«واقعیت اجتماعی» در غرب، ترکیبی از مبارزه، همکاری و گفتگو مابین، حداقل، پنج ابرگفتمان می باشد که عبارتند از:گفتمان مسیحیت، گفتمان مردسالاری، گفتمان فرویدیسم، گفتمان مارکسیسم و گفتمان سرمایه داری مصرفی. منظور اینکه، «واقعیت اجتماعی» در غرب که مسائل، مشکلات و راه حلهای خاص خود را ایجاد می کند، ضرورتا مسائلِ «واقعیت اجتماعی» جامعه ایرانی نیست چرا که واقعیت اجتماعی ایران، محصول ابرگفتمانهای خودش، مانند گفتمان اسلامی، گفتمان ایرانی، گفتمان مردسالاری و گفتمان عرفانی و حضور گفتمانهای غربی می باشد. بنابر این همانگونه که دو «واقعیت اجتماعی» در ایران و در غرب، نکات مشترک دارند، نقاط افتراق نیز دارند و بنابر این، مشکلاتی که جوامع غربی با آن روبرو می باشند و راه حلهایی که درون ابرگفتمانهای خود برای آنها می جویند، ضرورتا مسائل جامعه ایران نیستند و اگر هم باشند، راه حل آنها، ضرورتا راه حل جامعه ایران نیست.»
مقدمه:
تاریخ بشریت به ما می گوید که تمدنها، به نسبت های متفاوت و متناوب، همیشه دارای دو بخش روشن و تاریک بوده اند و این دو طرف، بمانند جزر و مد، در رابطه با یکدیگر عمل کرده اند. در طرف روشن، پویایی جذب، همکاری، گفتگو، صلح و در نتیجه غنی بخشیدن بر یکدیگر و پیش بردن تمدن بشری عمل کرده است. به همین علت است که همیشه مطالعه در مورد تمدن خاصی، ما را به تمدنهای دیگر می رساند. از طرف دیگر، بخش تاریک این تمدنها که همان عناصر «ضد تمدن» و «ضد فرهنگ» می باشند، از طریق جنگ و ویرانی و تخریب و سلطه بر یکدیگر اثر گذاشته اند. به سخن دیگر، از یک طرف، ما شاهد «دیالکتیک جذب» هستیم و از طرف دیگر شاهد «دیالکتیک حذف». از یکطرف شاهد «دیالکتیک رشد» هستیم و از طرف دیگر شاهد «دیالکتیک تحریب». از یکطرف شاهد «دیالکتیک صلح» هستیم و از طرف دیگر شاهد «دیالکتیک جنگ». از یک طرف شاهد دیالکتیک «سلطه زدایی» هستیم و از طرف دیگر شاهد «دیالکتیک سلطه گری».
در رابطه با غرب، باید گفت که همگی، کم و بیش، با طرف روشن آن آشنا هستیم و از رشد عظیم غرب در زمینه های علمی، فرهنگی، هنری و ادبی آن بهره برده و می بریم و تمدن بشری همیشه وامدار آن می باشد ولی این نباید مانع شود تا بر بخش تاریک آن چشم بر بندیم. بخصوص زمانی که این بخش تاریک، با بخش تاریک فرهنگهای ما رابطه برقرار کرده و به جنگ تمدنها منجر می شود. جنگی که بر خلاف نظر هانتینگتون، نه جنگ تمدنها که جنگ بخش تاریک و بخش غیر متمدن تمدنها با یکدیگر می باشد و در نتیجه آن هم فعال کردن پویایی تخریب است.
تمدن ها، ترکیبی از حقوق و قدرت:
اوسوالد اشپنگلر/Oswald Spengler، تاریخدان آلمانیِ اوائل قرن بیستم، با الهام از نظرات گوته و نیچه، با نگاه بدبینانه ای کتاب «انحطاط غرب» را نوشت(1) و بسیار مورد انتقاد قرار گرفت چرا که غرب، تازه جنگ جهانی اول را پشت سر گذاشته بود و تصور جنگی دیگر را ناممکن می دید. (این در حالی بود که کارل یونگ، روانشناس سویسی از طریق روانکاوی زنان آلمانی به این نتیجه رسیده بود که جنگ دیگری رخ خواهد داد) ولی زمانی که در کمتر از بیست سال فاصله از جنگ جهانی اول ، جنگ جهانی دوم با تخریت و کشتار بسیار بیشتری رخ داد، نظرات اشپنگلر توجهان بسیاری را جلب کرد.
آرنولد توین بی/Arnold Toynbee، تاریخدان انگلیسی با استفاده از نظرات اشپنگلر و ادوارد گیبون، در قبل و بعد از جنگ جهانی دوم، تحقیقات وسیعی را در مورد ظهور و افول تمدنها انجام داد. (2) نظرات توین بی دچار بدبینی نظرات اشبنگلر نبود و نشان داد که نقش عامل انسانی در این تمدنها چیست و اینکه آیا آنها قادر خواهند بود تا خود را با وضعیت جدید هماهنگ و در نتیجه نوسازی کرده و در نتیجه تمدن ادامه یابد یا خیر؟
ولی اگر به تمدنها از منظر «حقوق» و «قدرت» نگاه شود، شاید بشود بیان را شفاف تر کرد. از یکطرف «حقوقی» که زندگی در جامعه را هم ممکن و هم مستمر می کنند و تنشهای جامعه با خود و دیگر جوامع کاهش می دهند. و از طرف دیگر، «قدرت” است که نتیجه ایجاد روابط نابرابر و در نتیجه ایجاد «روابط سلطه» در درون و برون جامعه می باشد. در نتیجه هر چه از نقش «حقوق» در جامعه کاسته شود و بر نقش «قدرت» در جامعه افزوده گردد، بر تنشها و برخوردها در درون و برون جامعه افزوده می شود و از آنجا که قدرت، بنابر پویایی آن، بر خود افزاست، میل دائم بر گسترش و انبساط دارد. البته پروسه این انبساط به مرحله ای می رسد که از طرف قدرت مقابل به چالش کشیده می شود و توسعه آن متوقف میگردد. در اینجاست که تضادهای درونی تمدن که حاصل پسروی حقوق و پیشروی قدرت است، در درون و برون شدت می گیرد و سبب فروپاشی آن می شود. تاریخ امپراطوری ها این پویایی را بروشنی نشان میدهد. توضیح اینکه، امپراطوری ها بمانند فواره ای، زمان اوج شان، در واقع همان زمان شروع سقوط شان می باشد. اگر این سقوط درست اداره شود، هسته مرکزی امپراطوری می تواند خود را حفظ کند و در غیر اینصورت، فروپاشی، سراسری می شود و مرگ امپراطوری با مرگ هسته مرکزی آن که قادر به ایجاد دولت شده بود هم زمان می شود.
با این نوع نگاه است که در این تحقیق، به بخش تاریک و دوباره سر بر آورده غرب می پردازم و این سوال که چگونه می شود که بسیاری از خدایان فلسفه و اندیشه غربی هیچ مشکلی با سلطه گری، نژاد پرستی و خشونت نداشته و ندارند؟
میتوان چنین گفت که زیر بنای فلسفی غرب، با افلاطون و ارسطو شروع می شود. فلاسفه ای مانند والتر بنجامین، فیلسوف مکتب فرانکفورت و آلفرد نورٍ وایت هد، فیلسوف آمریکایی، (3) فلسفه غربی را هیچ نمی دانند جز زیرنگاشت و پاورقی نوشتن به فلسفه افلاطون.افلاطون، انسانها را اینگونه طبقه بندی می کرد که بعضی طلا در خود دارند و برای رهبری آفریده شده اند و بعضی نقره و برای دیوانسالاری ساخته شده اند و بعضی برنز و آهن و اینها برای کار یدی ساخته شده اند.(4)
ارسطو، نظر استاد خود را شفافتر بیان کرد:
« از لحظه تولد، بعضی از مردم برای به انقیاد درآمدن/بندگی خلق شده اند و دیگران برای رهبری و حکومت کردن.» (5)
در شروع دوران روشنگری و رشدهای بی سابقه علمی و صنعتی و در نتیجه نظامی، اروپای غربی خود را در ردای رهبر مورد نظر ارسطو و انسان طلایی افلاطون دید و بقیت دنیا را، در بهترین حالت، نقره ای دید که برای به انقیاد او در آمدن خلق شده اند.
این نوع نگاه به بقیت جهان از همان آغاز وارد ژن تمدن اروپای غربی که برای اولین بار در تاریخ تمدن، از حاشیه به مرکز وارد شده بود و مانند هر تازه به دوران رسیده ای خود را گم کرده بود شد و اینگونه خود را مرکز قبله عالم دید. ولی از آنجا که جنایت و غارت و دزدی و به غارت بردن جهان و به انقیاد درآوردن دیگر انسانها به توجیه نیاز داشت، ردای “متمدن کردنِ” “غیر متمدن” و “وحشی” را بر تن کرد و شاعر معروف انگلیسی، رادیارد کیپلینگ، در شعری معروف، سخن از “مسئولیت مرد سفید پوست” زد. (6)
شاید بشود فلسفه غربی در خدمت سلطه گری و ورود به دوران روشنگری را از امانوئل کانت شروع کرد، که با وجودی که در پی «صلح پایدار و دولتی جهانی» در جهان بود، هیچ مشکلی با نژاد پرستی نداشت.(7) به استعمار در آوردن دیگر کشورهای غیر غربی و مناطق را هم قابل قبول می دانست. (8) البته در سالهای آخر زندگی قدری از آن فاصله گرفت.
هگل: وی نیز حلول روح تاریخ و به خود آگاهی رسیدن این روح/spirit در کالبد غربی را نشانه برتری نژاد غربی و بخصوص آلمانی می دانست.(9)و خاندان سلطنتی آلمان و خودآگاه شدن روح تاریخ را در ظهور دولتها دانسته و جنگ بین دولتها را اجتناب نا پذیر. اینگونه، خشونت ساختاری، بخشی جدایی ناپذیر از تمدن بشری می شد.
الکسی دو توکویل هم که یکسال در آمریکا سفر کرد و از غرب تا شرق و شمال تا جنوب آن را پیمود تا کتاب «دموکراسی در آمریکا» و مدل این دموکراسی را به عنوان مدل ایده آل به اروپا معرفی کرد، هیچ مشکلی با نسل کشی و کشتار دهها میلیون آمریکایی بومی (سرخپوستان)، صاحبان اصلی آمریکا نداشت. (10)
جان استوارت میلز، یکی از معتبر ترین متفکران و منطق دانان لیبرالیسم، از مدافعان مستعمره کردن هندوستان بود و در کمپانی هند شرقی، بزرگترین کمپانی اقتصادی در جهان از طریق به استعمار در آوردن بخش بزرگی از جهان، به خدمت مشغول بود و او هم هیچ مشکلی با بهره کشی وحشیانه از مردم هندوستان نداشت. (11)
حتی مارکس هم توجیه گر استعمار بود و اینکه استعمار، چرخه بسته “تولید آسیایی”! را باز می کند. (12)
مارتین هایدگر که الهام گر مکتب اگزیتانسیابیسم شد و با طوفانی که در فلسفه با کتاب «هستی و زمان» ایجاد کرد براحتی جذب فلسفه نژاد پرستانه نازیسم شد و کلاسهایش را با سلام نازی ها شروع می کرد و هیچگاه اظهار پشیمانی نکرد.(13)
کارل پوپر نیز که با کتاب «جامعه باز و دشمنانش» به دفاع از دموکراسی پرداخت، از حمله نظامی آمریکا به عراق و کشتار عراقی ها و دیگر کشورهایی که آنها را متمدن نمی دانست دفاع می کرد و برای متمدن کردن آنها(وحشی ها) چنین حملاتی را لازم می دانست، از به پایان رسیدن دوران استعمار هم تاسف می خورد و اینکه چرا استعمار ادامه پیدا نکرد تا تمامیت جهان را متمدن/غربی کند.(14)
البته پوپر در این نوع نگاه و دفاع از حملات نظامی به کشورهای خاورمیانه که موجب قتل میلیونها انسان شد و ویرانی بر ویرانی افزود، تنها صدا نبود بلکه تنها یک صدا در میان صداهای بسیاری از متفکران و روشنفکران از چپ و راست بود که در زیر چتر حقوق بشر پنهان شده بودند و فتوای تهاجم به این کشورها را صادر می کردند. برای نمونه، در همان زمان 60 نفر از معتبرترین اساتید و روشنفکران آمریکایی در نامه سرگشاده ای از برنامه نوکانزواتیوها برای تغییر رژیم از طریق حملات نظامی و ایجاد “خاورمیانه بزرگ” دفاع کردند. در تحلیلی که همان زمان منتشر کردم به تناقضات نظرات این 60 نفر پرداخته و تناقضات آن را در رابطه با حقوق انسان برشمردم و اینکه اینها یا حقوق بشر را نفهمیده اند و یا ازاین حقوق به عنوان سرپوش استفاده می کنند.(15)
در واقع، چنان عقده خود بر تر بینی بر پوپر غلبه و در نتیجه غرب را مرکز تمدن بشریت می داند که هیچ توجه نمی کند که در طول زندگی خود او، غرب متمدنش، دو بار دنیا را گرفتار جنگ جهانی کرد و دو بار اروپا را ویران کرد و کشورش سبب ساز هولاکاست شد و جنگی در جهان رخ ندادکه یک طرف آن، غرب متمدن او نبوده باشد.
نوع زنده چنین نگاهِ سخت نژادپرستانه را در هابر ماس هم که با کتاب «نظریه کنش ارتباطی» به یاری دموکراتیزه کردن جوامع شتافت و حمایت او از نسل کشی، جنوساید و پاکسازی فلسطینی ها بدست اسرائیل می بینیم. (16)
این در حالیست که به عنوان وارث مکتب فرانکفورت یعنی مکتبی که به نقدی عمیق از فلسفه دوران روشنگری دست زده بود، فلاسفه ای چون ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو، از جمله، در کتاب «دیالکتیک منفی» کوشش در یافتن پاسخ به این سوال داشتند که چگونه شد که فلسفه روشنگری بجای «روشنگری» به «تاریک گری» فاشیسم و نازیسم و استالینیسم و در کل توتالیتاریسم منجر شد. با این وجود، معتبرترین معرف و وارث این مکتب در قرن 21، فتوای نسل کشی فلسطینی ها را بدست ارتش آپارتاید اسرائیل صادر می کند. (17)
انعکاس این نوع نگاه نژادپرستانه را در سخنان رئیس اتحادیه اروپا، اورزولا فون در لاین، در هنگام حمله روسیه به اوکراین و چرایی دفاع اتحادیه اروپا از اوکراین می بینیم. ایشان در توجیه دفاع از اوکراین، علت را نه اینگونه توضیح دادند که روسیه قوانین بین المللی را نقض کرده است و یا اینکه از منظر حقوق بشر و حقوق شهروندی، به این تجاوز بتازند، بلکه علت دفاع از اتحادیه اروپا از حمله به اوکراین را اینگونه توضیح داد:
«اوکراین یکی از ماست is one of us»Ukraine» (18)
اندیشه راهنمای این سخن که بر «دگر باشی» بنا شده است، بار دیگر، غربی را در مقابل غیر غربی قرار می دهد. خودی و ناخودی می کند و روسیه از غرب اخراج می شود. اینگونه، جنگ اوکراین، جنگ بین دموکراسی غربی و استبداد شرقی توضیح داده می شود.
نوع شفاف تر آن را جوزف بارل، تا همین چند روز پیش، مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا، اتحادیه اروپا را «باغی» توصیف می کند که در محاصره «جنگل» قرار دارد. (19)
سخن او را نتانیاهو به شفاف ترین نوع بیان می کند و در سخنرانی خود در کنگره آمریکا چرایی حمایت آمریکا و اروپا از نسل کشی/جنو ساید و پاکسازی قومی فلسطینی ها بدست اسرائیل را اینگونه توضیح می دهد:
«برخورد بین تمدن و وحشیگری است … و ما پیروز خواهیم شد.» (20)
به سخن دیگر، با وجود ایجاد رژیمی آپارتاید که در حال انجام نسل کشی فلسطینی ها و پاکسازی قومی آنها می باشد و کارش به جایی رسیده است که دو دادگاه و دیوان بین المللی جهان، یکی اسرائیل را مظنون به انجام نسل کشی می داند و دیگری دستور دستگیری نخست وزیرش را به اتهام «جنایت بر علیه بشریت» و «جنایت جنگی» داده است، هنوز خود را ویلایی توصیف می کند که در محاصره جنگل قرار دارد. (21)
زمانی که علم، نژاد پرست شد:
حضور این نوع نگاه را در علم نیز می بینیم. از آنجا که، بر خلاف تصور بسیاری، علم بی طرف وجود ندارد. چرا که علم، پدیده ای است اجتماعی و نه انتزاعی و در نتیجه، ارزشها، باورها، تعصبات دانشمند، به عنوان بودنی اجتماعی، بر موضع تحقیقات علمی اثر می گذارد، در نتیجه بیطرف بودن در علم/objectivity، تا حد بسیار زیادی ممکن نیست و شاید در بهترین حالت نگاهی درون ذهنی/بین الذهنی/intra-subjective داشت. (22)
شاید مهمترین اثر علمی در قرن 19 را بشود نظریه «فرگشت/evolution» از طریق «انتخاب طبیعی/naturalselection» (23) چارلز داروین، الهام گرفته از نظریات توماس مالتوس در مورد رشد هندسی جوامع انسانی، (24)تئوری خود را تدوین کرد و اینکه موجوداتی موفق به انتقال ژنتیک و بازتولید می باشند که خود را بهتر با محیط زیست خود همآهنگ کرده باشند.
فیلسوف انگیسی، هربرت اسپنسر، نظریه «انتخاب طبیعی» داروین را به جوامع انسانی انتقال داد و «داروینیسم اجتماعی» (25) و اینکه جوامع و تمدنهای “برتر”، تمدنهایی می باشند که جوامع و تمدنهای “پست تر” را از بین می برند. اینگونه، «انتخاب طبیعی” داروین به « انتخاب اصلح/ شایسته ترین» تبدیل و این پروسه راه را برای مستعمره کردن جوامع “پست تر” باز کرد. (26)در نتیجه، تسخیر و کشت و کشتار و به غارت بردن ثروت جوامع غیرغربی، و در بهترین حالت، “متمدن”کردنشان، توجیه علمی – فلسفی پیدا کرد. البته نتیجه منطقی از منظر گفتمان قدرت به تفاوتهای فیزیکی، تمدنی و فرهنگی جوامع پرداخته همان “نژاد پرستی علمی” بود که به خود پوشش و توجیه علمی داد و شد و در اینبار نژاد پرستی لباس علمی بر تن کرد.
در این زمان است که استفاده از ادبیات “روشنگری” تولدی دوباره یافت. شاید بشود گفت که پایه گذار اولیه آن آرتور دو گوبینو می باشد که نگاه جبرگرایانه به نژاد و برتری نژادی را وارد گفتمان های علمی کرد. (27)
نازیسم فرزند “مشروع” این نوع نگاه شد و هیتلر در کتاب نبرد من، با استفاده از تحقیقات “علمی” به طبقه بندی نژادها پرداخت و اینگونه نژاد آریایی، به عنوان برترین نژاد، نیاز به فضای حیاتی برای رشد پیدا می کرد و از آنجا که ساکنان سرزمین های حاصلخیز و منابع عظیم شوروی، را نژاد “پست تر” اسلاو تشکلیل می دادند، یا باید نابود می شدند و یا به بردگی گرفته می شدند تا فضای حیاتی برای این “نژاد برتر” مهیا شود. (28)
ولی بقول حنیف یزدانی، زمانی که هیولای خشنِ نژادپرستی به جان غرب هم افتاد و اروپا را در جنگ جهانی دوم ویران کرد، بخشی از روشنفکران و سیاستمداران از آنجا که تجریه جنگ جهانی اول را که قرار بود همه جنگها را به پایان ببرد: «جنگی که تمام جنگها را به پایان خواهد برد.» (29)ولی به جنگ وحشتناکتر دیگری منجر شد، در پاسخ به وحشت خود از دچار جنگ وحشتناک دیگری شدن، گفتمان حقوق انسان و اخلاق کانتی و کرامت ذاتی انسان را وارد ادبیات سیاسی غرب کردند. در این رابطه بود که فلاسفه و روشنفکرانی، همچون ژان پل سارتر و اریک فروم که فراسوی نژاد و جنسیت، انسان را محور و هدف رشد و تغییر یافته بودند، فضای عمل یافتند.
لیکن از آنجا که این فضا، در ساختار سلطه و کوشش در حفظ و رابطه سلطه انجام می شد و حتی اقتصاد کینزی/JohnMaynard Keynesکه کوشش کرد تا اقتصاد سرمایه داری را در خدمت رشد انسان بکارگیرد ولی به علت تناقضهای درونش دچار مشکل شد و در نتیجه راه برای نظریات اقتصادی سرمایه داری وحشی فردریش هایک/ Friedrich August Hayekباز شد که کینز نسبت به خطرات آن هشدار داده بود:
««یکی از ترسناک ترین نظریات تحریف شده ای که تاکنون خوانده ام … این (کتاب) یک مثال خارق العاده ای است که چگونه با یک اشتباه شروع می شود، منطق دانی که نادم پذیر نیست و (منطق او) به آشوب منجر می شود.» (30)
در نتیجه اقتصاد “بازار آزاد” در زیر چتر جهانی شدن که در واقع نه برداشته شدن مرزها که مرزها را در اختیار سرمایه داری وحشی گذاشتن بود، در شکل ریگانیسم و تاچریسم حاکم گردید و سرمایه داری تولید محور جای خود را به سرمایه داری مالی و مصرفی داد.
اینگونه، انسان، از وضعیت بودنی که «قائم بالذات» است و کرامت، ذاتی او، به “نیروی کار” و «مشتری» مصرف گرا کاهش پیدا کرد. در نتیجه، دوباره نگاه انسان گرای سارتری به حاشیه رفت و انسان هم حکم ابزار و هم حکم مشتری در خدمت سرمایه داری مصرفی را پیدا کرد. ولی از آنجا که اقتصاد بازار آزاد که قرار بود ثروت را بگونه ای قطره ای از بالا به طرف پایین و در سطح جامعه پخش کند، نه تنها ثروتی را که در بالا بود برای خود نگاه داشت، بلکه به دستگاه مکنده ای تبدیل شد که آنچه را که در پایین هم تولید می شد بطرف بالا می مکید و در نتیجه و در کنار محیط زیست را در خطر نابودی قرار دادن، سبب گسترش چنان فقری شد که حتی در آمریکا، ثروت 3 نفر از ثروتمندترین مردان آمریکا بیش از 50% جمعیت پایین شد. (31)
البته زمانی که در آمریکا، به عنوان ثروتمندترین کشور دنیا، وضع اینگونه باشد تصور وضعیت در دیگر کشورها زیاد مشکل نیست. بگونه ای که نیمی از جمعیت جهان زیر خط فقر بسر می برند. (32) البته اگر موفقیت چین در از بین بردن فقر مطلق و خارج کردن 770 میلیون نفر از خط فقر نبود، آمار بالا اسفناکتر می بود. (33)
در چنین وضعیتی و از آنجا که به قول مارگارت تاچر، در مقابل سرمایه داری وحشی، آلترناتیوی وجود نداشت، (34) غرب شاهد رشد مهاجرانی شد که قربانی سیاستهای اقتصادی – سیاسی و نظامی غرب بودند و دستاورد دیگر نیز شدت گرمایش زمین و خشکسالی ای بود که سیستم سرمایه داری بر طبیعت تحمیل کرده بود. در نتیجه، این معظلات و نیز بن بست اندیشه در عرضه راه حلها و شکست برنامه های اقتصادی، سبب ساز فعال شدن ویروس نژاد پرستی غربی گردید و اینک شاهد رشد نژاد پرستی و جریانات خارجی ستیزی و اسلام ستیزی و در کل، جریانهای فاشیستی که حقوق انسان و دموکراسی را بر نمی تابند می باشیم. تا جایی که هشدار داده می شود که برای اولین بار، دست راستی های نژاد پرست در اتحادیه اروپا در حال بدست گرفتن قدرت می باشند.(35)
به سخن دیگر، بار دیگر فاشیسم در حال سر برآوردن است. در واقع شاید گفت که غرب تاریخی، در حال بازگشت به خود تاریخی می باشد. خود تاریخی که دنیا را به استعمار خود درآورد و قاره خود را ویران کرد. این در حالیست که با جهانی کاملا متفاوت از زمان استعمار روبروست و به قدرتی در حال افول تبدیل شده است و گرفتار تضادهای سخت درونی خود. البته اگر بخواهد و جریانهای انسان گرا، عدالتخواه و مترقی آن بتوانند دست بالا را پیدا کنند، می تواند واقعیت جهان سخت در حال تغییر را بپذیرد و دست از سلطه جویی برداشته و به طرف صلحی عادلانه رفته و خود را با این تغییرات تاریخی هماهنگ کند. در چنین صورتی، نه تنها می تواند دچار چنین بازگشتی نشود، بلکه با استفاده از سرمایه عظیم فرهنگی، تمدنی خود واز طریق فعال کردن عقل نقاد در گفتمان آزادی و در نتیجه اندیشه راهنمای خود را حقوق انسان و حقوق طبیعت قرار دادن، در ریشه کنی فقر و نجات طبیعت، نقشی موثر بیابد.
نقش شخصیت در اندیشه راهنما:
در اینجا لازم به گفتن است که نمی توان تنها اندیشه راهنمایی که سبب ساز این نوع نگاه و فجایع شده است را مقصر و مجرم شمرد. چرا که همانگونه که اندیشه و خوانش اندیشه مقوله ای اجتماعی است، مقوله ای شخصی و فردی نیز می باشد. به همین علت است که سالها قبل این نظر را طرح کردم که:
«…در هر باور و اندیشه و تئوری، بخصوص در علوم نرم، همیشه می شود بخشی از شخصیت و باور اندیشه ساز و تئوریسین را ردگیری کرد. در واقع برای شناخت عمیق هر اندیشه و تئوری، نیاز به شناخت شخصیت و ارزشها و نرمهای ساری و جاری در تئوریسین نیز بود. چرا که اینگونه نیست که اندیشه ها و تئوری ها در عامل تجرید و جدای از شخصیت و روان اندیشهساز و تئوریسین ساخته می شوند. برای مثال در نظریات روانکاوانهی فروید و نظریات زن ستیز /زن نفرتی/misogynyاو را که در آن به جنسیت مرد نقش محوری می دهد و شخصیت زن را تابع نوع واکنش به نداشتن آلت تناسلی مرد فرو می کاهد، می توان در شخصیت و باورهای شخصی او نیز رد یابی کرده و بین این دو رابطه بر قرار کرد.» (36)
بیاد دارم، زمانی که در دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن تحصیل می کردم، یعنی همان دانشگاهی که کارل پوپر فلسفه تدریس کرده بود، یکی از اساتید فلسفه که هم زمان او بوده در توصیف شخصیت پوپر، به طنز، گفته بود که کتاب «جامعه باز و دشمنانش» را یکی از دشمنان همین جامعه باز نوشته است.
«دیالکتیک جذبی» در مقابل «دیالکتیک حذفی» و «دیالکتیک هضمی»:
بقول جمال صفری، فلسفه و سیاست در غرب، از آنجا که خود را تمدن و فرهنگ برتر می داند، با بقیت دنیا همیشه تنها دو نوع رابطه برقرار کرده است و آن اینکه در مرحله اول از طریق «دیالکتیک هضم» وارد می شود و کوشش در غربی کردن انسان غیر غربی و “متمدن” کردن او دارد. ولی اگر این دیالکتیک پاسخ نداد آنگاه «دیالکتیک حذف» را روش می کند. با «دیالکتیک جذب» کاری ندارد. در واقع عقب نشینی سیاست «چند فرهنگی» در جوامع غربی، که اصل راهنمای آن «دیالکتیک جذب» بود، به علت پایداری و ضد حمله دو دیالکتیک قبلی بر بسیاری از اقلیت ها تحمیل شد.
غرب و چه باید کردِ ما؟:
امانوئل کانت، با وجودی که تراژدی «عقل و عقلانیت» را محدود بودن آن و عدم دسترسی به ورای آن توضیح داده بود، ولی بکارگیری همین عقل با تمامی محدودیتهایش را کلید ورود به دوران روشنگری می دانست و خروج انسان را از دوران عدم بلوغ به خود تحمیل شده به دوران بلوغ فکری و دورانی که انسان توانایی آن را می یابد تا روی پای خود ایستاده و خود بیاندیشد و تصمیم بگیرد و منتظر راهنمایی از خارج از او نباشد توصیف می کرد. (37)
فلسفه غربی اینگونه بود که توانست غرب را وارد دوران روشنگری کند. ولی، همانطور که در آغاز بحث شد، از آنجا که اندیشه راهنمای این فلسفه، به قدرت اصالت بخشیده بود و از آنجایی که اصل راهنمای ثنویت ارسطویی این فلسفه، قدرت را تولید، مصرف و باز تولید می کرد، با دیگر مناطق و مردم جهان رابطه قدرت برقرار کرد و خود را در موقعیت رهبری و تولید اندیشه و جهان غیرغربی را در موقعیت به انقیاد درآمدن و مصرفِ اندیشه تعریف کرد. ایجاد این رابطه که با پیشرفتهای عظیم علمی و صنعتی و ارتش مدرن ممکن شد، سبب ایجاد «عقده بد خیم خود حقیر پنداری/inferioritycomplex»در میان غیرغربی ها، بخصوص نخبگان آنها شد. عقده ای که در رابطه با «عقده خود برتر بینی/superioritycomplex» غربی خود را باز تولید و به نسلهای دیگر انتقال می داد.
حاصل پویایی چنین رابطه ای، سبب از دست دادن اعتماد به نفس و عدم شهامت در فعال کردن قوه خلاقیت خود در میان غیرغربی ها شد. در نتیجه، غیرغربی، در رویارویی با هیبت و حیرت اندیشه های غربی او را در همان وضعیت «عدم بلوغ به خود تحمیل شده» کانتی نگاه داشت. بنابر این، برای خود، نقشی جز دل بستن و ذوب شدن در مکتبی از آن مکاتب نمی دید. شدت این از خود باختگی در برابر غرب آنگونه بود که یکی از روشنفکران ترکیه در زمان آتاتورک گفته بود که حتی اگر قرار است بیماری مقاربتی هم بگیریم باید آن را از غربی بگیریم. سخن معروف تقی زاده را همه می دانیم که راه رشد ایرانی را از فرق سر تا نوک ناخت غربی شدن دانسته بود. ( البته بعدها از آن فاصله گرفت.)
آیا به این علت نیست که با وجودی که در ایران همیشه در طول تاریخ، در قبل و بعد از اسلام اندیشه سازی کرده بود، حال، نخبگان وطنی و در وضعیتی که ایران در وضعیت زیرسلطه قرار گرفته بود و جذب اندیشه های تولید شده در غرب از مارکسیسم گرفته تا لیبرالیسم و از کانت گرفته تا هگل و سارتر و هایدگر و…و شده بودند، حتی یک متفکر وطنی که حرف جدیدی در رابطه با این مکاتب گفته باشد داشته باشد و از طریق نقد بر آنها افزوده باشد نداریم؟ آیا به این علت نیست که در بهترین حالت تنها شاگردانی به مرحله بلوغ نرسیده هستند که فقط درس خود را خوب حفظ کرده اند و از قبل این حفظ کر دن به مردم خود فخر می فروشند؟ چنین وضعیتی را ژان پل سارتر، فیلسوف آزادی، به روشنی بیش از هفتاد سال قبل دید و در مقدمه ای که به کتاب “دوزخیان روی زمین” فرانس فانون، که جرات کرده بود در استقلال و آزادی، اندیشه و خلق کند، نوشت:
«عده ای از جوانان آسیایی و آفریقایی را چند ماهی به آمستردام، پاریس، لندن، بروکسل و… میآوریم و در شهر میگردانیم، پس از چند روز لباس اروپایی تنشان میکنیم و اصطلاحات اروپایی را به آنها یاد میدهیم و محتویات فرهنگیشان را ازشان خالی میکنیم، آنگاه شکل بلندگوهای پوک و پوچی میگیرند که باید آنها را به کشورشان بازگردانیم. آن وقت ما هرچه بگوییم، آنها مانند دره ای که صدا را منعکس میکند حرفهایمان را بی آنکه معنایش را بفهمند، تکرار میکنند و آنچه ما عمل کنیم، در حد ادا در آوردن انجام میدهند و خیال میکنند که خودشان هستند که میگویند و انجام میدهند. اینها آسیمیله هستند.» (38)
البته عده بسیار انگشت شماری مانند جلال آل احمد و علی شریعتی، با وجود در گیر بحران بودن و ضعفها و تناقضهای تئوریک، ولی قادر به دیدن علت اصلی عقیم شدن ایرانیان در خلق و آفرینش اندیشه شدند. در نتیجه کوشش کردند تا با ارائه نظریانی در رابطه با خود تاریخی و فرهنگی را باز یافتن، در جامعه و بخصوص نخبگان جامعه ایجاد اعتماد به نفس کنند. چرا که بدون قائم به ذات بودن و اعتماد به نفس داشتن و زیربنای هویت خود را از هویت تاریخی- فرهنگی خود گرفتن، استعداد خلق و آفرینش انسان قادر به کار نمی شود و از دیگر فرهنگها و تمدنها نمی تواند بگونه ای آفرینش گرانه بیاموزد. چرا که این استعدادها تنها در آزادی است که شکوفا می شوند. از جمله، آزادی از ترس.
ولی متاسفانه و به علت سرنوشتی که انقلاب بهمن به آن دچار شد و انقلاب، نه بعنوان جریان و پروسه و پیش بردن آن از طریق نقد که تنها به عنوان «واقعه» و «حادثه” فهم شد. در چنین وضعیتی، استبداد تاریخی که دوباره و این بار نه در شکل تاج و تخت و چکمه که در شکل عمامه و نعلین خود را بازسازی کرد و در شوک و ترومای ناشی از آن، روش «نقد از طریق فعال کردن عقل نقاد» بدور انداخته شد و جای خود را به «خود زنی» و «خود تخریبی» در مورد انقلاب داد و اینگونه عبارت “پنجاه و هفتی ها” به توهین و تحقیر تبدیل شد و در نتیجه، جامعه تن به جنبشهایی ابتر داد. چرا که تا زمانی که جنبش انقلابی خود را در بستر انقلابات تاریخی قبلی قرار ندهد و تعریف نکند. هم جریانهای وابسته می توانند کوشش کنند تا آن را به نفع خود مصادره کنند، که کردند، و هم و از جمله به همین دلیل، جنبش انقلابی، سراسری نخواهد شد.
حاصل سخن:
«واقعیت اجتماعی» در غرب، ترکیبی از مبارزه، همکاری و گفتگو مابین، حداقل، پنج ابرگفتمان می باشد که عبارتند از:
گفتمان مسیحیت، گفتمان مردسالاری، گفتمان فرویدیسم، گفتمان مارکسیسم و گفتمان سرمایه داری مصرفی. منظور اینکه، «واقعیت اجتماعی» در غرب که مسائل، مشکلات و راه حلهای خاص خود را ایجاد می کند، ضرورتا مسائلِ «واقعیت اجتماعی» جامعه ایرانی نیست چرا که واقعیت اجتماعی ایران، محصول ابرگفتمانهای خودش، مانند گفتمان اسلامی، گفتمان ایرانی، گفتمان مردسالاری و گفتمان عرفانیو حضور گفتمانهای غربی می باشد. بنابر این همانگونه که دو «واقعیت اجتماعی» در ایران و در غرب، نکات مشترک دارند، نقاط افتراق نیز دارند و بنابر این، مشکلاتی که جوامع غربی با آن روبرو می باشند و راه حلهایی که درون ابرگفتمانهای خود برای آنها می جویند، ضرورتا مسائل جامعه ایران نیستند و اگر هم باشند، راه حل آنها، ضرورتا راه حل جامعه ایران نیست.
البته تنها عقل رها شده از روابط سلطه و در نتیجه، عقده خود کمتربینی قادر به دیدن این تفاوتها و راه حلها می باشد. به سخن دیگر، «بومی دیدنِ» واقعیت اجتماعی ایران. در واقع، «واقعیت اجتماعی» در غرب نیز واقعیتی است بومی. ولی از آنجا که تاریخ استعمار و عقده خود برتر بینی سبب شده است تا مسائل و مشکلات و راه حلهای خود را جهانی بیند، این نسخه را برای همه تجویز می کند و نخبگان غیر غربی که دارای روانشناسی زیر سلطه می باشند، آن نسخه را بدون عبور دادن آن از فضای تنفسی عقل نقاد، برای جوامع خود تجویز کرده و اینگونه بحران بر بحران می افزایند.
البته این موضوع، بحثی جداگانه و عمیق را می طلبد و در این فاصله به موضوع سخن بازگردم و آن اینکه:
بحران سختی که غرب خود و جهان را دچار آن کرده است و از جمله نتایج آن حمایت غرب و اخلاق کانتی آن، حمایت از نسل کشی فلسطینی ها و سر برآوردن دوباره فاشیسم و نژاد پرستی و ضد خارجی گری و عمیق شدن اختلافات طبقاتی و گسترش فقر و گسترش هر چه بیشتر جنگ و بی ثباتی در جهان و به خطر انداختن زندگی بروی کره زمین است، بیش از هر چیز حاصل بن بستی اندیشه ای می باشد که غرب دچار آن شده است و اینگونه خود را دچار رهبرانی سخت بی کفایت کرده است و فسادی که حضور پول و لابی ها مانند سرطان آن را در برگرفته است. غرب، تا از این بحران عبور نکند، قادر به حل ساختاری و ریشه ای این مسائل نخواهد شد و وضعیت بدتر خواهد شد ولی بهتر، نه.
البته این وضعیت می تواند درسی برای ما داشته باشد و آن اینکه خود را از وضعیت هیبت، شگفتی، حیرت و تحسین غرب و در نتیجه خود کم بینی در برابر آن رها کنیم و واقعیت غرب را نه از پشت ویترین و فیلترینگ ذهن مدهوش شده ، بلکه آنگونه که هست ببینیم. اثرات این نوع نگاه و اینکه هر چه غربی میباشد زیباست و فرح انگیز، در سطح جامعه بوفور و برای مثال، در جراحی های پلاستیک می بینیم و چکش بر بینی خود زدن تا مدل بینی غربی را پیدا کردن.
تاریخدانی رومی در سفرش به انگلستان تحت سلطه روم دیده بود بومی های انگلیسی در پوشیدن لباسهای رومی ( توگا) با یکدیگر هم چشمی می کنند و اینکه توگای کدامیک از آنها از جنس بهتری است و دوخت بهتری دارد. تاریخدان بعد از این مشاهده، می نویسد که اینها نمی دانند که این کوشش در تقلید از لباس ما، در واقع محکم کردن حلقه های زنجیری است که ما بر گردن آنها انداخته ایم.
منظور اینکه تا زمانی که روانشناسی زیر سلطه و در نتیجه عقده خود کم بینی در برابر غرب را در خود شناسایی نکنیم، قادر به داشتن هویتی پویا برای رشد نخواهیم شد. البته این پویایی بدون ریشه عمیق در تاریخ و فرهنگ خود داشتن و شناسایی کردنِ «خودِ فرهنگی» و «خودِ تاریخی» ممکن نیست. چنین «باز یافت ریشه های تاریخی و فرهنگی خود» راه ارتباطی پویا و خلاق با دیگر تمدنها و فرهنگها را می گشاید. در نتیجه با باز کردن دروازه ها و ایجاد رابطه دوستی با دیگر تمدنها و مردمان رشد بر رشد و دوستی بر دوستی افزوده خواهد شد. مسئله جدیدی هم نیست. برای مثال، در همین غرب بزرگان فلسفه و اندیشه، مانند کارل یونگ و آرتور شوپنهاور که تاثیرات عمیقی از فلسفه، باورها و ادیان در دیگر فرهنگها و جوامع پذیرفتند، کسانی بودند که قبل از آن، آشنایی بسیار عمیق با فلسفه و تاریخ و فرهنگ خود داشتند و چنین شناختی بود که آنها را قادر به گفتگو و آموختن از دیگر تمدنها کرد. چرا که در این داد و ستد، «دادی» داشتند تا بتوانند «ستد» را در درون خود بر آن افزوده و کالایی جدید خلق کنند. در غیر اینصورت، همانگونه که سارتر بدرستی توصیف کرده بود، انسانهایی خواهیم شد که تنها می توانیم نقش بلندگوهای پوک و پوچی را بازی کنیم که مانند دره، پژاوک صدای آنها شویم. صداهایی که نمی دانیم که چیست و جز ادا در آوردن و هویتی پوک و پوچ را که بر ادا بنا شده، پیدا کردن، چیزی نخواهیم بود.
ایمیل:
m_delkhasteh@yahoo.co.uk
(1)
(2)
(3)
https://medium.com/practical-rationality/footnotes-to-plato-what-whitehead-really-thought-28aff5e847de
(4)
https://www.jstor.org/stable/2180538
(5)
https://www.jstor.org/stable/3751101#:~:text=For%20that%20some%20should%20rule,is%20both%20expedient%20and%20just
(6)
(7)
https://onlinelibrary.wiley.com/doi/10.1111/papq.12444
(8)
https://ndpr.nd.edu/reviews/kant-and-colonialism-historical-and-critical-perspectives/
(9)
https://www.cambridge.org/core/journals/hegel-bulletin/article/where-did-hegel-go-wrong-on-race/DDFFE33BD948E4B7F824CA820CC5364B
(10)
https://www.journals.uchicago.edu/doi/abs/10.1086/729567
(11)
https://philarchive.org/archive/HALQOR
(12)
https://www.ide.go.jp/library/English/Publish/Periodicals/De/pdf/66_03_02.pdf
(13)
https://jacobin.com/2023/03/martin-heidegger-nazism-payen-wolin-book-review
(14)
https://www.spiegel.de/kultur/kriege-fuehren-fuer-den-frieden-a-40e49218-0002-0001-0000-000013682439
(15)
https://www.counterpunch.org/2002/03/05/what-should-we-be-fighting-for/
(16)
Jurgen Habermas endorses Germany’s blind defence of Israeli genocide
(17)
Jurgen Habermas endorses Germany’s blind defence of Israeli genocide
(18)
(19)
https://www.euronews.com/my-europe/2022/10/19/josep-borrell-apologises-for-controversial-garden-vs-jungle-metaphor-but-stands-his-ground
(20)
https://www.timesofisrael.com/liveblog_entry/netanyahu-tells-congress-we-will-win/
(21)
https://www.timesofisrael.com/after-walling-itself-in-israel-learns-to-hazard-the-jungle-beyond/
(22)
https://brill.com/display/book/9789004333222/B9789004333222-s008.xml#:~:text=Science%20as%20an%20activity%20must,and%20should%20not%20be%20neutral
(23)
https://www.jstor.org/stable/2708609
(24)
(25)
https://www.history.com/topics/early-20th-century-us/social-darwinism
(26)
https://www.history.com/topics/early-20th-century-us/social-darwinism
(27)
https://www.britannica.com/biography/Arthur-de-Gobineau
(28)
https://newlearningonline.com/new-learning/chapter-4/neoliberalism-more-recent-times/herbert-spencer-on-the-survival-of-the-fittest
(29)
https://www.euronews.com/my-europe/2021/11/11/armistice-day-wwi-was-meant-to-be-the-war-that-ended-all-wars-it-wasn-t
(30)
https://www.bbc.co.uk/news/business-14366054
(31)
https://www.forbes.com/sites/noahkirsch/2017/11/09/the-3-richest-americans-hold-more-wealth-than-bottom-50-of-country-study-finds/
(32)
https://devinit.org/resources/poverty-trends-global-regional-and-national/#:~:text=In%202019%20(the%20most%20recent,have%20decreased%20to%20682%20million.
(33)
https://openknowledge.worldbank.org/server/api/core/bitstreams/e9a5bc3c-718d-57d8-9558-ce325407f737/content#:~:text=In%202021%2C%20China%20declared%20that,poverty%20line%2C%20the%20speed%20and
(34)
https://www.bbc.co.uk/news/uk-politics-21703018
(35)
https://www.theguardian.com/commentisfree/2024/nov/18/european-union-right-wing-ursula-von-der-leyen-eu-commission-hard-right-parties
(36)
https://www.zeitoons.com/83683
(37)
https://www.nypl.org/sites/default/files/kant_whatisenlightenment.pdf
(38)
https://www.marxists.org/reference/archive/sartre/1961/preface.htm