back to top
خانهتاریخروایت پاره اى از جنایت های رازينى در اوايل انقلاب توسط على...

روایت پاره اى از جنایت های رازینى در اوایل انقلاب توسط على امیرحسینى از مشاوران نزدیک آقاى ابوالحسن بنى صدر

Amirhosseini-Ali2-1بنام خداوند جان آفرین

این خاطره ای که خدمت شما عرض می کنم، مربوط به سال ۵۹ است، تابستان ۵۹ آقای منوچهر مسعودی که مشاور حقوقی رئیس جمهور وقت آقای بنی صدر بودند، یک پیرمردی از کرمانشاه نزد ایشان برای شکایت آمده بود، با کلی اسناد و مدارک، یعنی یک گونی پشتش بود که پر از اسناد و مدارک بود. آمده بود برای دادخواهی پسرش. پسر جوانش را به جرمی خیلی سبک گرفته بودند و بعد هم بیخود و بی جهت اعدامش کرده بودند. خلاصه قضیه این بود که یک گروه ۱۲ نفری در استان کرمانشاه دستگیر شده بود. جزییات آن الآن در ذهنم نیست که به چه جرمی آنها را گرفته بودند، به هر جرمی هر چه بود، آقای رازینی که بعداً به مقامهای خیلی بالا رسیدند از دادستانی انقلاب تهران گرفته تا ریاست دادگاه روحانیت، دستیار آقای ری شهری در دادگاه ارتش- نظامی و غیره و الآن هم ظاهراً مشغول به کار است، آنموقع ایشان طلبه جوانی بود و حاکم شهر کرمانشاه شده بود و تشخیص داده بود که اینها همه مستحق اعدام هستند و حکم کلی صادر کرده بود. آن دادخواستی که دادستان جلویش گذاشته بود، بر علیه این ۱۲ نفر صادر شده بود، ایشان محاکمه کرده بود و حکم داده بود بدون اینکه حتی زحمت آنرا بکشد که بشمارد چند نفر در آنجا نامشان ذکر شده است، زیر آن دادخواست حکم داده بود و نوشته بود که ۱۳ تن بالا همه محکوم به اعدام هستند. بعدش هم رفته بود منزل و ظاهراً تاریخ صدور این حکم مصادف با آخر هفته شده بود. مأموران زندان دیزل آباد کرمانشاه در زمان اجراى حکم وقتى تعداد این گونه را میشمارند، می بینند که ۱۲ نفر هستند، در صورتیکه آقای رازینی حکم اعدام ۱۳ نفر را داده بود پس یکی کم می آورند. این جوان بخت برگشته که در آن زمان در این زندان زندانى بوده قرعه فال بنام او میافتد و به جاى نفر سیزدهم او را اعدام می کنند.

خوب پدرش هر چه آنجا به دادخواهی می رود، می گویند قاضی حکم داده و ایشان هم اعدام شده است. ایشان حتی اینقدر نکرده بود که نام متهمین را در حکم صادره ذکر کند و تنها با ذکر شماره حکم اعدام داده بود و بجای ۱۲نفر نوشته بود ١٣ نفر. پدر نفر سیزدهم که بدون هیچ سببى اعدام شده بود رجوع به دفتر ریاست جمهوری کرده بود و آقای منوچهر مسعودی که مشاور رئیس جمهور در مسائل حقوقی بود، ایشان را دیده بودند. آقای مسعودى در پیگیرى این شکایت به آقای رئیس جمهور گزارش داده بود که چنین شکایتى دریافت داشته اند.

آقاى رئیس جمهور من را خواستند و فرمودند که آقای مسعودی چنین شکایتى را دریافت داشته اند، ایشان شاکى را دیده بودند، یک پیرمردی بود که وقتى می خواست صحبت بکند، همینجور اشک از چشمانش روان بود و اصلاً نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و مرتب می گفت که جوان من را از دست من گرفتند.

آقاى بنى صدر به من فرمودند که بروید به جماران و به آقای خمینی بگویید که انقلاب شد که اینطور بشود! جواب این پیرمرد را چه می دهید؟ خوب من رفتم به جماران، این مدارک را هم همه به همراه بردم، طبق معمول که وقتی به خدمت ایشان می رسیدم، اگر مسئله ای بود مطرح می کردم، این مدارک را هم بردم، ایشان نگاهى کردند و گفتند اینها چیست؟ قضیه شکایت واصله را عرض کردم، ایشان خیلی متاثر شد، بطوریکه زدند به پیشانی خودشان و گفتند من چه بکنم از دست اینها!

گفتم آقا خیلی ساده است، دستور بدهید که این قضیه پیگیری بشود و بابت این بى مبالاتى متخلفان به مجازات برسند، جان یک انسان بی گناهی از دست رفته و برای این پدر قابل جبران نیست ولی به هر ترتیبی که می شود، باید از او دلجویی بشود و چطور می شود یک عده را محاکمه بکنند و حتی اسامی را ننویسند که بگویند این آقای الف، آقای ب، آقای س و نشمارند که چند نفر در مقابل این دادگاه به ظاهرآ محاکمه شدند. بی مبالاتی از سر تا به پاى این قضیه می بارد. یک آدم بی گناهی اینطوری گرفتار بشود. و برای اینکه ایشان استراحتش به هم نخورد، نکردند آن پاسدارها حتی زنگ بزنند بگویند آقا شما گفتید سیزده تا ولی متهمین این پرونده ۱۲ تا هستند. در هر صورت جان یک بیگناهی از دست رفته، و متاسفانه این همه جنایت دارد بنام اسلام می شود. و این خدشه به دین خدا چه می شود؟

ایشان فرمودند که شما نگران اسلام نباشید، اسلام خودش حافظ دارد، به هرحال قرن های قرن حفظ شده، بعداً هم حفظ خواهد شد. خدا حافظ آنست.

گفتم آقا، چرا باید چنین لکه ای به این مکتب بچسبد؟ شما فرمودید جمهوری اسلامی، اول که قرار جمهوری بود، بعد فرمودید جمهوری اسلامی، حالا که این جمهورى، جمهوری اسلامی شده، هر کاری که بشود، خوب و بدش بنام این مکتب نوشته خواهد شد. اگر واقعاً این قضایا پیش و پا افتاده است و جای نگرانی ندارد، خوب شما چرا این اسم را عوض نکنید، بکنید جمهوری خمینی! بگذارید که خوب و بد این قضایا به پای خودتان نوشته شود.

ایشان خیلی اوقاتشان تلخ شد. البته چیزی نگفتند ولی چهره در هم کشیدند، یکطوری که این حرفها چیست که شما میزنید؟ بعد گفتند من دستور رسیدگی می دهم. تا آنجا که می دانم، هیچگاه رسیدگی هم نشد و آقای رازینی هم در همان پست ماند.

بطوریکه بعداً برادران دکتر سنجابی هم گرفتار بی عدالتی آقاى رازینى شدند.

داستانش این بود که آقای ماکویی، از بچه های انجمن اسلامی دانشجویان امریکا بود، بعد از انقلاب ایشان برگشته بود و استاندار کرمانشاه شده بود. ایشان بابت اختلافات قبلى محلى برای آنکه یک ضربه شستی نشان بدهد، در همان زمان که آقای رازینی حاکم شرع کرمانشاه بود- از طریق ایشان رفته بودند و ‌به یکی از رعایای برادران دکتر سنجابی فشار آورده بودند که بابت اتفاقی که سال های سال قبل از انقلاب افتاده بود، طرح شکایت بکنند. داستان از این قرار بود که، کارگر یکی از مزارع این برادران وقت چیدن خرمن، انگشتش زیر اره توربین کمباین رفته بود و قطع شده بود. اینها رفته بودند این آقا را تشویق و تحریک کرده بودند که از آنها بعنوان فئودال و به اتهام آزار و اذیت رعایا و در نتیجه قطع انگشت خود او طرح شکایت کند. این بابا آمده بود و شاکی شده بود که بله اینطور شده است.

آقای رازینی که آنموقع حاکم شرع بود بابت شکایت و اتهام قطع انگشت یکی از رعایا، حکم اعدام هر دو برادر را داده بود تا به قصاص این جرم اعدامشان بکنند. چنین قاضی بی مبالاتی بود. زمانی که این اتفاق افتاد، جنگ شروع شده بود، یعنی از شهریور ۵۹ گذشته بودیم.

در این ایام، آقای بنی صدر بعنوان رئیس جمهور و فرمانده کل قوا غالباً در جبهه هاى جنگ بودند، گاه گاهی به تهران برمی گشتند و با دوستان و مشاورین یا تک به تک، گاهی هم دست جمعی به نسبت به مناسبتی که پیش می آمد، مشورت می کردند.

اقامتگاه ایشان روبروی دفتر رسمی کار رئیس جمهور بود، یعنی از خیابان اقامتگاه که رد می شدی آنطرفش دفتر ریاست جمهورى بود.

در ضمن یکى از این جلسات من رفتم تا یک پرونده اى را از دفتر به جلسه منعقده در اقامتگاه ایشان بیاورم، جایی که ایشان و دوستانی دیگر جمع بودند، در حیاط منزل اتفاقا آقای سعید سنجابی که مشاور امور خارجی آقای بنی صدر بودند را دیدم که در حالى که وضیعت عصبی خیلی درستی ندارد آشفته قدم میزند، عرض کردم که قضیه چیست؟ شما چرا اینقدر آشفته هستید؟ ایشان گفتند که چنین مسئله ای پیش آمده و ما از هر طریق که تا به حال اقدام کرده ایم، نتیجه اى گرفته نشده است و عموهای من امشب در معرض اعدام هستند و ممکن است هر ساعتی و یا هر دقیقه ای اعدام شوند.

گفتند که از طریق آقای سعید زنجانی که از کارمندان وقت دفتر ریاست جمهورى بود، اقداماتی انجام گرفته و طی این اقدامات ایشان با رئیس شهربانی کرمانشاه ارتباط برقرار نموده تا آقاى رازینى را پیدا کنند اما هر چه تلاش کرده بودند تا ردى از ایشان بیابند موفق نشده بودند تا او را پیدا کنند، گو اینکه غیبش زده بود!، اینطور که شد من برگشتم خدمت آقای رئیس جمهور، و موضوع را عرض کردم و گفتم که اگر شما اجازه بدهید، من بروم با دفتر آقای خمینی تماس بگیرم. گفتند شما بروید، این کار از هر کارى واجب تر است.

از اقامتگاه ایشان دوباره رفتم به دفتر ریاست جمهوری و به دفتر آقای خمینی زنگ زدم. فکر می کنم که آقای صانعی گوشی را برداشتند، گفتم آقا یک عرض فوری و فوتی نزد ایشان دارم، جان دو نفر در خطر است.

ایشان هم گفتند که شما می دانید که وقتی ایشان به اندرون می روند، هیچکدام از ما دسترسی به ایشان نداریم غیر از احمد آقا، احمد آقا هم نیست. گفتم در هر صورت، یک مسئله حساسی است، ممکن است تلفن اندرون را به من بدهید؟ گفت که آقا پای تلفن نمی آیند. گفتم بالاخره یکی پای تلفن می آید. ایشان هم از راه همکاری، آن تلفن را به من داد. یکی از دخترها، فریده خانم گوشی را برداشت. گفتم اگر ایشان اقدام نکنند، این دو نفر بیگناه از بین می روند. حساب این را بکنند که دکتر سنجابی چقدر در پیشرفت انقلاب کمک کرد. آن اعلامیه سه ماده را آمدند خدمت شما و در پاریس اعلام کردند، خود شما پس از پیروزى انقلاب در قدر دانى اصرار داشتید و عملا دستور دادید پست وزارت خارجه را به ایشان بدهند، حالا دو تا برادر ایشان را گرفته اند، سابقه مبارزاتی قبل ایشان هیچی، بالاخره در این انقلاب ایشان از افراد موثر بودند، شما حداقل بفرمایید که این حکم متوقف بشود و بعد دستور رسیدگی بدهید.

بابت اینکه انگشت کسی چندین و چند سال پیش در یک توربین یک کمباین رفته باشد و قطع شده باشد دو نفر را محکوم به اعدام نمی کنند! تقاضاى عاجل این است که دستور توقف این حکم را بدهند، در ضمن خواهشمندم، و خواهش آقای رئیس جمهور هم همین است که از آقای دکتر سنجابی بگونه ای دلجویی بشود.

خوب ایشان گفت گوشی دست شما باشد، ایشان رفتند و این پیام را خدمت پدر عرض کردند و اینکه چنین قضیه ای هست، آقاى خمینى فرموده بودند که من الآن دستور می دهم که از دفتر با آقای ربانی املشى که آن موقع عضو شورای عالی قضایی بود، تماس بگیرند و ایشان جلوی این قضیه را بگیرد و در ضمن اضافه کرده بودند که به دفتر خواهم گفت که به آقاى املشى بگویند که از دفتر رئیس جمهورى هم به شما زنگ خواهند زد.

در قضیه اول، خوب ایشان دستور پیگیری داد اما در قضیه دوم که توصیه به دلجوبى از دکتر سنجابی بود، پاسخ داده بودند که خیر لازم نیست.

بعد از ابلاغ پاسخ ها توسط فریده خانم، تلفن را گذاشتم و به صانعی زنگ زدم، گفتم آقا اینطور فرمودند، حتماً به شما هم دستور داده اند، پاسخ دادند که بله. به ما هم فرموده اند که پیگیراین قضیه بشویم و ما به آقاى املشى هم زنگ زدیم.

بعد از اطلاع از زنگ آنها، من خود به آقای املشی زنگ زدم، ظاهراً بر اثر این تماس ها از خواب بیدار شده بود، بعضى از علما گاهی خیلی زود می خوابند و زود هم بیدار می شوند، خواب و غذایشان نظم و ترتیب دارد، در هر صورت ایشان از خواب بلند شده بود و گفتند بله پیش از این از دفتر آقای خمینی هم در این مورد تماس گرفتند و گفتند که اول باید این آقای رازینی را پیدا کرد، گفتم که رئیس شهربانی ظاهراً موفق نشده است ولی کاری که می توان کرد این است که شما یک تلفن گرام بکنید به رئیس شهربانی و یک تلفن گرام به زندان دیزل آباد بکنید که بنابه دستور آقای خمینی اجراى این حکم باید متوقف بشود، گفتند که بله به من گفتند که پرونده را به قم بخواهند. آن موقع در قم، آقای محمد مومن و چند نفر دیگر از مدرسین حوزه، بطور غیر رسمی اما عملاً مرجع استیناف احکام دادگاه های انقلاب بودند، آقای املشی گفتند که آقاى خمینى فرموده اند که پرونده را به قم بفرستند تا آقای مومن و بقیه آن را ببینند. گفتم همین دستورى را که به شما داده اند تلفنگرام بکنید یکی به رئیس شهربانی و یکی به رئیس زندان دیزل آباد و در ضمن به رئیس شهربانی ماموریت بدهید که رازینی را از زیر سنگ هم شده پیدا بکنند و این حکم را ابلاغ نماید.

ایشان پرسید که تلفن گرام چگونه باید زد؟ گفتم من تلفن شهربانی را دارم، تلفن زندان دیزل آباد را هم که خودتان راحت تر می توانید بدست بیاورید. شما تلفن می زنید، می گویید من ربانی املشی هستم، موقعیتتان را می گویید، آن گیرنده هم خودش را معرفی می کند، شما هم عین این دستور را ابلاغ می کنید، که بنا به دستور امام، این حکم باید متوقف بشود. گیرنده می نویسد، زیرش هم اسم خودش و هم اسم شما و همینطور ساعت و تاریخ دریافت را می نویسد. شما یک نسخه برای خودتان نگاه می دارید، آن طرف هم یک نسخه برای خودش نگاه می دارد و این بمنزله دستور رسمی خواهد بود.

از آن طرف هم با رئیس شهربانی تماس گرفتیم، گفتیم آقای املشی با شما تماس می گیرند و شما هرطور شده این آقای رازینی را پیدا بکنید و این دستور را به ایشان ابلاغ بکنید. ایشان قرار شده هم به شما تلفن گرام بکند و هم به زندان دیزل آباد.

بعد رئیس شهربانی وقت رفته بود و به هر ترتیبی که بود رازینی را پیدا کرده و حکم را ابلاغ کرده بود. تلفن محل اقامت آقای رازینی را هم گرفته بود و به من داد. من به ایشان زنگ زدم و پرسیدم دستور آقای خمینی به شما ابلاغ شد؟ گفت بله آقا. گفتم شما چطوری با جان مردم بازی می کنید؟ حکم می دهید و بعد هیچکس نباید در آن شهر بداند که شما کجا هستید؟ گفت آقا ما دشمن زیاد داریم! اگر بدانند که ما کجا هستیم که از زندگی می افتیم. گفتم آقا اینقدر احکام بی رویه صادر نکنید، دشمن تراشی نکنید، گفت آقا این همه آدم در این مملکت حکم اعدام گرفتند، حالا چطور شده که امام باید برای این دو فئودال نصف شب دستور بدهند که باید اینطور بکنید یا نکنید. گفتم به همین علت است که شما باید قایم بشوید تا بتوانید آسوده بخوابید. اینطور بی اعتنا هستید، من که خیلی وارد این پرونده نیستم، ولی اینقدر می دانم که شما بابت قطع یک انگشتی که آنهم در طى بک حادثه به وقت برداشت محصول، تصادفی اتفاق افتاده است، دو نفر را می خواهید بکشید. نهایتش می توانستید بگویید که انگشتان هر جفتشان را باید قطع کرد. بالاخره حکم اعدام این دو متوقف شد و پرونده به قم رفت، آقای مومن و دوستانش پرونده را مجدداً بررسی کردند و به هر دوى آنها حکم برائت دادند.

منظور اینست که همچنین موجوداتی حاکم بر جان و مال و ناموس افراد شده بودند.

 

https://www.youtube.com/watch?v=iPUoMJWjmWU

 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید