حافظ عاشق انسان یا مردم است و در سراسر سروده هایی که از او برای ما برجای مانده است، انسان را با نام های گوناگونی مانند؛ یار، دلدار، جان، جانان، معشوق، عاشق،… ، می ستاید. قد او را به سرو مانند می کند و او را سرو روان ۳/۷۵، ۱/۳۳۷ و… گنج روان۸/۲۱۰ و … می نامد. چشم یار را با نرگس ۲/۲۲ ، ۷/۴۸۱ و…، لب او را با جام ۳/۱۴، ۸/۱۸۷، ۱/۲۵۹ و…، و نیز با باده ۳/۶۸، ۵/۱۲۷ و … ، و یا با گل۱۰/۳۷، ۸/۱۱۶، ۱/۳۴۸ و … و با غنچه ۷/۳۴۲، ۱/۴۰۳ و از این دست، می سنجد. دلدارِ خود را از همه چیزِ جهان بر تر و گرامی تر می داند. دکتر قاسم غنی می نویسد حتا شاهان و ممدوح های حافظ، نماینده معشوق او هستند. یعنی اگر جایی نام ممدوحی مانند شاه شجاع هم که آمده باشد، او با یار خود؛ انسان یعنی من و شما سخن می گوید و انسان را ستایش می کند:
شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش ۴/۲۷۸
دکتر قاسم غنی در کتابِ ” بحث در آثار و افکار و احوال حافظ” چنین می نویسد : « . . . البته این ایراد وارد نیست که چرا دراین غزل و یا در بعضی غزل های دیگر که خواجه حافظ ناظر بواقعه و حادثه ی خاصی بوده است تصریح نکرده است زیرا بطوریکه در طی این تاریخ ملاحظه می شود بحدی اوضاع و احوال پشت سر هم تغییر می یافته هر روز دسته ی غالب مقهور دسته ی دیگری می شده و یا مغلوبین امروز روز بعد مصدر امر و نهی می شده اند که هیچ گوینده ئی بحکم ملکه ی حفظ جان جرأت بر تصریح نداشته و ناگزیر بوده باشاره و در پرده احساسات خویش را بیان کند و بکنایه مطلب خود را بگوید و بگذرد و همین سبب شده است که خواجه حافظ غالبا ممدوح خود را قائم مقام معشوق قرار داده بزبان عاشق و اصطلاح تغزل او را می ستاید و این خود یکی از خصوصیات سبک غزل سرائی حافظ است.» [غنی. دکتر قاسم.” بحث در آثار و افکار و احوال حافظ”. جلد اول . تهران .۱۳۲۱. ص ۴۷.]
از آن جایی که در زبان فارسی، ضمیر که جانشین اسم است، نرینه یا مادینه بودنِ اسم را مانند دیگر زبان ها، نشان نمی دهد در غزل های حافظ نیز همیشه نمی توان دانست که دلدار او زن است یا مرد! از این رو نویسندگان و مترجمان کشورهای باختری، درمانده اند که آیا یار و معشوق حافظ، زن است یا مرد؟ برخی مانند نیکلاس و فریله و دو ویلیرس ( دو ویلیه) معشوق حافظ را زن دانسته اند. گی، سگرس (سه گه) و ونسان مونتی معشوق حافظ را مرد انگاشته اند. لازارد (لازار) صنم یا ایدول پنداشته و سرانجام شارل هانری دوفوشه کور، در ترجمه ای که از دیوان حافظ به زبان فرانسه کرده است، همراه یا قرین را به جای معشوق حافظ گذاشته است. [شمس یدالهی. زهرا. دریافت شعر حافظ در فرانسه” ، دانشگاه اپسالا، ۲۰۰۲ میلادی، ص.۱۵۷]
در فرهنگ ایرانی (نه اسلامی یا ترکی یا مغولی) “مردم ” جایگاه ارجمندی دارد و خدای گونه است و این خدا بودن از پیکره ی فروهر(یا کورش) در کنده کاری و سنگ نگاره های پاسارگاد نمایان است. زرتشتی ها پس از دوران کورش از فروهر بهره ی آئینی بردند. یهودی ها او را سپنتا دانسته اند. اما کورش به مذهبی گرایش نداشته است و انسان ها و باورهای آنان را بسیار ارج می نهاده است. این سراندیشه در فرهنگ و ادب ایران بسیار برجسته است. فردوسی در آغاز شاهنامه، مردم را “خداوندِ جان و خرد”، نامیده شده است. یک آن بیندیشیم که اگر(چه اگرِی! بیهوده و دردناک!) هزار و چهار صد سال خرد ایرانی دربند خرافات نبود و خردورزی برپایه ی اندیشه های فردوسی گسترش می یافت، ما امروز چه جایگاهی در جهان می توانستیم داشته باشیم. واژه های ویژه ای چون؛ جانان، جان و جانا و… ارزش معشوق یا مردم را در سروده های حافظ نشان می دهد.
اما چرا این دلداری که حافظ این همه به او عشق می ورزد، خونریز۳/۴۲ ، ۶/۹۳، … ، عاشق کش ۱/۲۷ ، ۵/۲۰۱ ، ۸/۲۲۵، …، جفاکار ۳/ ۸۰ ، ۸/۹۰ ، ۶/۱۲۰ ، … سنگ دل ۵/۲۹۰، ۸/۳۹۲ ،… سنگین دل ۶/۵۹، ۴/۲۰۵ و … است. چرا در برابر مهر بیکران حافظ، معشوق او کمر به کشتن وی بسته است؟ راز این ستم معشوق را ، از داستان منصور حلاج در دیوان حافظ، بخوبی می توان دریافت:
«حلاج بر سردار این نکته خوش سراید؛
از شافعی نپرسند امثال این مسائل» ۴/۳۰۱ ، ۶/۱۸۹ و…
و یا ؛
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند ۴/۱۷۹
ریشه ی این دشمنی و ستیز، در نادانی معشوق یا مردم، در رابطه با حافظ است. معشوق نیروهای درون خود را ندیده می گیرد و به آسمان؛ این “بحر معلق” تکیه می کند اما حافظ واژگونه ی باور مردمِ کوچه و بازار می اندیشد :
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم ۴/۳۷۱
مردم، اگر به اندیشه های حلاج گونه ی حافظ پی ببرد او را نیز چون حلاج کافر انگاشته و در کمین است تا او را نیز بردار کند. حافظ همچون حلاج خود را حق می داند و انسانِ خرافه اندیش که معشوق حافظ باشد از نادانی دچار نابینایی است و از دور خدایا می کند:
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد ( غزل ۱۳۶، حاشیه)
حافظ بخوبی می داند که مردم، از سرنادانی، حلاج را بردار کرد. چه بسا حافظ نیز، سرانجام در هفتاد و دو سالگی، در پی نابسامانی های شیراز، به دست همان مردم کوربین و خرافاتی، کشته شده باشد. شاید خانه اش را بر سرش ویران کرده و نوشته هایش را نیز سوزانده باشند!؟ چون کسی نمی داند که حافظ بلند آوازه، چگونه چشم از جهان فرو بسته است؟ حتا کسی نیز در سوگ او، تک بیتی هم نسروده است.
چو منصور از مراد، آنان که بر، دارند، بردارند
بدین درگاه حافظ را چو می خوانند، می رانند ۶/۱۸۹
حافظ نه تنها به گفته ی دکتر غنی: «…غالبا ممدوح خود را قائم مقام معشوق قرار داده بزبان عاشق و اصطلاح تغزل او را می ستاید…» بلکه همان معشوق را هم با زبان شیرین خود نکوهش و سرزنش می کند و همزمان به او عشق می ورزد. اما با سالوس و ریا و نادانی او سر ستیز دارد. حافظ می کوشد تا معشوق خود را با ارزش راستین خودش یعنی خرد آشنا سازد. راهبر و مفتی حافظ خرد است:
سال ها پیروی مکتب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم ۱/۳۱۲
حافظ، در جهان تنها عشق و مکتب عشق یا رندی را برتر از خرد می داند.:
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح، آنچه بر او مشکل بود ۳/۲۰۳
خرد؛ واژه ای ایرانی و پهلوی است. خرد به کمک نیروهای درونی مردم، پدیده های هستی را می سنجد و به شناخت آن پدیده ها، دست می یابد:
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه . ؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
اما همان گونه که فرهنگ اسدی نوشته است بن خرد راستی است. خرد با [ rat یا ratih ] یعنی رادی و راستی و درستی، پیوندِ درونی دارد و ریشه یا بن درختی است که تنه ی آن دانش است. خرد که در زبان اوستایی [xratu ( فره وشی. بهرام فرهنگ زبان پهلوی ص.۶۲۷)] نامیده می شود در گذشته های دور، دارای دو بخش بوده که بخش اول آن [ (هر، کل، همه = xra=har ( همانجا. ص ۲۶۳ ) یعنی همه یا مردم و بخش دوم آن ( ratu) است که به معنای رادی و راستی است. خرد از درون مردم می روید و می جوشد و چشمه ی آن دانش است. معشوق حافظ؛ مرد، زن، پیر، جوان، وزیر، سردار، شاه، دوست، جان، جانان، جانا، دلدار، یار، قرین و… است. به هر روی این معشوق؛ انسان و همچون خود حافظ است. تنها آموزش و پرورش مردمان است که آنان را از هم جدا و گاه با هم دشمن می سازد:
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
…
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر، یا رب، مشکلی بود
…
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته ی هر محفلی بود ۷/۲۱۱
…
با این پیشگفتار غزلی از حافظ را که خواننده ی مردمی ایران؛ سالار عقیلی با نام “نسیم گیسو”خوانده است، رازگشایی می کنم. شناخت همه جانبه ی حافظ، جهان بینی ما را گسترش می دهد و ژرفا می بخشد. در این غزل حافظ پیام های مردم دوستانه ی ویژه ای را پیش می کشد. اگر حافظ عاشق همه ی مردم (۸/۲۵ ، ۷/۹۸ ، ۲/۱۳۴ و …)، یار، دوست، معشوق، عاشق، … نبود، مردمان نیز به او عشق نمی ورزیدند و گرامی اش نمی داشتند. حافظ هم ایرانی و هم عاشق فرهنگ ایران است. حافظ از سده ی چهاردهم تا به امروز، نام ایران را از مرزهای زبان پارسی فراتر برده است. او انسان دوست است اما کسانی را که به پارسی دری سخن می گویند، شیرین دهنان و شیرین سخنان می داند؛ ۲/۵۹، ۳/۱۸۸ و … ۲/۳۸۰ و خود را نیز “چشم و چراغ همه شیرین سخنان” می نامد:
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت کای چشم و چراغ همه شیرین سخنان ۲/۳۸۰
از نگاه من و برابر آنچه از سروده های او برمی آید، حافظ فرهنگ ایران را دیر مغان و پیر مغان می نامد و می داند که مغان و مغانه به چه معناست و نیز آگاه است که مغان پیش از زرتشتیان بوده اند. او “آیین دین زردشتی” را نیز می شناسد.۸/۱۹۸
باشد که این پیشکش من به مردم میهنم و استاد سالار عقیلی، پذیرفته گردد و یا در نگر آید!
اگرچه شوربختانه کسانی هم هستند که مانند آقای داریوش آشوری از آن سر بام درغلتیده اند که می گویند:« امروزه برخی از شعر دوستان و اهل ذوق، از سرِ شورِ ایران دوستی ، واژه های “مغ” و “مغان” و “دیرمغان” را نشانه ی توجه ویژه ای از سویِ حافظ به آیین زرتشتی و ایران باستان می گیرند…»
آشوری. داریوش. عرفان و رندی در شعر حافظ. تهران. ۱۳۷۹.ص ۳۱۳
غزل ۹۴
۱ـ مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هردم ، فریب چشم جادویت
۲ـ پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب(مهراب) ابرویت
۳ـ سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز نقش خال هندویت
۴ـ تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد، زمانی برقع از رویت
۵ـ و گر رسم فنا، خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد، هزاران جان ز هر مویت
۶ـ من و باد صبا مسکین، دو سرگردانِ بی حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بوی گیسویت
۷ـ زهی همت که حافظ راست، کز دنیی و از عقبی
نیامد هیچ در چشمش، به جز خاک سرِ کویت
بیت نخست:
۱ـ مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هردم ، فریب چشم جادویت
مدام به معنای شراب و به معنای همیشه است. شراب و می و باده از نوشابه های گرامی و باستانی فرهنگ ایرانی است. می و باده پیش از اسلام، پاک ترین نوشابه برای نوشیدن بوده است. در گذشته های دور آب و نوشابه های دیگر می توانست به زهر یا باکتری ها آلوده باشد بی آن که مزه ی آن دانسته شود. اما شراب کهنه و دربسته، اگر آلوده می شد، رنگ و مزه اش نشان دهنده ی آلودگی اش می توانست باشد. شراب و مستی، آیین های دور و دیری در فرهنگ ایران و بسیاری از فرهنگ ها دارد. آغشتگی فرهنگ و ادب ایران به شراب به گذشته های بسیار دور برمی گردد. این که شراب در اسلام ناپسند دانسته شده است نیز به گونه ای ستیزیدن ایرانیان فرهنگ دوست و شاعران را با این اندیشه ی انیرانی برانگیخته است. مستی و اندازه ی مستی نیز در فرهنگ باستانی نشانه هایی داشته است و هنوز هم زبانزدهایی داریم مانند: مستی است و راستی!
حافظ به معشوق خود که در این غزل یک انسان و زن است، می گوید که از نسیمی که از میان پیچش گیسوی تو می گذرد همیشه مست می شوم (در اینجا مدام به معنای؛ شراب و نیز همیشه است.). چشم یار را پرفریب می خواند که از آن حالتی فراتر از مستی به حافظ دست می دهد که خرابی است. فریب چرا؟ چون هم دوست دارد و هم دشمن است. هم می خواند و هم می راند. حافظ از نسیم گیسوی یار همیشه مست و از فریب چشم او، مست تر ، یعنی خراب می شود. موی یا گیسو و یا زلف و… که از روی سر و بر روی مغز می روید در فرهنگ باستانی ایرانی، ارزش ویژه داشته است. در سنگ نگاره ی پاسارگاد، سه رشته موی در بالای سر ِ کورش، بافته شده است. بال هایی نیز از پیکر او به بیرون گسترده شده است. پری؛ مرد پرداری که به نام فَروَهَر، پس از کورش نماد زرتشتی ها گشته، از این اندیشه ی کورش گرفته شده است. پری؛ موجودی خیالی نیست. پری همان انسانِ خدای گونه و پرداری است که امروز فَروَهَر نامیده می شود. آن بال ها، نیروهای انسان است.
در اوستا از پنج نیروی باطنی بدین ترتیب سخن رفتهاست.۱ـ اهو (جان) ۲ـ دئنا (وجدان) ۳ـ بئوذ یا بو (قوه ی درک و شناخت)۴ـ اورون (روان) ۵ـ فَرَوَشی (فَروَهَر). درباره ی هر یک از این نیروها در اوستا و نوشته های پهلوی چیزهایی آمده است. زرتشتی ها با آفریدنِ اهورمزدا و اهریمن، نیروی های راستین مردم را از مردم گرفته و به اهورمزدا و اهریمن، سپردند. برای همین است که جم (انسان نخستین یا مردم ) در شاهنامه با اره ی مردی تازی به دو پاره و دو نیمه می شود.
گیسو نیز که از سر می روید و درسنگ نگاره ی پاسارگاد به گونه ای زیبا، بر بالای سر کورش، بافته شده است، جزیی از پیکر مردم بشمار می رود. در میان غزل های حافظ، جعد؛ ۴ بار، گیسو؛ ۲۴ بار، مو؛ ۲۷ بار، زلف؛ بیش از ۱۷۵ بار، طره ۲۶ بار و سنبل و کاکل و دیگر صفت های گیسو و زلف و مو، در غزل های حافظ بسیار دیده می شود.
چکیده ی بیت نخست:
همیشه، نسیمی که از میان پیچش موی تو می گذرد، مانند شراب(مدام) مرا مست می کند. جادو و افسون چشم ات، مستی ام را افزون و مرا خراب و مست تر می سازد.
۲ـ پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب(مهراب) ابرویت
یارب، واژه ای است که برای ندا و یا برای آرزو کردن به کار می رود. حافظ برای به دست آوردن دل معشوق خود و یک دل شدن با او شکیبایی بسیار می کند. این شکیبایی از آن روست که یار او نیز خردمند و خردپرور شود و چنین کسانی امروز هم نایاب و دست نیافتنی هستند:
اَلمِنَتُه لِلَه که چو ما بی دل و دین بود
آن را که خردپرور و فرزانه نهادیم۷/۳۶۴
می پرسد آیا می توانم که در مهراب ابروی یار شمع چشم خود را روشن کنم؟ یعنی چشمم به چشم او روشن شود تا دوستی و همدلی پدید آید. طاق یا کمان ابروی یار را به مهراب مانند می کند و آن را سپنتا و گرامی اش می داند. “محراب” عربی شده ی مهراب است. طاقی است در پرستشگاه مهر آیین ها که در آن آبدانی یا حوضچه ای هست که در آن جا خورشید و آب، به هم می رسند و نام مهراب از جفت شدن این دو پدیده ی گرامی و سپنتا در آیین مهر به دست آمده است. پرستشگاه مهرآیین ها و طاق های کمانی در پرستشگاه ها؛ مهراب نامیده می شود. محراب ۱۷ بار و محرابی یک بار در غزل های حافظ آمده است. مهر به معنای دوستی ۴۱ بار و مهر که خورشید باشد ۵ بار و مهربان و مهربانی و مهرآیین در دیوان حافظ بارها آمده است. اما مهراب گویا از واژه های ناروا و اسلام ستیز بوده است. در شهر کرد، مهربابا گردشگاهی است در دل کوه و مهرابی سنگی در آنجا هست که امروزه آن را ویران کرده اند و به پلیدی آلوده اند.
چکیده ی بیت دوم:
پس از این همه شکیبایی، آیا می توانم چنان شبی را ببینم که چشمم به چشمت روشن شود و روبروی مهراب چشمت بنشینم؟
۳ـ سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز نقش خال هندویت
سواد؛ به معنای سیاهی است. لوح؛ صفحه یا به زبان پارسی سِلَم باشد. سواد لوح بینش؛ مردمک چشم را می گوید. نسخه؛ دارویی است که پزشک می نویسد. “که جان را نسخه ای باشد”؛ یعنی نسخه ای برای جان باشد. یعنی دارو یا درمانی برای جانِ حافظ باشد. نقش؛ به معنای نگارش یا نشان یا علامت است. خال؛ نقطه یا نقشی است بر روی چیزی. خال در غزل های حافظ رقم مهر نیز نامیده می شود: “رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود” ۱/ ۲۰۰. خال مهر یا رقم مهر، خالی است که مهری ها بر پیشانی و میان دو ابروی خود می نهادند:«در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟»۳/۳۸، ۳/۶۳ ، ۳/۵۹، …
خال هندو؛ نیز بیانگر همین دانه یا خال است.هندو؛ به معنای هندی است. {[ هندو. هَِ.[(ص نسبی، اِ) در زبان پهلوی هندوک، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند.(از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هندی . مردم هند.( یادداشت مؤلف… دهخدا} .
در غزل های حافظ، خالی که پیروان مهر در گذشته های دور، بر پیشانی خود می نهادند، ۳۴ بار آمده است. امروز هم همچنان برخی از مردم کشورمان در روستاهای فارس، جنوب شرقی ایران و آذربایجان و در ایل ها، همین خال را بر پیشانی می گذارند. در هند و در سری لانکا، مردم هنوز چنین نشانی را بر پیشانی دارند. با همان معنای خال، نقطه، دانه و نیز نشانِ مهر و وفا، بیش از ۵۰ بار، آمده است. از نشان های دیگر مهری، واژه ی مهرآیین یک بار، مهربان ۸ بار ، مهربانی و مهرپرور و طاق و کمان و … را می توان نام برد.
حافظ درباره ی عشق و عاشق و معشوق و آنچه با دوست داشتن مردم کار دارد، با واژه های گوناگون سخن می گوید: وفا ۴۵ بار، عهد ۵۱ بار، پیمان، … میثاق، دوست ۱۴۲ بار ،محبت ۱۳ بار و… در دیوان و در میان غزل های حافظ، تنها واژه ی عشق ۲۳۴ بار به چشم می خورد. واژه های معشوق و معشوقه و … بیش از ۳۰ بار، عشقباز و عشقبازی و عشق باختن و عشق ورزیدن بیش از ۲۰ بار، عاشق بیش از ۸۰ بار و مکتب عشق، ره عشق و ره میخانه و میکده؛ ده ها بار و راه عشق ( ۱/۷۳، ۶/۷۹، ۹/۱۲۴، ۶/۳۹۰، ۹/۴۰۷ و…)، طریق عشق( ۷/۱۳۱، ۴/۲۱۶، ۴/۴۰۵) و کوی عشق( ۷/۱۶۶، ۷/۲۲۴ … ) و نیز واژگان مهر؛ همچون آتش مهر( ۲/۱۸، ۴/ ۳۷۵ ) و طریقت مهر( ۳/۳۰۸، ۵/۴۰۸ )، مهره ی مهر۶/۴۱۲ ، رقم مهر۱/۲۰۰ و نیز رند و رندی و رندانه بیش از ۹۰ بار سروده است. این ها همه نشانه های آیین مهر ایرانی و خرمی است که با آیین مهر اشکانی یا میترایی یکی نیست. در آیین مهراشکانی هفت پایه هست و پیر در بالاترین جایگاه است. همه پیروان این آیین با هم برابر نیستند. در این آیین گاو را کشته و گوشت آن را به باورمندان به میترا، پیشکش می کردند. اما از نوشته های فردوسی ، عطار، حافظ و بسیاری از سرایندگان ایرانی بر می آید که مهر و مهربانی با مردم آزاری و جانور آزاری نمی تواند همخوانی داشته باشد. که حافظ می گوید:
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما، غیر از این گناهی نیست۶/۷۶
بر تخت جم که تاجش، معراج آفتاب است
همت نگر که موری با این حقارت آمد۶/۱۶۷
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارد۵/۳۱۸
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای یار برگزیده ۷/۴۱۵
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است [شاهنامه، فریدون، کشته شدن ایرج]
مهر، هم محبت و دوستی است و نیز نام ایزد مهر است .لغت نامه ی دهخدا می نویسد: {[مهر. م ِ ](اِخ) یکی از بغان یا خداوندگاران آریایی یا هندوایرانی پیش از روزگار زرتشت است. پس از ظهور زرتشت یکی از ایزدان یا فرشتگان آیین مزدیسنا گردید. آریائیان هنگام ورود به ایران قوای طبیعت مثل خورشید و ماه و ستارگان و آتش و خاک و باد و آب را می پرستیده اند. خدایانی را هم که مظهر قوای طبیعت بوده اند «دئوه» می خوانده اند. در بین این خدایان برتر از همه ایندرا بوده است که اژدهاکش و پروردگار رعد و برق و جنگ به شمار می آمده است . این خدا بااین نام در بین آریاهای ایران آن رواج را که میان هندوان می داشت نیافت . نزد ایرانیان ظاهراً پرستش میترا (مهر) جای آن را گرفت و ایندرا رفته رفته و به خصوص بعد از زردشت در ردیف دیوان مردود درآمد. در فرهنگهای فارسی مهر را فرشته ای دانسته اند که موکل است بر مهر و محبت و تدبیر امور مالی و مصالحی که در ماه مهر (ماه هفتم از سال شمسی ) و روز مهر (روز شانزدهم هر ماه ) بدو متعلق است و حساب و شمار خلق از ثواب و عقاب به دست اوست . (از یشتها ج 1) (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)
آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست
وآن کجا بودش خجسته مهر اهریمن گراه»} .
دهخدا در اینجا آورده است؛ «دئوه» یا دیو، خدا یا ایزد بوده است. دکتر بهرام فره وشی بر پایه باور زرتشتی ها، یزدان را چنین معنا کرده است: «yazatän یزتان، یزت ها، ایزدان، فرشتگان، یزدان … فره وشی. دکتر بهرام.انتشارات دانشگاه تهران. ۱۳۸۱. فرهنگ زبان پهلوی.ص. ۶۴۸».
همانگونه که در اینجا می بینید آخوندهای زرتشتی و مسلمان، خدایان ایرانی را برنتابیده و جایگاه آنان را به امشاسپندان و فرشتگان و تا مرتبه ی مَلَک، فرود آوردند. اما فردوسی با زیرکی جایگاه خدایی را برای آنان نگه داشته است و آنان را خداوند خورشید، خداوند ماه، خداوند بهرام، خوانده و مردم را “خداوند خرد” و “خداوندِ نیک و بد و فر و جاه” نامیده است:
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند نیک و بد و فر و جاه [داستان سیاوش]
ناهید یا زهره؛ خدای خنیاگری و رامشگری است. دهخدا می نویسد:
{[زهره. زُ رَ / رِ ] (اِخ ) ستاره ای است معروف که آن را ناهید خوانند.(برهان ). در عربی نام ناهید است . (انجمن آرا) (آنندراج ). سیاره ای است که مطربه ٔ فلک است . فارسیان به سکون ها استعمال کرده اند… (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی ستاره ٔ معروف اگرچه در عربی به این معنی بضم اول و فتح ثانی و ثالث [ زُ هََ رَ ] صحیح است لیکن فارسیان به سکون ثانی استعمال کنند…»}لغت نامه دهخدا.
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن [اللهُ خَیرُالماکرین سوره ی عمران آیه (۵۴)
به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلحشورش۲/۲۷۳
وانگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش۳/۲۸۱
ز جورِ کوکبِ طالع، سحرگهان، چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست ۷/۴۸
اخوان ثالث شاعر بلند آوازه ی روزگار ما نیز ناهید و بهرام را چنین یاد می کند:
{« … سوی بهرام ، این جاوید خون آشام ،
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم ،
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام ؛
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر «مک نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما ؛ …» (چاووشی)}
چکیده ی بیت سوم:
از آن رو، سیاهی مردمک ِ چشم ام را، گرامی می دارم که مانند خال هندوی توست و برای جان من همچون دارویی، بهبود بخش است.
۴ـ تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد، زمانی برقع از رویت
آراستن ؛ یعنی به نظم درآوردن و درست در جای خود نهادن است. “جهان یک سر بیارایی” یعنی جهان را به نظم درآوری و همه چیز جهان را در جای درست خودش بگذاری. با برداشته شدن حجاب از روی زنان در جهان می بینیم که نظم جهان دیگرگون شده و زنان هم مانند مردان ، در شمار مردمان هستند. حافظ به چنین نظمی در جهان باور داشته است. او روی زنان را نیز مانند روی مردان در آرایش جهان بی نقاب می پسندد. او نقاب و برقع را خراب کننده آرایش جهان و روی دلبران می دانسته است:
گلبرگ را سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن۱/۳۸۷
حافظ اندیشمندی است پیشتاز و روشنفکر که در سده چهاردهم میلادی پیشرفته تر و فراتر از برخی از فیلسوفان زمان ما می اندیشیده است. شوربختانه برخی از استادان ادب استعمار زده ی روزگار ما، او را به گونه ای دیگر به ما شناسانده اند. اگر مردم ما از اندیشه های حافظ پیروی کرده بودند و به فقیه ۴/۴۵، ۷/۳۰۲، ۶/۳۸۹… و مفتی ۹/۱۹۵، ۱/۲۸۰، ۴/۴۲۰،… و شیخ ۵/۱۱،۱۰/۷۲، ۳/۲۸۰ … و کسانی که اهل سالوس و ریا هستند، اعتماد نکرده بودند، به این روز سیاه و بدبختی دچار نمی شدند. حافظ، شاعری است آزاده که با دروغ و دین فروشی و سالوس سرجنگ دارد و گویا جان خویش را نیز سرانجام، بر سر همین سودا نهاده است:
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند ۷/۱۷۹
صبا؛ بادِ آرام و خوش و جان بخشی است که از شمال خاوری می وزد. زمانی؛ هم به معنای؛ یک دم و یک لحظه است و هم به معنای؛ یک روز یا وقتی است که نمی دانیم. برقع؛ به معنای روی بندِ سُتور، روی بندِ زنان، روی پوش، نقاب، حجاب و… حافظ بر این باور است که با قرار گرفتن چهره ی یار در کنار دیگر زیبایی های جهان، آرایش جهان درست و کامل می شود و در چنین حالتی است که جهان تا همیشه آرایش درست و کاملِ خود را باز خواهد یافت. گو این که در گذشته های بسیار دور و در روزگاران آغازین؛ گل و بلبل و آهوبره و یار، بی پوشش و آزاد و رها، در آرایش جهان در کنار هم بودند.
چکیده ی بیت چهارم:
اگر تو می خواهی که سراسر جهان را برای همیشه و از آغاز تا انجام ، درست آرایش دهی تا هر چیز به درستی و خوبی آراسته گردد، به باد خوش و جان بخشِ صبا، بگو تا یک زمان روی بند تو را از چهره ات بردارد. یعنی اگر حجاب تو برداشته شود، جهان برای همیشه به درستی، آراسته خواهد گردید. حافظ پوشیدگی روی یار را با آرایش جهان، دمساز و هم آهنگ نمی بیند.
۵ـ و گر رسم فنا، خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد، هزاران جان ز هر مویت
و؛ در اینجا حرف ربط است که این بیت را به بیت پیشین می چسباند. این حرف را در زبان تازی بیشتر با فَتحه می خوانند، اما در زبان پارسی به ویژه در شعر، با آوای پیش، (ـُ)خوانده می شود. در بیت چهارم آمده بود[«۴ـ تو گر خواهی که…، بیت پنجم با ” اُ ” آغاز می شود و می گوید :،” اُ، گر” رسم فنا خواهی که … »] یعنی اگر می خواهی جهان را به شیوه ای دیگر بیارایی و نیز شیوه ی مردم کشی و نابود سازی مردم را از جهان بر اندازی، گیسویت را برافشان تا از هر مویت هزاران جان فرو بریزد. افشاندن با بذر و روییدن و زندگی تازه کار دارد. با افشاندن، هزاران زندگی پدید می آید. خاقانی می گوید: «چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش ـ بهر شکسته که پیوست ، زنده شد جانش.». گیسو افشاندن مانند دست افشاندن در رقص هم پیش می آید. از گیسو افشاندن تو جان ها زنده می شود. رقص و دست افشانی، نشان زنده بودن و زندگی است که در برابر و مخالف فنا و جنگ و جهاد و کشتار است.
چکیده ی بیت پنجم:
اُ گر و یا همچنین اگر می خواهی ریشه ی نابود سازی مردم را برکنی، برقص و موی خود را برافشان تا از جنبش هر موی تو هزاران جان زنده گردد.
۶ـ من و باد صبا مسکین، دو سرگردانِ بی حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بوی گیسویت
مسکین، به معنای فقیر و بینوا است و از سکون می آید. این واژه تازی است و در غزل های حافظ مسکین، بیست بار با همین معنا، به کار رفته است. چون در ریشه ی این واژه، سکون و بی حرکتی هست، با ویژگی جنبش در باد صبا و با اندیشه ی نازک حافظ و استادی او در زبان پارسی و تازی، واژه ی مسکین با صبا و این بیت، ناسازگار است. خانلری در برگ روبروی این غزل، به جای مسکین، واژه های ” را، گو” ، را آورده است.«من و باد صبا را، گو، دو سرگردان بی حاصل». این نسخه ی کهنه ی سال ۸۲۴ را، جلالی نائینی ویراستاری کرده است. واژه ی گو، در میان غزل های حافظ بیش از شصت بار آمده است که با شیوه ی سخن حافظ نیز همخوانی دارد. گو، هم حرف ربط است و هم واژه ی امر یا دستور است، به معنای؛ بگو، ببین، تصور کن، خواه، گمان کن، فرض کن و … پس می خوانیم : من و باد صبا را گو، دو سرگردان بی حاصل؛ یعنی من و باد صبا را دو سرگران تصور کن که هر دو، مست و بی حاصل، به این سو و آن سو، می خرامیم یا می ناویم و تلوتلو خوران می چمیم. “را، گو”، بسیار زیبا تر و حافظانه تر از واژه ی مسکین، می نماید. حافظ از جادوی چشم یار، مست و سرگردان است و باد صبا از بوی گیسوی یار که مردم باشد، سرگردان است و مستانه می رود. بوی در فرهنگ ایرانی، همانگونه که در بالا نوشتم، یکی از نیروهای درونی مردم است که نیروی شناخت و دریافت مردم به شمار می رفته است. “بوی گیسویت”، یعنی عطر خوش موی تو که باد صبا را مست نموده تا به هر سو، پرسه بزند و بناود.
چکیده ی بیت ششم:
من و باد صبا را، دو مستِ سرگردان بدان که بیهوده خود را به این سو و آن سو می زنیم. من از چشم تو مست و خراب هستم و صبا، از بوی گیسوی تو مست است و به هرسو می خرامد.
۷ـ زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیامد هیچ در چشم اش به جز خاکِ سرِ کویت
زهی؛ از واژه های ستایش است به معنای آفرین، احسنت، زنده باد، چه بسیار نیکو، افسوس، آوخ، آه ،… همت به معنای اراده، خواهش، زور، نیرو، آرزو، … واژه ی همت در بخش غزل های حافظ ۴۳ بار آمده است و نزد حافظ بیشتر به معنای آزادگی، استقلال، عزم، حمیت، تصمیم، کوشش، بر آن بودن ، نافرمانی و با اراده ی خود کاری را پیش بردن، آمده است و از واژه های کلیدی شیوه ی اندیشه ی رندی به شمار می رود: «بر سر تربت ما چون گذری همت خواه ـ که زیارتگه رندان جهان خواهد بود ۳ /۲۰۱» و یا «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ـ ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است ۲/۳۷». در این بیت همت؛ به معنای بی نیازی، آزادگی و بلند نظری و استقلال است. دنیا و عقبا؛ یعنی این جهان و آن جهان. [“سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید.” (۲/۲۶)] نه در برابر این دنیا و نه در برابر آن دنیا، سرفرو نمی آورم. یعنی هم در برابر این دنیا و هم در برابر آن دنیا نافرمانی می کنم. بچشم آمدن یا بچشم درآمدن؛ در نظر جلوه کردن یا منظور نظر واقع شدن، است. ” نیامد هیچ در چشم اش” یعنی برای من، هیچ چیز ارزش نداشت. حافظ به خود می بالد که جز معشوق اش و خاک کوی او، هیچ چیز؛ نه از این دنیا و نه از آن دنیا، برایش ارزش نداشته است.
چکیده ی بیت هفتم:
آفرین بر اندیشه ی بلند و آزادگیِ حافظ که جز خاک سر کوی تو، هیچ چیز نه از این دنیا و نه از آن دنیا در چشمش ارزش نداشت.
منوچهر تقوی بیات
هفتم اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ خورشیدی برابر با ۲۷ آوریل ۲۰۱۵ میلادی
اینجا و آنجا بر زمین، با گونه ای عشق رویاروی می شویم که در آن، عطش تصاحب یکدیگر، جای خود را به اشتیاقی نوین می دهد. اشتیاقی والا و مشترک برای رسیدن به آرمانی فراتر از آن دو. ولی چه کسی چنین عشقی را می شناسد؟ چه کسی آن را تجربه کرده است؟ شاید نام درست آن دوستی باشد.
فردریش نیچه