پرسش:
با عرض ادب و احترام خدمت شما آقای بنیصدر
آقای بنیصدر نیتی که داشتم برای ارسال این پیغام تنها یک سئوالی هست که تو این سی سال زندگیم همیشه ذهنمو مشغول خودش کرده و نتوانستم جوابی براش پیدا کنم.
آقای بنیصدر من تو یک خانوادهای مذهبی رشد کردم و با توجه به نوع جنس دختر بودنم ناروایی های زیادی بهم شده ،اما با توجه به نوع حکومتی که داریم هیچگاه نتوانستم شکایت به جائی ببرم و از حق خودم دفاع کنم . بگذریم از این حرفها . تو مطالب شما خوندم که صحبت از خدا کردید، آقای بنیصدر حقیقتا خود شما چقدر به دین اسلام و خدا اعتقاد دارید؟ میدونید نتیجهای این انقلاب چی بود برای من؟ من به خدا هیچ اعتقادی ندارم و ذرهای هم به دین اسلام اعتقاد ندارم ، یه بیدین کامل هستم که تنها به اصول انسانی احترام و ارزش قائلم و سعی در این دارم که اینها را رعایت کنم.من نمونهای کوچکی از این جونهای ایران هستم دوستانی دارم که مثل من فکر میکنن و اعتقاداتشون مثل من هست . آقای بنیصدر سئوال من این هست: چرا انقلاب دینی کردید؟ چرا، با دین مردم بازی کردید و این انقلاب را بوجود آوردید؟ وقتی تاریخ انقلاب رو میخونم میبینم تحصیلکردهها و روشنفکرانی مثل شما تو خلق این انقلاب تاثیر گذار بودن . چرا برای از بین بردن یک حکومت به قول شما فاسد و بوجود آوردن حکومت سالم به دین متوسل شدید؟ چرا؟خواهش میکنم لطفاً جواب سئوال من رو بدید . تشکر
پاسخ
جملهها را نه پرسش کننده که من برجسته کردهام. جمله اولی هویتی است که نویسنده به باور خود میدهد. و جملههای بعدی، پرسشهای او هستند. نخست به پرسشهای او پاسخ مینویسم. و در مقام پاسخ و برای این که نسلهای دیروز و امروز و فردا دریابند که انقلاب چرا و چگونه روی میدهد، دو بخش از مطالعه را در دو نوبت، به اطلاع میرسانم. در حقیقت، انقلاب خشونت زدائی است و نه خشونت گرائی. چراکه اگر ساختار دولت و نیز نظام اجتماعی تحول ناشی از عمل نیروهای محرکه را ممکن میکرد، انقلاب بیمحل میشد. باوجود این، با به انجام رسیدن مرحله اول انقلاب، خشونت پایان نمیپذیرد زیرا ساختارها بس مقاوم هستند و با بکاربردن خشونت، تا میتوانند میکوشند خود را بازسازی کنند. از اینرو، تا قابلیت تحول جستن ساختارها و نیز باز و تحولپذیر شدن نظام اجتماعی، خشونت با هدف تخریب نیروهای محرکه وجود خواهد داشت. این به یمن خشونت زدائی است که میتوان ساختار ذهنها را تغییر داد و از شدت خشونتها و طول مدت مقاومت ساختارها قدرت محور کاست.
هرگاه پرسش کننده و دیگران در پرسش او تأمل کنند، به امر بسیار مهمی توجه میکنند. به این امر: او، پرسش کننده قدرت و ساختار استبداد را که باز سازی شد، مقصر نمیداند، خدا و دین را مقصر میداند. او اعتیاد به قدرت را که به ذهنها ساختار دادهاست، مقصر نمیداند و دین را مقصر میداند. او حتی از خود نمیپرسد هرگاه آن اسلام که اندیشه راهنمای انقلاب شد، اگر بیانگر استقلال و آزادی و دیگر حقوق هر انسان و جامعه نبود، چگونه ممکن بود اندیشه راهنمای یک جنبش همگانی بگردد؟ بدیهی است او و همانندهای او زحمت مقایسه آن اسلام با ضد اسلامی که دستمایه رژیم ولایت مطلقه فقیه شدهاست را به خود نمیدهند تا ببینند، از آن اسلام در این ضد اسلام هیچ نیست و از این ضد اسلام نیز در آن اسلام هیچ نیست. و باز، او و همانندهای او از خود نمیپرسند: هرگاه اندیشه راهنمائی توانا به ایجاد پیوند و انسجام نباشد، کجا یک جامعه پدید میآید و حیات پایدار مییابد؟
و همچنان نمیپرسند انقلاب حاصل چه رشته تغییرها است. اما ضرور است نسلهای دیروز و امروز و فردا بدانند که انقلاب فرآورده دو رشته تغییرها است. تغییرها در رژیم و تغییرها در جامعه:
پرسش اول: چرا انقلاب دینی کردید؟
این پرسش خود دو پرسش است: چرا انقلاب کردید و چرا انقلاب دینی کردید. از انقلاب بدینسو، آنها که سود خود را در ادامه وضع موجود میبینند، خواه آنها که میخواهند بدون اصلاح ادامه یابد و چه آنها که میخواهند با اصلاح شدن ادامه یابد، انقلاب را، به دروغ، خشونتگری معنی و بطور مداوم این دروغ را تبلیغکردهاند. از دو رأس دیگر مثلث زورپرست، رأس پهلوی طلب نیز دستیار آنها در تبلیغ این دروغ بودهاست. در ساختن دروغ و تبلیغ آن، از منطق صوری سود جستهاند. چند نوبت توضیح دادهام و در مقدمه نیز خاطر نشان کردم چرا انقلاب خشونت زدائی است. پرسش کننده و بسا هم نسلهای او انقلاب را نمیشناسند. گمان او براین است که انقلاب ارادی است و کسانی تصمیم گرفتهاند انقلاب انجام بگیرد و جمهور مردم هم از آنها پیروی کردهاند و انقلاب به انجام رسیدهاست. و چنین نیست. برای آنکه انقلاب روی دهد، تغییری در رژیم و تغییری درجامعه میباید روی دهد. هرگاه همه عوامل این دو تغییر وجود داشته باشند، انقلاب کامل انجام میگیرد و گرنه ناقص روی میدهد. بدینقرار، پاسخ این پرسش، تحقیقی است که در باب انقلاب انجام گرفتهاست. اما آن تحقیق، خود کتابی است. قسمت کوتاهی از آن که مربوط میشود به تغییرهایی که در رژیم شاه و رابطهاش با مردم ایران روی داد، ایناست:
● 20 تغییر تعیین کننده در رژیم شاه و رابطهاش با مردم ایران که انقلاب را ناگزیر کردند:
چون محک انقلاب موفق را بکار بریم، انقلابی را که موفقیت کامل جسته باشد، نمی یابیم. چون تحول بعد از انقلاب، در دراز مدت، را نیز در نظر گیریم، به این نتیجه می رسیم که هنگام وقوع یک انقلاب، تحول پایان نمی گیرد بلکه آغاز میشود. باوجود این، وقتی قدرت هدف است و، در جامعه، از سه پایه اصلی، جز یکی باقی نیست و با قدرت خارجی نیز نمیتوان تعادلی مساعد با بازسازی استبداد، پدید آورد، دولت جز بر پایه ولایت جمهور مردم ، استواری نمیجوید. در بخشی از جهان، در دراز مدت، دموکراسیها (درغرب) و مشابه آنها پدید آمدهاند. در ایران، تعادل با قدرت خارجی و کاستی ها در عوامل مساعد انقلاب، بازسازی استبداد را میسر کردهاست:
پهلویها خود سه پایه داخلی استبداد تاریخی را ویران کردند: رضا شاه پهلوی، مؤسس سلسله، کار را با سست کردن پایه سلطنت آغاز کرد. هم بدینخاطر که او رئیس ائتلافی از ایلها نبود، فرمانده بخشی از قشون قزاق بود که از آغاز، تا «تشکیل دولت اتحاد جماهیر شوروی»، فرماندهی آن، با افسران روسی بود. طراح و مجری کودتا نیز انگلیسها بودند. بدینسان، سلطنت که مدافع ایران در برابر انیران بود، نماد سلطه انیران بر ایران گشت. کودتای 28 مرداد 1332، چنین سلطنتی را تثبیت و نقشی که میباید ایفا میکرد، بدو باز پس داد. رضا شاه و فرزند او، چون میخواستند از «مدرنیته» مشروعیت بگیرند، با روحانیت رودر رو شدند. محمد رضا شاه پایه بزرگ مالکی و اقتصاد شهری تولید محور را نیز برداشت. آن اقتصاد را با اقتصاد مصرف محور متکی به درآمد نفت، جانشین کرد. نتیجه این شد،که اگر نگوئیم بیپایه شد و بگوئیم که ارتش و دیوان سالاری پایه آن شدند، بخاطر نقشی که به این پایه داد و تمایل به متمرکز کردن قدرت در خود، ضد ولایت جمهور مردم گشت. پس دولت او نمی توانست با تکیه به حاکمیت ملت، استواری و ثبات بجوید. از اینرو، برای بقای خود، بیش از پیش، نیازمند، برقرار کردن تعادل با قدرتهای خارجی گشت. در سالهای بعد از کودتای 28 مرداد 1332، او از سیاست موازنه مثبت یک طرفه پیروی میکرد (متحد غرب و رودررو با «کمونیسم بین المللی»). اما در واپسین سالها، با «اردوگاه کمونیسم» نیز وارد معامله شد. باوجود این، تحول در سطح جهان، موجب برهم خوردن تعادل شد: به دنبال شکست امریکا در ویتنام و نیز شکست اخلاقی حکومت جمهوریخواه (ماجرای واترگیت)، کارتر به ریاست جمهوری رسید. کودتای حزب کمونیست افغانستان و نقش افسران جوان ارتش افغانستان، نگرانی از احتمال وقوع کودتائی نظامی در ایران را برانگیخت. اسناد سفارت امریکا، آشکار می کنند (سیاست امریکا در ایران جلد اول نوشته ابوالحسن بنیصدر) که این نگرانی نزد امریکائیان شدید بوده است. از این رو، گشایش فضای سیاسی کشور را تا حدی که کودتای نظامی را بی محل کند، ضرور تشخیص می دادند. بدین قرار، تعادل رﮊیم شاه با قدرت خارجی حامی برهم خورد. این امر که اگر شاه از نخست خود ابتکار گشایش تدریجی فضای سیاسی را در دست می گرفت، برجا می ماند یاخیر؟ پرسش بعد از وقوع است. آن رﮊیم حتی بعد از آن که شاه «صدای انقلاب مردم ایران» را شنید، نتوانست گشودن فضای سیاسی را تصدی کند.
از آن روز تا امروز، فراوان در باره «اما و اگر» (اگر شاه این کار را کرده و آن کار را نکرده، اگر کارتر این کار را نکرده و آن کار را کرده بود. اگر… اما شاه بیمار بود و سیا به بیماری او پی نبرده بود. اما کارتر حاضر به حمایت کتبی از شاه در سرکوب مردم ایران نشد. اما…) می گویند و می نویسند. اما از واقعیتی همچنان غافلند که تعادل قوای مساعد بقای رﮊیم شاه را نا ممکن کرده بود: دو ابر قدرت آن زمان، امریکا و شوروی سابق، دوران انبساط خود را پشت سر نهاده و وارد دوران انقباض شده بودند. توجه به این تحول تعیین کننده (تحلیل روابط مسلط – زیر سلطه از بنی صدر)، ایرانیان را به این نتیجه رساند که قدرت های خارجی، در موقعیتی نیستند که بتوانند از رﮊیمی که تنها پایه آن نیز شکسته بود، در برابر جنبش همگانی مردم ایران، حمایت مؤثری کنند. این امر که در ایران، برضد سلطه غرب و در افغانستان بر ضد سلطه شرق (شوروی سایق)، مردم به جنبش برخاستند، گویای احساس ورود این دو ابر قدرت به مرحله انقباض بود. سقوط رﮊیم شوروی، 10 سال بعد از انقلاب ایران و کاربرد روش مردم ایران (جنبش همگانی) و سمت یابی تحول امریکا بمثابه «تنها ابر قدرت»، بر صحت و دقت آن ارزیابی، صحه گذاشته است.
اما چرا رﮊیم شاه نتوانست به ولایت جمهور مردم تن بدهد؟ مطالعه تحول رﮊیم شاه، در ستون پایه هایش، پاسخ درخور به این پرسش را در اختیار می نهد:
1 – شاه «دولت منم» گویان، هدف را (دروازه تمدن بزرگ) تعیین میکرد و مردم را بعنوان وسیله بکار می برد (ولو به زور، ایران را به دروازه تمدن بزرگ می رسانم) برای رسیدن به هدف. اما انقلاب سفید او شکست خورد و رﮊیم او بی هدف شد. بکار بردن زور، نیاز به راضی نگاه داشتن ارتش و دیوان سالاری داشت. این امر فساد گسترد و فساد انسجام رﮊیم، بنا بر این توان سرکوبش را بفرسود.
2 – افزایش جمعیت و تراکم جمعیت جوان در شهرها و دیگر نیروهای محرکه که رﮊیم نمی توانست خنثی کند، جامعه را از تابعیت دولت بیرون می برد: دوجریان مخالف با یکدیگر پدید میآمدند. یکی روند توان باختن رﮊیم و دیگری جریان توانائی جستن جامعه بخاطر پدیدار شدن عوامل مساعد انقلاب:
3 – همراه با خالی شدن رﮊیم از اندیشه راهنما (به دنبال شکست «انقلاب سفید»، شاه دستورداد «براساس دیالکتیک، ایدئولوﮊی شاهنشاهی تدوین شود اما این ایدئولوﮊی» تدوین نشد و رﮊیم شاه نتوانست اندیشه راهنمای مرده را با اندیشه راهنمای زنده جانشین کند) و همگرائی اندیشه های راهنما به اصول استقلال و آزادی و رشد برمیزان عدالت اجتماعی و نو شدن بیان دینی و برخوردار شدن جامعه جوان از این بیان، با عوامل دیگر جمع می شدند و مردم را از تابعیت رﮊیم خارج میکردند.
4 – انقلاب سفید، در قسمتی که به «اصلاحات ارضی» مربوط می شد، جمعیت جوان روستائی را بیکار میکرد. در شهرها، اقتصاد مصرف محور، صنعت را درحد مونتاﮊ نگاه می داشت و این صنعت به جذب این نیروی محرکه عظیم توانا نمی شد. درنتیجه، جمعیت جوان بیکار شد. چون از ساخت اجتماعی روستائی و نیز شهری سنتی رها شده بود، برمحور بدیل، جا و محل عمل می جست و نیروی محرکه انقلاب می گشت.
5 – وسائل ارتباط جمعی رﮊیم و سانسورهایی که برقرار کرده بود، برضد رﮊیم می گشتند: ارگانهای رﮊیم نه اندیشه راهنمائی داشتند که آن را تبلیغ کنند و نه انقلاب سفید شکست خورده قابل دفاع بود. این بود که موضع فعال را از دست می داد و موضع انفعال می جست. دو جریان اطلاع و اندیشه در بیرون رﮊیم برقرار می گشت. سانسورها، نه جامعه که رﮊیم را از این دو جریان بی اطلاع نگاه می داشتند: سانسور اطلاعات، سبب می شد که، در هرم قدرت، از پائین به بالا، مادونها از دادن اطلاع «ناخوشایند» به مافوق ها، خودداری کنند. خود را نیز سانسور میکردند تا از آنها آگاه نشوند. ماجرای دیدار وزیران شاه با سلیوان، واپسین سفیر امریکا در ایران (در حضور یکدیگر جرأت نمیکردند واقعیت را باز گویند و چون هریک از آنها با سفیر تنها می شدند از او میخواستند شاه را از حقایق آگاه کند). شاه را در چنان بی خبری نگاه داشته بود که چون دانست ایرانیان در سرتاسر کشور به جنبش درآمدند، سخت در شگفت شد.
6 – شاه در اجتماع سران رﮊیم خود (خاطرات علم) گفته بود بعد از او نیز، قانون اساسی باید آنطور قرائت شود و بکار رود که او قرائت کرده و بکار برده بود. اسطوره قانون، همواره از عوامل بازدارنده مردم از روی آوردن به انقلاب است. اما پهلوی ها قانون اساسی را یکسره بی اعتبار کردند و قوه قانون گذاری کارش صورت قانونی بخشیدن به اوامر و نواهی شاه بود. این شد که بدیل سیاسی و نیز بنیاد دینی، مرتب، صفت قانون از مصوبات مجلس می ستاند و بدانها صفت ضد قانون می داد. مخالفت مصوبات با حقوق ملی و حقوق انسان کار را آسان میکرد. این شد که قانون طلبی، از محرک ها به جنبش شد.
7 – بی اعتباری دستگاه قضائی رﮊیم شاه، جنبه بین المللی می یافت: نظامی شدن آن بخش از قوه قضائی که به «جرائم سیاسی» می پرداخت (رﮊیم نمی پذیرفت که جرم سیاسی وجود دارد) و هیأتهای ناظر از وکلای دادگستری که به ایران می رفتند و شیوه عمل دستگاه قضائی نظامی را گزارش میکردند، تشکیل کمیته سارتر در پاریس برای دفاع از زندانیان سیاسی و در کشورهای دیگر مخالفتهای مداوم شخصیتهائی چون برتراند راسل، دفاع از حقوق انسان و مبارزه با قوه قضائی رﮊیم را انگیزه جنبش می گرداند. بدینسان، پیشاپیش، حمایت افکار از جنبش، بدست می آمد.
8 – خالی شدن دولت از حقوق و پرشدنش از مصلحت که با حقوق ملی و حقوق انسان و حقوق شهروندی ایرانیان سازگاری نداشت، دولت را نماد ضدیت با حقوق میگرداند و مصلحتهائی که میسنجید و بکار میبرد را، در نظر مردم، عین مفسدت جلوه میداد. بر سر ضدیت شاه و رﮊیم او با حقوق ملی، استقلال و آزادی و حقوق انسان، اجماع وجود میداشت. طرفه این که شاه و رﮊیمش نیز در این اجماع بودند. توضیح اینکه در واپسین سالها، شاه مرتب دموکراسی غرب را دست می انداخت و آن را عامل انحطاط می شمرد.
9 – شکست انقلاب سفید و ورود دو ابر قدرت امریکا و روسیه به مرحله انقباض، همزمان و همراه میشد با بروز تضادهای درون رﮊیم . این تضادها و ناتوانی که رﮊیم در اداره اقتصاد کشور نشان می داد، دو کار را با هم انجام می دادند: شکستن اسطوره شکست ناپذیری رﮊیم و اسطوره رشد که در بشکل غرب در آوردن جامعه ایران ناچیز می شد. این بار، رشد که برگ برنده در دست شاه و رﮊیمش بود، اصلی از اصول راهنمای انقلاب ایران شد و روحانیت نیز از در موافقت با آن درآمد.
10 – شهره شدن شاه به فساد (علم در خاطرات خود می نویسد شاه کمیسیون گرفتن از طرفهای معامله با ایران را رشوه نمی دانست!) و نارضائی شاه از اعضای خانواده اش بخاطر زیاده روی در خورد و برد (خاطرات علم)، برغم تبلیغ همه روزه کیش شخصیت او، اسطوره می شکست. لطیفه ها بر ضد شخص او و اعضای خانواده اش، پر شمار می شدند. درآغاز، تقصیرها را به گردن دستیاران شاه انداختن و نامی از او نبردن روش بود، اما از سال 1963، بخشی از مبارزان شخص او را «مقصر اصلی» خواندند. روحانیان هم به مخالفت برخاستند، شخص شاه را «ریشه مفاسد» خواندند. 15 سال طول کشید تا اسطوره شکست و شاه برانگیزنده جنبش همگانی بر ضد خود و رﮊیمش گشت.
11 – در آغاز، سازمان امنیت به مخالفان رﮊیم میپرداخت. اما به تدریج، «شخصیتهای» رﮊیم نیز در قلمرو «تعقیب و مراقبت» ساواک قرار گرفتند. این سازمان، ترور را نیز بر مشاغل خود افزود: ترورهای مخالفان (بیرون بردن از زندان و کشتن زندانیان (گروه جزنی و…) و ترور مقامهای ارشد رﮊیم که مخالف می شدند (ترور سپهبد بختیار در عراق و ترور احمد آرامش و…) و نیز خبرچین گماردن بر شخصیتهای ارشد رﮊیم، انسجام در درون رﮊیم را ناممکن گرداندند. امری که شاه سابق یکسره غافل ماند، نقش ساواک در متلاشی کردن رأس رﮊیم از درون بود. شبکه تارعنکبوتی خانواده های حاکم، جای به افرادی داد که برای حفظ موقعیت خویش، جز رابطه با شخص شاه نداشتند. چنان شد که بهنگام انقلاب، شاه کسی را که نخست وزیر کند، نمی یافت. به سراغ شخصیتی از جبهه ملی رفت که دشمن خود می دانست.
12 – ساواک دستگاه تفتیش عقیده نیز بود. بکار رسمیکردن دین نیز مشغول بود. محتوائی به دین دادن بقصد سازگار کردنش با رﮊیم شاه، کاری بود که، بعد از عصیان خرداد 42، در دستور کار قرار گرفت. دین و روحانی ستیزی نخستین، جای خود را به تدارک دین و روحانی دولتی می داد. رﮊیم سپاه دین نیز تشکیل داد و بکار تربیت روحانیان نوع جدید نیز مشغول شد. در همان حال، با مراجع دینی ارتباطی نه آشکار برقرار میکرد (خاطرات علم و اسناد ساواک). ملی گرائی رسمی و چپ رسمی نیز، دوکار دیگر ساواک و دستگاه های رﮊیم دیگر می گشتند.؟؟؟ حاصل این کارها، فرصت ایجاد شدن برای پیشنهاد بیان جدید دینی و نیز دقیق کردن مفاهیم استقلال و آزادی و رشد و عدالت اجتماعی در بیرون رﮊیم گشت. تفتیش عقیده بخصوص رﮊیم را، از رأس هرم تا قاعده، از عامل بزرگ انسجام، یعنی تفهیم و تفاهم، محروم کرد.
13 – شاه نخست دو حزب میلیون و مردم را تشکیل داد. دیرتر، حزب ملیون را با حزب «ایران نوین» جانشین کرد. رهبر حزب جدید که حکومت را در دست گرفت، حسنعلی منصور بود. او ترور شد و امیر عباس هویدا جانشین او شد. بااینکه حکومت او بطور کامل از شاه فرمان می برد، شاه در این بیم شد که نکند دو حزب ریشه پیدا کنند و بمثابه دو بنیاد سیاسی، اداره دولت را تصدی کنند. اینست که این دو حزب را منحل کرد و حزب رستاخیر (خاطرات علم) را تشکیل داد و عضویت همه ایرانیان را در آن اجباری کرد. اما این حزب که به حزب «پ.پ.پ»(معنایش را لطفا بنویسید ) مشهور شد، خود عامل قطعی شدن تضاد ملت با شاه شد. بخش بزرگی از درس خوانده ها را که تا این زمان موضع نمی گرفتند، برضد شاه و رﮊیم او شدند و…
14 – مشروعیت گرفتن از ترقی، از اسباب گسترش آموزش و پرورش می شد. دانش آموختگان، از انقلاب مشروطیت بدین سو، نقش نیروی محرکه و نیز رهبری جنبش های ایرانی را یافته اند. در آغاز، دانشگاه کارش تعلیم و تربیت کادرها برای دیوان سالاری و ارتش درحال گسترش بود. اما به تدریج، الف – دستگاه دولت از بخدمت گرفتن همه درس خوانده ها ناتوان شد. اقتصاد مصرف محور نیز نمی توانست آنها را به خدمت خود در آورد. رشد شتاب گیر دانش و فن، دانش حکومت کنندگان را دون دانش حکومت شوندگان می گرداند (فوکو). در برابر، در جامعه، دانش و فن بکار همگرائی و نیز سازمان دادن جنبش می آمد. (آن زمان، استفاده از نوار، یکی از بی شمار کاربردهای دانش و فن در جنبش همگانی مردم ایران بود).
15 – ترقی تغییر نظام اجتماعی را اجتناب ناپذیر میکرد. اما به همان نسبت که ساختها تغییر میکردند، جامعه نیروهای محرکه بیشتری را پدید می آورد و بکار افتادن این نیروها نیاز به بازتر و تحول پذیر تر شدن نظام اجتماعی می یافت. اما موقعیت زیر سلطه، امکان نمیداد که نظام اجتماعی به ترتیبی باز بگردد که نیروهای محرکه را در خود فعال کند. نهضت ملی ایران به رهبری مصدق، جنبشی بود در رهاندن نظام اجتماعی ایران از موقعیت زیر سلطه و بدست آوردن قابلیت باز و تحول پذیر شدن. اما تقدم مطلق بخشیدن به حفظ رﮊیم، شاه را دستیار سیا و انتلیجنت سرویس در کودتای 28 مرداد 1332 گرداند. از آن پس نیز، حفظ رﮊیم از تقدم مطلق برخوردار شد. این شد که رﮊیم شاه از ترقی مشروعیت می گرفت، خود ضد آن شد. درپی شکست انقلاب سفید، رﮊیم شاه به حال فلج درآمد و استقلال و آزادی جامعه و انسان هدف جنبش گشت.
16 – از زمانی که اقتصاد ایران برنامه گذاری دستوری یافت، نزاع بر سر تسلط بر سازمان برنامه، میان دو قدرت انگلستان و امریکا جریان یافت و سرانجام، امریکائی ها بر سازمان برنامه مسلط شدند. هدف ایجاد زیربناها و اقتصاد لیبرال با تصدی بخش خصوصی، با قصد پدید آمدن طبقه میانه، دینامیک توانا به حفظ کشور از خطر کمونیسم شد. در عمل، دیکتاتوری دولت و قرارداشتن اقتصاد در موقعیت زیر سلطه، و افزایش قیمتهای نفت، بنا بر این اهمیت یافتن رسیکلاﮊ درآمدهای نفت، سبب شدند که مهار نیروهای محرکه جز بکار ایجاد فرصتهای رانت خواری، نرود. فساد چنان گسترده شد که شاه گفت: دیگر پولهای نفت را آتش نخواهیم زد. حجم بودجه دولت بیش از اندازه بزرگ می شد و قدرت خریدی که ایجاد میکرد، دوکار را باهم انجام می داد: وابسته شدن مردم کشور به دولت و تورمی که مزمن شد و همچنان مزمن است. رﮊیم نه تنها تکیه گاه نیافت، بلکه اکثریت بزرگ جامعه خود را از درآمد نفت محروم و فاقد کار و آینده یافتند. اقتصاد مصرف محور بدین ترتیب عامل ضد رﮊیم و برانگیزنده جمهور مردم به جنبش شد.
17 – بدینسان، دولت دیکتاتوری تولید کننده تبعیضها گشت. یک رشته انحصارها پدید آورد: انحصار فعالیت سیاسی به گردانندگان حزب رستاخیز و انحصار فعالیت های اقتصادی به گروه بندی هائی که در گردانندگی دولت و حزب واحد شرکت داشتند و انحصار فعالیتهای هنری به تولید کننده های فرآورده های «هنری» سازگار با دیکتاتوری حاکم و انحصار اداره بنیادهای اجتماعی به کسانی که با محور قدرت رابطه می داشتند و پدید آمدن سلسله مراتب اجتماعی، بنا بر این، فراوان تبعیض هایی که انحصارها پدید می آوردند، عصیان برضد تبعیض ها را ناگزیر می گرداندند. همگانی ترین این تبعیض ها، تبعیضهائی بودند که جای هرکس را در سلسله مراتب اجتماعی معین میکردند. این سلسله مراتب ساخته انحصارها، بخش بزرگی از درس خوانده های جوان را در شمار قشرهای میانی جامعه قرار می دادند و آنها را به نیروی محرکه این قشرها بدل میکردند. بیهوده نبود که تبعیض زدائی – انگیزه قوی شرکت جمهور زنان در جنبش – از خواستهای مردم در جنبش گشت که در زبان دینی، استکبار ستیزی نام گرفت.
18 – بهمان نسبت که ستون پایههای دیکتاتوری شاه، فرسوده میشدند، نیازش به استوارکردن تعادل قوا با قدرتهای خارجی بیشتر میشد. اما از بداقبالی او، در این هنگام، دو ابر قدرت وارد مرحله انقباض میشدند و رﮊیم نمیتوانست تعادل موجود را نیز برقرار نگاه دارد. بداقبالی دیگری به رﮊیم روی آورد: پیش از آن، «شوروی» سابق را، بمثابه دشمن، محور سیاست داخلی و خارجی میکرد: حزب توده دست نشانده شوروی است و گروه های سیاسی با ایدئولوﮊی چپ که به مبارزه مسلحانه روی آورده بودند، وسیله کار حزب توده شمرده میشدند. گروه دیگر را چین و نیز فلسطینیها، حمایت میکردند. چون موجهای جنبش همگانی، از پی هم، برمیخاستند، شاه تهدید میکرد که تغییر رﮊیم ایران را به «ایرانستان» بدل میکند. جنبش که ادامه مییافت، او امریکا و انگلستان را نیز متهم میکرد. غیر از نیازش به محور کردن قدرت خارجی در سیاست داخلی و خارجی خود، رفتار او گویای بیاطلاعیش از تحول در سطح جهان بود. شعار «نه شرقی و نه غربی» که ترجمان موازنه عدمی است، بیانگر استقلال طلبی مردم در جنبش و وجدان – ولو مبهم – آنها بر ورود دو ابر قدرت به مرحله انقباض و توانائی خود به بازیافت استقلال از سلطه امریکا و، در همان حال، قرار نگرفتن تحت سلطه «شوروی» سابق بود.
19 – تا آن روز که شاه صدای انقلاب مردم را بشنود، او و رﮊیمش انعطافناپذیر ماندند. روشی جز سرکوب بکار نبردند. او به جای آن که انعطافپذیر شود، حکومتی از نظامیان تشکیل داد. نتیجه این شد که جمله او، «صدای انقلاب شما مردم را شنیدم»، اما اینک آمادهام با آن وارد جنگ شوم، معنیدهد.از آن زمان، تا سقوط حکومت نظامی، رﮊیم همچنان انعطافناپذیر باقیماند و این انعطافناپذیری کشنده شد. زیرا امکانها را از دست شاه بدر برد: رجال سیاسی که پیش از آن میتوانستند، از رهگذر سیاست آشتی جویانه بر سرکار آیند اینک دیگر که فرصت سوخته بود، بدین کار توانا نبودند و قلمروهائی از جامعه که هنوز تحت حاکمیت دولت بودند، (صنعت نفت و دستگاه اداری که در اعتصاب فرو رفت و ارتش که به قول سرانش چون برف آب می شد)، از پی هم، از دست او بدر رفتند. حکومت بختیار زمانی تشکیل شد که رﮊیم شاه قلمرو حاکمیت نداشت. خارج شدن شاه از کشور، مردم درجنبش را از پیروزی انقلاب مطمئن کرد.
20 – زبان قدرت، تنها زبانی بود که شاه و متصدیان رژیم او، از رأس تا قاعده، بکار میبردند. در واپسین سخنش خطاب به مردم ایران، همچنان، این زبان را بکار برد. اینبار«صدای انقلاب شما را شنیدم» در متن سخن او، صدای قدرت شما را شنیدم معنی میداد. از اینرو، در جامعه، این انتظار که تسلیم میشود، پدیدآمد. وچون دولت نظامی تشکیل شد، اثر ریختن بنزین برروی آتش را جست. هرگاه او زبان آزادی را بکار میبرد و این انتظار را پدید میآورد که دولت حقوقمدار میشود و تشکیل آنرا در عهده رهبری انقلاب مینهد و عمل او با قولش انطباق میجست، بسا هنوز این امکان وجود داشت که دولت حقوقمدار استقرار بجوید و ایرانیان شهروندان حقوقمند بگردند.
زبان قدرت یعنی دروغ وقتی زبان رسمی میشود و دروغ رانه تنها رژیم در تنظیم رابطه خود با مردم که، در خود، از قاعده تا رأس، بکار میبرد، سرانجام مقامهای تصمیمگیرنده را از تشخیص صحیح و گرفتن تصمیمهای درخور باز میدارد. همان خواهد شد که در بالا بر سر شاه و دستیاران او در واپسین سالهای عمرش، بخصوص، در دوران انقلاب آمد.
و زبان قدرت و بیان دروغ دو بلای دیگر را با بلای بالا همراه میکند و این سه بلا، رژیم را از پا در میآورد: یکی اینکه هر اعمال خشونتی و دیگری این که هر رویداد ناخوشآیندی و هر آسیب و نابسامانی اجتماعی و بسا هر حادثه طبیعی ناگواری، به رژیم و نماد آن نسبت داده میشود (نمونه آتش زدن سینما رکس آبادان) و هر کار رژیم، در نظر جامعه، زشت و زیانمند و بسا خیانت به کشور و مردم جلوه میکند.
هرگاه واپسین سخنرانی شاه را بلحاظ نوع زبان و نیز بلحاظ راستی آزمائی، تحلیل شود، نه تنها بیستمین عامل تغییر که تمامی عوامل تغییر، بطور عینی، شناخته میشوند.
این 20 تغییر و عاملهای آنها تمامی تغییرها و عوامل تغییرها نبودند. در جامعه نیز تغییرهایی روی میدادند و انقلاب حاصل این دو رشته تغییرها بود. با آنکه آن تغییرها را در نوبتی دیگر مطالعه میکنم، اما این تغییرها پاسخ دقیق و جامع به پرسش هستند و بکار نسلهای دیروز و امروز و فردا در شناسائی وضعیت کنونی رژیم ولایت مطلقه فقیه میآیند. به آنها امکان میدهد دریابند چرا رژیم ولایت مطلقه فقیه پایدار نیست و محکوم به سپردن جا به دولت حقوقمدار است. تغییرهای دیگر که در جامعه روی دادند تا انقلاب میسر شد، باز به این نسلها میآموزند تغییرهای نیمه تمام کدامها هستند. پس جا و موقعیت و مسئولیت خویش را در مییابند و به عمل بر میخیزند.
ایرانیان!
قرار بر این بود که، در پی انقلاب، عقیده از آن شهروند ایرانی بگردد. چنانکه باورمند به خدا و ناباور به خدا، مستقل و آزاد زندگی کنند و زور تنظیم کننده رابطه آنها نباشد. پس بر پرسش کننده و نسل امروز است که خود را از فریب منطق صوری برهند و به تحقیق رویآورند: در بهار انقلاب، بحث آزاد و سیاسی و غیر قهرآمیز کردن رابطهها میان فعالان سیاسی را چه کسانی پیشنهادکردند و کدام گروهها خشونت درکارآوردند؟ همین پرسش، سئوال کننده و نسل امروز را از واقعیتی آگاه میکند که آن را نمیبینند. همان واقعیتی که در مقدمه خاطر نشان کردم: این نه تقصیر دین که تقصیر قدرت را هدف کردن و دین و ایدئولوژی را وسیله رسیدن به قدرت و حفظ قدرت و بکاربردن قدرت کردن است که تازه یکی از عوامل پدید آمدن وضعیت کنونی، از رهگذر بازسازی استبداد است. کار این سه نسل فرار از برابر واقعیت نیست. واقعیت انقلابی است که انجام گرفتهاست. پس تجربهای است که باید به نتیجه رساند. نسل امروز باید به این مهم برخیزد. یکبار دیگر هشدار میدهم: راهکار بایسته همراه شدن با آنهائی است که تجربه را رها نکردهاند تا رساندن آن به نتیجه. پس شما ایراینان را فرا میخوانم که با آنها همراه شوید و جامعه باز و تحول پذیر، جامعه ارزیاب منتقد، جامعه در رشد در استقلال و آزادی و بر میزان عدالت اجتماعی را بسازند.