بمناسبت صد و سیُ و دومین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (۱۱۱ )
* دوشنبه دهم شهریور
صبح در سعدآباد خبری نبود و وضع صورت آرامیداشت. مدتی در اطراف اوضاع با آقای شکوه صحبت کردیم. بعد از ظهر، نخست وزیر و وزیرخارجه به حضور شاه رسیدند که جریان مذاکرات را به عرض برسانند. از صحبت با آنها استباط کردم که به بهبودی وضع امیدوار و ازجریان مذاکرات راضی هستند . شاید هم برای ارائه یادداشت روس و انگلیس که به تاریخ هشتم شهریور تنظیم و تقویم شده شرفیاب شده بودند.
* سه شنبه 11 شهریور
در سعد آباد امروز خبری نبود و. شنیدم نخجوان و ریاضی را از سعد آباد به دژبانی بردهاند. با سابقۀ ناخوبی که شاه با ریاضی داشت، نگران بودم مبادا در این گیر و دار، بلایی به سرش بیاورند. عصر که بنا به معمول شاه و ولیعهد برای گردش به جلو کاخ میآمدند، از غیبت چند لحظۀ شاه استفاده کرده، از نخجوان و ریاضی نزد ولیعهد وساطت کردم والاحضرت یا از روی عقیده و یا برای حفظ ظاهر و دفاع از رفتار پدر فرمودند: « بیتقصیر هم نبودهاند.» عرض کردم چنان که میدانید ، این دو نفر محبوبیت وحسن شهرتی دارند و امید خود و دوستانشان به مرحمت والاحضرت است.» مختصر وعدهای دادند.
بعد آهی، وزیر دادگستری، شرفیاب و معلوم شد کسالت فروغی عود کرده و بستری شدهاست. مدتی راجع به اوضاع صحبت و درد دل میکردیم. مذاکراتمان بسیار دوستانه و صمیمی بود.
* پنجشنبه سیزدهم شهریور
عصر که شاه و ولیعهد به گردش به جلوی عمارت دربار آمدند، اعلیحضرت با خوشحالی فرمودند: «میدانی جواب تلگراف روزولت رسید .» عرض کردم: « خیر، اطلاعی نداشتم ، و چون قدری جواب دیر شده بود، تصور کردم شاید به دفتر مخصوص یا وزارت خارجه رفته و از آنحا به عرض رسیده باشد.» فرمودند:« خیر، تازه رسیده و خیلی جواب خوبی است و اطمینانهایی میدهد.» قدری در اطراف مطلب تلگراف صحبت شد. ولیعهد پرسیدند:« اصل تلگرافی را که اعلیحضرت مخابره فرموده بودند دارید؟» عرض کردم : «خیر .» فرمودند : « آن را که خودتان ترجمه کرده بودید؟» جواب دادم :« بلی . ولی اصل و ترجمه را به دفتر نخست وزیر فرستادم، اما مضمونش در خاطرم هست.» تقریباً تمام محتویات آن را به همان طرزی که انشاء شده بود نقل کردم. بعد شاه فرمودند: « وزیر مختار امریکا را هم احضار کردهام روز شنبه بیاید.»
* شنبه پانزدهم شهریور
چند دقیقه قبل از ساعت مقرر، دریفوس، وزیر مختار امریکا، آمد . پذیرایی مخنتصری شد و به حضور شاه بردم. شاه دستی به او داد و نشاند… ابتدا ترجمۀ تلگراف روزولت را که در دست داشت میخواند و من به تدریج ترجمه میکردم. وقتی قرائت تلگراف تمام شد، فرمودند: « شما را برای این خواستم که تشکرات دوستانۀ مرا برای لحن صمیمانۀ تلگراف و مخصوصاً اطمینانهایی که پرزیدنت روزولت داده به معظم له ابلاغ کنید… علاوه بر تشکر ، سه نکته در این تلگراف است که توجه مرا مخصوصاً جلب میکند:
اول اینکه رئیس جمهور میگوید با علاقه مخصوص مراقب جریان وقایع است.
دوم، اشاره به قصد جهانگشایی و نظر تجاوز هیتلر .
سوم، اطمینانهای دوستانهای که در باب حفظ استقلال و تمامیت ایران میدهد.
من این ضمانت را بسیار گرانبها میشمارم، و این را هم بگویم که هیچ وقت از قصد و نیت تجاوز و طمع هیتلرغافل نبودهام. چندین بار در دورۀ سلطنتم، نقار زیادی با آلمان پیش آمد که نزدیک بود یک بار به قطع روابط منجرگردد. منتها چون با عقد قرارداد پایاپای تسیهلات زیادی در امور اقتصادی برای ما فراهم میکردند و ما هم برای انجام برنامههای اصلاحی که در پیش داریم به مساعدت آنها نیازمند بودیم، ناچار به ظاهر روابط اقتصادی ما توسعه پیدا کرد. والا، همانطور که گفتم، خوب از طمعی که آنها نسبت به سایرکشورها دارند آگاهم: اما در اینجا از شما که وزیر مختار امریکا هستید می خواهم سئوالی بکنم و آن این است که آیا برای جلوگیری از این خطر و جلب همکاری ما راه دیگری غیر از آنچه دولتین پیش گرفتند ممکن نبود.»
وزیر مختار که گویا قسمت اخیراظهارات شاه را درست نفهمید و تصور کرد اعلیحضرت میخواهد بفهماند که رئیس جمهور قبلاً از وقوع قضایا اطلاع داشته و عمل با تصویب او صورت گرفته گفت:«اینکه شهرت یافته رئیس جمهور از موضوع مطلع بوده و هنگام ملاقات با مستر چرچیل در اقیانوس اطلس در این باب هم صحبت شده، بکلی بیاساس است، و هم اکنون وزارت خارجۀ امریکا اعلامیه ای دایر به تکذیب این شایعات منتشر ساختهاست.»
شاه: « رئیس جمهور در تلگراف خود نمیگوید که از قضایا قبلاً اطلاع داشته، بلکه مینویسد من جریان را در آینده مراقبت خواهم نمود. به علاوه، من شخصاً هیچ وقت چنین تصوری نکرده بودم. این سئوال را هم به طور خصوصی از شما که وزیر مختار امریکا هستید میکنم.»
پس از اینکه این قسمت را برای وزیر مختار ترجمه کردم، قبل از اینکه فرصت جواب به او بدهم چون جواب اول او مطابق سئوال نبود و ممکن بود شاه خیال کند که من در ترجمه قصور کرده ام، به شاه عرض کردم:« یا وزیر مختار درست فرمایشات اعلیحضرت را نفهمید و یا خودش را به آن راه می زند. اگر اجازه فرمایید، دو باره سئوالی را که فرموده بودید به طور صریح برایش ترجمه کنم.» شاه گفت: « بلی ، بکنید.»
وقتی مطلب را درست به او حالی کردم که منظور شاه این است که آیا برای جلب مساعدت ما محتاج به اعزام قوا و کشت و کشتار بودند و راه دیگری نداشتند، دریفوس منقلب شد و گفت: در این قسمت کاملاً با اعلیحضرت موافقم و اگر وسایل دیگری اتخاذ میکردند، البته بهتر بود. ضمناً اگر اعلیحضرت اجازه فرمایند، عقیدۀ شخصی خود را عرض میکنم. یقین دارم اگر وزیر مختار انگلیس میتوانست از نزدیک با اعلیحضرت تماس یابد، از خیلی پیش آمدها جلوگیری میشد. چه تصور میکنم وزراء آن طور که باید مطالب را به عرض نمیرساندند.»
شاه گفت:« اگر کنسولی هم بخواهد مرا ببیند میتواند، چه رسد به سفیر کبیر یا وزیر مختار. وانگهی؛ این سئوال را من از شخص شما کردم، والا حالا که آب از سرما گذشته دیگر چه تفاوتی دارد. آن را هم که گفتم محرمانه نیست، و اگر به سایرین هم بخواهید بگویید، مانعی ندارد.» (البته منظور شاه از اجازه تکرار صحبتی بود که راجع به امکان ملاقات سفرا کرده بود.)
* 16 تا 24 شهریور
در این روزها کار اخراج اتباع آلمان پایان یافت و…تسلیم مقامات انگلیس و شوروی شدند. مطلب دیگر( اینکه)… باید موافقتهایی که از جانب ما و روس و انگلیس شده بود به تصویب مجلس شورای ملی برسد تا وضع بر اساس ثابتی مستقر گردد…. اساس آن یادداشتها بر تصدیق توقف قوای روس و انگلیس در خاک ایران بود. فروغی که میدانست اگر شرایط مندرجه در یادداشتها به تصویب نرسد کار به زد و خورد میکشد و امید و آرزویی که در پایان جنگ بین الملل داریم بر آورده نمیشود، به تصویب آن اصرار داشت. ولی ضمناً متوجه بود که اگر مجلس بدون قید و شرطی تصویب کند، اشغال خاک ایران را تصدیق کرده و دیگر در آینده جای ادعایی برای جبران خسارت باقی نمیماند. توضیحی را که نمایندگان مجلس باید راجع به رأی بدهند خود او داد و گفت:
« پیش از آنکه آقایان نمایندگان رأی بدهند، باید بگویم که اگر بنا را بر مخالفت گذارید هیچ، ولی اگر رأی موافق دادید، تعبیر این است که میخواهید به دولت بگویید در حال حاضر چارهای غیر از آن نداشتهای و راهی را که پیش گرفتهای به خطا نیست. و الا البته مجلس شورای ملی نمیتواند قضیه را که رخ داده تصویب کند.»
انصافاً باید تصدیق کرد که در آن گیرو دار کمتر نخست وزیری متوجه این نکات میشد و چنین بیان متین عاقلانهای میکرد. مخصوصاً که مجلسیان از ترس بروز جنگ هر شرطی را میپذیرفتند و متوجه عواقب او نبودند. به همین جهت، با کسالت قبلی به زحمت خود را به مجلس رساند تا با آن اظهار روشن سازد که رأی مجلس منحصر به تصویب خط مشی دولت بوده، نه تصدیق اشغال خاک ایران از طرف قوای بیگانه.
پس از توقیف نخجوان و ریاضی که صحبت از اعدام آنها میشد، وزیر مختار انگلیس به سهیلی، وزیر خارجه، گفته بود که « البته من نمیخواهم در امور داخلی ایران مداخله کنم، ولی از لحاظ نوع پرستی خواستم تذکر بدهم که خون آنها به ناحق ریخته نشود.» سهیلی مطلب را به عرض شاه میرساند و شاه میفرماید: « بگویید تقصیرآنها کمتر از آن بوده که مستحق اعدام باشند، منتهی چون بیلیاقتی به خرج دادند، خلع درجه و توقیف شدند.» این جواب بسیار عاقلانه بود، چه هم شاه مداخلۀ وزیر مختار انگلیس را نمیپذیرفت و هم به طور غیر مستقیم رفع نگرانی مینمود.
در ان ایام، شاه دوبار به شهر رفت. دفعۀ اول، فردای توقیف نخیجوان و ریاضی به وزارت جنگ رفت و سرلشکر محمد نخجوان ( امیرموثق) را به وزارت جنگ تعیین نمود؛ با این عمل خواست به کشوریان و لشکریان بفمهماند که قضایای اخیر از قدرت و نفوذ او نکاسته است. بار دوم، برای عیادت فروغی بود. شاه که تا آن زمان از احدی دیدن نمیکرد و حتی کسی را هم به عیادت نمی فرستاد، خواست با ابراز این لطف استثنایی هم خود را پادشاه و رئوف دموکرات جلوه دهد و هم دل فروغی را به دست آورد تا با نفوذی که پیش خارجیان داشت در خدمت به تاج و تخت و نجات آن صداقت و صمیمیت بیشتری به خرج دهد.
مختاری، رئیس شهربانی که روزهای اول وقایع شهریور به امر شاه به جنوب رفته بود به تهران برکشت و به کار خود مشغول شد. این مراجعت در نظر مردم چنین جلوه کرد که وضع کاملاً به حال عادی برکشته و دیگر خطری متوجه سلطنت نیست.
نکتۀ دیگری که در این ایام جلب توجه نمود تبلیغات بخش فارسی رادیو لندن بود. روز اول، عنوان را تشریح حکومت دموکراسی قرارداده ، گفتند:« در دولت مشروطه، آزادی افراد محترم است. کسی را بدون مجوز قانونی بازداشت نمیتوان نمود و مالیاتی گرفته نمیشود مگر اینکه نمایندگان ملت قبلاً دریافت آن را تصویب کرده باشند و بعداً هم از صورت خرج آن اطلاع حاصل کنند.» روزهای بعد، به ذکر کلیّات و اشاره و کنایه اکتفا نکرده ، حملات را متوجه شخص شاه وعملیات غیر قانونی او کردند.
مثلاً نخجوان که افسر شرافتمندی است بیدلیل بازداشت و خلع درجه شده. ذکر این اسم نام کسان دیگر که آنها را هم بیسبب زندانی ساخته اند به خاطر شنوندگان میآورد. ملت با صبری زیاد انتظار دارد علت این اقدام جابرانه را بداند.»
در بخش دیگری، گرفتن املاک را عنوان کرده، گفتند:« گذشته از املاکی که به زور از مردم گرفته اند، تمام آب جنوب شهر را برای زراعت فرح آباد که ملک شاه است، می برند و دیگر آبی برای کشت دیگران باقی نمیماند. کشاورزان و کارگران شمال که در املاک و کارخانجات شاه کار میکنند تماماً در وضع پریشانی هستند و در حقیقت به صورت بیگاری کار میکنند.»
ادامۀ این تبلیغات از طرف رادیو عادی و اتفاقی نمیشد تعبیر کرد. معلوم بود که میخواهند کم کم چشم و گوش مردم را باز کنند و با جری ساختن افراد، به شاه بفهمانند که دورۀ سلطنتش سپری شده است. تأثیر این تبلیغات روز به روز در تهران زیادتر شد. مردم ناراضی استفاده کردند. ابتدا سر بسته و بعداً علنی زبان به بگویی و فحاشی گشودند که چرا نمیرود و جان ما را خلاص نمیکند. خود شاه هم متوجه عواقب امر بود و سئوالاتی مینمود.
چنان که گفته شد، روی مردم روز به روز بازتر گردید و گذشته از بدگویی علنی، لزوم استعفای شاه را پیش کشیدند. وکلای مجلس که تا آن تاریخ وظیفهای جز اجرای اوامر اعلیحضرت نداشتند، زمزمۀ مخالفت آغازکردند. اولین بهانهای که یافتند موضوع جواهرات سلطنتی بود که تصور میکردند شاه حیف و میل کرده باشد. کفیل وزارت دارایی محبور شد در مجلس توضیحاتی بدهد و برای اثبات اینکه چیزی دست نخورده کمیسیونی را جهت رسیدگی دعوت نماید.
دو روز آخر، یعنی 23 و 24 شهریور، وضع وخیمتر گردید. از مذاکراتی که مردم میکردند این طور برمیآمد که نه تنها رفتن شاه حتمی است، بلکه شاید متفقین با سلطنت ولیعهد موافقت نکنند. بیشتر این صحبتها را یا خود متفقین شهرت میدادند یا کسانی که با آنها مربوط بودند. بله خاطر دارم در همان ایام روزی قوامالملک شیرازی به من گفت که حضرات نه با ماندن شاه و نه با جانشینی ولیعهد موافقت میکنند. اظهار شخصی چون قوام که هم با خاندان سلطنتی خویشاوندی و هم با سفارت انگلیس ارتباط داشت، حمل بر اراجیف نمیشد کرد… عدهای ولیعهد را طرفدار آلمان میدانستند و مقالهای را که چند روز قبل دایر بربدی وضع و انتقاد سربسته از رویۀ متفقین در روزنامۀ اطلاعات انتشار یافته بود به ایشان نسبت میدادند… عصر بیست و چهارم شهریور، موقعی که من در حضور شاه و ولیعهد بودم، شاهپورعلیرضا سراسیمه رسید و گفت از شخص مطمئنی که با سفارت انگلیس مربوط است شنیده که عبدالرضا شاه میشود. اعلیحضرت با ملایمت ولی با لحن اعتراض آمیزی گفت: « این چرندیات بچگانه چیست که میگویی.»
در روز 22 شهریور، رئیس مجلس به حضور شاه رسید و قرار بود روز 25 شهریور نمایندگان مجلس در شهر شرفیاب شوند. شاه به من امرداد وسایل شرفیابی را در عمارت جدید ، که بنایی آن تازه تمام شده بود، فراهم سازم…
* بیست و چهارم شهریور
ظهر شنیدم شاه دستور داده است در باریان فردا به شهر بروند. احتیاطاً به کارمندان سپردم وسایل را آماده سازند. عصر که شاه و ولیعهد برای گردش به کاخ سفید آمدند، شاه فرمود:« فردا به شهر میرویم.» عرض کردم: « مهیا هستیم. ولی صبح را که در سعد آباد تشریف خواهید داشت.» گفتند :« خیر صبح به شهر میرویم.» از آنجا به سرکشی ساختمانها رفتیم و در حدود شش بعد از ظهر شاه با ولیعهد خداحافظی نمود و به خوابگاه رفت. شب به منزل برگشته، مشغول جمع کردن اسبابها شدم. سر شام ( در مهمانخانۀ در بند)، ارنست پراون را دیدم. در دنبالۀ مذاکراتی که سابقاً داشتیم، به من حمله میکرد که چرا رویۀ احتیاط را از دست نمیدهید و حقایق را به والاحضرت نمیگویید. ضمناً میگفت: « میدانم که شما از روز اول هم به خدمت در بار مایل نبودید. ولی فکر کنید شاید تقدیر شما رابه آنجا آورد که در چنین روز و همچو موقعی به میهنتان خدمت کنید.» بعداً شرحی از اخباری که راجع به امکان جانشینی شاهپور عبدالرضا در شهر شنیده بود صحبت کرد.
گفتم : « فردا نمایندگان مجلس شرفیاب میشوند. بهتر است صبر کنیم و ببینیم شاه با آنها چه میگوید. به عقیدۀ من، ولیعهد بیچاره را نباید در همچو موقعی زیاد نگران ساخت. معهذا، به شما قول میدهم که هر چه از دستم در تشویق والاحضرت به قبول سلطنت برآید بکنم.»
ساعت 11 شب، صدای کوبیدن درب ویلا مرا از خواب بیدار کرد. چون جز من کسی در آن ویلا منزل نداشت و فقط صبحها سرایدار میآمد، مدتی گوش فرا دادم که بلکه باز صدای دقالباب را بشنوم و از تردید در آیم. چون خبری نشد ، احتیاطاً پایین آمدم و کسی را نیافتم. خیال کردم شاید در عالم خواب صدایی شنیده ام . بعدها معلوم شد پراون که از تصمیم حرکت شاه اطلاع یافته ، خواسته است مرا خبر کند.
تفصیل واقعه از این قرار بوده که ساعت 9 شب خبر میرسد نیروی شوروی بر خلاف قول و قرار سابق، از قزوین به طرف تهران حرکت میکند. شاه که اطلاع مییابد به تلفنچی میسپارد مرتباً و دقیقه به دقیقه کسب خبر کرده، گزارش دهد. ضمناً تصمیم میگیرد همین که قوا به ینگی امام برسد، پایتخت را ترک کند.
* سه شنبه بیست و پنجم شهریور و روز تاریخی
روز قبل، مخبر امریکایی به توصیۀ وزیر مختارامریکا از من وقت خواسته بود. چون شاه خوش نداشت که بیگانگان غیر رسمی را در دفترمان بپذیریم، ساعت 8 و نیم صبح در مهمانخانۀ در بند به او وقت دادم . تقاضا داشت مصاحبهای با اعلیحضرت بنمایند.
همین که ملاقات برگزار شد، عازم شهر گردیدم . به درب کاخ که رسیدم دیدم باز اتومبیلهای اسکورت که علامت سفر شاه بود منتظرند. سراسیمه از شکرائی، رئیس دفتر دربار، پرسیدم : « مگرچه خبر است ؟» گفت: « دارند میروند.» به عجله وارد باغ شدم، همه را مات و مبهوت، و بعضیها را با چشم اشک آلود یافتم. معلوم شد چند دقیقۀ قبل شاه حرکت کردهاست… .
مرحوم فروغی بعدها گفت ساعت هفت صبح و یا قدری زودتر اعلیحضرت تلفن کردند که باید فوراً شما راببینم. عرض کردم: « اگر شهر تشریف داشتید ، فوراً شرفیاب میشدم. شاه میگوید: « همین الان به شهر می آیم.»
ملاقات در سراسری کاخ مرمر دست میدهد. هر دو در روی نیمکتی که در طرف دیوار جنوبی مرمر است می نشینند. فروغی خبر حرکت قوای روسی را به طرف تهران به عرض شاه میرساند. شاه پس از اندک تفکری میپرسد:« به عقیدۀ شما، چه باید بکنم.» فروغی عرض میکند:«گمان دارم صلاح دراین باشد که اعلیحضرت سلطنت را به والاحضرت تفویض فرمایید.» شاه میگوید: «عقیدۀ خود من هم همین است. پس استعفا نامهای تهیه کنید.» فروغی قلم و کاغذ میخواهد. بهبودی میدود و وسایل تحریر را آماده میسازد. فروغی استعفا نامهای که متن آن را بعد نقل خواهم کرد مسوده میکند. شاه میبیند و بیهیچ اصلاح و تغییری امضا میکند. سپس میفرماید پس وسایل حرکت را آماده سازید. با عجله وسایل مهیا میشود . شاه با ولیعهد و فروغی و شکوه روبوسی میکند و به راه می افتد.
وقتی من رسیدم، ولیعهد و فروغی را در روی نیمکت در سرسرای کاخ مرمر نشسته دیدم که در بحر فکر فرورفته و گاه گاهی صحبتی میکردند. شکوه هم حاضر بود. به من گفت اعلیحضرت چند دقیقه است حرکت فرمودهاند. ولیعهد و فروغی خواستند با تلفن با سهیلی، وزیرخارجه، صحبت کنند. تلفن کردیم، جواب دادند برای مذاکره به سفارت شوروی رفتهاست. چون با تلفن به سهیلی دسترسی نیافتم، فروغی به والاحضرت گفت: « اجازه فرمایید من بروم ، بلکه سهیلی را پیدا کنم. به علاوه، دلم برای وضع شهر هم شور میزند.» این را گفت و رفت.
من هنوز از استعفای شاه خبری ندارم و گمان میکنم مثل دفعۀ گذشته به عنوان اعتراض به ورود قوای بیگانه به پایتخت از تهران حرکت کردهاند . در این موقع، والاحضرت به فرمانده لشکر دو تلفن کردند که فوراً دو گردان برای استقرار نظم شهر در اختیار فرماندار نظامی بگذارد. با وجود اینکه در این مذاکرات ولیعهد اشاره به اینکه « حالا که قبول مسئولیت نمودهام» میکردند، باز به معنای آن پی نمیبردم . در این فاصله، دکتر مؤدب نفیسی و سرلشکر بوذرجمهری ( کریم آقا ) رسیدند.
والاحضرت تعلیماتی به سرلشکر داد دایر بر اینکه چون قوای شوروی در حرکت است و احتمال دارد به محل لشکر بیایند و جا برای توقف خود نداشته باشند، اگر آمدند باید ترتیبی داد که زدو خورد نشود.(8)
◀ گزارش اشرف پهلوی
از مدتی قبل، این دو کشوربه دولت ایران اطلاع میدادند آلمانیهایی که به نام کارشناس و متخصص در کارخانه وشرکتهای راه سازی و راه آهن مشغول کارهستند برای متفقین خطری جدی محسوب میشوند. ولی پدرم به این حرفها توجه نمیکرد، و حتی چند بار اعلام خطر جدی انگلیسها را به او گزارش دادند و او اعتنا نکرد.
برادرم در یکی از مصاحبههای خود گفت که پدرم از هیتلر خوشش نمیآمد. ولی این حرف درست نیست. پدرم با آنکه هیچ وقت مسائل سیاسی را نزد ما مطرح نمیکرد، ولی ابتدای جنگ نمی توانست خوشحالی خود را از پیروزی متحدین مخفی نگهدارد.
با انکه انگلیسها در روی کار آوردن پدرم اثر مستقیم داشتند، پدرم از انها خوشش نمیآمد و همیشه آرزو داشت که روزی بتواند خود را از قید تسلط آنها رها سازد. وقتی که هیتلر جنگ را شروع کرد و به پیروزیهای برق آسا رسید، پدرم مطمئن بود که فاتحۀ انگلستان خوانده شدهاست. به این جهت، او که ارتش خود رابه سبک و با سلاحهای آلمانی تجهیز کرده بود شروع به بیاعتنایی به انگلیسها کرد.
به خصوص وقتی که هتیلر به روسیه حمله کرد و در همان روزهای اول توانست به پیروزیهای غیر قابل تصوری نایل شود، که گفته میشد در عرض 6 هفته همۀ خاک شوروی را تصرف خواهد کرد، پدرم از خوشخالی در پوست نمیگنجید. زیرا او که از انگلیسها نفرت پیدا کرده بود، از روسها هم به شدت وحشت داشت و حالا که می دید یک کشور پیدا شده که مشغول نابود کردن هر دو قدرت است، امیدوار بود که به زودی به آرزوی خود که نابودی هر دو کشور بزرگ بود خواهد رسید.
متأسفانه، شادمانی پدرم زیاد طول نکشید، و یک روز صبح ما متوجه شدیم که انگلستان و شوروی از دو طرف به کشور ما حمله کردهاند.
ساعت چهارصبح روز دوشنبه سوم شهریور1320 که سرریدر بولارد، سفیرانگلیس، وسمیرنوف، سفیر شوروی، به خانۀ علی منصور، نخست وزیر وقت، رفتند تا خبر حمله به ایران را به او بدهند، او خواب بود، و وقتی ساعتی بعد علی منصور به کاخ پدرم رفت تا او را از جریان مطلع کند، پدرم هم خواب بود، و حقیقت آنکه در آن موقع حکومت ایران درخواب بودند و گرنه میبایستی از مدتی قبل متوجه این موضوع میبودند که در چنان شرایطی استفاده از راه ایران برای رساندن کمک به شوروی برای متفقین حیاتی است و اگر ما به رضا به آنها راه نمیدادیم، آنها به زور به این راه دست می یافتند.
و بعد ماجرای خیانت امرای ارتش پیش آمد، چه آنها که در شهرستانها سربازان را گذاشتند و اموال و دارایی خود را بار کامیونها کرده از مقابل متفقین گریختند و چه آنها که در تهران با صحنه سازی سربازان را مرخص کردند و پایتخت را بلا دفاع و سربازان را لخت و گرسنه راهی بیابانها کردند.
اطلاع بر این جریانات برای پدرم به قدری غیر منتظره بود که یک باره قدرت مقاومتش را از دست داد و دچار چنان و حشتی شد که، بدون توجه به عواقب کار و اثری که انتشار این خبر در مردم میکرد، گفت که از تهران به اصفهان میرود و تصمیم میگیرد آن شهر را پایتخت کند… انگلیسیها در ابتدا جرئت نداشتند علناً با شخص پدرم مخالفت و او را از سلطنت عزل کنند. آنها میترسیدند مردم به طرفداری از پدرم برخیزند وماجرای مقاومت مردم عراق یک باردیگر تکرار شود. بخصوص که آنها برای حمل اسلحه و آذوقه به روسیه به همکاری و یا لااقل بی رفی مردم ایران احتیاج داشتند. به این جهت، ابتدا در رادیو لندن شروع کردند علیه پدرم حرف زدن و به قول خودشان جنایات او را شمردند تا ببینند مردم چه عکسالعملی از خود نشان میدهند.
پدرم از شنیدن این اتهامات به حدی عصبانی میشد که یک باربا لگد رادیو را که در آن موقع بزرگتر از تلویزیونهای بزرگ امروزی بود خرد کرد.
ولی از میان تمام وکلایی که جیره خوار پدرم بودند، از میان تمام روزنامههای آن زمان که پدرم به وجود آورده با تقویت کرده بود، و از میان تمام افرادی که به نوعی از او منتفع شده بودند، هیچ کس کلمهای یا سطری به نفع پدرم نگفت و ننوشت و انگلیسیها که دیدند برای پدرم پایگاهی در میان مردم نمانده و بردن او هیچ مقاومتی در مردم به وجود نمیآورد، تصمیم گرفتند او را وادار به استعفا کنند. درحالی که اگر وقتی رادیو لندن به پدرم بد میگفت، مردم تظاهرات میکردند، مسلماً آنها آن بلا را سر پدرم نمیآوردند…
انگلیسیها، علاوه بر یادداشتهای رسمی، چندین بار به طور رسمی یا خصوصی به وزرای ایرانی گفته بودند که استفاده از راههای ایران برای آنها حیاتی است. ولی آنها به جای آنکه جریان را به پدرم تفهیم نمایند، موضوع را بیاهمیت قلمداد میکردند و حتی میگفتند انگلیسیها هرگز حاضر نخواهند شد پای رقیب دیرین خود، یعنی روسها را دو باره به ایران بازکنند. متأسفانه پدرم این حرفها را باور میکرد و در این فکر بود که از این موقعیت استفادهای هم به نفع کشور بکند. به این جهت قصد داشت اگر خود را ناچاردید که راه بدهد، بابت حقالعبور مبلغ هنگفتی پول از آنها بگیرد. اما انگلیسی ها نه تنها قصد پرداخت پول نداشتند، بلکه میخواستند از اسلحه و آذوقه کشور نیز به رایگان استفاده کنند. به این جهت، نقشۀ حمله دو جانبه به یاران را طراحی کردند.
وقتی که حملۀ متفقین به ایران انجام گرفت، پدرم به وزرا دستور داد در شورای عالی جنگ شرکت کنند و ببینند آیا میتوان به جنگ ادامه داد یا صلاح آن است که وارد مذاکره شویم. در آن جلسه معلوم شد در همان ساعات اول حمله ارتش ایران درهم شکسته شده و در مرکز هم برای ادامۀ جنگ آذوقه و وسایل نقلیه و بنزین در اختیار دولت نیست.