جوان «مسلمان» حومه نشین شهرهای فرانسه، نه فرانسوی است و نه عرب، زبان فرانسه را با لهجه غلیظ عربی صحبت میکند اما غالباً قادر نیست حتی یک جمله به زبان عربی صحبت کند، شیوه بیانش موسیقی «رپ» خیابانی اعتراضی و خشمیگن به سبک سیاه پوستان گتوهای آمریکاست، محل تجمع با همکیشانش نه مسجد است و نه نماز جمعه و نه مجالس دعا بلکه گوشه و کنار خیابانهاست در دایره های موتور سواران با بطری مشروب یا نخ حشیشی در دست که به نوبت در بینشان میچرخد.
نظم گروهی، سلسله مراتب قدرت درون سازمانی، پوشش یونیفرم، فعالیت های غیرقانونی (مثل خرید و فروش مواد مخدر)، حمل سلاحهای سرد و گرم، حس همبستگی با سایر اعضای گروه (مثل «برادر» خواندن یکدیگر) و سایر آیین ها و خرده فرهنگ های خیابانی، آنها را به مراتب بیشتر شبیه به گنگ های( باند های) خیابانی آمریکایی میکند تا به اقلیت های مذهبی.
به نظرم جستو جو کردن ریشه های عملیات تروریستی پاریس در متون و تاریخ اسلامی نه تنها ما را از ریشه های اجتماعی پدیده تروریسم در اروپا دور میکند که خواه ناخواه قدمی است در جهت بهره برداری های جریانهای سیاسی و ایدئولوژیک خاص از این اتفاق: امنیتی کردن فضای مساجد اروپا برای سایر شهروندان مسلمان، تحت فشار قرار دادن رهبران مذهبی برای حمایت از روایت رسمی دولتها از پدیده تروریسم، هراساندن افکار عمومی از «خطر» اسلامیزه شدن سیستم سیاسی و ارزشهای دموکراتیک غرب، رادیکالیزه کردن شعارهای مربوط به مهاجرت و وضعیت مهاجران مسلمان در این کشورها، وصل کردن این گروه ها به جنبش های مقاومت مشروع در خاورمیانه و فلسطین و…
تحلیلگران مستقل وظیفه دارند تا با ارائه تحلیل های آلترناتیو و عمیقتر از رویدادهای مهم جهان و با به چالش کشیدن روایت های رسمی و تقلیلگرایانه رسانه های جمعی نگذارند که هر اتفاق ناگوار و تکاندهنده ای که در جهان رخ میدهد ابزار دست جریانهای سیاسی-رسانه ای پر قدرت و با نفوذ شود و بوسیله آن افکار عمومی را به هر سمتی که میخواهند بکشانند.
در همین راستا میخواهم کمی فضای «زیر پوستی» شهر پاریس در سالهای 80 و 90 میلادی که در آنجا زندگی میکردم – همان سالهایی که تروریستهای امروز هم نوجوان بودند – را ترسیم کنم تا شاید بستر اجتماعی متولد شدن پدیده ای که میتوان آن را «اسلام بانلیو» (اسلام حومه شهری) خواند کمی ملموس تر شود و از زوایه متفاوتی مورد بررسی قرار گیرد. نمیخواهم وارد تحلیل های تاریخی یا سیاسی کلی بشوم و یا نظریه های متداول جامعه شناسی در مورد مسئله مهاجرت و سیاست های غلط «integration» دولت فرانسه در قبال مهاجران عرب تبار را تکرار کنم. بلکه میخواهم آنچه را که شخصاً مشاهده کردم بیان کنم:
شهر پاریس، مانند کلان شهرهای دیگر از لایه های متعددی تشکیل شده که سطحی ترین آن همان نمای تاریخی و فرهنگی و توریستی شهر است که اکثر مردم ،پاریس را به همان میشناسند. اما در لایه های زیرین آن دینامیسم اجتماعی بسیار خشن و متشنجی وجود دارد که شاید در کمتر شهری از جوامع «پیشرفته» بتوان نظیر آن را مشاهده کرد.
در آن سالها شهر پاریس بین چند «گنگ»(باند) حومه نشین تقسیم شده بود؛ یکی گروه «skin-head» ها بود که از جوانهای سفیدپوست نژادپرست تشکیل شده بود که موهای سرشان را از ته میتراشیدند و علامت های خاص خودشان را روی بازوها و شانه هایشان خالکوبی میکردند و فعالیت اصلیشان «شکار» عرب ها و آفریقایی ها در کوچه و پس کوچه ها و ضرب و شتم وحشیانه آنها بود. این گروه رعب و وحشت زیادی در میان جوانهای خارجی ایجاد کرده بود و شایعات زیادی در مورد انواع شکنجه هایی که بر قربانیانشان اعمال میکنند دهان به دهان میگشت.
گروه دیگری بود به اسم «Starters» که کاپشن های مارک «استارتر» میپوشیدند و چاقو و پنجه بوکس و اسپری فلفل و بعضاْ سلاحهای گرم نیز حمل میکردند و کارشان زورگیری٬ لخت کردن و دزدیدن لباسها و کفشهای مردم در خیابان بود. البته این گروه هم زورش بیشتر از هر کسی به عربها و آفریقایی ها میرسد چرا که میدانستند آنها در هیچ شرایطی به پلیس مراجعه نخواهند کرد واگر هم بکنند شکایتشان به جایی نخواهند رسید.
گروه دیگری بود به اسم «Zoulous» که از جوانهای سیاه پوست آفریقایی تشکیل شده بود که برای دفاع از خود در برابر گنگ های نژادپرست موجود – والبته خشونت سیستماتیک پلیس فرانسه و به ویژه نیروهای خشن CRS – گرد هم آمده بودند. اعضای این گروه گردن بند های درشتی با طرح قاره آفریقا به گردن میانداختند و در خودشان تعصب عجیبی نسبت به هویت آفریقایی و سیاه پوست بودنشان ایجاد کرده بودند و غیرخودی را در میانشان راه نمیدادند. بسیاری از جوانان عرب سعی میکردند که با اعضای این گروه ارتباط دوستی برقرار کنند تا شاید از حمایت آنها بهره مند شوند. اما نه آفریقایی ها عرب ها را «آفریقایی» میدانستند و نه خود عربها مغربی هویت «آفریقای شمالی» خودشان را برسمیت میشناختند و میتوانستند با سایر آفریقایی ها ارتباط برقرار کنند.
خطر دیگری که خارجی ها و به ویژه عرب ها را تهدید میکرد – که شاید از سایر خطرها هم بزرگتر بود – خشونت خود پلیس فرانسه و بویژه نیروی ویژه CRS علیه آنها بود. اصطلاحی در میان ماموران پلیس فرانسه رایج بود که به آن «تنبیه بدون bavure» (به معنی خشونت کنترل شده پلیس) میگفتند. یعنی ماموران پلیس بتوانند سوژه دستگیر شده را طوری مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار بدهند که بیشترین آسیب را ببیند اما هیچ آثاری از آن بر بدنش نماند تا نتواند از طریق قانون جرم ماموران را ثابت کند. فشار دادن گلو تا مرز خفگی، دستبند زدن به دستها در حالتهای دردناک به مدتهای طولانی، پیچاندن انگشتها تا مرز شکستگی، زدن سیلی های ریز و متعدد بر سر و صورت، تهدید با اسلحه و تحقیرها و فحاشی های لفظی از روشهایی بود که ماموران پلیس فرانسه بعضاً با خنده و شوخی و برای مسابقه دادن با یکدیگر علیه جوانهای عرب بکار میبردند. در چند مورد این شیوه عمل باعث مرگ قربانیان شده بود که اعتراضات خشونت آمیز متعددی را در سطح شهر در پی داشت. جوانهای عربی را میشناختم که در هنگام بازداشت شدن توسط پلیس سعی میکردند طوری مقاومت کنند که آثار ضرب و شتم و شکستگی بر بدنشان ایجاد شود تا ماموران پلیس نتوانند از این شیوه علیه آنها استفاده کنند.
در آن سالها جوانهای «Melon» به معنی «خربزه» – اصطلاحی که فرانسوی ها در زندگی روزمره و حتی در برنامه های تلویزیونی شان عرب ها را بدان خطاب میکردند – در موقعیت ضعف شدیدی در جامعه فرانسه زندگی میکردند. از یک طرف تحت سرکوب مدام سیستم سیاسی / اجتماعی / اقتصادی/ امنیتی/ رسانه ای فرانسه بودند که تمام همتش را برای تحقیر کردن و در حاشیه نگه داشتن آنها بکار میبرد و مجال هیچ گونه رشد و ترقی به آنها نمیداد واز طرف دیگر فضای زندگی روزمره آنها به شدت خشن و تهدیدآمیز و دشوار بود. شاید درچنین بستری بود که «اسلام بانلیو» به عنوان یک سیستم هویتی/ گنگستری رفته رفته شکل گرفت تا امروز که تبدیل به شاخه ای از «تروریسم» در دل جامعه فرانسه شده است.
امروز که به گذشته نگاه میکنم٬ شاید اولین باری که بروز اسلام بانلیو را به چشم خودم دیدم در برخورد غیرمنتظره یکی از همکلاسیان عربم به اسم عبدل با خواهرش ثریا بود. عبدل نوجوانی تونسی تبار بود که در فرانسه بدنیا آمده بود و علاقه زیادی داشت که در آن جامعه احساس تعلق کند. او مثلاً از طرفدارن دو آتشه تیم ملی فوتبال فرانسه شده بود و آنقدر در تشویق آن افراط میکرد که بعد از هر مسابقه تا روزها صدایش گرفته بود و نمیتوانست صحبت کند. او علاقه زیادی هم به پارتی های شبانه پاریس داشت و در هر آخر هفته بهترین لباسهایش را میپوشید و همراه گروهی از دوستانش به وسط شهر میرفت تا شاید در میان فرانسوی ها جایی پیدا کند. او حتی گهگاهی خودش را «اسپانیایی» یا «آرژانتینی» معرفی میکرد تا از پیش قضاوتی هایی که در مورد عربها وجود داشت در امان باشد. اما هر بار ناکام و سرخورده به خانه برمیگشت.پدرعبدل مانند بسیاری از عربهای آن زمان یک مغازه بقالی در نزیکی مدرسه داشت که در آن با لباسهای عربی کار میکرد. عبدل از لباسهای عربی پدرش خجالت میکشید و همیشه مسیر رفت و آمدش را طوری انتخاب میکرد که از جلوی مغازه پدرش رد نشود و کسی آنها را با هم نبیند. عبدل سعی میکرد که فرانسوی را با لهجه پاریسی صحبت کند و هیچ نشانه ای از عرب بودنش به جا نگذارد. اما در نگاه جامعه فرانسه و پلیس فرانسه و گنگ های خیابانی فرانسه او چیزی جز یک «خربزه» نبود.
یک شب عبدل همراه با خواهرش ثریا و عده ای از دوستانشان به وسط شهر رفتند تا در یک جشن بزرگی که در یکی از کلاب های شبانه پاریس برگزار میشد شرکت کنند. دربانهای دم در کلاب گروهشان را از هم جدا کردند و فرانسوی ها را به همراه ثریا به داخل کلاب راه دادند و عبدل و دوستان عربش را پشت در نگه داشتند. عبدل اعتراض کرده بود که چرا خواهرم را راه میدهید و به من اجازه ورود نمیدهید؟! یکی از دربانها با پوزخند به او جواب داده بود که خواهرت یک «beurette» (اصطلاحی که مردهای فرانسوی برای دخترهای «سکسی» عرب بکار میبردند) است و تو یک «خربزه» هستی! و ما در اینجا خربزه نمیخواهیم! عبدل با او دست به یقه شده بود و عده ای از دربانها او را کتک زده بودند. او زخم خورده و غمگین به خانه برگشته بود و تا نزدیکی های صبح که یک مرد فرانسوی خواهرش ثریا را در حالت مستی به خانه رسانده بود نشسته بود.
روز بعد عبدل را دیدم که در گوشه ای از حیاط مدرسه تنها نشسته و به هوا خیره شده و لبهایش را به حالت عصبی میجود و گویا در فکر عمیقی فرو رفته است. میشد حدس زد که او دیگر به بن بست خورده و باید راه چاره ای برای بقای خودش در آن جامعه پیدا کند. زنگ آخر به صدا در آمد و همه دانش آموزان از کلاس ها خارج شدند و عبدل ناگهان از جایش بلند شد و با شتاب و عصبانیت به سمت ثریا رفت. با یک دست موهای خواهرش را محکم گرفت و با دست دیگر پشت سر هم به صورت او مشت و سیلی میزد و بر سرش فریاد میزد که «مگر تو یک دختر مسلمان نیستی؟! به چه حقی مشروب خوردی؟! به چه حقی رقصیدی؟! آن مرد فرانسوی کی بود که تو را دم صبح به خانه رساند؟!…». لهجه عبدل عربی شده بود و لا به لای جملاتش فحش های عربی به خواهرش میداد. لحظه ای که او را از ثریا جدا کردند و از آن پس، او دیگر عبدلی که همه میشناختند نبود بلکه در چشم بهم زدنی بدون اینکه در عمرش یک رکعت نماز یا یک سوره قرآن خوانده باشد٬ بدون اینکه بداند که فلسطین در کجای نقشه جهان قرار دارد و بدون اینکه هرگز تعصبی نسبت به دین و مقدسات اسلام داشته باشد٬ تبدیل به یک «مسلمان افراطی» یا یک «مسلمان بانلیو» شده بود. او با همان انگیزه و تحث همان شرایطی مسلمان شده بود که یک نفر عضو یک گنگ خیابانی میشود.
سالهاست که از عبدل خبری ندارم اما دو برادری که به عنوان تروریست های شارلی ابدو معرفی شدند همسن و سال عبدل هستند و قطعاً در همان فضا و شرایط بزرگ شدند و شک ندارم که در مسیر مشابهی «مسلمان» شدند. سوالم این است که اگر گروههایی مانند داعش و القاعده (یا به روایتی سرویس ها امنیتی غربی و اسرائیلی) از میان این «مسلمانهای بانلیو» اروپایی یارکشی میکنند٬ در کجا باید به دنبال ریشه های این معضل بگردیم؟ در متون و تاریخ و فرهنگ اسلامی؟ یا در بحرانهای اجتماعی اروپا؟ چه شباهت هایی بین گنگ های گتوهای آمریکایی و تروریستهای مسلمان اروپایی وجود دارد؟ چرا داعش میتواند از دل اروپا هزاران عضو بگیرد اما در عضوگیری از کشورهای مسلمان عاجز است؟ مفهوم «آزادی بیان» در این میان چه موضوعیتی دارد؟ //