز در بیگانگان آویخت
بارِ دگر این بیخرد با خفّت و خواری
آن آبروی رفته را بر رویِ نامش ریخت
آخر به دامان که ریزم اشک این غم را
آخر کرا گویم غمِ این درد و ماتم را
آوخ که میسوزد هنوز آن خانه از بیداد
شادا که رفتی و ندیدی این جهنم را
هرگز مپنداری که یادت میرود از یاد
هرگز مپنداری که خاموش است این فریاد
آزادگی با یادِ هر آزاده، میبالد
ای سرورِ آزادگان، یادت گرامی باد
[1] – «پاینده ایران، زنده باد دکتر مصدق» آخرینکلامش درکشتارگاه.