پرسشها از ایرانیان و پاسخها از ابوالحسن بنیصدر
با سلام خدمت جناب آقای بنی صدر و آرزوی سلامتی برای جنابعالی
دو پرسش از خدمتتان داشتم:
یک. بیان استقلال و آزادی و اصل لااکراه چگونه با حدود شرعی مانند شلاق زدن فرد شرابخوار سازگار است؟ شخص با اختیار و آزادی این کار را کرده و چرا باید او را مجبور کرد به ظواهر دینی پابند باشد؟ ممکن است پاسخ داده شود که این مجازاتها بر اساس ضرورتها و مصالح اجتماعی است اما در این صورت رژیم ولایت مطلقه نمیتواند ادعا کند که ما هم حجاب را به دلیل ضرورتهای اجتماعی اجباری کرده ایم؟
پرسش دوم. در گفتگویی سه ساعته با شما که در سایت یوتیوب موجود است، شما فرمودید که اساس و جوهره دین عقل است و اساس و جوهره سیاست، عمل. هیچ عملی بدون فکر نمیتواند انجام شود پس سیاست جدا از دین معنی ندارد. سئوال اینجاست که آیا هر عملی به هر فکری مربوط است؟ اینکه شما در بازار کدام کشور سرمایه گذاری کنید احتیاج به فکر دارد اما این فکر چه ربطی به دین دارد؟ دین حداکثر میتواند چارچوبی تعیین کند و مثلا بگوید بجای کفار با مسلمانان معامله کن. جزئیات آن وآن معامله چگونه از دین جدا نیست؟ حال فرض بگیریم که بنا بر این تعریف دین نمیتواند از سیاست جدا باشد. آیا چنین برداشتی با نظریه دولت لائیک ناسازگار نیست؟ دولت چگونه میتواند لائیک باشد؟ مثلا دولت باید تصمیم بگیرد که برای رانندگی در حال مستی چه مجازاتی وضع کند. دین میگوید شلاق. دیگری ممکن است بگوید گواهینامه شخص را باطل کنید. تصمیم بین چنین گزینه هایی چگونه میتواند با بی مرامی دولت سازگار باشد؟
با تشکر از جنابعالی – محمد
٭ پرسش اول: سازگاری بیان استقلال و آزادی با شلاق زدن به فرد شرابخوار؟:
یک. بیان استقلال و آزادی و اصل لااکراه چگونه با حدود شرعی مانند شلاق زدن فرد شرابخوار سازگار است؟ شخص با اختیار و آزادی این کار را کرده و چرا باید او را مجبور کرد به ظواهر دینی پابند باشد؟ ممکن است پاسخ داده شود که این مجازاتها بر اساس ضرورتها و مصالح اجتماعی است اما در این صورت رژیم ولایت مطلقه نمیتواند ادعا کند که ما هم حجاب را به دلیل ضرورتهای اجتماعی اجباری کرده ایم؟
● پاسخ پرسش اول:
1. در قرآن، برای شرابخواری مجازاتی در نظر گرفته نشدهاست. اما بیان استقلال و آزادی و اصل لااکراه بکار آن میآید که آدمی پندار و گفتار و کردار خویش را از زور خالی و از حق پر کند. شرابخواری زورگوئی است به
1.1. به عقل و تن خویش. و
1.2. به اقتصاد از رهگذر تولید و مصرف ماده ویرانگر. و
1.3. به جامعه هم بخاطر تخریب خویش و هم بخاطر اثر مخرب در زندگی بستگان و هم بخاطر پیآمدهای برخود افزائی عمل ویرانگر برای جامعه.
بنابراین، کسی که بیان استقلال و آزادی را اندیشه راهنمای خود میکند، از خودانگیختگی عقل خویش غافل نمیشود و حق تن را به سلامت و عقل را به رشد بجا میآورد. بنابراین،
1.4. کسی مست نمیکند بدینخاطر که اختیار بدست بیاورد. مست میکند برای این که اختیار از دست بدهد. مستی عقل را از خودانگیختگی، از استقلال و آزادیش غافل میکند. پس شرابخواری نه با اختیار که با عقل را به استخدام قدرت (= زور) درآوردن خوانائی دارد. بنابراین،
1.5. جامعه وقتی از نظام جمهوری شهروندان برخوردار است، حق دارد تدابیر برای آنکه ویرانگری به صفر میل کند، اتخاذ کند و به اجرا بگذارد. این تدابیر عمده باید بکار بیمحل کردن اعمال تخریبی بیایند. چراکه در جامعهای که اعضای آن، همه برخوردار از حقوق باشند و به این حقوق عمل کنند و رابطهها بایکدیگر را رابطه حق با حق بگردانند، جامعهِ شادها است و مستیآورها و مخدرها محل برای تولید و مصرف پیدا نمیکنند.
2. مقایسه حجاب با شرابخواری، مقایسه صوری است. دو محتوی دارند که قابل مقایسه نیستند:
2.1. شرابخواری در تبعیض و تمایز محل پیدا میکند، حتی وقتی واکنش است. برای مثال، وقتی برای فراموش کردن ستم یا غمی که شرابخوار دیدهاست، شراب مینوشد، از جمله، بخاطر ایناست که تبعیضی را از یادببرد که بر او روا رفته است. و وقتی هم کسی از موضع مسلط شرابخواری میکند، بسود خود تبعیض برقرارکردهاست. شرابخواری در روابط قدرت است که، اگر نه تمام، بیشترین کاربرد را دارد. از این رو، کارسازترین روش در مبارزه با میگساری، کاستن از روابط قوا و افزودن بر روابط حق با حق است. حال آنکه،
2.2. تحمیل حجاب به زنان ترجمان تبعیض برضد آنان، راست بخواهی، بیانگر دون انسان انگاری آنها و مرد محوری و سلطه مرد بر زن است. هرگاه گفته شود زنان مردان را بلحاظ جاذبه جنسی جذب میکنند پس باید در حجاب باشند، مردان نیز بلحاظ جنسی زنان را جذب میکنند پس چرا آنها در حجاب نیستند؟ بدیهی است که زن و مرد را پوششی درخور است که رابطه حق با حق را با رابطه زور جنسی با زور جنسی جانشین کند. هرگاه انسانها از زن و مرد، بیان استقلال و آزادی را اندیشه راهنما کنند و پندار و گفتار و کردار را از اکراه خالی کنند، پوشش آنها بیانگر رابطه حق با حق میشود. دولت حقوقمدار باید عامل تحول نظام اجتماعی، یعنی باز و تحول پذیرکردن آن باشد. تبعیضها را از میان بردارد تا که رابطهها، رابطههای حقوقمندها با یکدیگر بگردند. از کاربرد زور مرتب بکاهد و نه اینکه تبعیضبسازد و بر تبعیض بیفزاید و تبعیضها را دستآویز بکاربردن زور کند.
٭ پرسش دوم در باب رابطه دولت لائیک با دین:
پرسش دوم. در گفتگویی سه ساعته با شما که در سایت یوتیوب موجود است، شما فرمودید که اساس و جوهره دین عقل است و اساس و جوهره سیاست، عمل. هیچ عملی بدون فکر نمیتواند انجام شود پس سیاست جدا از دین معنی ندارد. سئوال اینجاست که آیا هر عملی به هر فکری مربوط است؟ اینکه شما در بازار کدام کشور سرمایه گذاری کنید احتیاج به فکر دارد اما این فکر چه ربطی به دین دارد؟ دین حداکثر میتواند چارچوبی تعیین کند و مثلا بگوید بجای کفار با مسلمانان معامله کن. جزئیات آن وآن معامله چگونه از دین جدا نیست؟ حال فرض بگیریم که بنا بر این تعریف دین نمیتواند از سیاست جدا باشد. آیا چنین برداشتی با نظریه دولت لائیک ناسازگار نیست؟ دولت چگونه میتواند لائیک باشد؟ مثلا دولت باید تصمیم بگیرد که برای رانندگی در حال مستی چه مجازاتی وضع کند. دین میگوید شلاق. دیگری ممکن است بگوید گواهینامه شخص را باطل کنید. تصمیم بین چنین گزینه هایی چگونه میتواند با بی مرامی دولت سازگار باشد؟
● پاسخ پرسش دوم
1. اینکه اندیشه راهنمای آدمی از عمل او جدائی ناپذیر است را پندار و گفتار و کردار آدمی، در هر روز، به تعداد پندارها و گفتارها و عملها به او خاطر نشان میکنند. هرگاه تعریف سیاست فن و روش رسیدن به قدرت و حفظ و بکاربردن قدرت باشد، این تعریف میگوید که اندیشه راهنما بیان قدرت است. چراکه تنها وقتی اندیشه راهنما بیان قدرت است، آدمی سیاست را فن و روش رسیدن به قدرت میانگارد. اگر اندیشه راهنمای او بیان استقلال و آزادی باشد، سیاست علم و فن و روش رشد کردن در استقلال و آزادی میشود.
بدینقرار، سیاست نمیتواند از اندیشه راهنما جدا باشد. زیرا بدون اندیشه راهنما، عمل عینیت پیدا نمیکند و بدون عمل نیز اندیشهراهنما کاربرد پیدا نمیکند. پس پرسش کننده را منطق صوری فریب دادهاست. توضیح اینکه، سیاست یک کلمه است. بنابراین که ذهن همگان خو کردهاست به سیاست را فن قدرتمداری، تصورکردن، و بمحض اینکه کلمه سیاست را میشوند، قدرت را به ذهن میآورند، معنای اصلی سیاست از یادها رفته است. در اصل، سیاست بکاربردن دانش و فن و تدبیر است برای رسیدن به هدف. پس، هرگاه اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی باشد، رشد در استقلال و آزادی میتواند هدف بشود، و نه در قدرت.
1.1. این تعریف از سیاست، دین و یا مرامی را که بیان استقلال و آزادی باشد، از بند دولت رها میکند. بدینخاطر که دولت حقوقمدار نیز، قدرتی است که، بنابر تعریف، قابل مهار است. درآمیختن دین بمثابه بیان استقلال و آزادی، با دولت و با سیاست بمعنای رسیدن به قدرت و حفظ قدرت و «بکاربردن آن»، ناممکن میشود.
1.2. پرسشکننده گرامی و دیگر خوانندگان، هرگاه به رابطه اندیشه راهنما، وقتی بیان استقلال و آزادی است و سیاست وقتی بکاربردن دانش و فن و تدبیرها برای رشد در استقلال و آزادی، بر میزان عدالت، است، بیشترین توجه را بکنند، از اهمیت جدائی دین و هرمرامی از دولت، واقف میشوند و در مییابند برای آنکه هر انسان و جامعه مدنی بخواهند حقوقمند زندگی کنند، نیازدارند به خنثی بودن دولت. چراکه انسان وقتی توانا است و تواناتر میشود که الف. اختیار اندیشه راهنمای خود را داشته باشد و ب. این اندیشه بیان استقلال و آزادی باشد. و ج. تاکه هرکس بتواند خود خویشتن را رهبری کند و جامعه مدنی جمهوری شهروندان معنی بجوید و بگردد.
1.3. این توجه مانع از آن میشود که لائیسیته اسطوره بگردد و بکار استقرار دیکتاتوری لائیسیته بیاید. چراکه لائیسیته یعنی این که دولت از خود مرامی جز حقوق ملی و حقوق شهروندان و حقوق ملت بمثابه عضو جامعه جهانی، نداشته باشد. در عوض، هر عضو جامعه صاحب اختیار دین و مرام خویش بگردد. لائیسیته این نیست که اگر کسی عقیده خویش را اظهار کرد، دیگری چماق لائیسیته را برفرق او بکوبد که چرا باور خود را اظهار کردی. در حقیقت، دولت بیطرف بکار آن میآید که، در جامعه، جریانهای آزاد اندیشهها و دانشها و فنها و هنرها و اطلاعها برقرار گردند. جامعه، جامعه ارزیابها و منتقدها بگردد و اعضای آن، در استقلال و آزادی، بر میزان عدالت اجتماعی رشد کنند.
بهوش باید بود: همان اندازه که دولت، دین یا مرام مداری، که اظهار هر عقیدۀ مخالف با دین یا مرامِ خود– راست بخواهی قدرت حاکم- را سانسور می کند، ضد رشد و محروم کنندۀ انسان ها از حق داشتن مرام و اظهار آن است، و جامعه را از حق شنیدن قول ها و برگزیدن بهترین آنها محروم می کند، چماق لائیسیته در دست برای جلوگیری از اظهار دین و عمل به آن، محروم کننده و عامل خشونت گرائی بیشتری است. چراکه در «قلمرو عمومی»، مخالفت و بسا ضدیت با دین می تواند اظهار شود و میشود، اما در همان قلمرو، دین حق حضور و اظهار نظر ندارد. مدار بسته ای که بدین سان پدید می آید، مدار بکار بردن خشونت بر ضد دین، در عرصۀ عمومی می شود، بی آنکه در این عرصه امکان نقد و نقدِ نقد ممکن باشد. لاجرم، در بیرون آن، خشونت سازماندهی می شود. این خشونت، اینبار، عرصۀ خصوصی و قلمرو عمومی، هر دو را فرامی گیرد. بدین قرار، مدار بسته، زادگاه ترور و تروریسم می گردد. بخصوص که وقتی قلمرو عمومی قلمرو ضدیت با دین و مرام می شود، اندیشه تولید نمی شود و جریان آزاد اندیشه ها برقرار نیست. در حقیقت، کسی که ناسزا می گوید، می گوید چنته اش از اندیشه خالی است. بر آنها که عقل مستقل و آزاد دارند است که ناسزاگوئی و وجود مدار بستۀ خشونت را دلیل ترس از روی آوردن همگان به بیان استقلال و آزادی بدانند و بر اظهار آن مصمم تر و به برقرار کردن جریان آزاد اندیشه ها مصرتر بگردند.
2. دین وقتی بیان استقلال و آزادی است، مجموعهای از اصول راهنما و حقوق است. نه مجموعهای از علوم. بنابراین، به انسان رهنمود میدهد که به حقوق خویش عمل کند و حقوق دیگران را نیز، هم رعایت و هم حمایت کند. در فعالیتهای خود مراقبت کند که حق باشند، بنابراین، با اصول راهنما خوانائی داشته باشند. برای مثال، در قلمرو اقتصاد، فعالیت باید مغایر حقوق انسان و حقوق جامعه ملی نسل امروز و نسلهای آینده و جامعه جهانی و نیز طبیعت نباشد.
اما چند و چون فعالیتهای اقتصادی، وقتی حقوق رعایت میشوند، را انسانها خود تعیین میکنند. بنابراین، دین یا مرام، وقتی بیان استقلال و آزادی و، در همانحال، از دولت جدا است، با دولت حقوقمدار لائیک،تزاحم پیدا نمیکند. و
2.1. فرض کنیم دین از سیاست نمی تواند جدا باشد؛ باز دو معنی، یکی معنائی که دین در بیان استقلال و آزادی دارد و دیگری معنائی که در بیان قدرت دارد را یکی انگاشتن، بغرنجی می شود و همان خطر را در بردارد که در جریان انقلاب ایران، عینیت جست، و کار را به ولایت مطلقه فقیه کشاند. از اینرو، بخاطر فایدۀ تکرار، تکرار می کنم که نسبت دین، وقتی بیان استقلال و آزادی است، به سیاست، وقتی فن و روش رسیدن به قدرت و حفظ قدرت و بکار بردن قدرت است، نسبت تضاد است و بطور قطع باید از چنین سیاستی جدا باشد. دین از سیاست بمعنای دانش و فن و روش زیستن در استقلال و آزادی و رشد کردن در استقلال و آزادی، بر میزان عدالت است که جدائی ناپذیر است.
2.2. در پاسخ به پرسش اول خاطر نشان کردم که، در قرآن، برای میگساری مجازات معین نشدهاست. هرگاه اصول راهنما بکار روند و دولت حقوقمدار باشد و حقوق شهروندی و حقوق ملی را رعایت کند، برعهده حکومت منتخب مردم است که برای میگساری، بخصوص اعتیاد به مشروبات الکلی، تدابیر اتخاذ کند و به اجرا بگذارد.
2.3. دولت بیمرام وجود ندارد. یک تقلب از تقلبهای بزرگ نیز همین است: صاحب مرامانی هستند که چون نمیتوانند آشکارا بگویند که میخواهیم دین را از دولت جدا کنیم تا مرام خود را جانشین آن کنیم، قصد خویش را باپوشش لائیسیته میپوشانند. قول و فعل آنها تناقضمند است. حل تناقض به ایناست که لائیسیته جدائی دین و هر مرام (ایدئولوژی) از دولت معنی دهد و مرام دولت حقوق ملی و حقوق شهروندی شهروندان و نیز حقوق ملت بمثابه عضو جامعه جهانی باشد. پس باید حق به ویژگیهایش تعریف شود تا که مرام دولت بتواند حقوق باشد و این حقوق مشترکات همه طرزفکرها و باورها بگردد. و برای آنکه تعریف حق شفاف و معنی آن برای همه یکی باشد، در زبان آزادی است که سزا است تعریف بگردد. و
2.4. بهوش باشیم و نگذاریم با منطق صوری فریبمان بدهند: هر اندیشه راهنمائی که با قدرت جمع شود، وسیله قدرت و توسط قدرت فاسد میشود. زیرا باید قدرت دائمالتغییر را بطور مداوم توجیه کند. آنها که قدرت را میخواهند و میخواهند مرام خود را جانشین کنند، نه قدرت که دین را عامل خشونت گستری جلوه میدهند. حال آنکه در جهان مرامی پدید نیامده و اکنون نیز وجود ندارد که با قدرت جمع شده و فاسد و وسیله توجیه قدرت نشده باشد. پس کار بایسته،
● نه نفی دین که نفی قدرت و نقد دین است تا که همان بیان استقلال و آزادی بگردد که بود . و
● مراقبت باید کرد و بطور مداوم که دین و هیچ مرامی با قدرت جمع نشود.
بهمن 1393